eitaa logo
شمیم خانواده
1.4هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
7.8هزار ویدیو
514 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺ذکر روز (صدمرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «وَهُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُم بِاللَّيْلِ وَيَعْلَمُ مَا جَرَحْتُم بِالنَّهَارِ ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فِيهِ لِيُقْضَىٰ أَجَلٌ مُّسَمًّى ۖ ثُمَّ إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ ثُمَّ يُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ» اوست آن کسى که (روح) شما را در شب (به هنگام خواب) مى گیرد و از آنچه در روز انجام داده اید آگاه است. سپس در روز شما را (از خواب) برمى انگیزد. (و این وضع همچنان ادامه مى یابد) تا سرآمد معیّنى فرارسد. سپس بازگشت شما به سوى اوست. آنگاه شما را از آنچه انجام مى دادید، با خبر مى سازد. (انعام/۶۰) 🆔:@zeinabyavaran313
❇ تفســــــیر❇ در آیه بعد، بحث را به احاطه علم خداوند به اعمال انسان که هدف اصلى است، کشانیده و قدرت قاهره خدا را نیز مشخص مى سازد، تا مردم از مجموع این بحث نتایج تربیتى لازم را بگیرند. نخست مى فرماید: او کسى است که روح شما را در شب قبض مى کند، و از آنچه در روز انجام مى دهید و به دست مى آورید آگاه است (وَ هُوَ الَّذی یَتَوَفّاکُمْ بِاللَّیْلِ وَ یَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ). توفـِّى در لغت به معنى باز گرفتن است، و این که خواب را یک نوع بازگرفتن روح معرفى کرده، به خاطر آن است که خواب ـ همان طور که معروف است ـ برادر مرگ است. مرگ، تعطیل کامل دستگاه مغز آدمى و قطع مطلق پیوند روح و جسم است، در حالى که خواب، تنها تعطیل بخشى از دستگاه مغز و ضعیف شدن این پیوند است، بنابراین خواب، مرحله کوچکى از مرگ حساب مى شود. 🌼🌼🌼 جَرَحْتُمْ از ماده جرح و در اینجا به معنى اکتساب و به دست آوردن چیزى است. یعنى شما شب و روز در زیر چتر قدرت و علم خداوند قرار دارید، آن کس که از پرورش دانه هاى نباتات در دل خاک، و از سقوط و مرگ برگ ها در هر مکان و هر زمان آگاه است، از اعمال شما نیز آگاهى دارد. سپس مى گوید: این نظام خواب و بیدارى تکرار مى شود، شب مى خوابید روز شما را بیدار مى کند و این وضع هم چنان ادامه دارد تا پایان زندگى شما فرا رسد (ثُمَّ یَبْعَثُکُمْ فیهِ لِیـُقْضى أَجَلٌ مُسَمّىً). سرانجام، نتیجه نهائى بحث را چنین بیان مى کند: سپس بازگشت همه به سوى خدا است و شما را از آنچه انجام داده اید آگاه مى سازد (ثُمَّ إِلَیْهِ مَرْجِعُکُمْ ثُمَّ یـُنَبِّـئُکُمْ بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ). «تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۶۰ سوره انعام » 🆔:@zeinabyavaran313
‼️تطهیر بدن یا لباس آلوده به ادرار 🔷س 2035: اگر یک قطره ادرار به بدن یا به لباس بچکد و آن را نجس کند به چه صورتی پاک می‌‌شود؟ ✅ج: با آب قلیل پس از زوال عین نجاست با دو بار شستن پس از خروج غُساله، پاک می‌شود و با آب کر پس از زوال عین نجاست با یک بار شستن بطوری که آب به همه محل نجس برسد و از آنجا حرکت کند، پاک می‌شود. 📕منبع: leader.ir 🆔 @zeinabyavaran313
پيامبر اکرم(صلى الله عليه و آله): 🔴اَلسَّعيدُ مَنِ اخْتارَ باقِيَةً يَدومُ نَعيمُها على فانيَةٍ لا يَنفَدُ عَذابُها وَ قَدَّمَ لِما يَقدِمُ عَلَيهِ مِمّا هُوَ فى يَدَيهِ قَبلَ أن يُخَلِّفَهُ لِمَن يَسعَدُ بِإنفاقِهِ وَ قَد شَقىَ هُوَ بِجَمعِهِ🔅 🔷خوشبخت كسى است كه سراى باقى را كه نعمتش پايدار است بر سراى فانى كه عذابش بى پايان است برگزيند و از آنچه در اختيار دارد براى سرايى كه به آنجا مى رود پيش فرستد قبل از آن كه آنها را براى كسى بگذارد كه او با انفاق آن خوشبخت مى شود ولى خودش با گردآورى آن(دارايى ها) بدبخت شده است‼️ 📚اعلام الدّين فی صفات المومنین/ص۳۴۵ 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 💠پیامبر صلّی الله علیه و آله: ✍ هرکس به فرزند خردسالش آب بنوشاند خداوند در روز قیامت جرعه از آب به او بنوشاند. 📙کنزالعمال،ج ۱۶ص۴۴۳ح۴۵۳۳۹ 🆔 @zeinabyavaran313
