#فوری
🔴موشک های شلیک شده در حملات امشب قیام و ذوالفقار بودند.
قیام: قیام مردم ایران
ذوالفقار: آخرین نشان دریافتی حاج قاسم و بالاترین نشان نظامی ایران
عجب ترکیبی
◾️:@zeinabyavaran313
◾️یازهرا(س)
🚨فوری| پخش زنده بیانات مهم رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار هزاران نفر از مردم تا دقایقی دیگر از شبکه یک و شبکه خبر
◾️:@zeinabyavaran313
🚨فوری
👈 رهبر انقلاب: سیلی دیشب به آنها (آمریکایی ها) زده شد
▪️دیشب به امریکایی ها سیلیی زده شد اما انتقام مسئله دیگری است
▪️ کارهای نظامی کفایت نمیکند، حضور آمریکا در منطقه باید تمام شود
◾️:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چشم شیر آمریکا کور شد
🔹امروز سپاه جایی را هدف قرار داد که از آن به عنوان چشم شیر امریکا یاد شده و ترامپ علاقه خاصی به انجا داشت. در این ویدئو شاهکار سپاه را ببینید
◾️:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل سوم)
قسمت 97✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمیشد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کشتُ مجید را کتک میزد و دست آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوانهای کمرش خرد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود. نه ضجه های مظلومانه ام دل پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمک خواهی ام به گوش کسی میرسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیه ام افتاده و هر چه به دستش میرسید، به کف اتاق میکوبید. سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویخته به دیوار، گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و صدای خرد شدن این همه چینی و شیشه و نعره های پدر، پرده گوشم را پاره می کرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندم گونش ازخون پیشانی شکسته اش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پرشده بود وبازبرای من بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد. پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنان زبانش به فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: »مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!!« و خواست باز به سمت من بیاید که پدر نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: »مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکشتت...وپیش ازآنکه ناله های من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دودست پدر رامیان انگشتان پر قدرتش قفل کرد. ترسیدم که دستش به روی پدربلند شود و در این درگیری بلایی سروهمسر یاپدرم بیاید که ناله ام به هق هق گریه بلند شد: »مجید تو رو خدا برو... « میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر ازعصبانیت مثل دو کاسه آتش میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینه ام نفسم بند آمده بود، ضجه میزدم: »مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...« که دستانش سست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقه اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. شاید سیلاب گریه هایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمیکرد و من هم میخواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریه های عاشقانه ام صدایش زدم: »مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو...« و دیگر صدایش را نمیشنیدم و فقط چشمان نگرانش را میدیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دستهای سنگین پدر از در بیرون رفت. فقط خدا را صدا میزدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود. همچنان فریاد ناسزاهای پدر را می شنیدم که مجید را از پله ها پایین میفرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمیکرد، آرام نمیگرفت که تا پشت در حیاط هتاکی میکرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و میشنیدم مجید مدام سفارش میکرد: »الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...« و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد. شاید اگر مجید میدانست چنین میشود، هرگز تنهایم نمیگذاشت و لابد باورش نمیشد که پدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بیرحم باشد! گوشه اتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خُرد شده، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش می لرزید که هیبت هراسنا ک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را مجازات کند که با
قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم
میآمد و نعره میکشید: »بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بی همه میکُشمت...« و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوار فشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و خدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم
حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم.پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: »بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن...« و شاید به
حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد میکوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درحیاط پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریه های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت. پدر که انگار از ناله های من ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لاقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خردشدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با بیتابی صدایم میکرد. پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش میپاشید،
بر سرم فریاد زد: »آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!« و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی کسی گریه میکردم و زیر لب خدا را صدا میزدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بالاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کندم و با قدم های بی رمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدارمجید، پاهای ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. با اشاره دستم التماسش میکردم که از اینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرپاایستادن نداشتم که از چشمان عاشقش دل کندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه بی رنگم کف اتاق را میپاییدم تا روی خرده شیشه ها پا نگذارم و بالاخره خودم را به کاناپه رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهرا کابوس امشب باهمه درد و رنج های بی پایانش تمام شده و حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتنا ک میماندم که پدر برای من و زندگی ام چه حکمی میدهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوانهای شانه ام ناله میزدم که دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه میسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر رنج کشیده و بازخدا را شکر میکردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش پروانه وارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر فتنه نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر خوشحال بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر باردارش را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید. دربازکن بازمانده و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم غم و غصه، لرزکرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که ...
