داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل دوم)
قسمت56✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود.اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پا ک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: »الهه جان!«به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم:»مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟« نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و درجوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفسهایش احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش
نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی وریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیزدیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته تغذیه اش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: »الهه جان!خدا بزرگه! غصه نخور« که رد اشک روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: »مجید من نمیتونم طاقت بیارم، مجید
دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم...« از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداری ام داد: »الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!« از شدت گریه بیصدایم، چانهام لرزید و با صدایی لرزان تر گفتم: مجید! من خیلی دعا کردم، هرشب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!« که صورت مهربانش به لبخندکمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ این همه بی تابی ام را داد: »مطمئن باش خدا این دعاها رو بی جواب نمیذاره!« ولی این دلداری ها، دوای زخم دل من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیالب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظه ای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاری اش میداد تا پیش
مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجیدبرای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری نا گوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: »دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، میگفت این شیمی درمانی ها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید...« و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: »گفت سرطانش خیلی گسترده شده...« و شاید هم هق هق گریه های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تاصدای گریه هایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم.رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داری اش، سفید شد. باصدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت عبدالله! من دارم دق میکنم...« و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد.
مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با لحنی که دیگر
شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: »مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دخترعمه ات هم تشکر کن...« و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بیآنکه منتظر جوابی از مجید باشدیا به گریه های غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولنا کی که بردوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب، درمحکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم.پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجیدعتاب کرد: »اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!« من اشکم را با سرانگشتانم پا ک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: »من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه
سریعتر مامانو درمان کرد...« که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را باعصبانیت خالی کرد: »انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید امکانات تهران اینه که بگه طرف مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!« عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:یواش تر! مامان میشنوه!«و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: »دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیرشده!« پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که سا کت باشد و خودش مجید رامخاطب قرار داد: »خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیزدیگه ای باشه.« مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »نمیدونم، شایدهمینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن
که همه شون همین نظرو داشتن.« که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: »پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!« و لحنش به قدری خشمگین بود که مجیدماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرتزده نگاهش میکرد که پدر باصدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: »ابراهیم چته؟!!! سا کت شو ببینم چی میگن!« صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بیآنکه ملاحظه مادر راکند، فریاد کشید: »سا کت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! سا کت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!« و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکرهای پی در پی عبداله و گریه های من و حضور فرد غریبه ای مثل مجید هم ذره ای از آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و
حالانوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازی های ابراهیم را سر من ومجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت،با عصبانیت صدا بلند کرد: »شما هم هر چی باید میگفتید، گفتید. منم خسته ام،میخوام بخوابم.« و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من ومجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم. برای اولین بار ازچشمان خسته مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بیآنکه کلامی با من حرف بزند، دربالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کردو شاید نمی خواست ناراحتی اش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: »الهه جان! تو برو بخواب. من فعلًا خوابم نمیاد.« سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: »منم خوابم نمیاد.« و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیه اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: »الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد...« درجواب غصه های مردانه اش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و باصدایی آهسته ادامه داد: »الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو...« وادامه حرف دلش را من زدم: »حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری!« سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: »ناراحتی رفتار اونا پیش غصه ای که برای توو مامان میخورم، هیچه!« سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد:»اگه غصه مامان داره تو رو میکُشه، غصه تو هم داره منو میکُشه!« در برابر باران
لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت برصورت پژمرده ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. ردّ نگاهش را تااعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن میخواند. به چشمان قرمز و پف کرده اش نگاه کردم و پرسیدم: »تو هم نخوابیدی؟« قرائت آیه اش را به آخر رساند و پاسخ داد:»خوابم نبرد.« سپس پوزخندی زد و گفت: »عوضش بابا خیلی خوب خوابیده!« از این همه بیخیالی پدر، دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش
دادم که آهی کشید و گفت: »امسال اولین ماه رمضانیه که مامان روزه نمیگیره وسحر هم بیدار نمیشه.« و شنیدن این حرف از زبان عبداله کافی بود تا محبت خواهرانه ام برانگیخته شده و ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر آتش بزند. به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان راروی میز گذاشتم و پرسیدم: »چه نمازی میخوندی؟« و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: »هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم.«سپس لبخندی زد و ادامه داد: »خدا رحمت کنه عزیز رو! همیشه بهم میگفت هرزمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون.« که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و بابغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: »مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی
سخته، مگه نه؟« حالابا همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او رابهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بیآنکه چیزی بگوید،سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردنا ک من کافی بود تا هر دوبه هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر، درخود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد.
