عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس 🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
#قسمت_بیست_و_دوم
بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت. دی ماه بود و به پایان ترم نزدیک می شدیم. از جزوه ها عقب افتاده بود. بخاطر اینکه کمکش کنم بعد از کلاس در کتابخانه باهم درس میخواندیم و رفع اشکال می کردیم. فشار درس ها زیاد بود. از طرفی غم از دست دادن پدربزرگش هم اذیتش می کرد. به همین خاطر درباره ی فاطمه حرفی نزدم تا فکرش بیش از این درگیر نشود. با نمرات به قول خودش ناپلئونی آن ترم را پاس کرد. پس از پایان ترم چند باری خواستم سر صحبت را باز کنم اما جرات نمی کردم. در این یک سالی که از دوستیمان می گذشت کم کم ظاهرم، طرز حرف زدنم، لباس پوشیدنم تحت تاثیر محمد قرار گرفته بود.
طبق معمول یک روز با هم سر خاک شهدا رفتیم. هوا سرد شده بود. بعد از اینکه فاتحه خواندیم رو به من کرد و گفت :
_ راستی رضا. من یادم رفت بپرسم. اون شبی که پدربزرگم فوت کرد اومده بودی خونه ی ما؟ خواهرم میگفت دوستت با یه رنوی سبز اومده بود کارت داشت تا صبحم سر کوچه تو ماشین خوابید. چیکارم داشتی؟
+ راستش... اون شب یه مهمونی دعوت بودم. بخاطر اینکه زیر بار مشروب خوردن نرفتم با عموم بحثم شد. مجبور شدم از مهمونی بیام بیرون. خانوادمم خیلی شاکی شده بودن. جایی رو نداشتم برم. بی اختیار اومدم سمت خونه ی شما که خواهرت گفت نیستی.
_ عجب... واقعاً شرایط سختی داری. ولی مطمئن باش خدا اجر کارتو بهت میده.
سعی کردم از فرصت استفاده کنم و بحث را به سمت فاطمه سوق بدهم. گفتم :
+ راستی من نمیدونستم تو خواهر داری. فکر می کردم تک بچه ای.
_ خب پیش نیومده بود چیزی بگم. فاطمه آبجی کوچیکه ی منه. وقتی پدرم شهید شد بچه بودیم. من ده سالم بود، فاطمه هم تازه می رفت کلاس اول. خیلی بابایی بود. از غصه ش شبی که فهمید شهید شده تشنج کرد. خدا خیلی رحم کرد که طوریش نشد.
+ خداروشکر. راستی من اون روز که رفتم از تو کشوی میز برگه هارو بردارم، یه ورقه لابلای پروژه ها بود. فکر کنم مال خواهرت باشه چون خط تو نیست.
دستخط فاطمه را از کیفم بیرون آوردم و به محمد دادم. برگه را از من گرفت و خواند، خندید و گفت :
_ آره. این دستخط خواهرمه. دلنوشته های خوبی داره. گاهی که برام میخونه واقعا بهش حسودی میکنم. اینو از بابام به ارث برده.
لبخند زدم و سکوت کردم. سرد بود. دستهایم را توی جیبم کردم. حالا که حرف فاطمه به میان آمده بود دلم میخواست همه چیز را به او بگویم. اما از واکنش محمد میترسیدم. دلم نمیخواست دوستی ام با او خدشه دار شود. این بهترین رابطه ی دوستانه ای بود که در عمرم تجربه می کردم. به یک نقطه خیره شدم. مشغول فکر کردن بودم. نمیدانستم چه کنم. چطور سر حرف را باز کنم. چند دقیقه گذشت. ناگهان محمد دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت :
+ الو... حواست کجاست؟ به چی فکر میکنی رفیق؟
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم :
_ محمد... من... میشه... یعنی میتونم...
نتوانستم ادامه بدهم. کم آوردم و ساکت شدم. محمد از کلمات بی سر و سامانم فهمیده بود اتفاقی افتاده. گفت :
+ با من راحت باش. همونجور که من باهات راحتم. چی شده؟
گونه هایم گلانداخته بود. افکارم را سر و سامان دادم و گفتم :
_ به نظرت من چه جور آدمیم؟
+ خب این سوالت خیلی کلیه. ولی خلاصهشو بخوام بگم ، تو یه پسر مهربون و محکمی که برای ارزش هات می جنگی. از همون اول که رفتارت رو در مقابل آرمین دیدم خیلی چیزا دربارهت متوجه شدم. ولی وقتی تصمیم گرفتی ماشینتو دانشگاه نیاری تا بقیه فکر نکنن تو خیلی خاصی و از طبقه ی مرفه جامعه هستی، روت یه حساب ویژه باز کردم. بنظرم این کار خیلی مردونگی و جدیت میخواست. در کل از اینکه باهات دوستم احساس خوبی دارم.