ادامه دارد.....
نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
#کمی_مکث
🔺️آهای عزادارای شهادت حاج قاسم
آهای منتظرای #انتقام_سخت
دمتون گرم گل کاشتید👏
⛔️اما...
میدونید تو تاریخ خیلیا حال و هوای امروز ماهارو داشتن و مثل ما متحد و یک صدا هدف مقدسی رو دنبال میکردن ولی در نهایت به خواسته شون نرسیدن؟!
1⃣ مثل هزاران نفری که با شوق و ذوق در غدیر خم با مولا علی ( علیه السلام ) بیعت کردن🤝
2⃣ یا مثل مردمی که از امام حسن( علیه السلام) خواستار جنگ با معاویه بودن 🏹
3⃣ یا تمام شهر کوفه که منتظر آقا امام حسین ( علیه السلام ) بودن و دعوتنامه فرستادن📜
🔹️حالا میدونید چرا به هدفشون نرسیدن؟؟
❌چون همیشه یه عده #خواص_نفوذی و #منافقین_تصمیم ساز بودن که مردمو از اون هدف مقدس منحرف کردن
🔸️با حرفشون🗣
🔹️با ظاهر دلسوزی🙏
🔸️با مغالطه کاری ها🤡
⚠️رفیق!
حواست به #نفوذی_ها باشه
به اونایی که الآن مردم مردم میکنن و میگن به خاطر مردم نباید انتقام بگیریم.
ولی از شما چه پنهون دردشون مردم نیست ، بچه هاشونن که تو آمریکا و کانادا جا خوش کردن😏
نشه مثل مردم زمان امامانمون 😔
راهو گم کنیم و از هدفمون دست بکشیم
نشه به جای #اطاعت_از_ولی اطاعت از منافق بکنیم.
تاریخ مارو قضاوت میکنه✋
هر کس شب عاشورایی دارد
خیمه حسین را گم نکنیم
#انتقام_سخت
◾️:@zeinabyavaran313
تکمیلی/
🔺ترامپ: ما باید با ایران بر سر موضوعات مختلف، مشترک کار کنیم!
🔹نیازی به نفت خلیج فارس نداریم
🔹تا زمانی که ایران به رفتارهای خود ادامه می دهد در منطقه صلح نخواهیم داشت
🔹ایران کشور اساسی حامی تروریسم است
🔹اجازه نمی دهیم ایران به بمب اتمی دست یابد
🔹از ناتو خواهم خواست نقش بزرگتری در خاورمیانه داشته باشد
🔹داعش دشمن ذاتی ایران است و ما باید با ایران بر سر این موضوع و سایر موضوعات مشترک کار کنیم
🔺ترامپ در حالی که صدایش میلرزید گفت که دولت آمریکا تحریمهای قدرتمندی علیه ایران اعمال خواهد کرد. او گفت این تحریمها تا زمانی که ایران رفتارش را عوض کند، پا بر جا خواهد بود.
◾️:@zeinabyavaran313
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 روضه حضرت زهرا(س) ؛ به یاد حاج قاسم سلیمانی
#روضه
◾️:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَهُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِهَا فِي ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۗ قَدْ فَصَّلْنَا الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ»
او کسى است که ستارگان را براى شما آفرید، تا درتاریکیهاى صحرا و دریا، بوسیله آنها راه یابید. ما نشانه ها
(ى خود) را براى گروهى که آگاهند، (و اهل فکر و اندیشه اند) بیان داشتیم.
(انعام/۹۷)
◾️:@zeinabyavaran313