eitaa logo
شمیم خانواده
1.6هزار دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
531 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
❇تفســــــیر ❇ اتمام حجت در آیات گذشته، سرنوشت شیطان صفتان ستمگر در روز رستاخیز بیان شده، براى این که تصور نشود آنها در حال غفلت دست به چنین اعمالى زده اند، در این آیات روشن مى سازد که هشدار به اندازه کافى به آنها داده شده و اتمام حجت گردیده است، لذا در روز قیامت به آنها چنین خطاب مى شود: اى جمعیت جنّ و انس، آیا رسولانى از خود شما به سوى شما نیامدند که آیات مرا برایتان بازگو کنند و درباره ملاقات چنین روزى به شما اخطار نمایند؟ (یا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الإِنْسِ أَ لَمْ یَأْتِکُمْ رُسُلٌ مِنْکُمْ یَـقُصُّونَ عَلَیْکُمْ آیاتی وَ یُنْذِرُونَکُمْ لِقاءَ یَوْمِکُمْ هذا). مَعْشَر در اصل، از عشرة به معنى عدد ده گرفته شده است و از آنجا که عدد ده یک عدد کامل است، کلمه معشر به یک جمعیت کامل ـ که اصناف و طوائف مختلفى را در بر مى گیرد ـ گفته مى شود. در این که آیا فرستادگان جنّ از جنس خود آنها است، یا از نوع بشر؟ در میان مفسران گفتگو است. اما آنچه از آیات سوره جنّ به خوبى استفاده مى شود این است که قرآن و اسلام براى همه، حتى آنها نازل شده، و پیامبر اسلام مبعوث به همه بوده است. منتها هیچ مانعى ندارد که رسولان و نمایندگانى از خود آنها از طرف پیامبر(صلى الله علیه وآله) مأمور دعوت آنان بوده باشند. شرح بیشتر در این زمینه و هم درباره معنى علمى جنّ در تفسیر همان سوره جنّ در جزء ۲۹ قرآن مجید به خواست خدا خواهد آمد. ولى باید توجه داشت: کلمه مِنْکُم (از شما) دلیل بر آن نیست که پیامبران هر دسته، از جنس خودشان خواهند بود; زیرا هنگامى که به گروهى گفته شود نفراتى از شما... این نفرات ممکن است از یک طایفه یا از همه طوایف باشند. 🌼🌼🌼 و از آنجا که روز رستاخیز روز کتمان نیست و نشانه هاى همه چیز آشکار است و هیچ کس نمى تواند چیزى را پنهان دارد، مى افزاید: همگى در برابر این پرسش الهى، اظهار مى دارند: ما بر ضد خود گواهى مى دهیم و اعتراف مى کنیم که چنین رسولانى آمدند و پیام هاى تو را به ما رسانیدند اما مخالفت کردیم (قالُوا شَهِدْنا عَلى أَنـْفُسِنا). سپس توجه مى دهد: آرى دلائل کافى از طرف پروردگار در اختیار آنها بود و آنها راه را از چاه مى شناختند ولى زندگى فریبنده دنیا، و زرق و برق وسوسه انگیز آن، آنها را فریب داد (وَ غَرَّتْهُمُ الْحَیاةُ الدُّنْیا). این جمله به خوبى مى رساند که سدّ بزرگ راه سعادت انسان ها دلبستگى بى حدّ و حساب و تسلیم بى قید و شرط در برابر مظاهر جهان ماده است، دلبستگى هائى که انسان را به زنجیر اسارت مى کشاند و او را به هر گونه ظلم و ستم، تعدى و اجحاف، خود خواهى و طغیان، دعوت مى کند. و در پایان بار دیگر قرآن تأکید مى کند: آنها با صراحت به زیان خود گواهى مى دهند که راه کفر پوئیدند و در صف منکران حق قرار گرفتند (وَ شَهِدُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ أَنـَّهُمْ کانُوا کافِرینَ). (تفســــــیر نمونه، ذیل آیه ۱۳۰ سوره مبارکه انعام) 🆔:@zeinabyavaran313
‼️تخریب نامزدها در انتخابات 🔷س 2446: آیا تخریب نامزدها جهت رأی آوردن فردی که به نظر هواداران اصلح است جایز است؟ ✅ج: نقد عملکرد اشخاص برای روشن شدن افکار عمومی اشکال ندارد، ولی باید از نشر مطالب غیر معتبر و تهمت و توهین به اشخاص اجتناب شود. 📕منبع: leader.ir 🆔:@zeinabyavaran313
﷽   💠امام صادق(عليه السلام): 🔴اِذا أَرادَ اللّهُ بِعَبدٍ خِزياً أَجرى فَضيحَتَهُ عَلى لِسانِهِ. 🔷هرگاه خداوند بخواهد بنده ای را رسوا کند،از طریق زبانش او را رسوا خواهد کرد‼️ 📚بحارالأنوار/ج۷۸ ص۲۲۸ 🆔:@zeinabyavaran313
: 🔸️ملت ایران وقت انتخابات که می رسد ، احتیاج به بصیرت دارد نگاه کند ببیند دشمن چه موضعی گرفته است در قبال این حرکت عظیم مردمی حواس خود را جمع کند ، تصمیم بگیرد‌. 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 / جبهه انقلاب در انتخابات تهران به وحدت رسید. 🔺شنیده‌ها حاکی است پس از اوج‌گیری اختلافات میان نیروهای جبهه انقلاب و انتشار چندین لیست مجزا که با گلایه، اعتراض و سردرگمی مردم مواجه شده بود، دقایقی قبل و با پادرمیانی یکی از چهره‌های موجه و مورد قبول تمامی اضلاع جبهه انقلاب، جلسه بسیار مهمی برگزار شد که طبق آنچه که از این جلسه به بیرون درز کرده، مدل پیشنهادی برای وحدت حداکثری به تائید طرفین رسید و بر روی لیست واحد توافق شده است. جزییات بیشتر در این باره متعاقبا منتشر می شود. 🆔:@zeinabyavaran313