چگونه همسری را که آزرده‌تان کرده ببخشید 🔸نسبت به بخشش، پذیرا باشید. 🔹برای بخشیدن همسرتان یک تصمیم آگاهانه بگیرید. 🔸وقتی تصاویر رنجش و دلخوری در ذهن‌تان جولان می‌دهد، به یک مکان آرامشبخش فکر کنید یا کاری انجام دهید که حواس‌تان از این افکار ناخوشایند پرت شود. 🔹اشتباه یا خطای همسرتان را بارها به او گوشزد نکنید و در بگومگوهای‌تان از آن به عنوان دستاویز استفاده نکنید. 🔸به دنبال انتقام یا مجازات نباشید. تلاش برای تلافی کردن فقط دردتان را شدیدتر می‌کند و هیچ احساس خوبی به شما نمی‌دهد. 🔹بپذیرید که ممکن است هرگز دلیل خطای همسرتان یا رفتار اشتباه او را ندانید. 🔸یادتان باشد که بخشیدن به معنای چشم پوشی از رفتار نادرست همسرتان نیست. 🔹با خودتان مهربان و صبور باشید. توانمند شدن برای بخشیدن زمانبر است، پس عجله نکنید. 🔸اگر واقعا قادر به بخشیدن نیستید یا دیدید مدام در حال مرور دلخوری‌ها و ... هستید، بهتر است از یک مشاور حرفه‌ای کمک بگیرید. 🍃 🌺🍃 🆔:@zeinabyavaran313
اطلاعیه 👌👌👌 نمایش فیلم 📽منطقه پرواز ممنوع(به صورت رایگان) ویژه فرزندان دختر و پسر در رده سنی ۹ الی ۱۶ سال زمان :روز پنج شنبه ۱۴ آذر ساعت ۹:۴۵ مکان:سینما بهمن جهت ثبت نام در وقت اداری با شماره های فرهنگی خانواده تماس حاصل فرمائید. ۰۹۱۹۹۸۰۹۱۷۴ ۰۲۴۳۳۵۳۰۲۶۰ 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل دوم) قسمت 61✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ عبدالله رفته بود با پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که می خواست خون گریه کند و باز مردانه مقاومت می کرد، به مادر نگاهی غریبانه کرد و از من پرسید: »بریم الهه جان؟« وقتی پای تختش میایستادم، دل کندن از صورت مهربان و معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، پاره تنم را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی می کردم و جرأت نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشه ای عبور کرده و وارد سالن بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم ملاحظه کرد و ابراهیم و محمد را به گوشه ای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دلداری ام دهد، خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، بیصدا گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواری های زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را قدری سبک کرد. در همه خیابانها پرچم سیاه شهادت امام علی ع بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان خسته ام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: »الهه جان! امشب من خودم افطاری درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی!« و من هم به قدری خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدم هایی سنگین به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بی حوصله روی مبل نشستم ِ که یادم افتاد امروز هنوز جزء قرآنم را نخوانده ام. بهانه خوبی بود تا شیطان را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان قرآن را ختم کند و با هر آیه ای که میخواندم از خدا میخواستم تا ماه رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لب هایی خشک از روزه داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست ازدواجمان در مقابل این همه خستگی اش، بانویی مهربان و خوش رو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری ام آمد و پرسید: »حال مامان چطوره؟« نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: »خوب نیس مجید، اصلا خوب نیس!« همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوزپاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و سا کت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلخ تر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانی های زنانه من خبری بود و نه از خنده های شیرین مجید! سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرکج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکی اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: »جایی میخوای بری؟« شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: »دلم نمیخواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم!« سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد:راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم نمیاد تو خونه بمونم!« و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: »امشب میخوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!« همچنانکه سجاده ام را میپیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: »التماس دعا!« میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبی ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: »الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟« لبخند کم رنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: »نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت!« از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأ کید کرد: »الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن.« و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیاراهی که می روم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهه های بی نتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامت بارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنش های پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس وتردیدها پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پرشورو عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گام هایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم .ازدر که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنان که به سمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید: »چی شده الهه؟« نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: »میشه منم باهات بیام؟« نگاه متعجبش به چشمان منتظر ومشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: »منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم...« از احساسی که در دلم می جوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: »مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی ع بگیرم!« در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال شیدایی ام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله می ِ زدم: »مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟« و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای صادقانه ام اعتراف کردم خب منم می ِ خوام امشب بیام از ته دلم صداشون کنم!« ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: »مطمئنم حضرت علی ع امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!« و با امیدی که در قلبهایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به شفاخانه ای که او پیش چشمانم تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: »مجید جان! برای احیاء کجا میری؟« لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: »امام زاده سیدمظفر ع».با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر ع که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: »من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت،میرفتم اونجا!« سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: »الهه! چی شدکه یه دفعه اومدی؟« و این بار اشکم را از روی گونه هایم پا ک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: »مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده میکرد تا دیگه ازش دل ببُرم!« سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: »ولی تو گفتی که خیلی ها تو این هیئتها حاجت گرفتن! من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!« که شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان اجابت دعایم شده است! خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیل های پارک شده پر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله ای آمیخته به انوار نقره ای و فیروزه ای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای
قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم میرسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: »مجید! من باید چی کار کنم؟« و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: »یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟« سپس به دستان خالی ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: »مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!« در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پرمهرو محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: »الهه جان! کتاب که حتماتو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن...« که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از جمعیت پر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا مینشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجه مان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانمها با مهربانی صدایش کرد: »پسرم! بیا بشین! جا زیاده!