eitaa logo
شمیم خانواده
1.4هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
519 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
💠پیامبر گرامی اسلام(صلوات الله علیه و آله): 🔴الشِّتاءُ رَبیعُ المُٶمِنِ،یَطولُ فیهِ لَیلَە،فَیَستَعینُ بِه عَلَی قِیامِه،و یَقصُرُ فیهِ نَهارُه،فَیَستَعینُ بِه عَلَی صِیامِه🔅 🔷 ،بهار مٶمن است، از شبهای طولانی اش برای شب زنده داری و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره میگیرد🌺 📚وسائل الشیعه/ج۷ ص۳۰۲ 🆔:@zeinabyavaran313
: بعدازچه مدت که زوجها تصمیم به بچه‌دار شدن می‌گیرند حاملگی اتفاق می‌افتد؟ به طور کلی تا ۸۴ درصد از زوجها بعد از یک سال به نتیجه می‌رسند زنان جوانتر با میانگین سنی ۲۰ سال بعد از ۴ تا ۵ ماه حامله می‌شوند و زنان با میانگین سنی ۳۰ سال حدودا ۷ ماه طول می‌کشد تا نتیجه بگیرند و زنانی که در پایان ۳۰ و اوایل ۴۰ سالگی هستند از زمانی که تصمیم به بچه دار شدن می‌گیرند چیزی حدود ۱۱ ماه تا یک سال زمان احتیاج دارند. البته این امار کلی هست و عمومیت ندارد 🆔:@zeinabyavaran313
را بشناسید ایرادگیری از هم نارضایتی از زندگی قهرهای طولانی مدت کوبیدن یکدیگر تهدیدبه جدایی ابرازخستگی وتمارض ازعوارض برآورده نشدن نیازهای جنسی زن وشوهر است 🆔:@zeinabyavaran313
دلیل تمام استرس، اضطراب و افسردگی هامون اینه که وجود خودمون رو نادیده میگیریم و برای خشنود کردن دیگران زندگی میکنیم به بچه ها یاد بدیم خودشونو ببینن و برای خودشون احترام قائل شن 🆔:@zeinabyavaran313
یڪ تلنگــــــــــر 🍁یاقائم آل محمدادرڪنی 🍁 💔شب یلدا می آیدوهمه درتدارڪ تشریفات برای یلدای خودهستن ... بله مهمانی وتدارکات بایدعالی باشد،، بی نقص ،، چون ممکن هست به ما، خرده بگیرن ویاتوعکس هاسلفی ها، کم وکسری های یلدایی مابه چشم بیاید.. 💔ولی جای خالی مولاچراحس نمیشود⁉️⁉️⁉️ 💔تاالان فڪرڪردیدیکی هست که نزدیک به 1200سال هست ڪه هرشبش،یلدا هست ،،،⁉️ تاالان به این فڪرڪرده این ڪه عزیزوغریب زهرا(س) همه ی شب هایش هزاران بار،،از شب های یلدای ماطولانی ترهست⁉️ 💔چه کسی امسال برای شب های یلدایی مولایـمان تدارڪ دیده⁉️ 💔مولایمان غریب ترازآن هست که کسی به فکرشب های یلدایی اش باشد❗️ 💔مولایمان دراین شب های یلدایی دعابرای من وشمامیکندودعابهرفرجش میکند🤲 💔ولی ماچه کردیم،،⁉️ هرروز بابارگناهانمان شب های غیبت غریب ترین غریب زمان راطولانی ترمیکنیم 💔دقت کردید،،سرگرمی های دنیاچقدرزیادشده ،،⁉️یلدا،عید،،بهار، ،فوتبال،،پارتی،،مسافرت ،،و....و.... 💔برای همه ی امورتدارڪ میبینیم وبرنامه میریزیم جزآنکه بایدبرایش آماده باشیم وبرنامه بریزیم 💔برای ظهــ🌟ــــــــورامام وپایان بخشیدن به غیبت مولایمان چقدرتدارڪ دیدیم...⁉️ 💔به زودی یلدای طولانی غیبت،، طلوع خورشیدِظهـ🌟ــور راخواهددید🙏 👌وچه خوش سعادتندڪسانی ڪه، برای به اتمام رساندن یلدای غیبت وطلوع خورشیدظهـ🌟ـــــور تدارڪ دیده اند. 💔دوستان بیایید همه باهم دراین شب حداقل،،یادی هم ازامام غریب ویوسف زهرا(س)بڪنیم ،،دراین شب طولانی ، برای تعجیل درفرج امام دعا ڪنیم🤲 و تصمیم بگیریم ،ڪه فقط ڪمی در انجام گناهان و نافرمانی خدا، تجدید نظر ڪنیم. سعی ڪنیم ڪه حداقل یڪ قدم به صاحب مهربون و غریبمون نزدیڪ بشیم.🤝 💔بیایید ،،امسال ،در طولانی ترین شب سال برای ظهور طولانی‌ترین غیبت عزیز زهرا (س)دعای فـــرج بخوانیم.🤲 💔خدایا شب طولانی و سیاه غیبت را با مژده ظهـ🌟ـــور یگانه منجی عالم بشریت، حضرت مهدی(عج) به روز روشن مبدل فرما،،،آمین🙏 💔پروردگارا این یلدای طولانی انتظار تابه کِـی؟!. 🍃🌹اللهــم عجل لولیڪ الفرج به حق زینب ڪبری (س)🌹🍃 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #استاد_شجاعی 🎤 آخه من چرا، آدم نمی‌شم ؟ چرا من، درست نمی‌شم؟ حالم از خودم بهم می‌خوره .... ❌ نمی‌تونم خودمو ببخشـــم ❌ 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 نمایش شب یلدا طبق روایات صله رحم و دید و بازدید باعث افزایش عمر، رزق و برکت تو زندگی هست. شب یلدا یکی از این ایام خوب سال است که مردم صله رحم انجام میدن ولی گاهی اوقات ما کاری میکنیم که این صله رحم باعث کاهش رزق و برکت و ایجاد مشکل تو زندگیا میشه. چجوری؟ وقتی که میایم از مهمونیامون، از آجیلای شب یلدامون، از هندونه‌ها و انارهای تزیین کرده‌مون عکس میگیریم و به نمایش می‌گذاریم و کسایی که کسی رو ندارن بهشون سر بزنن، پولی ندارن از این سفره‌های رنگین بندازن، ناخودآگاه یه آه حسرتی از ته دل میکش. این آه خیلی کارا میکنه. بیایم نعمتهایی که خدا به ماداده و بقیه محرومن رو به نمایش نگذاریم و دل کسی رو نشکونیم صداوسیما هم لازم نیست دکورهای برنامه‌هاشون رو شیک و لاکچری کنن تا چشم‌های ملت خیره بشه بهش. بعضیا درسته نون ندارن بخورن، ولی تلوزیون دارن که نگاه کنن 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل سوم) قسمت 81✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ از بلای وحشتنا کی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینه ام از خوی خونخواری نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر ص افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرپُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم: »جلوی تو این حرفا رو زدن؟« واو بیآنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: »توِ هیچی نگفتی؟« که بالاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربت غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید: »خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!