_ ممنون. منم همینطور.
+ خب حالا چی میخواستی بگی؟ اون همه فکر کردنت فقط برای پرسیدن نظر من درباره ی خودت که نبود؟
_ میشه یه قولی بدی؟
+ چی؟
_ اینکه وقتی حرفامو زدم بازم سر دوستیت با من وایسی...
لبخند زد و گفت :
+ چشم!
دوباره چشمهایم را به زمین دوختم. چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم :
_ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون #ذکر_منبع و نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
🆔:@zeinabyavaran313💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
‼️معاشرت با شخص بی نماز
🔷س 1639: کسی که نماز نمی خواند، آیا می توانیم به خانه او رفت و آمد کنیم یا از مال او استفاده کنیم؟
✅ج: استفاده از اموال و #معاشرت_با_کسی_که_نماز_نمیخواند، در صورتی که تأیید کار او نباشد، اشکال ندارد؛ اما اگر ترک معاشرت موجب عمل به واجب و نماز خواندن او می شود، به عنوان #امر_به_معروف و نهی از منکر ـ با وجود شرایط ـ ، باید رفت و آمد با او را ترک کنید.
🆔:@zeinabyavaran313
🔴 #بزرگترین_جَنگ_صلحآمیز
💠 در مواقعی که رابطه همسرتان با شما بیش از اندازه #سرد شده و از دلخوری یا کینه او، زمان نسبتاً طولانی گذشته است یکیاز شیوههایی که میتواند نقش #ترمیم این رابطه سرد را داشته باشد نوشتن #نامهای متفاوت با ویژگیهای زیر است.
💠 در ابتدای نامه با ابراز محبت، اعلام دلتنگی شدید کرده و سپس با شمردن چند مصداق ریز و درشت از خوبیهای همسرتان، از او #تشکر ویژه کنید.
💠 در مرتبه بعد، تمام مصادیق اشتباه و خطاهایی را که مورد شکایت و گلایه همسرتان بوده را ذکر کرده و بدون کوچکترین #گارد، از او عذرخواهی صادقانه کنید و لو حق با شماست.
💠 در مرحله بعد، دست کمک به سمت همسرتان دراز کرده و از او بخواهید که به شما کمک کند و بنویسید به توجه و کمکت نیاز دارم تا بتوانم نواقص و عیبهای خود را اصلاح کنم.
💠 با نامهای که ذرهای #گلایه از طرف شما در آن وجود ندارد، همسرتان شما را فرد منصف، #منطقی و خواهان تغییر، تلقی میکند و در نتیجه محبوب او میشوید چرا که ثمره بزرگِ جنگ با خود و منیّت، #محبوبیت شدید است. و این بهانهای برای صلح پایدار و شیرین در زندگی میشود.
🆔:@zeinabyavaran313
mojtahedi-zaban.mp3
352K
🌟آیت الله مجتهدی تهرانی: احوالپرسی زبان با سایر اعضا........👌👌👌👌
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_و_سوم🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
چشمهایم را به زمین دوختم. چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم :
_ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم.
+ مبااااااااااارکه. به سلامتی. تبریک میگم. چشم شما روشن.
با لبخند مختصری گفتم :
_ ممنون
+ حالا از من میخوای باهات بیام خواستگاری؟
خنده اش را کمتر کرد و ادامه داد :
+ خب از شوخی گذشته، چه کمکی از من بر میاد آقا داماد؟
ضربان قلبم بالا رفته بود. دستانم یخ زده بود. بدون اینکه لبخند بزنم به چشمانش خیره شدم و گفتم :
_ تو... اونو... میشناسی...
خط لبخندش کمتر و کمتر می شد، ابروهایش را گره کرد و با تعجب گفت :
+ من میشناسم...؟؟؟ خب... کیه؟!
صدای ضربان قلبم توی سرم می پیچید. احساس می کردم چیزی به سکته زدنم نمانده. نفس هایم کوتاه شده بود. دستمال کاغذی توی جیبم را می فشردم. دلم را به دریا زدم و با صدای لرزان گفتم : "فاطمه..."
