❇ تفســــــیر❇
نورى که در تاریکى مى درخشد
در این آیات بار دیگر قرآن دست مشرکان را گرفته و به درون فطرتشان مى برد و در آن مخفیگاه اسرار آمیز، نور توحید و یکتاپرستى را به آنها نشان مى دهد و به پیامبر چنین دستور مى دهد: به آنها بگو: چه کسى شما را از تاریکى هاى بر و بحر رهائى مى بخشد؟! (قُلْ مَنْ یُنَجِّیکُمْ مِنْ ظُلُماتِ الـْبَرِّ وَ الـْبَحْرِ).
لازم به یادآورى است که ظلمت و تاریکى گاهى جنبه حسّى دارد و گاهى جنبه معنوى:
ظلمت حسّى آن است که نور به کلّى قطع شود یا آن چنان ضعیف شود که انسان جائى را نبیند یا به زحمت ببیند.
و ظلمت معنوى، همان مشکلات، گرفتارى ها و پریشانى هائى است که عاقبت آنها تاریک و ناپیدا است.
جهل، ظلمت است.
هرج و مرج اجتماعى و اقتصادى و نابسامانى هاى فکرى، انحرافات و آلودگى هاى اخلاقى ـ که عواقب شوم آنها قابل پیش بینى نیست ـ و یا چیزى جز بدبختى و پریشانى نمى باشد، همگى ظلمتند.
ظلمت و تاریکى ذاتاً هولناک و توهم انگیز است; زیرا حمله بسیارى از جانوران خطرناک، دزدان و جانیان در پرده تاریکى صورت مى گیرد و هر کس خاطراتى در این زمینه دارد.
لذا به هنگام گرفتار شدن در میان تاریکى، اوهام و خیالات، جان مى گیرند، اشباح و هیولاهاى وحشتناک از زوایاى خیال بیرون مى دوند، و افراد عادى را در خوف و ترس فرو مى برند.
ظلمت و تاریکى شعبه اى از عدم است و انسان ذاتاً از عدم مى گریزد و وحشت دارد، و به همین جهت معمولاً از تاریکى مى ترسد.
اگر این تاریکى، با حوادث وحشتناک واقعى آمیخته شود و مثلاً انسان در یک سفر دریائى شب تاریک و بیم موج و گردابى هائل محاصره شود وحشت آن به درجات بیش از مشکلاتى است که به هنگام روز پدید مى آید; زیرا معمولاً راه هاى چاره در چنان شرائطى به روى انسان بسته مى شود.
همین طور اگر در شبى تاریک در میان بیابانى راه را گم کند و صداى وحشتناک حیوانات درنده که در دل شب طعمه اى براى خود مى جویند از دور و نزدیک به گوش او رسد.
در چنین لحظاتى است که انسان همه چیز را به دست فراموشى مى سپارد و جز خودش و نور تابناکى که در اعماق جانش مى درخشد و او را به سوى مبدئى مى خواند که تنها او است که مى تواند چنان مشکلاتى را حل کند، از یاد مى برد.
این گونه حالات دریچه هائى هستند به جهان توحید و خداشناسى.
🌼🌼🌼
لذا در جمله بعد مى گوید: در چنین حالى شما از لطف بى پایان او استمداد مى کنید گاهى آشکارا و با تضرع و خضوع و گاهى پنهانى در درون دل و جان او را مى خوانید (تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً).
در چنین حالى فوراً با آن مبدأ بزرگ عهد و پیمان مى بندید که اگر ما را از کام خطر برهاند به طور قطع از شاکران خواهیم بود (لَئِنْ أَنْجانا مِنْ هذِهِ لـَنَکُونَنَّ مِنَ الشّاکِرینَ) شکر نعمت هاى او را انجام خواهیم داد و جز به او دل نخواهیم بست.
«تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۶۳ سوره انعام »
🆔:@zeinabyavaran313
✳ کوتاهی در آموختن احکام دین
❓ اگر کسی در آموختن احکام دینیِ مورد نیاز خود کوتاهی کند، آیا گناهکار است؟
✏ جواب:
🔹 #امام_خمینی و #مکارم: مسائلي را كه انسان غالباً به آنها احتياج دارد واجب است ياد بگيرد، بنابراین با نیاموختن گناهکار است.
🔹 #امام_خامنهای و #سیستانی: اگر نیاموختن احکام به ترک واجب یا ارتکاب حرام بیانجامد، (سیستانی: یا حتی احتمال آنرا بدهد)، به خاطر نیاموختن احکام، گناهکار است.
🆔:@zeinabyavaran313
﷽
#حدیث
💠پیامبر اعظم(صل الله علیه و آله):
🔴الرّاشی و المُرتَشی کِلاهُما فِی النّار.
🔷رِشوه دهنده و رِشوه گیرنده،هر دو جایگاهشان آتش(جهنم) است‼️🔥
📚مستدرک الوسائل/باب۸
🆔:@zeinabyavaran313
"«سرزنش» و «سرکوفت» آفت زندگیاند!"
🌷 یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیانآور و جبرانناپذیری بر روابط بین همسران جوان به خصوص در دوران عقد داره، سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگر است.
🔹 تو همینی دیگه!
🔸 گوش نکردی حالا بکش!
🔹 صد بار گفتم این کار رو نکن!
🔸میدونستم این جوری میشه...!
🔹 بفرما اینم نتیجهی هنر جنابعالی!
🌺اگر همهی ما میتونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابلمون بذاریم، شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمیافتاد.
🆔:@zeinabyavaran313
هرگز براي ختم دعوا هيچ كدام از فرزندانتان را قرباني نكنيد؛
"تو بزرگتري كوتاه بيا"
"تو كوچيكتري خجالت بكش"
"اون بچست نميفهمه تو بزرگ شدي"
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 صفتی که پای ثابت همه بدیهای ماست!
👈🏻 هیچ لذتی را ازدست نخواهیم داد؛ اگر ...
#تصویری
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل دوم)
قسمت 64✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
صداهایشان را میشنیدم که وحشت کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه های بلندش به کسی التماس میکرد: »آقا مجید! به دادش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!« از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بیرنگ و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الهه ای که دیگر تا مرگ فاصله ای ندارد، برساند که مهرلب هایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: »پست فطرت...« آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم ومجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته ام را می کشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازه ای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا میکردم:دروغگو...
نامرد... ازت بدم میاد...« و او همانطور که باقامتی شکسته به سمتم میآمد، اشکی را که تا زیر چانه اش رسیده بود، با سر انگشتش پا ک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: »برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت.. همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هر چه میتوانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرت زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: »مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!« لعیا که خیال میکرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان گویی افتاده ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: »ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!« اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه می گویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه هایی مردانه، شانه هایش میلرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم میسوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هردو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: »از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!« و اینبار هجوم ضجه و ناله هایم بود که نفسهایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینهام میکوبید. مجید بیآنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط شانه هایش که تمام بدنش میلرزید. هیچ کس نمی دانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: »الهه! بس کن!« و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان ضجه هایم خش افتاده بود، جیغ زدم: »این به من دروغ گفت!گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد این منوبرد امامزاده این منوبرداحیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...« هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهت زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجیدکه از شدت گریه های بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم:مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...مامانم مرد...« سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم می سوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: »مگه نگفتی به امام علی ع متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین ع حرف بزنم؟پس چرا امام علی ع جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین ع مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن ع کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مرد؟« پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید،باغرّ شی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره
شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: »بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!« مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله ازکنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند
که ابراهیم باز فریاد زد: »میخواستی خواهرم رو زجرکش کنی نامرد؟!!! می ِ خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!« که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بالاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله می کشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهایی اش نرم کند. احساس می کردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوته های خشم و کینه، چیزی نمی روید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانه اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: »تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟« و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: »قول دادی یا نه؟!!!« مجید جای پای اشک را از روی گونه اش پا ک کرد و زیر لب پاسخ داد: »بله، قول دادم.« که جای پای اشکهای گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندم گونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش راازسرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به چشم تو بیفته!« مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزده ام طوری از خشم و نفرت پر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم: »ازت متنفرم...« و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدم های بی رمقش را روی زمین میکشید و میرفت. صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای ِ تختم کز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه ای به نظاره ناله های بی مادری ام نشسته و بی صدا گریه میکردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه می زدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمی ترسیدم که ناله های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانه اش را برای گریه های بی امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی یاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بی کسی کنم. پدر پیراهن مشکی اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته ودیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن میکردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از لحظه ای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریه هایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تختخواب اتاق زمان دختری ام خزیده و از این همه بی کسی ام ناله میزدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم زخمهای دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودندو کمتر به سراغم میآمدند و تنها محبوب دل و مونس مویه های غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگمادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد!نمیدانم چقدر در آن حال تلخ و دردنا ک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شکوه هایم شکست. ملحفه تشک را با ناخن هایم چنگ میزدم و در فراق مادر جیغ میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمیفهمیدم.
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 یک مجلسی میخواهید که دربرابر تهاجمات پایدار باشد
💢امام خمینی(ره): یک دولتی را او تعیین کند که در مقابل تهاجماتی که در دنیا واقع میشود، فشارهایی که واقع میشود در دنیا این بتواند دفاع کند
🆔:@zeinabyavaran313
🔹وزیر جنگ رژیم صهیونیستی #نفتالی_بنت در حالی که جلد اول کتاب: «اسلام و انقلاب، نامه ها و اعلامیه های #امام_خمینی را در دست دارد!
آقایان مسئول در نظام، ای کاش به اندازه دشمن بر نرم افزار انقلاب و اندیشه امامین انقلاب توجه داشتید...
ای کاش می فهمیدید مهمترین دارایی انقلاب #مردم هستند!
🔸نفتالی بنیت [وزیر جنگ رژیم صهیونیستی] توی بازدید از پایگاه هوایی حتسور، حین پرواز، وقت رو غنیمت شمرده جلدِ یکِ کتابِ اسلام و انقلاب نوشتهی امامخمینی رو مطالعه میکنه..
۹۸ درصد مسئولین ما میدونن امام خمینی همچنین کتابی داره...؟!
🔻 #پینوشت_زمانه :
رهبر معظم انقلاب(خرداد۹۵) : اگر راه امام(ره) را گم یا فراموش کنیم، ملت ایران #سیلی خواهد خورد ؛ تحریف شخصیت امام خمینی، منحرف کردن صراط مستقیم ملت ایران است.
🆔:@zeinabyavaran313
4_429809205650653632.amr
41.3K
🎧 #صوت
🎀 هرگز به خاطر اشتباه خانواده همسرتان، همسر خود رو سرزنش نکنید!!!
🎤 استاد #حميد_صادقيان
🆔:@zeinabyavaran313
🔴 #فرمولی_برای_عاشق_شدن_زن
💠 #مردها باید بدانند اگر همیشه #گوش خوب و #صبور باشند و هنگامیکه #زن با عصبانیت دارد مسلسلوار نسبت به شرایط موجود #گلایه میکند #شما با توجه ویژه گوش دهید و دلسوزانه به او توجه کنید، حتما همسرتان شیفته شما میشود!
💠 زنها از داشتن یک تکیه گاه #صبور و #آرام، خیلی زیاد #لذت میبرند!
🆔:@zeinabyavaran313
😂چرا فرزندانمان شبیه ما نشدن....