« در برابر لحن مادرانه اش، من ومجید دمپایی هایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست. احساس عجیبی داشتم که با همه بیگانگی اش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که میخواست به آینده ای روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: »مجید! دارن چه دعایی میخونن؟« همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی میگشت، پاسخ داد: »دارن جوشن کبیر میخونن الهه جان!« و جمله اش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت: »این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46 ».و با گفتن این جمله مشغول خواندن دعا به همراه جمعیتی شد که همه با هم زمزمه میکردند و حالا من به عنوان یک سنی میخواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم.سراسر دعا، اسامی الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب نجات از آتش دوزخ میکردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخم های دلم بود که به قلبم آرامش میبخشید. با قرائت فراز صدم، دعای جوشن کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. ادامه دارد..... نویسنده :فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد : تنها کشوری که از بمب اتم استفاده کرده آمریکاست. این کشور شده رئیس پلیس اتم دنیا... آمریکا جهانه؟ آمریکا بی تربیته! 🆔:@zeinabyavaran313
🗳 رهبر انقلاب با اشاره به فرارسیدن زمان ثبت‌نام انتخابات مجلس تاکید کردند: 👈 اگر توان مدیریتی ندارید، مسئولیت نپذیرید 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای صبح امروز، پیش از آغاز جلسه درس خارج فقه ضمن شرح حدیثی درباره شرط پذیرش مسئولیّت: 🔹️ پیامبر (ص) به ابی‌ذر فرمودند: من هر چه برای خودم دوست میدارم، برای تو هم دوست میدارم. من جنابعالی را در ، ضعیف میبینم. خیلی آدم خوبی هستی اما حالا که آدم ضعیفی هستی، مواظب باش بر دو نفر هم ریاست نکنی و تولیت مال یتیم را قبول نکنی. 🔹️ این، درس برای ماها است. بعضی از ما به مجرّد اینکه یک مسندی یا خالی میشود یا ممکن است خالی بشود، فوراً چشم میدوزیم به آنجا! خب اوّل نگاه کن ببین میتوانی یا نمیتوانی. 🔹️ حالا بحث برای است، گفتند شروع شده، همین طور بدون میروند! این مطلبی که عرض میکنم، در مورد خود این حقیر از همه بیشتر است و آن کسانی که مسئولیّتی دارند هم همین جور. هر مسئولیّتی، هر سِمَتی، هر توانایی‌ای، در کنارش یک مسئولیّتی دارد، یک تعهّدی وجود دارد. میتوانید آن تعهّد را انجام بدهید یا نه؟ این خیلی درسِ بزرگی است. 🔹️ علّت اینکه میگویند تولیّت مال یتیم را قبول نکن، این است که نمیتوانی حقّ یتیم را به او بدهی؛ دیگران می‌آیند دست‌درازی میکنند، جنابعالی هم آدم ضعیفی هستی، لازم را نداری و نمیتوانی. 🔺️ برجستگی‌های نظام اسلامی و نظام ارزشهای اسلامی اینها است؛ یعنی در درجه‌ی اوّل، من و شما خودمان مسئولیم که ببینیم این کار را میتوانیم قبول کنیم یا نه؟ این بسیار مسئله‌ی مهمّی است. ۹۸/۹/۱۰ 🆔:@zeinabyavaran313
🌺دعای روز دوشنبه 🆔:@zeinabyavaran313
🌺ذکر روز(صدمرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ ۖ وَيُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتَّىٰ إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا وَهُمْ لَا يُفَرِّطُونَ» و اوست که بر بندگان خود تسلّط کامل دارد و مراقبانى بر شما مى گمارد. تا زمانى که مرگ یکى از شما فرا رسد. (در این هنگام،) فرستادگان ما جان او را مى گیرند. و آنها (در نگاهدارى حساب عمرو اعمال بندگان) کوتاهى نمى کنند. (انعام/۶۱) 🆔:@zeinabyavaran313
❇ تفســــــیر❇ در این آیه، باز براى توضیح بیشتر روى احاطه علمى خداوند نسبت به اعمال بندگان، و نگاهدارى دقیق حساب آنها براى روز رستاخیز چنین مى گوید: او تسلط کامل بر بندگان خود دارد و هم اوست که حافظان و مراقبانى بر شما مى فرستد که حساب اعمالتان را دقیقاً نگاهدارى کنند (وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ یُرْسِلُ عَلَیْکُمْ حَفَظَةً). همان طور که سابقاً نیز اشاره کردیم قاهریت، به معنى غلبه و تسلط کامل بر چیزى است به طورى که هیچ گونه توانائى مقاومت در طرف مقابل نباشد، و به عقیده بعضى، این کلمه معمولاً در جائى به کار برده مى شود که طرف مقابل داراى عقل باشد، در حالى که لفظ غلبه، هیچ یک از این دو خصوصیت را ندارد، بلکه معنى آن کاملاً وسیع است. 