eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
862 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی ☑️ تعداد صفحه‌هات 98
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 خیلی از این رفتارشون تعجب کردم! پرسیدم چرا خونه موندین؟ این حرفا چیه که میزنین؟ چی شده؟ چرا اینقدر پکرین؟ مامان که خیلی اعصابش به هم ریخته بود شروع به حرف زدن کرد و گفت: امروز مثل بچه آدم آماده شدیم و رفتیم مزون! هنوز یکی دو ساعت نبود که اونجا بودیم، یهو دیدیم کلی مامور ریختن داخل مزون و اونجا را پلمپ کردن!» گفتم: پلمپ؟ چرا؟ مامان گفت: «چه میدونم! میگفتن به خاطر عدم رعایت شئونات اسلامی! مردیکه یه جوری یقه سفیدش را تا خرخره اش بسته بود و میگفت عدم رعایت شئونات اسلامی، که انگار خیلی مملکت گل و بلبلی داریم و همه دارن توش صبح تا شب عبادت پروردگار به جا میارن که میریزن توی روز روشن و در نون دونی مردمو میبندن و اسمش میذارن ارشاد! حالا خوبه خودمون میدونیم همین ریشیا چیکارن که واسه من ادعاشونم میشه؟! افسانه گفت: رعایت شئونات اسلامی؟! لابد شئونات اسلامی اینه که پاشم برم تو مسجد محلشون شو بذارم و لباس های عهد صفوی و قجری بپوشم و بگم تقبل الله. بگم اسعد الله. یا مثلا یه تریپ خفن تنگ و ترش بزنم و یه آرایش هات ابرو هم بکنم و فقط واسه اینکه یقه سفیدها خوششون بیاد یه چادر هم بندازم رو خودم که مثلا بشم شئونات اسلامی؟! مامانم گفت: آی گفتی افسانه جون! میبینی خداوکیلی اوضاع چقدر شیر تو شیره؟ جرم من و تو اینه که فقط چادر رو سرمون نمیندازیم وگرنه اگه همین تیپ. ینی دقیقا همین تیپ و تریپ آرایش و لباس را داشتیم، اما مثل زن های خودشون فقط یه چادر مینداختیم رو سرمون، الان شده بودیم حاجیه خانم رویا و حاجیه خانم افسانه! افسانه دقت کردی؟ . حتی یکی از زن هایی که مثلا مامور بود و باهاشون اومده بود، من دقت کردم. هم ته آرایش داشت و هم لباس زیر چادرش خیلی هم گله گشاد نبود. اون وقت ما ده بیست نفر شدیم خلاف شئونات اسلامی!» افسانه گفت: فقط اون یه نفر نبودا. چند تا از زن هایی که ریختن داخل مزون، دقیقا خودشون را مرتب کرده بودن... ینی افشین به جون خودم قسم، قشنگ رنگ رژ و ابرو زنه تابلو بود! خب اگه آرایش و تیپ زدن بده، واسه همه بد باشه! نه واسه مایی که. وای مامان راستی! پول دانشگاهم. مامان اخراجم میکنن اگه شهریه دانشگاه را نتونم به موقع بدم!» مامان گفت: دانشگاهت بخوره تو سر من! ما نتونیم ماهی دو سه ملیون دربیاریم، از گور بابات میتونیم پول این خونه و شارژ ساختمون و دک و پزمون و خورد و خوراکمون دربیاریم؟! از گور بابات میتونیم سر رسید قسط و قرضمون بدیم؟!» اون روز و اون شب، نقل حرف خونه ما یا آه و نفرین بود یا فحش و دری وری گفتن به این و اون. من که دیگه سرماخوردگیم یادم رفت و اینقدر فکر بدبختیامون بودم که حتی یادم رفت ناهار بخورم! حتی مدام به خودم میگفتم: «ما به کار گاراژ خیلی نیاز داریم. بدبخت شدیم رفت خدا نکنه گاراژ را از دست بدم. حالا یه وقت حکومت خبر نشه که ما بعضی وقتها که اوسا نیست و کاری هم نداریم، میشینیم دور هم و نوار شهرام شب پره گوش میدیم و گاهی وقتا یه قر کمر کوچیک هم ول میکنیم... یه وقت حکومت نفهمه و بریزن گاراژ را به بهانه عدم شئونات اسلامی تعطیل کنند!» اون روز گذشت. مامان و افسانه تا یه هفته تقریبا بیکار بودن ونمیدونستن چیکار کنند؟! استرس و شرایط خیلی بدی در اون هفته داشتیم. اینقدر بد که حتی خبری از خنده و نشاط و شوخی تو خونمون نبود. مامان از همه بیشتر حرص میخورد. مدام چشمش به زنگ و تماس گوشیش بود اما کسی هم زنگ نمیزد به جز قوم و خویشای فضولمون! پس انداز زیادی نداشتیم. وارد هفته دوم بیکاری مامان و افسانه شدیم. میدونستم که حتی اگر به خاطر گشنگی و تشنگی نمیریم، به خاطر فکر و غضه زیادی، مامانم یه کاری دست خودش میده! تا اینکه یه شب که برگشتم خونه، دیدم مامان و افسانه خیلی عوض شدن. خیلی حالشون خوب بود. خوشحال بودند. از مامانم پرسیدم چی شده؟ مامانم با کلی ذوق و هیجان گفت: «بالاخره کوروش خان تماس گرفت واسم میدونستم به کوروش میشه گفت مرد! پیشنهاد کار داده. گفته حالا که مزونو بستن، شمال شو دارن. ما دو سه روز شمال شو داریم. انگار بدبختی این دو هفته داره از سر و کلمون میره. من و افسانه داریم فردا میریم شمال! کوروش خان گفته به شرطی کار و شو هست، که خودمم با افسانه برم!! خب میرم. بهتره از اینه که بشینم و غصه دیر اومدن افسانه بخورم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 اونا تصمیمشون جدی بود و من هم کاری نمیتونستم بکنم. حتی اگه پنج شنبه و جمعه هم بود بازم نمیتونستم باهاشون برم چون قرار بود کسی جز خودشون باهاشون نباشه! سه چهار روز طول کشید... باهاشون در تماس بودم ... چیزی از نشونه های غم و ناراحتی در حرفاشون نمیدیدم... همین خیال منو راحت میکرد... مخصوصا اینکه مامانم هم با افسانه بود و بالاخره میدونستم که حواسش به همه چیز هست. بعد از سه چهار روز برگشتن... با دست پر هم برگشتن... با دو سه ملیون تومن پول... با دو سه دست لباس شیک و جذاب... از همه مهم تر... روحیه و حال هر دوشون خوب بود... این سفر شمال، بعد از دو سه هفته تب و تاب بی کاری و مشکلات مالی، براشون هم فال بود و هم تماشا... هم پول درآوردن و هم یه دل سیر تفریح کرده بودن... از مامانم پرسیدم: «از شمال چه خبر؟ چیکارا میکردین؟ دیگه حالا بدون من میرین حال و صفا؟» مامان گفت: «قربون شکلت برم... ببخشید تنهات گذاشتیم... تو که میبینی وضعمون چطوریه؟ ... باید بتونیم از پس این زندگی بر بیاییم... همین که تو این مملکت هنوز زنده هستیم و نفس میکشیم خودش خیلیه...» گفتم: «نگفتی حالا... چه خبر؟» گفت: «خبر اینکه همش کار و شو و مدلای مختلف... فکر کن افشین اگه بتونیم ماهی دو بار... فقط دو بار در منطقه آزاد و کنار دریا شو داشته باشیم، به راحتی خرج یه ماهمون در میاریم... از بس آدمای پولدار و خر پول که گردنشون را تبر نمیزنه، جمع میشن و لباس ها را میبینن و شو میگیرن...» گفتم: «شو میگیرن؟ ینی چی؟» افسانه پرید وسط حرفمون و گفت: «آره... ینی مثلا تقاضا میدن که ما بریم جایی که میخوان و واسشون شو داشته باشیم... مثلا این هفته یه شو دبل داریم که احتمالا باید بترکونیم... شمال هم هست... آمل... البته محمود آباد هم یکی دعوتمون کرده اما میگن شو آمل خیلی کلاسش بالاتره و حتی آدم گنده ها هم هستند!» با دهان باز گفتم: «آدم گنده ها؟! ینی کیا؟ خودشون میان یا زن و دختراشون؟» تا اینو گفتم، دوتاشون زدند زیر خنده... افسانه گفت: «چه فرقی میکنه؟ هر کی میخواد بیاد... فقط پول داشته باشه و خوش سلیقه باشه... اصلا اگه از من میپرسی، میگم ننه و جد آبادش هم بیاد!» همین طور که داشتیم حرف میزدیم... حساب کتاب هم میکردیم... مثلا فلان مبلغ بدیم واسه قرض... فلان مبلغ واسه دانشگاه آزاد افسانه... حتی اون شب فهمیدم که فلان کارمند دانشگاه آزاد افسانه که بهش پیشنهاد کار مزون و شو لباس و تیم کوروش داده بود، هر از گاهی با یه کادو یا یکی دو ملیون تومن پول، افسانه از شرمندگیش در میومد!! خلاصه همینطور که داشتیم حرف میزدیم و واسه پولایی که روبرومون پول نقشه