🗯قدیما
🔅مادرجون خدای ناکرده با نامحرم هم کلام نشی
🔅ایشالله عروس شی
🔅ایشالله دوماد شی
🔅ایشالله تو رخت سفید ببینمت
🔅ایشالله لباس دومادی تنت کنم
🔅ایشالله خودم حنا سر و دستت ببندم
🔅ایشالله با رخت سفید ببینمت
🔅ایشالله بچه هات رو ببینم
🔅خدا نسلت رو زیاد کنه
🔅ایشالله زود باردار شی
🔅خدا به بچه هات سلامتی بده
🔅ایشالله مادر شوهر پدر شوهرت ازت راضی باشند
🔅مرد باید خانواده دوست باشه
🔅ایشالله شوهرت ازت راضی باشه
🔅مادرجون به خودت برس شوهرت ازت خوشش بیاد
🔅مادرجون با کم و زیاد شوهرت بساز و قانع باش
🔅مادر جون بچه زیاد بیار شوهرت و پابند زندگیش کن
🔅اگر شوهرت عصبانی شد چیزی گفت جوابش رو ندی خدا قهرش میگیره
🔅ماشالله به این سر و زندگی که شوهرت برات درست کرده مادرجون قدر شوهرت رو بدون
🔅خدا خونه ی بزرگ قسمتت کنه
🔅ایشالله سفر مشهد و کربلا و مکه قسمتت شه
🔅ایشالله پولت و خرج دوا درمون نکنی
🔅پسرم به پدر زن و مادر زنت احترام بذاری
🔅مبادا دختر مردم رو اذیت کنی ما رو ناله و نفرین کنه
🔅پسرم خرجی کم نذاری بچه هات سختی بکشن
🔅پدر زن و مادر زن عین پدر و مادر خودته
🔅خدا بچه هات رو صالح کنه
🔅خدا زن پاکدامن قسمت کنه
💬
جدیدا
〽️خر نشی شوهر کنی
〽️پسر جون احمق نشی زن بگیری
〽️بیشعوری می خوای ازدواج کنی
〽️ایشالله دخترجون دکتر شی از شوهر خفت نکشی
〽️ایشالله دخترجون خدا شغل خوب قسمتت کنه دستت جلو شوهر و قوم شوهر دراز نشه
〽️به قوم شوهر رو ندی سوارت میشن
〽️پسر جون زن نگیری دخترای امروزی همه خرابن
〽️به پدر شوهر مادر شوهرت رو ندی
〽️دختر قحط بود این ایکبیری رو گرفتی
〽️داری میری بیرون یکم به خودت برس مردم خوششون بیاد
〽️مادرجون اگر شوهرت اذیت میکنه طلاقت رو بگیرم
〽️شوهر قحطی بود با این خاک بر سری ازدواج کردی
〽️خر نشی زود بچه بیاری
〽️مادر جون عاقل باش یه بچه بیشتر نیاری اگه حرف من و گوش میکنی اصلا بچه نیار
〽️مادرجون مثل من خاک بر سر به شوهرت رو ندی
〽️چقدر تو به این زن و بچه ات رو دادی برای ما احترام قائل نیستند
〽️خدا یه آپارتمان نقلی قسمت این جونا کن
〽️این شوهر تو یه عرضه نداره یه خانه نقلی برات بخره
〽️پسرم تو نیستی معلومه زنت کجا میره؟
😔اندکی تامل بسیاری از عواقب شوم را از بین می برد.
در کلام خود با فرزندان دقت کنیم آنها آینه ی کلام و رفتار ما هستند.
✍️بنده خدا حسن قربانپور
🆔:@zeinabyavaran313
[ عکس ]
زمین چشم تماشا شد امام عسگری آمد
بهشت آرزوها شد امام عسگری آمد
هوای سامره گلپوش از عطر نفسهایش
گل ایمان شکوفا شد امام عسگری آمد
سروش هاتف غیبی بشارت داد «هادی» را
گره از کار دل وا شد امام عسگری آمد
🌸 میلاد یازدهمین حجت خداوند، پیام آور آیینه و روشنی،امام حسن عسکری علیه السلام بر مبارک باد 🌸
🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُم مِّنْهَا وَمِن كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنتُمْ تُشْرِكُونَ»
بگو: «خداوند شما را از اینها، و از هر مشکل و اندوهى، نجات مى دهد. بازهم شمابراى او همتا قرار مى دهید. (و راه کفر مى پویید.)»