در عرض چند ثانیه ته مانده ی لبخندش کاملا خشک شد. از شدت تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد.
+ فاطمه؟؟؟
حرفی نزد. کمی به من خیره ماند و پس از آن نگاهش را به قبر جلویش دوخت. زمان زیادی به سکوت گذشت. فهمیدم چقدر شوکه شده. استرسم مقداری کمتر شده بود اما نمیدانستم با چه واکنشی روبرو می شوم. بعد از دقایقی گفت :
+ واقعا فکرشم نمی کردم...
مکثی کرد و دوباره ادامه داد :
+ تو برام عزیزی مثل یه برادر. ولی فاطمه نور چشم منه. اگه بخواد ذره ای گرد و غبار غصه روی دلش بشینه من زمین و زمانو بهم میدوزم. خودت میدونی بین خانواده ی ما و شما چقدر فاصله زیاده. نمیدونم الان باید چی بگم. فقط میدونم که... این کار شدنی نیست. اگه... اگه میتونی فراموشش کن!
از شنیدن جمله ی آخرش حسابی شاکی شدم. با صدای بلند گفتم :
_ محمد! میدونی که نمیتونم. تو که خودت بودی و دیدی. حال زار منو یادت نیست؟ این کار از من بر نمیاد. یه راه دیگه پیش پام بذار.
+ رضا خانواده ی تو هیچوقت نمی پذیرن با خانواده ای مثل ما وصلت کنن. تو باید واقعیت ها رو ببینی و در نظر بگیری.
_ یعنی من باید بخاطر خانواده م دختر مورد علاقهمو از دست بدم؟ اونا خیلی وقتا اشتباه میکنن. اگه قرار بود به همه خواسته هاشون تن بدم باید مشروب میخوردم، باید نماز خوندنو میذاشتم کنار، باید جوری لباس می پوشیدم که اونا میگن، و هزارتا کار دیگه... باید همه ی این کارا رو می کردم تا براشون پسر خوبی باشم. فکر میکنی باید هرچی میگن و میخوان رو انجام بدم؟ اگه از نظر تو این کار درستیه باشه!
+ بابا لااقل دنبال یه مورد میانه باش. یعنی دختری که هم مناسب روحیات تو باشه و هم مورد قبول خانواده ت. رضا جان، خواهر من توی عقایدش از منم سفت و سخت تره.
_ شاید اگه اینجوری سفت و سخت نبود انقدر عاشقش نمی شدم.
از شنیدن این جمله ام ناراحت شد. رویش را برگرداند و زیر لب گفت : "لااله الاالله..."
فهمیدم حرف درستی نزدم. سعی کرد خودش را آرام کند. تمام تلاشش را می کرد تا رفتار معقول و منطقی بروز دهد. با درماندگی رو به من کرد و گفت :
+ خیلی خوب، باشه. من با فاطمه حرف می زنم. اگه مخالفت نکرد با خانوادت بیاین خواستگاری.
فهمیده بودم که میخواهد مرا دنبال نخود سیاه بفرستد، چون مطمئن بود خانواده ام رضایت نمیدهند. اما نمیدانست من سرسخت تر از آنم که کوتاه بیایم و فاطمه را رها کنم...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون #ذکر_منبع و نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
🆔:@zeinabyavaran313💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
🌼امام صادق علیه السلام:
اگر از وقوع چيزى بيم دارى و يا حاجتى میخواهى، آغاز سخن كن به نام خدا و او را تمجيد كن و ستايش نما چنانچه شايسته آن است، و بر محمد (صلی الله علیه و آله) صلوات فرست و حاجت خود را بخواه و خود را به گريه بدار گرچه به اندازه سر مگسى باشد، زيرا پدرم (علیه السلام) هميشه میفرمود: نزديكترين حال بنده به خداوند پرورنده عز و جل وقتى است كه او در سجده باشد و گريان باشد.
📗اصول الكافی جلد۶ صفحه۶۱
🆔:@zeinabyavaran313
‼️شک در محدوده نجاست
🔷س 1642: اگر بدانیم چیزی نجس است، اما ندانیم کدام قسمت چه حکمی دارد؟
✅ج: برای تطهیر آن باید تمام قسمتهایی که احتمال می رود که نجاست در آن قسمت باشد را تطهیر کرد.
البته تا تطهیر نشده هم اگر چیز تری با بعضی از قسمتهای آن برخورد کند، نجس نمی شود.
📕منبع: leader.ir
🆔:@zeinabyavaran313