هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣
🌎 هر جای مشهد که باشید میتوانید دراین پروژه #درآمدزایی، شرکت کنید
✅ با راهنمای مشاورین در این پروژه روند رسیدن به هر هدفی برای شما بسیار آسان و قابل دسترس هست💪🏻
#معنویت
#شغل_پاره_وقت
#ثروت_درامد
#آرامش
#اعتماد_به_نفس
#روابط_رویایی
#سلامتی
#تحصیلی
#و.......
هر آنچه خواسته شما باشد،
دراین کانال به او خواهید رسید
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
با ما بروز شوید
سلام دوستان بزرگوارم
امروز نمیتونم ادامه رمان رو پخش کنم
خداوند اموات شما رو بیامرزد
عمهام دیشب فوت کردند
خدا رحمتش کنه
گرفتار تعزیه هستم
ببخشید
هدایت شده از بایگانی پروژه
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت28 چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ لبخندی دوستانه به روش زدم .... -حقیقتش من ی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت29
سامان
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در کردم که در حال بسته شدن بود ...نگاهی به کف ما
شین کردم ... سر راه از بس تخمه شیکونده بودم زیر پام پر بود از آت و آشغالای پوست
تخمه بود ... بیخیال تمیز کردنش شدم و درو بستم .... راه افتادم سمت خونه ماشین بابا
و سایه ایناهم پارک بود تو حیاط پس اونام امروز هستن
وارد خونه شدم و اسپورتامو در آوردم ....با وارد شدنم نگاه همشون چرخید سمتم ...حسین شوهر سایه با دیدنم بلند شد
-به به ...سلام آقا سامان .... احوال شما آقا سایتون سنگین شده دیگه قابل نمیدونید...
لبخندی بهش زدم و باهاش دست دادم
پسر خوبی بود هفت سالی میشد تو شرکت بابا کار میکرد... خانواده خیلی خوبی داشت
به قول بابا پولدار نبودن ولی آدم حسابی بودن ...حسین از اون دسته آدمایی بود که سر
سفره پدرو مادرش نون خورده بود....دوسال قبل ازدواجش با سایه متوجه علاقش به دختر ریسش شده بودم...خوشم میومد ازش باحجب و حیا بود ...عاقل بود ... میفهمید فرقا
رو برای پول پا جلو نذاشت صبر کرد تا ببینه سایه زن زندگیش میتونه باشه یا نه ... دوساله پیش که سایه برای ارشد میخوند و بابا ازش خواسته بود کمکش کنه عاشقش شده بود
....
سایه اون موقع ها دور بود از الانش ....فرق داشت با این سایه ای که الان محرم و نامحر م حالیشه ... الان حلال و حروم حالیشه .... الان بلده زندگی کنه نه خوشی ....سایه الان
سایه ای که حسین میخواست
همون بار اول که خاستگاری کرد سایه بله رو گفت .... من بله دادم بابا بله داد ....
با پریدن حجم سنگین و گردو قلمبه ای تو بغلم کمی تلو تلو خوردم و عقب عقب رفتم
... سلامی دسته جمعی به جمع دادم و نگامو چرخوندم روی هدی سه ساله که راحت یه
سی چهل کیلو میشد فک کنم البته با اغراق ...
-سلام ..دادا...
سرمو بردم نزدیک و محکم لبامو به گونه تپل و برجستش چسبوندم ...قیافش شبیه حس
ین بود خوشگل بود ....با هر بار نگاه کردن به این بچه هزار بار خدا رو شکر میکردم که
دماغشو از سایه به ارث نبرده وگرنه یه دغدغه جدید به دغدغه هام اضافه میشد به عنوا ن ترشیدگی این بچه ....
مامان اومد نزدیم
-سلام شاه پسرم .... شام که نخوردی مامان جان
معلوم بود اونام هنوز نخوردن .... سری به نشانه نه تکون دادم و خودمو پرت کردم روی
مبل ...
-چطوری تو پانداکوچولو
با ذوق خندید
-میسی دادا ...خوبم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت29 سامان از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در کردم که در حال بسته شدن بود ...ن
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت30
سایه با غیض گفت
-پاندا هفت جدو آباداته میزنم ناقصت میکن یبار دیگه اسم اون شخصیت بیریخت و
بزاری رو بچه من
حسین با خنده گفت
-سایه جان چرا عصبانی میشی شوخی میکنه خب ...