🌼🌼🌼 حَفَظَةً جمع حافظ و در اینجا به معنى فرشتگانى است که مأمور نگاهدارى حساب اعمال انسان ها هستند، همان طور که در سوره انفطار، آیات ۱٠ تا ۱۳ مى خوانیم: إِنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظینَ * کِراماً کاتِبینَ * یَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ: مراقبان و حافظانى بر شما گمارده شده * آنها نویسندگان بزرگوارى هستند * که از هر کار شما آگاهند. بعضى از مفسران، معتقدند آنها حافظ اعمال انسان نیستند، بلکه مأموریت آنها حفظ خود انسان از حوادث و بلاها تا رسیدن اجل معین مى باشند، و جمله حَتـّى إِذا جاءَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ را که بعد از حَفَظَةً ذکر شده، قرینه آن مى دانند، و آیه ۱۱ سوره رعد را نیز ممکن است، گواه بر این سخن گرفت. ولى دقت در مجموع آیه مورد بحث، نشان مى دهد منظور از حفظ در اینجا همان حفظ اعمال است و در مورد فرشتگانى که مأمور حفظ انسان ها هستند، به خواست خدا در تفسیر سوره رعد بحث خواهیم کرد. 🌼🌼🌼 سپس مى فرماید: نگاهدارى این حساب تا لحظه اى است که مرگ شما فرا رسد و در این هنگام فرستادگان ما که مأمور قبض ارواحند روح او را مى گیرند (حَتـّى إِذا جاءَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا). و در پایان اضافه مى کند: این فرشتگان به هیچ وجه در انجام مأموریت خود کوتاهى و قصور و تفریط ندارند (وَ هُمْ لا یـُفَرِّطُونَ). نه لحظه اى گرفتن روح را مقدم مى دارند، و نه لحظه اى مؤخّر. این احتمال نیز وجود دارد که این صفت مربوط به فرشتگان حافظان حساب اعمال انسان ها بوده باشند، که آنها در حفظ و نگاهدارى حساب اعمال کمترین کوتاهى و قصور ندارند و تکیه سخن در آیه مورد بحث نیز روى همین قسمت است. «تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۶۱ سوره انعام » 🆔:@zeinabyavaran313
‼️سقط جنین به دلیل ناقص الخلقه بودن آن 🔷س 2040: پزشکان متخصص می توانند از طریق استفاده از روش‌ها و دستگاه‌های جدید، نواقص جنین در دوران بارداری را تشخیص دهند و با توجه به مشکلاتی که افراد ناقص الخلقه بعد از تولد در دوران زندگی با آن مواجه می شوند، آیا سقط جنینی که پزشک متخصص و مورد اطمینان آن را ناقص الخلقه تشخیص داده، جایز است؟ ✅ج: سقط جنین در هر سنّی به مجرّد ناقص الخلقه بودن آن و یا مشکلاتی که در زندگی با آن مواجه می شود، جایز نمی شود. 📕منبع: leader.ir 🆔:@zeinabyavaran313
امام على عليه السلام: تا جايى كه توانايى بر كار خوب داريد، خوبى كنيد؛ زيرا خوبى، [آدمى را ]از مهلكه ها و مرگهاى ناگوار نگه مى دارد ميزان الحكمه ج7 ص299 🆔:@zeinabyavaran313
همسرم: خوب هميشه زيباست🌺🍃 اگر حق با شماست، به خشمگین شدن نیازی نیست؛ و اگر حق با شما نیست، هیچ حقی برای عصبانی بودن ندارید! صبوری با خانواده عشق است، صبوری با دیگران احترام است، صبوری با خود اعتماد به نفس است وصبوری در راه خدا، ایمان است. اندیشیدن به گذشته اندوه، و اندیشیدن به آینده هراس می آورد؛ به حال بیاندیش تا لذت را به ارمغان آورد. در جستجوی قلب زیبا باش نه صورت زیبا؛ زیرا هر آنچه زیباست، همیشه خوب نمی‌ماند؛ آنچه خوب است، همیشه زیباست. ‌‌‌‌ 🍃 🌺🍃🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 کلیپ تصویری ✳️ محوریت زندگی... #کلیپ_تصویری #تربیت #زندگی 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️شناخت زوایای روحی مرد.... دهنوی🎧 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 #هشدار‼️ l ⚠️#مراقب_باشید ⛔️ مراقب جنگ روانی دشمن باشید 🔺 این روزها و پس از فعال شدن اینترنت، فیلم‌ها و صوت‌های ساختگی مثل حمله نیروی انتظامی به خانه مردم و کلیپ سخنان تحریف شده رهبر انقلاب در حال انتشار است. 🔹با دیدن کلیپ فوق به خباثت و رذالت دشمنان و منافقین و معاندین بیشتر پی‌ ببرید و مراقب جنگ روانی دشمن باشید! 🔺 تحریف سخنان مقام معظم رهبری و ایجاد جنگ روانی و شبهه برای تخریب رهبر انقلاب، نیروهای نظامی و انتظامی و فریب مردم..... #ایرانی_هوشیار_است ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل دوم) قسمت62✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 گوشم به صحبتهایش بود که از توبه و طلب استغفار میگفت و همانطور که نگاهم به گنبد فیروزه ای و پر نقش و نگار امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا میکردم که امشب به چشمان خیس و دستهای خالی ام رحمی کرده و مادرم را به من بازگرداند.