(انعام/۶۴)
🆔:@zeinabyavaran313
❇ تفســــــیر❇
و در آیه بعد، به پرسش آیه قبل چنین پاسخ مى دهد: اى پیامبر به آنها بگو: خداوند شما را از این تاریکى ها و از هر گونه غم و اندوه دیگر نجات مى دهد (و بارها نجات داده است) ولى پس از رهائى باز همان راه شرک و کفر را مى پوئید (قُلِ اللّهُ یُنَجِّیکُمْ مِنْها وَ مِنْ کُلِّ کَرْب ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِکُونَ).
این پاسخ در حقیقت از درون جان آنها است و فطرتشان این ندا را مى دهد، گر چه در اینجا پاسخ دهنده همان سؤال کننده است.
🌼🌼🌼
کَرْب (بر وزن حرب) در اصل، به معنى زیر و رو کردن زمین و حفر آناست، و نیز به معنى گره محکمى که در طناب دلو مى زنند آمده، سپس در غم و اندوه هائى که قلب انسان را زیر و رو مى کند و همچون گرهى بر دل انسان مى نشیند گفته شده است.
بنابراین، ذکر کلمه کَرْب در آیه بالا که معنى وسیع و گسترده اى دارد و هر گونه مشکل مهمى را شامل مى شود بعد از ذکر ظلمات برّ و بحر ـ که به قسمت خاصى از شدائد گفته مى شود ـ از قبیل ذکر یک مفهوم عام بعد از بیان مفهوم خاص است (دقت کنید).
در اینجا یادآورى حدیثى که در ذیل این آیه در بعضى از تفاسیر اسلامى آمده است، بى مناسبت نیست.
از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده که فرمود: خَیْرُ الدُّعاءِ الخَفِىُّ وَ خَیْرُ الرِّزْقِ ما یَکْفِى: بهترین دعا آن است که پنهانى (و از روى نهایت اخلاص) صورت گیرد، و بهترین روزى آن است که به قدر کافى بوده باشد (نه ثروت اندوزى هائى که مایه محرومیت دیگران و بار سنگینى بر دوش انسان باشد).
و در ذیل همین حدیث مى خوانیم: مَرَّ بِقَوْم رَفَعُوا أَصْواتَهُمْ بِالدُّعاءِ فَقالَ اِنَّکُمْ لا تَدْعُونَ الأَصَمَّ وَ لا غائِباً وَ اِنَّما تَدْعُونَ سَمِیْعاً قَرِیْباً:
پیامبر ص، از کنار جمعیتى گذشت که صداى خود را به دعا بلند کرده بودند، فرمود: شما شخص کَرى را نمى خوانید و نه شخصى را که از شما پنهان و دور باشد، بلکه شما کسى را مى خوانید که هم شنوا و هم نزدیک است!
از این حدیث استفاده مى شود که اگر دعا آهسته و آمیخته با توجه و اخلاص بیشتر باشد بهتر است.
«تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۶۴ سوره انعام »
🆔:@zeinabyavaran313
احکام
‼️استفاده از آی یو دی
🔷س 2052: آیا استفاده از #آی_یو_دی، برای #جلوگیری _از_بارداری جایز است؟
✅ج: اگر موجب از بين رفتن #نطفه بعد از استقرار آن در #رحم يا مستلزم نگاه و #لمس_حرام باشد، جايز نيست، وگرنه فی نفسه اشکال ندارد.