-نه اتفاقا ازیه زاویه درست و حسابی نگاش کنید خیلی شبیه پاندای کنگفوکاره مخصوصا
با این لباسی که امشب تنش کردی ...
با این حرفم بابا و حسین زدن زیر خنده و مامان چشم غره خرج من کرد ... هدی با هم
ون زبون بی زبونی گفت
-دادا لباشم خوشجله ؟...بدمش به تو؟
نشوندمش رو پاهام و جفت لپاشو گرفتم و محکم کشیدم
-نه پاندا کوچولو اینا فقط به تومیاد و بس ملسی
سایه حرصی بلند شدو هدی رو از بغلم بیرون کشید
-هدی بیا بریم من شام تو رو اول بدم ... خندمو خوردم .... یه پیرهن خال خالی سفیدو
مشکی با یه جوراب شلواری سفید تنه بچه سی کیلویش کرده بعد انتظار داره بگم بچش
باربیم هست
.....حسین نگاشو از هدی و سایه گرفت و چرخوند سمت من
-چه خبر آقا سامان شنیدم درگیر پروژه سنگینی هستی ...
یه موز از ظرف میوه خوری برداشتم و صاف نشستم و پامو انداختم روی پام
-آره این چند ماهه یکم سرم شلوغ میـ
سلام به همگی ...
با صدای سهیل نگاه همه چرخید سمتش ... تا حسین خواست به احترام اونم بلند شه
سهیل سریع گفت
-نه تورو خدا حسین آقا شرمندم نکنید
لبام کجکی شد .... احترامی که هممون برای حسین قائل بودیم به کنار ولی این مبادی آ داب شدن سهیل فقط میتونست یه دلیل داشته باشه اونم ز دن مخ بابا ...
تو این خونه بیشتر از هرکسی حتی مامان من رو بابا نفوذ داشتم و چقد این برادر کوچو لوم حرص میخورد سر این قضیه ....
علت این همه اعتماد بابام به من سر این بود ک از بچگیم ناامیدش نکردم ... بابا عشق
درس خوندن بود و چون اون موقع ها بابا بزرگم نذاشت درسشو بخونه و مستقیم وارد
بازارش کرد این آرزو به دلش موند .... یبار گفت دوست داشته دکتر بشه و سر همین د کتر نشدن جون کند تا ماها یه چیزی بشیم ... سایه که دختر بزرگه بود و کلی خرجش کر دو آخرشم با دوسال پشت کنکور موندن میکرو بیولوژی قبول شد و سهیل بی عار تر از ا ون مدیرت بازرگانی تو یه دانشگاه غیر انتفاعی داره میخونه
بین بچه هاش تنها من بودم که از همون بچگی سرم تو کار خودم بودو درسمو میخوندم
.... مثله سایه درگیر دوست و مدو پز نبودم و عین سهیل درگیر بخورو بخواب و خوشگذرونی...هرچیزی و به وقتش تا دانشگاه خوندم و خوندم و بعدش کیف کردم و خوندم .
.. این بود فرقایی که سهیل نمیفهمیدشون
بابا روشو چرخوند سمت من ...
-کارای کارخونه یکم بهم ریخته حسابداررو اخراجش کردم
-اخراج؟
حسین وارد بحث شد
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت30 سایه با غیض گفت -پاندا هفت جدو آباداته میزنم ناقصت میکن یبار دیگه ا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت31
آره پیشنهاد من بود .... فاکتورای جعلی و حساب کتابای بالا پایین شده...
-خب الان میخوایید چیکار کنید؟
حسین-چند جا سپردم دنبال یه حسابدار درست درمون و امین باشن برامون ولی سخته .
..
سهیل خودشو پرت کرد رو مبل رو به روییم ...
-سخت چیه یه آگهی تو روزنامه بدین صدتا آدم پیدا میشه ...
بابا چپ چپ نگاش کرد ...
رو بهشون گفتم ...
-پسر بزرگ آقای فردوس اگه اشتباه نکنم حساب داری خونده بود
سهیل باز نطقش باز شد
-فردوس؟....همون یارو که آبدارچیه شرکته؟
بابا اینبار به حرف اومد و با تشر گفت
-ببند دهنتو تو فعلا بزار ببینم چی میگه ...
سهیل با حرص نگام کردو بلند شد بی توجه بهش گفتم
-خود آقای فردوس اونجوری که دیدمش آدم بدی نیست ... بیشتر از ده یازده ساله واسه
بابا کار میکنه پسرشو یبار از دور دیدم میخواید ازش بپرسین اگه حسابداری خونده بیاد
حسین یه بار ببینتش ببینه چه طور آدمیه ...