گاهی به آسمان مینگریستم و در میان ستاره ِ های پر نورش، با کسی درد دل میکردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس سیاه پوشیده و بر هر بلندی پرچم عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به آروزیم برساند. سخنرانی تمام شده و مراسم روضه و سینه زنی بر پا شده بود، گرچه من پیش از دیگر عزاداران، به ماتم بیماری مادرم به گریه افتاده و به امید شفایش به درگاه پروردگارم، ضجه میزدم. گریه های آرام مجید را میشنیدم و شانه هایش را میدیدم که زیر بار اشکهای مردانه اش به لرزه افتاده و نمی دانستم از آنچه مداحِ مراسم در مصایب امام علی ع میخواند، ناله میزند یا از شنیدن گریه های عاجزانه من اینچنین غریبانه اشک میریزد.نمیدانم چقدر در آن حال خوش بودم و همان ِ طور که صورت غرق اشکم را به آسمان سپرده و دل پر دردم رابه دست خدا داده بودم، چقدر زیر لب با امام علی علیه السلام نجوا کردم که متوجه شدم مجید قرآن کوچکی را به سمتم گرفته و آهسته صدایم میزند: »الهه جان! قرآن رو بگیر روسرِت!« پرده ضخیم اشک را از روی چشمانم کنار زدم و دیدم همه با یک دست قرآنها را به سر گرفته و دست دیگر را به سوی آسمان گشوده اند. مراسم قرآن به سر گرفتن را پیش از این در تلویزیون دیده بودم و چندان برایم غریبه نبود، گرچه اذکار و دعاهایی را که میخواندند، حفظ نبودم و نمی توانستم کلمات را به طور دقیق تکرار کنم. قرآن را روی سرم قرار داده، با چشمانی که غرق دریای اشک شده و صدایی که دیگر توان گذر از لایه سنگین بغض را نداشت، خدا را به حق خودش سوگند میدادم: » بِک یا الله...« سوگندی که احساس می کردم بازگشتی ندارد و بی هیچ حجابی دلم را به آستان پروردگارم متصل کرده است. سوگندی که به قلب شکسته ام اطمینان می داد تا رسیدن به آرزویم فاصله زیادی ندارم ِ انسانها و هم اکنون پیک اجابت از جانب خدایم میرسد و بعد نام عزیزترین انسانها وشریفترین ِ پیامبران را به درگاه خدا عرضه داشتم: »به محمّد...« همان کسی که بهانه بارش رحمت خدا بر همه عالم است و حتی تکرار نام زیبایش، قلبم را جلا میداد. دیگر آسمان دلم به هم پیچیده، دریای اشک روی ساحل مژگانم موج میزد ولبهایم از شدت طوفان ناله به لرزه افتاده بود و حالاباید کسانی را صدا میزدم که به زعم شیعه، برترین اولیای خدا بودند و به رأی اهل سنت از بندگان محبوب درگاه الهی وبرای دست کوتاه و چشم امیدوار من، بهترین واسطه استجابت دعایم! همه باورها و اعتقاداتم را کنار زده و بی توجه به تاریخ اسلام و عقاید اهل سنت و جماعت، از سویدای دلم صدا میزدم :( به علی ....بهفاطمه....بالحسن....یاحسین.....).« دیگر فراموش کرده بودم هر آنچه از مباحث اهل سنت آموخته بودم که داشتم میان میدان عشق بازی، یک تنه جانبازی میکردم و بی پروا از همه چیز و همه کس، برای بیماری دعا میکردم که همه از زنده ماندنش قطع امید کرده بودند و حالا من به شفای کاملش دل بسته بودم! تنم به لرزه افتاده بود از نغمه پر سوز و گداز دختر اهل سنتی که با طنین هزاران شیعه یکی شده و تا عرش خدا قدمی کشید! زیر سایه قرآنی که بر سر گرفته و دستی که به تمنا به سوی پروردگارم گشوده بودم، باور کردم که دعایم به اجابت رسیده و ایمان آوردم اولیایی که میان هق هق گریه هایم، نامشان را زمزمه میکنم، مرا به خواسته دلم رسانده و با آبرویی که پیش خدا دارند، در همین لحظه شفای مادرم را از پیشگاه پروردگار عالم گرفته اند که دیگر نه از آشوب قلبم خبری بود و نه از پریشانی اندیشه ام که احساس میکردم فرشتگان با پرنیان بالهایشان، گونه هایم را نوازش داده و مژده اجابت را در گوش جانم زمزمه می کنند. قرآن را که از روی سرم برداشتم، دلم به اندازه ای سبک شده بود که بیآنکه بخواهم گل خنده روی صورتم شکفت و نفسی که این مدت در قفسه سینه ام حبس شده بود، آزادانه در گلویم پرواز کرد و قلبم را از غل و زنجیر غم رهایی بخشید. مجید با هر دو دستش، قطرات اشک را از صورتش پا ک کردو با چشمانی که از زلالی گریه، همچون آیینه می درخشید، نگاهم کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید، با لبخند شیرینم اوج رضایتم را نشانش دادم. با دیدن شادی چشمانم که مدتها بود جز غصه رنگ دیگری به خود نگرفته بود، صورتش از آرامشی عمیق پوشیده شده و لبهایش به خنده ای دلگشا باز شد و این همه نبود جز احساس ِ لطیفی که بر اثر مناجات با خدا، در وجودمان ته نشین شده و چشم امید مان را به انتظار روزی نشانده بود که مادر بار دیگر در میان خلعت زیبای عافیت به خانه بازگردد.