ادامه دارد ......
نویسنده : فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
🌹امیرالمؤمنین عليه السلام:
عمر خود را در سرگرمى ها(غفلت) هدر مده، كه بى هيچ اميدى (به ثواب الهی)از دنيا بروى.
📙ميزان الحكمه ج۱۰ ص۳۰۷
🆔:@zeinabyavaran313
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد #رائفی_پور
📝 جوونایی که میتونن گناه کنن و گناه نمیکنن؛ دین داری خیلی سخت شده الان داری دین داری میکنی دمت گرم🌹
#جوانها_را_دریابید
🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«قُلْ إِنِّي عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّي وَكَذَّبْتُم بِهِ ۚ مَا عِندِي مَا تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ ۚ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ ۖ يَقُصُّ الْحَقَّ ۖ وَهُوَ خَيْرُ الْفَاصِلِينَ»
بگو: «من دلیل روشنى از پروردگارم دارم. ولى شما آن را تکذیب کرده اید. آنچه شما (از عذاب الهى) درباره آن شتاب مى کنید در اختیار من نیست. حکم و فرمان، تنهاازآن خداست! حق را از باطل جدا مى کند و او بهترین جدا کننده (حق از باطل) است.»
(انعام/۵۷)
🆔:@zeinabyavaran313
❇ تفســــــیر❇
در آیه بعد، پاسخ دیگرى به آنها مى دهد و آن این که: بگو: من بیّنه و دلیل روشنى از طرف پروردگارم دارم اگر چه شما آن را نپذیرفته و تکذیب کرده اید (قُلْ إِنـِّی عَلى بَیِّنَة مِنْ رَبِّی وَ کَذَّبْتُمْ بِهِ).
🌼🌼🌼
بَیِّنَة در اصل، به چیزى مى گویند که میان دو شىء فاصله و جدائى مى افکند به گونه اى که دیگر هیچ گونه اتصال و آمیزش با هم نداشته باشند، سپس به دلیل روشن و آشکار نیز گفته شده، از این نظر که حق و باطل را کاملاً از هم جدا مى کند.
در اصطلاح فقهى اگر چه بیّنة به شهادت دو نفر عادل گفته مى شود ولى معنى لغوى آن کاملاً وسیع است و شهادت دو عادل یکى از مصداق هاى آن مى باشد.
و اگر به معجزات بیّنة گفته مى شود، باز از همین نظر است که حق را از باطل جدا مى کند و اگر به آیات و احکام الهى بیّنة گفته مى شود باز به عنوان مصداق این معنى وسیع است.
خلاصه، در این آیه نیز پیامبر(صلى الله علیه وآله) مأمور است روى این نکته تکیه کند که مدرک من در مسأله خداپرستى و مبارزه با بت، کاملاً روشن و آشکار مى باشد و انکار و تکذیب شما چیزى از اهمیت آن نمى کاهد.
پس از آن به یکى دیگر از بهانه جوئى هاى آنها اشاره مى کند و آن این که آنها مى گفتند: اگر تو بر حق هستى، کیفرهائى که ما را به آن تهدید مى کنى زودتر بیاور!
پیامبر(صلى الله علیه وآله) در پاسخ آنها مى گوید: آنچه را که شما درباره آن عجله مى کنید به دست من نیست (ما عِنْدی ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ).
تمام کارها و فرمان ها همه به دست خدا است (إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ).
آنگاه به عنوان تأکید مى گوید: او است که حق را از باطل جدا مى کند و او بهترین جداکنندگان حق از باطل است (یَـقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَیْرُ الْفاصِلینَ).
بدیهى است کسى مى تواند به خوبى حق را از باطل جدا کند که علمش از همه بیشتر باشد، و شناخت حق و باطل براى او کاملاً روشن.
به علاوه، قدرت کافى براى اعمال علم و دانش خود نیز داشته باشد و این دو صفت (علم و قدرت) به طور نامحدود و بى پایان تنها براى ذات پاک خدا است، بنابراین او بهترین جداکنندگان حق از باطل است.
«تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۵۷ سوره انعام »
🆔:@zeinabyavaran313