سری تکون دادن
بابا-فکر بدی نیست فردوس و میشناسم آدم محترمیه پسرشم به خودش رفته باشه عالی
میشه ...
حسین رو به بابا گفت
-فردا پیگیر میشم ببینم چی به چیه ....
بابا-ولی به نظرم بهتره دنبال دو سه تا حسابدار دیگم بگردیم که این اخراج شد دستمونو
نذاره تو حنا ...اتفاقه دیگه پیش میاد ...
صدای مامان در اومد
-پاشید بیاید شام ...
سری به معنی تائید تکون دادم
-آره توفکرش باشین ...
هر سه بلند شدیم و راه افتادیم سمت آشپز خونه ....نشستیم سر میز مفصلی که مامان
چیده بود دست بردم سمت دیس برنج و قبل از بقیه برای خودم برنج کشیدم ...اعتقادی
به این رسم و روسوما که اول بزرگتر نداشتم ....
سایه خورشت قیمه رو گذاشت جلوم اولین قاشق و که ریختم رو برنجم صدای زنگ گوشیم بلند شد .... ظرف خورشت و گذاشتم روی میز
مامان با اعتراض گفت-سامان وقتی میاید خونه دیگه اون لامصبو خاموش کنید ...
بی توجه به اعتراضش نگاهی به شماره انداختم نمیشناختمش .... بیخیال شدم و گذاشتم
ش روی میز
بابا-چرا جواب نمیدی پس؟
شونه ای بالا انداختم و مشغول ریختن خورشت روی برنجم شدم
نمیشناختمم شماره رو
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت31 آره پیشنهاد من بود .... فاکتورای جعلی و حساب کتابای بالا پایین شده... -خب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت32
سهیل به کنایه گفت
-لابد یکی از اهل بیتاشونن ...
چپ چپ نگاش کردم ...فک نکنم زیاد مایل بود که گردنشو بشکنم ...بود؟
یبار دیگه که تلفن زنگ خو رد تا به خودم بیام سایه سریع گوشی و برداشت
-بله؟
حرصی نگاهش کردم که یهو تلفنو گرفت سمتم
-میگه از بیمارستانه ...
اخمام رفت توهم و گوشی و ازش گرفتم
-بله ؟!
-سلام شبتون بخیر از بیمارستان دی مزاحمتون میشم شما صاحب این خط و میشناسید؟
گوشی و از گوشم دور کردم و نگاهی به شماره کردم دوباره ...
-نه نمیشناسم چطور مگه ...
-یه خانومی چند ساعت پیش تصادف کردن منتقل شدن این بیرستان ...بین شماره های
گوشیشون تونستیم شماره شمارو پیدا کنیم ....
پفی کردم این دیگه کدومشونه .... نمیشناسم خانوم بگرد ببین شماره پدرو مادرش اون تو هست یا نه ...
-آقای محترم فقط شماره شما به یه اسم دیگه سیو شده گفتیم شاید از اشنایانتون باشن ..
.اسمشونم خانوم پناه خطیبه رو کارت دانشجوییشون نوشته شده
یهو برق از سرم پرید .... پناه خطیب؟!....از سر میز سریع بلند شدم
گفتین کدوم بیمارستان؟
یکم نیش و کنایه قاطی صداش کرد
-الان شناختین؟
-خانوم واسه من ناز نیا ... گفتم کدوم بیمارستان
-آقا درست حرف بزن ... بیمارستان دی
اینو گفت و گوشی و گذاشت روش .... لعنتی ... رو کردم سمت بقیه
-بیمارستان دی کدوم طرفه؟
مامان-اتفاقی افتاده
-یکی از دوستام تصادف کرده بردنش اونجا .... کجاست؟
حسین - طرفای ولیعصر توانیر سابق هست اونجاست میخوای منم باهات بیام؟
گوشی و سویچ ماشینمو برداشت
-نه نیازی نیست شما غذاتونو بخورید
منتظر نشدم حرف دیگه ای بزنن سریع از خونه زدم بیرون ....اونقدرام آدم بیشعوری نبو دم جدا نگران شده بودم .... امید وار بودم اتفاق خاصی براش نیافتاده باشه ....
به محض رسیدنم رفتم سمت اطلاعات ...دوتا پرستار مشغول صحبت باهم بودن ...
