eitaa logo
شمیم خانواده
1.5هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
7.9هزار ویدیو
519 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل چهارم) قسمت 134✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 لب ایوان نشسته و گوش به صدای چه چهَ پرندگان، دلم را به گرمای تنگ غروب روزهای آخر خرداد ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و مجید از هر بهاری دلپذیرتر بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم. هر چند داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان بیقراری میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و برکت شده بودیم که به امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه های حکیمانه مامان خدیجه و محبتهای مادرانه اش، وضع جسمی ام هم حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و شادابی ام را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار سنگینی انجام دهد، ولی جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید. حالا یکی دو روزی هم میشد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذره ای از خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای میآورد تا کم و کسری نداشته باشیم، ولی مجیدبه دنبال حق خودش بود که مرتب به خانه و نخلستان پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد، ولی پدر و نوریه هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه میترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی جواب سلامش را هم نداده بودند. درعوض، عبدالله همچنان با من و مجید بود ووقتی ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و نمیتوانست باور کند که به دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب گناهانمان که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از خدا گرفته ایم و نمی دانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند ِ هنوز هم ته دل من می لرزید که آسید احمد و مامان خدیجه از سرگذشت من و مجید چیزی نمیدانستند و اینچنین بی منت به ما محبت میکردند. میترسیدم ِ بفهمند من از اهل سنت هستم و پدرم با وهابیون ارتباط داردکه به ننگ نام پدر وهابی ام، از چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مجید مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه پناه داده و دل اهل خانه را به سمت ما متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت. آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد: »قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان عج »!و من به لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن شیرینی ها، به آن سمت ایوان به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان عج ،بنا بود امشب در این خانه جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت قرآن و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم. شبی که به این خانه وارد شدم، به قدری خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی شیعه وارد شده و با دست خودم چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشارترس و تهدید وهابیت، قدمی عقب نشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تبلیغ تسنن میکردم، هر چند من هم دیگر شور و شعار روزهای اول ازدواجمان را از دست داده و دیگر برای سنی کردن مجید، به هر آب و آتشی نمی زدم که انگار ِ از صبوری مجید، دل من هم آرامش گرفته و بیش از اینکه بخواهم عقیده اش را تغییر دهم، از حضور گرم و مهربانش لذت می بردم تا سرحوصله و با سعه صدر، دلش را متوجه مذهب اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه
مصیبت در کمتر از یکسال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین زندگی آرام ودلنشین، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار عزیز دلم با خاطری آسوده زندگی کنم، برایم غنیمت بود. با اینهمه، شرکت در مراسم متعدد جشن و عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه اینهمه سینه زدن و گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبسته تر میکند و کار مرا سخت تر!می دیدم بعد از هر مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که آیینه چشمانش از صفای اشکهای عاشقی اش می درخشید و صورتش از هیجان عشق به تشیع، عاشقانه میخندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این خانواده شده و چاره ای جز تبعیت از سبک زندگی شان نداشتم، حتی اگر میدانستندمن از اهل سنتم، باز هم دلم نمیآمد در برابر اینهمه محبت های بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری همراهشان می شدم. در جلسات صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم، در مراسم مولودی و عزاداری،کمک دستشان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینب سادات، راهی مسجد شیعیان میشدم ونمازم را به امامت آسید احمد میخواندم. در هنگام ادای نماز در مسجد شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر بندری ام روی هم می گذاشتم و چادرم را روی صورتم میانداختم تا در هنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین سجده کنم و این بلا را هم وهابیت به سرم آورده بود که از ترس برمال شدن هویت پدر وهابی ام، مجبور بودم سنی بودن خودم را هم پنهان کنم، ولی باز هم همیشه نگران بودم که از روی ناآ گاهی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع شیعیان راز دلم را بر ملا کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی ساده، گوشه ای می نشستم و بیشتر شنونده بودم. البته این همراهی، چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد میگرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش بانویی فاضله و دانشمند است. پای منبر آسید احمد هم حرفهای جدیدی از مسائل سیاسی و اعتقادی می شنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه ای دیگر مطرح میشد و برایم جذابیت دیگری پیدا میکرد. مجید هم که دیگر پای ثابت مسجد شده و علاوه بر اینکه عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد میخواند.من و مامان خدیجه و زینب سادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون حجاب و با خیالی راحت در حیاط کار میکردیم تا بساط جشن امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس شیرینی را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف ایوان گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاقها را هم جارو کرده و کارهای سخت تر را به عهده مردها گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و عشاء که به خانه باز می گردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. کف حیاط را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زنها در ساختمان، روی ایوان هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام سخنرانی و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان خدیجه هم غذای مختصری تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان مانده بود، با عجله شام را خوردیم و من و زینب سادات مشغول شستن ظرفها بودیم که اولین خانواده وارد شد. میدیدم زینب سادات دست و پایش را گم کرده که با لحنی صمیمی پیشنهاد دادم: »تو برو کمک مامان خدیجه! من می شورم!« و منتظر همین جمله بود که با تشکری شیرین، دستهایش را خشک کرد و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در همین مدت به قدری دلبسته مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز طعم محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان محبت و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد می شدند، مشغول ریختن چای شدم که مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. ظاهراً سیستم بلندگو و میکروفون هم آورده بودند که صدا با کیفیت خوبی پخش میشد. من و زینب سادات از خانمها پذیرایی میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط مشغول کار بودند. ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
✅ ۱۳ تذکرمهم رهبر معظم انقلاب درباره انتخابات مجلس 🆔:@zeinabyavaran313
🔻 امام خمینی رضوان الله : 💠 کسانی را انتخاب کنید که از و تشر قدرت های دیگر نترسد. 🆔:@zeinabyavaran313
☝️🗳 من رأی میدم… 🔺چرا که وجدانم نمیذاره یکی واسه احساس مسئولیت دینی و اجتماعیش توسط دشمن دست بسته دفن بشه و من برای حفظ امنیت و اقتدار کشورم، در حد یه رأی دادن از دستام استفاده نکنم 🆔:@zeinabyavaran313
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا نباید به لیست حامیان دولت رأی بدهیم؟ در چهار سال اخیر نماینده ها حامی دولت چه بر سر مجلس و کشور آوردن؟! سوال از وزرا وقت وزرا را میگیرد!!! 🆔:@zeinabyavaran313
دعای روز پنج شنبه 🆔:@zeinabyavaran313
ذکر روز(صدمرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «وَلِكُلٍّ دَرَجَاتٌ مِّمَّا عَمِلُوا ۚ وَمَا رَبُّكَ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ» و براى هر یک (از این دو دسته)، درجات (و مراتبى) است از آنچه عمل کردند. و پروردگارت از اعمالى که انجام مى دهند، غافل نیست. (انعام/۱۳۲) 🆔:@zeinabyavaran313
❇تفســــــیر ❇ و در آیه بعد، سرانجام آنها را خلاصه کرده، اعلام مى دارد: هر یک از این دسته ها: نیکو کار و بدکار، فرمانبردار و قانون شکن، حق طلب و ستمگر، درجات و مراتبى بر طبق اعمال خود در آنجا دارند و پروردگارت هیچ گاه از اعمال آنها غافل نیست، بلکه همه را مى داند و به هر کس آنچه لایق است مى دهد، لذا مى فرماید: و براى هر یک درجات و مراتبى است از آنچه عمل کرده اند و پروردگارت از اعمالى که انجام مى دهند غافل نیست (وَ لِکُلّ دَرَجاتٌ مِمّا عَمِلُوا وَ ما رَبُّکَ بِغافِل عَمّا یَعْمَلُونَ). 🌼🌼🌼 این آیه بار دیگر این حقیقت را تأکید مى کند که تمام مقام ها، درجات و درکات زائیده اعمال خود آدمى است و نه چیز دیگر. نکته: 1- خداوند، عادل است و مرتبه‏ى هر کس را طبق عملکرد خود او قرار مى‏دهد. «درجاتٌ ممّا عملوا» 2- سعادت و شقاوت انسان، بسته به اعمال اوست. «ممّا عملوا» 3- انسان باید بهوش باشد، زیرا تحت نظر خداست. «و ما ربّک بغافل عمّا یعملون» (تفســــــیر نمونه و نور، ذیل آیه ۱۳۲ سوره مبارکه انعام) 🆔:@zeinabyavaran313