#احکام_بارداری #جلوگیری_از_بارداری #سقط_جنین
🆔:@zeinabyavaran313
﷽
#حدیث
💠امام حسن عسکری(علیه السلام)
🔴و اللهِ لَیَبغِیَنَّ غَیبَةً لا یَنجو فیها مِنَ الهَلَکَةِ اِلّا مَن ثَبَّتَ اللهُ عَزَّ و جَلَّ علی القَولِ بِأِمامَتِه و وَفَّقَ فیها لِلدُّعاءِ بِتَعجیلِ فَرَجِه🔅
🔷سوگند به خدا(حضرت مهدی"عج") آنقدر غایب مےماند که در زمان غیبت طولانی اش،کسی از هلاکت نجات نمیابد مگر اینکه خداوند او را بر عقیده به امامت مهدی"عج" ثابت گرداند و #توفیق دهد که برای تعجیل فرجش #دعا کند🌺
📚کمال الدین/ج۲ ص۳۸۴
🌹اللّهمّـ عجّل لولیّڪ الفرج🌹
🆔:@zeinabyavaran313
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕌زیارت امام #حسن_عسكرى(عليه السّلام) در روز #پنجشنبه
﷽
🔆السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ خَالِصَتَهُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ وَ وَارِثَ الْمُرْسَلِينَ وَ حُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ، صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
🔆يا مَوْلايَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَنَا مَوْلًى لَكَ وَ لِآلِ بَيْتِكَ، وَ هَذَا يَوْمُكَ وَ هُوَ يَوْمُ #الْخَمِيسِ، وَ أَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكَ فِيهِ، فَأَحْسِنْ ضِيَافَتِي وَ إِجَارَتِي بِحَقِّ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ🌺
🆔:@zeinabyavaran313
[ عکس ]
🍃ره باز ڪنید،دلبرے آمده استـــ
🍂بر شیعه امام دیگرے آمده استـــ
🍃در مَطلـع هشتم ربیـع الثـانـے
🍂میلاد امام عسڪرے آمده استـــ
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
🍃من شیفتۀ علـے و آل اویَم
🍂توفیق به ڪار خیر از ایشان جویم
🍃میلاد امام عسڪرے را امروز
🍂تبریڪ به صاحبـــ الزمان مےگویم
🌺میلاد پر برڪتـــ امام حسن عسکرے(علیه السلام) مبارڪباد🌺
🆔:@zeinabyavaran313
✳️ #هنر_بیان
همسر درمانده تربيت نكنيد !
جملاتي مانند :
" هميشه كارت خرابكاريه" ،
"هيچ وقت حرفمو گوش نميدي" ،
" يكبار ازت يه كارى خواستما ببين چكار كردى" به همسرتان در مانده بودن را مياموزد.
از كلمات "هيچ وقت" يا "هميشه" براي نشان دادن بدى كار همسرتان استفاده نكنيد.
همسرتان روزانه صدها كار درست و چند كار اشتباه انجام ميدهد درست شبيه شما و بقيه انسانها.
غلو نكنيد! همسرتان باور ميكند كه هميشه بد است و هيچ وقت خوب نيست و كم كم #درمانده خواهد ماند
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🎥 #ببینید
🎀 کلید طلایی اصلاح همسر
🎤 استاد #دهنوی
🆔:@zeinabyavaran313
⛔️ #خرید_گران_ممنوع!
🔴 #رهبر_انقلاب:
💠 دختر خانمهایی که میخواهند #جهیزیه درست کنند، برای خرید اسباب سر عقد و #جهیزیه، توی این دکانهای گرانقیمت در محلات گران قیمت شهر اصلاً پا نگذارند. بروند آن جاهایی که معروف به گرانی نیست. اینطور نباشد که #داماد بیچاره را دنبالشان راه بیندازند برای خرید عروس و خرید عقد. متأسفانه از این کارها میکنند.
١٣٧٢/٣/١٩
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها تا با ناملایمات
زندگی روبه رو نشوند..
شجاعت، تلاش و خوش بینی
را نمی آموزند...