« در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت: »بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره! در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماهها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خودمیدید. هرچند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و برده ی رام قهر و آشتیهایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شبها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بی نهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود. مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل وشیرینی و میوه های رنگارنگ و نوبرانه میچید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع میکرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالی اش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم میخواست یادگار همه میهمان نوازیهای مادرانه اش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایه داری را از میوه های رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسه های آجیل ودیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من میخواستم دراین شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد،هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بی مادری را پیش چشمان یتیممان، بَد به رخ می کشید. ابراهیم و محمد طبق معمول ازوضعیت کاسبی و بازار رطب می گفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخی های ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماهه اش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه میآمد و من چقدر مقاومت میکردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بیگاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامه داری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانه اش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم ناله ام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد وبا نگرانی پرسید: »چی شد الهه؟« ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار میدادم، لبخندی زدم و با چشمانی که میخواست شادی اش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید:»چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟« از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که میترسیدم حرفهای درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: »خبریه الهه جان؟« و دیگر نتوانستم خنده ام را پنهان کنم که نه تنها لبهایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، میخندید.لعیا همانطور که نگاهم میکرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم رامیان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم.
صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم راآهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند وصدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: »فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً میخوای فعلاً چیزی نگو!« و او هنوزدر تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم میکرد و بیتوجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر میکردم، پرسید: »چند وقته؟« به آرامی خندیدم و با صدایی آهسته تر جواب دادم: »یواش یواش داره سه ماهم میشه!« که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: »آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمی خواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بالاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...« که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: »خُب خجالت میکشیدم!« از حالت معصومانه ام خنده اش گرفت و گفت: »از چی خجالت میکشیدی الهه جان؟من مثل خواهرت میمونم.« و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک درچشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: »الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل میتونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!« سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه اش را به نمایش گذاشت: الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! بایدیکی باشه که هواشو داشته باشه! خب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!« با سرانگشتم، اشکم را پا ک کردم و پاسخ دلسوزی های صادقانه اش را زیر لب دادم: »خُب مجید هست...« که بلافاصله جواب داد:»الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمیدونه یه زن وقتی حامله اس، چه حالی داره وباید چی کار کنه!« سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: »تازه آقامجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر میگرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه.« لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانی اش را بدهم که غیبت طولانی مان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: »چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟« که من لب به دندان گزیدم و لعیا بااشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند. حالا نوبت عطیه بود که ازشنیدن این خبر به هیجان آمده ونتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادی اش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد: »من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برالهه می چرخه ها!« که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: »ما که هر وقت دیدیم، آقامجید همینجوری هوای الهه رو داشت!« و برای اینکه شیطنت سرشار ازشادی اش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: »خداشانس بده!« و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خنده هایمان پُر شد که ازترس بر مال شدن حضور این تازه وارد نازنین، خنده هایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم. از چشمان پوشیده ازشرم مجید و خنده های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم ومحمد بی خبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارت همیشگی ِ اش پرسید: »چه خبره رفتید تو آشپزخونه هی میخندید؟ خُ ب بیایدبیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!« که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: »حتماً قرارنیس شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم!« مجید که از چشمانم فهمیده بودهنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت و باتعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان میآورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکندکه چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد: »این عربها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوسهادادن، سرش گرم باشه! ادامه دارد.... نویسنده: فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ اهمیت پوشش سر در زمستان ✔️یکی از دلایل عسطه و آبریزش بینی ✔️چگونگی تشکیل تومور مغزی ✔️ علت سرماخوردگی و مننژیت(سرسام) 🔊 از زبان حکیم حسین خیراندیش 🆔:@zeinabyavaran313
✖️‏هردو از این نظام حقوق می گیرند! اما اين کجا و آن کجا...☝️ 🆔:@zeinabyavaran313