غروب 17 مرداد ماه سال 92 از راه رسیده و خبر از طلوع هلال ماه شوال و رسیدن عید فطرمیداد. خورشید چادر حریرش را از سر بندر جمع کرده و آخرین درخشش های به رنگ عقیقش از لابه لای زلف نخلهای جوان، به حیاط خانه سرک میکشید. بی توجه به ضعف روزه داری و گرمای خرماپزانی که همچنان در هوا شعله میکشید، حیاط را شسته و با شور و شعفی که در دلم میجوشید،همانجا لب حوض نشستم و با نگاهی که دیگر رسیدن مرادش را نزدیک می دید، در حیاط با صفای خانه گشتی زدم که به امید خدا همین روزها بار دیگر قدمهای سبک مادرم را به خودش میدید. سه شب قدر در امامزاده احیا گرفته و جوشن کبیر خوانده بودم، گوش به نغمه نوحه های شهادت امام علی ع به یاد درد و رنج مادر مظلوم و مهربانم گریه کرده بودم، قرآن به سر گرفته و میان ناله های عاجزانه ام خدا را به نام پیامبر و فرزندانش سوگند داده بودم و در این چند روز آنقدر دعا خوانده و ختم صلوات برداشته بودم که سراپای وجودم به شفای مادرم یقین پیدا کرده و هرلحظه منتظر خبری خوش بودم که مژده آمدنش رابدهد. هر چند خبرهایی که عبدالله از بیمارستان میآورد، چندان امیدوار کننده نبود و هر بار که به ملاقات مادر میرفتم، چشمانش بی رنگ تر و صورتش استخوانی تر شده بود، ولی من به نجواهای عاشقانه ای که در شبهای قدر زمزمه کرده و ضجه هایی که از اعماق قلبم زده بودم، آنچنان ایمان داشتم که دیگر از اجابت دعایم ناامید نمی ِ شدم! همانگونه که مجید یادم داده بود، از ته دلم امام علی ع را صدا زده، به کرم امام حسن ع متوسل شده و با امام حسین )علیه ِ السلام( درد دل کرده بودم و حالا به انتظار وعده ای که مجید برای رسیدن به آرزویم داده بود، چشم به فردایی روشن داشتم. هوا گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کندم وبعدازآماده کردن افطاری پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم.ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال قرآن را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی اش کرده بودم. آخرین سفره افطار را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب مفاتیح رفتم. یکی از خانم های شیعه در امامزاده سیدمظفر ع گفته بود که برای روا شدن حاجتم هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک مجید میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب،حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر ص متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده ای نه چندان دور دوخته بود. دعا تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم خدا رامی خواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر مفاتیح را در دستانم ببینند، باعجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهایی سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه ای از اندوه، ولی به رویم لبخند می زد. تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: »نه دیگه، موقع افطاره، مزاحم نمیشم!« سپس بشقاب را به دستم داد و عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: »عبدالله! از مامان خبری نداری؟« در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: »نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم.« سپس با لحنی مشکوک پرسید: »مگه قراره خبری بشه؟« لبخندی زدم و گفتم: »نه، همینجوری پرسیدم.« که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش جلب کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را تبریک گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، عبدالله خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه می خندید، وارد خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه رمضان امسال را نه به حلاوت رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای مادر، با شادی نوش جان کردیم. شب عید فطر با عطر امیدی که به سلامتی مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به یُمن توسل به خاندان پیامبر ص کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم. قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر ونخلستان، پیش رویمان خود نمایی می کرد. مجید همانطور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی آهسته گفت: »سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر.« سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج میزد، ادامه داد: »پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم! ادامه دارد.... نویسنده: فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 💠 آیت‌الله کشمیری(ره): 🌷 هنگام ورود به خانه بعد از کردن و فرستادن صلوات، سوره توحید را بخوانید که را از خانه بیرون می‌برد. 🆔 @zeinabyavaran313