میکشیدیم، سر افسانه گیج رفت... دستشو گذاشت روی شقیقش... پاشد رفت به طرف آشپزخونه تا یه لیوان آب قند بخوره... من و مامان درگیر شمردن پول ها و مرتب کردن کیف مامان بودیم... حواسمون به افسانه نبود... تا اینکه یهو صدای شکسته شدن لیوان و بشقاب شنیدیم... وحشت کردیم... دویدیم به طرف آشپزخونه... دیدیم افسانه وسط آشپزخونه ولو شده و غش کرده... مامانم بیشتر از من ترسیده بود... رفتیم بالای سرش... یه کم با آب پاشیدیم روی صورتش... مامان با وحشت و داد گفت: «پاشو برو زود زنگ بزن آمبولانس... افسانه چشمات باز کن... افسانه...» من تا برگشتم که برم به طرف تلفن، چشمام داشت از ترس و تعجب از حلقه درمیومد... چیزی دیدم که یهو دلم ریخت پایین... مامانمو با لکنت و وحشت صدا کردم... مامامامامان... مامانم دید که من سر جام خشکم زده و به رد خونی که قطره قطره قطره روی زمین ریخته بود زل زدم و دارم ردش را دنبال میکنم... چشمای گرد من و مامانم دنبال رد خون رفت و رفت و رفت تا اینکه رسیدیم به پای افسانه... افسانه همین جوری که به طرف آشپرخونه راه میرفته، از پاش خون اومده بود و ردش را گذاشته بود ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 مامانم گفت: «زود باش افشین! زنگ بزن اورژانس!» افسانه را بردیم بیمارستان... من از حرفهایی که مامانم با پرستارها و دکترا میزد چیزی نمیفهمیدم... فقط منو مدام میفرستادن دنبال نسخه و دارو و تشکیل پرونده و... افسانه به هوش اومد اما خون ریزیش بند نمیومد... به زور بند آوردن... افسانه مثل مارگزیده به خودش میپیچید... یکی دو بار از مامانم پرسیدم افسانه چش شده؟ مامانم با عصبانیت و ناراحتی گفت: «به تو چه؟ یه مشکل زنونه است... برو رو صندلی بیرون بشین تا بیام... برو دیگه...» رفتم تو سالن انتظار و نشستم روبروی تلوزیون... ساعت دو و سه نصف شب بود... دکتر نداشتن... گفتن دکتر صبح میاد... مجبور بودیم اونشب بیمارستان بمونیم... تا اینکه دیدم مامانم از اتاق افسانه اومد بیرون... مستقیم رفت سراغ پرستاری که سن و سالی هم داشت... منم پاشدم رفتم پیشش... اما پشت سرش ایستادم... میخواستم نفهمه که دارم میشنوم... پرستار به مامانم گفت: «چندم باید ....... ؟» مامانم گفت: «نمیدونم... شاید همین روزا... آره همین روزا...» پرستار گفت: «ماه قبل چی؟ منظم بوده؟» مامانم گفت: «نمیدونم خانم... من چه میدونم.... حالا چشه دخترم؟» پرستار گفت: «آخرین مراجعش به پزشکش کی بوده؟» مامان گفت: «فکر کنم یک ماه قبل... شمال... !» پرستار گفت: «مطمئنی خانم؟ فکرش کن... باید دقیق بدونم...» مامان گفت: «نمیدونم... میشه بگید چی شده؟» یه لحظه پرستار چشمش به من خورد... مثلا جوری که من نشنوم، سرش را به مامانم نزدیک کرد و یه چیزی گفت... مامانم با چشمای گرد شده و تن صدای آروم بهش گفت: «نمیدونم... به خدا نمیدونم... اما فکر کنم دکتری که با دوستش رفته بود، از اون دکترای مجوز باطل بوده... چطور حالا؟ چیزی شده؟» پرستار با تعجب گفت: «چطور حالا؟ همینطور که داری میبینی! همین که الان بعد از سه ماه، داره به زور سقط میکنه اما ... خدا کنه حدسم درست نباشه!» مامان گفت: «میشه واضح تر بگی؟!» پرستار آروم گفت: «ممکنه سقط شده باشه اما هنوز بخشی از بدن جنین.... نمیدونم حالا... اصلا بذار صبح دکتر بیاد خودش معاینش کنه!» داشتم دیوونه میشدم... سقط چیه دیگه؟ جنین کدومه؟ ینی چی این حرفها؟ ینی افسانه ...؟ ینی خواهر من...؟ ینی اون مدت که شمال میرفتن و حتی آرایشگر مخصوص مزون را هم با خودشون میبرن.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