⭕️واکنش انقلابی دکتر وحید یامین‌پور در مورد خبرهای منتشر شده وحدت نیروهای انقلابی در ارائه لیست واحد: اگر نام بنده در این فهرست نباشد انصراف خود را به احترام همگرایی و همدلی نیروهای انقلاب اعلام خواهم کرده و ظرفیت اندک رسانه‌ای خود را در اختیار دوستانم قرار خواهم داد 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل چهارم) قسمت133✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ کار چیدن وسایل خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند قوطی حبوبات و قند و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم میهمان سفره با برکت مامان خدیجه بودیم و دیگر چیزی به غروب نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم.حتی به خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ پول پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین خانه دل باز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر اینهمه مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پاایستادن، مجید را حسابی خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همان طور که کنارش مینشستم، با شیرین زبانی تشکر کردم: »دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!« لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به کلامی شیرین تر جواب داد: »من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا خیلی ازت خجالت میکشیدم!« و نمیدانم دریای دلش به چه هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی مردانه پُر شد و با لحنی لبریز شرمندگی ادامه داد: »هنوزم ازت خجالت می کشم! خیلی اذیت شدی الهه!« و من ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور حوریه را می خوردم و داغدار دخترم بودم که چشمانم دردریای اشک فرو رفت. مجید هم میدانست دلم از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: »ای کاش الان حوریه هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود...« و دیدم همانطور که صورتش را به سمت زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل عاشق او برای این همه بیقراری ام به تب و تاب افتاده بودکه سرش را بالا آورد، سوختن جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم چرخید. دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمیتوانست از روی پهلویش جدا کند که با نرمی نگاه نمنا کش،صورتم را نوازش میداد و عاشقانه زمزمه میکرد: »الهه جان! آروم باش عزیز دلم!« و شاید سوز گریه های مظلومانه ام بیش از سوختن پارگی پهلویش،دلش را آتش میزد که زخمش را رها کرد تا دستش را از قطرات اشکم پُر کند و به پای اینهمه دلشکستگی ام به التماس افتاده بود: »فدات بشم! ای کاش می دونستم چی کار کنم تا آروم شی...« و من میدیدم نگاه مردانه اش به طپش افتاده و سرانگشتانش روی گونه ام میلرزد که عاشقانه شهادت دادم: »من آرومم! همین که تو کنارمی، آرومم میکنه...« و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که کسی به در زد. مجید اشکهایش را پا ک کرد و برای باز کردن در از جا بلند شد که صدای »یا الله!« آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف مجید وارد خانه شد. نگاهی به دور و برش کرد و همچنان که روی مبل مینشست، خندید و گفت: ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!« و هر بار به بهانه ای بر لفظ »خونه تون!« تأ کید میکرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد. من و مجید گرچه به یاد تلخی و سختی اینهمه مصیبت همچنان غم زده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد: »ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم،هدیه موسی بن جعفرع!پس از من تشکر نکنید! این دوتا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروزدست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!« سپس به صورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: »پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رودیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمیتونی برگردی سر کارِت...«نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: »البته کارهای سبک تری هم هست که خیلی اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه استراحت کنی تا إنشاءالله بهتر شی!« سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با ناراحتی زمزمه کرد: »من خودم یه مَردم! میدونم برای یه مرد هیچی سخت تر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به خدا باشه! بالاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای آزمایش میکنه!« از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پا کتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد: »هیچی نگو! فقط اینو فعلاًداشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!« زبان من و مجید بند آمده و نمیدانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن
»یا مولا علی!« از جایش بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت. من و مجید مثل اینکه از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت: »حاج آقا!این چه کاریه؟« که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: »بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!« و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به سمت من چرخاند و با مهربانی صدایم زد: دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که قلیه ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!« و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. مجید در را بست و من با عجله پا کت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو غرق شرم و خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگی ِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه اش می شکست و من بیش از او خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار بیرحمانه پدر خودم ما را اینچنین محتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد. نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کندو خبر نداشت پروردگارمان چنان عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید گوشی را به دستم داد و نمیخواست با عبدالله حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم:»بله؟« که با دل نگرانی سؤال کرد: »شماها کجاییداومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟« و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم: »تو که دیشب حرفت رو زدی مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟« صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد: »الهه جان من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت...« و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: »دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟« که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد: »الهه جان! آروم باش!« و عبدالله از آن طرف التماسم میکرد:الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمیفهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!« باز محبت خواهری ام به جوشش افتاده و دلم نمیآمد بیش از این توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: »نمی خواد بیای اینجا!« ولی دست بردار نبود و با بی تابی سؤال کرد: »آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟« دلم نمی خواست برایش توضیح دهم دیشب چه معجزه ای برای من و مجید رخ داده که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: »دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!« سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: »عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش!« و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضی اش کنم و راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: »سلام عبدالله جان!نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سر فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله!تلفنی نمیشه!« و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی میکرد که به آرامی خندید و گفت: »نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الهه ای! هنوزم تو برای من مثل برادری!« و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و می دیدم از لحظه ای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بالاخره غیرت مردانه اش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم، آرامش عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها میخواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که نه
نوریه ای در خانه بود که هر لحظه از فتنه انگیزی های شیطانی اش در هول و هراس باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی هایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب کشی که امشب میخواستیم در خانه ای که خدابه دست یکی از بندگانش بی هیچ منتی به ما بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر »بسم الله الرحمن الرحیم« چشم هایمان را بسته و با خیالی خوش خوابیدیم. ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥میخوای رای ندی بری بهشت؟ بسم الله خوب گوش کن 🚨در قیامت نمی‌پرسند که اصول‌گرایی یا اصلاح‌طلب اما می‌پرسند که در سایه و نظر تو، حکومت در اختیار علی(ع) قرار گرفت یا معاویه؟! 🆔:@zeinabyavaran313
🔰 اگر مجلس ضعیف و خودباخته باشد، تاثیر منفی بلندمدت دارد 👈 رأی دادن یک است 🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار مردم آذربایجان شرقی: 🔹️ این تأثیری که انتخابات میگذارد فقط این نیست که در دوره‌ی چهارساله‌ی این مجلس تأثیر میگذارد، بلکه تأثیرهای بلندمدّت میگذارد؛ برای خاطر اینکه این نمایندگانی که شما میفرستید مجلس، ممکن است یک تصمیم‌هایی بگیرند، قوانینی را تصویب کنند که تا سالها اثرش ادامه داشته باشد. 🔹️ بنابر‌این، تأثیر یک مجلس ــ چه مجلس قوی و خوب، چه مجلس ضعیف ــ تأثیر طولانی‌مدّت خواهد بود. خدای نکرده مجلس ضعیفی هم باشد، مجلس خودباخته‌ای هم باشد در مقابل دشمن، آن هم تأثیرات منفی خواهد گذاشت برای بلندمدّت. 🔺️ به نظر بنده، با ملاحظه‌ی همه‌ی جوانب، امروز حضور در انتخابات و شرکت در رأی دادن یک حکم شرعی و یک وظیفه‌ی شرعی است؛ صرفاً یک وظیفه‌ی ملّی و انقلابی نیست؛ وظیفه‌ی شرعی است؛ در عین حال یک جشن ملّی هم هست، در عین حال یک حقّ مدنی هم هست. 🏷 🆔:@zeinabyavaran313