-خانوم ببخشید ...
چرخیدن سمت من
بله بفرمایید؟!
-خانوم پناه و آوردن این بیمارستان درسته ؟الان کی از همکاراتون بامن تماس گرفت
ادامه ....👇👇👇👇
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت32 سهیل به کنایه گفت -لابد یکی از اهل بیتاشونن ... چپ چپ نگاش کردم ...فک
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت32
اجازه بدین ...
شروع کرد به گشتن توی سیستم اطلاعاتیشون ...
-بله درسته تصادف کرده بودن گویا ...نسبتتون با ایشون چیه؟
دستی کشیدم بین موهام
-از دوستانشونم ....
-میتونید تشریف ببرید طبقه سوم اتاق شماره205
تشکری کردم و راه افتادم سمت آدرسی که داده بود ...
خواستم وارد اتاق شم که همزمان دکترم از اتاق اومد بیرون با دیدنم مکث کوتاهی کرد
-آشنای پناه خطیبی؟
-بله ... اتفاق خاصی افتاده
نگاهب ه داخل اتاق و بعد به من کرد
-نه خدا رو شکر به خیر گذشته فقط چونش دوتا بخیه خورده و یکم کوفتگی تو دست
چپ و پهلوشه ... سرشم چون یه کوچولو ضرب دیده الان بیهوشه ...
-یعنی مشکل خاصی پیش نیومده براش که؟
-نه گفتم که فردایا هر موقع که به هوش اومد مرخص میشه ... فقط...
چشمامو ریز کردم –فقط چی؟
صداشو کمی آورد پایین تر
-راننده تاکسی که رسوندتش بیمارستان میگه ماشینی که بهش زده سرعتش خیلی کم بود
همینکه این خانوم اومده از خیابون رد شه سرعتشو زیاده کرده و اگه نمیپریده کنار
صد در صد کارش تموم بوده ... من چیزی نگفتم ولی بهتره با پلیس این قصیه رو در میون
بزارید ...
گیج بودم از حرفاش این دیگه چی داشت میگفت ...
دستی به شونم زدو از کنارم رد شد ... وارد اتاق شدم روی تخت دراز کشیده بود و بیهو ش بود انگار صندلی و کشیدم نزدیک تختشو نشستم روش که پرستار وارد اتاق شد ... نسخه دکترو تحویلم
-اینو آقای دکتر دادن بدمش به شما ....اینم کیف و گوشی خانوم ...
دست دراز کردم و کوله پشتی و گوشیشو همراه نسخه گرفتم ... بیهوش کامل بود انگار .
.. نگام رو گوشیش چرخید دستی رو گوشیش کشیدم که صفحه باز شد ... جالب بود رمز ی نداشت کیف و نسخه روگذاشتم روی میز نزدیک تخت و گوشی و تو دستم گرفتم ....
رفتم توی شماره های مخاطبا ... میخواستم به خانوادش خبر بدم ....
با دیدن شماره ها ابروهام از تعجب بالارفت ...همه به اسم و فامیل ثبت شده بودن
دلناز برهانی ... سارا امیرخیزی ... میثم شکوری ....رعوفی ... با دیدن اسم زمبه مکث کرد م ... خندم گرفت یاد کارتون سگارو افتادم که اسم سگش زمبه بود فک کنم رابطه صمیمانه تری نسبت به بقیه با این زمبه داشته باشه ... شمارشو گرفتم ....به ثانیه نکشید صدا
ی گوشیم تو اتاق پخش شد یه لحظه خشکم زد .... سریع نگاهی به شماره انداختم .... با
ورم نمیشد شماره من بود ....یبار گوشی و قطع کردم و دوباره تماس گرفتم ... یعنی منو ز مبه سیو کرده ...
یه لحظه حس کردم کلم داغ کرد ... چطوری جرئت داده به خودش اسم یه سگ و رو من
بزاره ... با غیض نگاش کردم .... حال این دخترو باید میگرفتم آدم بشو نبود انگار .......
شماره ها رو زیرو رو کردم ولی خبری از مامان و بابا نبود ....گوشیشم پرت کردم کنار کیفش ... اصلا چرا من نشستم اینجا مگه من کیه اینم ....
گوشیو از جیبم کشیدم بیرون و دنبال شماره امیر ارسلان گشتم .... سرگروهش اونه منو سنه نه ...