بچه ها باید سختی بکشند
رفاه از موانع رشد است
🆔:@zeinabyavaran313
🔹شهرداری تهران بیلبوردهایی که شعار "با جوانان کارها دشوار نیست" را داشته، از سطح شهر تهران جمع آوری کرده و علت جمع کردن تصاویر را هم سیاسی بودن آنها خوانده است!
احتمالا اگر جای تصویر جوانان از تصاویر مُسِنها(به مانند اهالی کابینه روحانی) استفاده میشد و شعارِ "با سالمندان کارها دشوار نیست" را بر روی بنرها چاپکرده بودند، بیلبوردها حالا حالاها بر درودیوار پایتخت مانده بود!
حناچی که روزهای اول شهردار شدنش، در همایش بزرگداشت یومالله ۹دی حاضر میشد، این روزها با رها کردنِ مشکوکِ تهران در روزِ برفی بعد از سهمیه بندی بنزین و حذف نمادهای انقلابی از پایتخت، خودِ واقعیاش را به نمایش میگذارد.
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل دوم)
قسمت 65✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و این همه دلم را به دعا وتوسلهای کتاب مفاتیح الجنان خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک میدیدم که هرروز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو می کردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، آشپزخانه را می شستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور اتاق نشسته بودند، لعیامدام پشتم را نوازش می داد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بی هیچ پرده ای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد!نمازم که تمام شد، بیآنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: »الهه جان!« و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: »چیزی میخوری برات بیارم؟« سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: »از صبح هیچی نخوردی!« با چشمانی که از زخم اشک هایم به جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خش دار گله گردم: »عبدالله من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم،دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...« که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد. عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پا ک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این ِ همه خون دلم چه
بگوید، سا کت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: »عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...« دست سردم را میان دستان برادرانه اش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: مجید الان اومده دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.« از شنیدن نام مجید،خون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم: »من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!« عبدالله با گفتن »باشه الهه جان!« خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: »هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!« از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم: »عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!« عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: »الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!« که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: »عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مرد! میگفت امام حسن ع مامانوشفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن...« دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: »عبدالله! منِ خیلی صداش زدم! من از ته دل امام حسین رو صدا زدم، ولی مامان مرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...« گریه های پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله راهم سرازیر کرده و دیگر هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجه هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازش های خواهرانه اش دلداری ام میداد و میشنیدم که مخفیانه به عبدالله میگفت: »آقا مجید باز اومده دم ِ در. میخواد الهه رو ببینه چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!« و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینه ام سنگینی می کرد، بر سرش فریاد کشیدم: »از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمیذاری؟!!! من دیگه نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!« در مقابل خروش خشمگینم که با گریه های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد. گویی خودش را به شنیدن گله های تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحت های قلب پیش چشمانش باز کرده و
قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بی پروا جیغ میکشیدم: »چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی ع شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!« دستهای لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از این ِ جا برود و هیچ کدام حرف دل من نبود که همچنان ضجه میزدم: »من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...« از شدت ضجه هایی که از ِته دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج می رفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرهم تکرار میکرد: »مجید برو بالا!« و همچنانکه او را از پله ها بالا میبرد،میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: »الهه!بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...« و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، نغمه های عاشقانه و غریبانه اش برایم گنگ تر میشد. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوش هایم دیگر درست نمی شنود که بالاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند و درآن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه اتمام حجت میکرد:هرکی دررو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!«
* * *
نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود،همه به خانه هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همان طور که ِ لب تخت گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هر چه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در جگرش میریخت و دم بر نمی آورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش میپیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش تسکین یابد ونمیدانستم روزی همین دردها خانه خرابم میکند. چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه های شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم از صورتم پا ک کردم و آهی از سر حسرت کشیدم بلکه قدری قلبم آرام شودکه نمیشد و به این سادگی ها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای میشد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمی خواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمیتوانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم میداد.
ادامه دارد...نویسنده : فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313