صدای بوقای پشت گوشی رو عصابم بود ...اگه جوب نمیداد پا میشدم میرفتم به درک که
تصادف کرده ....دوباره و سه باره شمارشو گرفتم و جوابی جز بوقای پشت سر هم نگرفتم .... بلند شدم و راه افتادم سمت در ... از پله ها رفتم پایین و بی توجه به ایستگاه
پرستاری اومدم رد شم که یدفعه پاهام قفل شد
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت32 اجازه بدین ... شروع کرد به گشتن توی سیستم اطلاعاتیشون ... -بله درسته
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت33
پناه خطیب .... طرفای ساعت شیش اینا تصادف کرده ...
سرمو چرخوندم سمتشون ...
-بله درسته همینجا بسترین ...شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
-برادرشم ...
نگام زیرو روش کرد ... کوتاه قد بود ... یکمم هیکلش پر بود چشم و ابروش تیره بودن ..
. شباهتی بهش نداشت ... اصلا مگه این دختر برادریم داشت؟
گوشم و دادم بهشون
-حالش چه جوریاس؟
این لحن لحن نگرانی یه برادر به خواهرش نبود بود؟...
-طبقه سوم اتاق دویستـ...
رفتم سمت پله ها ...یه حس عجیبی داشتم ... از آسانسور رفت بالا ....رسیدم به طبقه
سوم ... قدمام آروم بود اونقدری که خودمم صداشونونمیشنیدم ...
نگام از پشت بهش بود ...دست برد سمت کیفش ... انگار عجله داشت ... زیپ کولشو با ز کردو شروع کرد به زیرو رو کردنش ... قدمامو تند تر کردم ... وارد اتاق شدم سریع چرخید سمتم با دیدنم رنگش پرید ...
یه تای ابرومو دادم بالا
-شما؟
سعی کرد خودشو جمع و جور کنه طلبکار گفت
-فک کنم من باید این سوال و بپرسم... تو اتاق خواهر من چیکار داری شما؟
تیری توی تاریکی پرتاپ کردم
- ... من یه ا داداشم داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ِ
چشماشو ریز کرد انگار تازه داشت دوزاریش می افتاد چی گفتم ...تا به خودم بیام مهلت نداد بهم و صندلی کنار تخت و هل داد طرفم پرت شدم رو زمین.... کیف پناه. انداخت رو کولش و از اتاق دوید بیرون ...سریع بلند شدم و دنبالش دویدم
وا- یستا .... هر دو از پله ها سرازیر شدیم پایین .... همینکه به طبقه دوم رسید سریع رو
به پرستارایی که تو ایستگاه پرستاری بودن گفتم
-زنگ بزنید حراست جلوشو بگیره ...
-چه خبره آغا چی شـ...
داد زدم
-زنگ بزن ...
مهلت ندادم و باز دنبالش دویدم ... با همه سرعتش دویده بود تا رسیدم به محوطه چشمم به درخروجی بیمارستان افتاد که سوار یه موتورسیکلت در رفت و نگهبان نتونست
بگیرتش ....
به نفس نفس افتاده بودم دستامو گذاشتم رو زانوهامو خم شدم ....چندتا از پرستارا از
بیمارستان اومدن بیرون و دوتا نگهبان اومدن سمت ما
خانومیکه انگار سر پرستار بود اومد نزدیکم ...
-چه خبره آقا چی شده؟چرا بیمارستان و بهم ریختین؟
نگام هنوز به مسیر رفتنش خشک بود صاف ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ... عصبی نگاش کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم قدش خیلی کوتاهتر از من بود
-ببین خانوم محترم بهتره جای اینکه صداتو برا من بالا ببری به پرسنلت یاد بدی هر کس
و ناکسی و بی اینکه بدونن کیه و چه صنمی با مریضا داره نفرستن تو اتاقش ...کیف یکی از مریضا رو زد
رنگش پرید
-ممکن نیست حتی سوء تفاهمی شده الکی شلوغش نکنید ببینم ...
پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم
-سوء تفاهمم شده باشه ریستون رفعش میکنه ...
وارد بیمارستان شدم رفت سمت اطلاعات همه هاج و واج داشت نگام میکردن
-کجا باید شکایت کنم ؟
پرستاره گیج گفت
-بـ..بله؟
با کف دستم کوبیدم رو میزشون
-میگم کجا میتونم شکایت کنم ؟نامفهومه؟!
همون سر پرستاره اومد نزدیک
آقا مراعات کن اینجا بیمارستانه تشریف بیارید من خودم راهنماییتون میکنم ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