eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
861 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت16 ماشین و پارک کردم بیرون محوطه ....عینک آفتابیمو زدم بالای موهام جدا تو او
نه والا به من چه سرگروه و مدیر گروه یکی دیگس منو سنه نه رعوفی انگار که یه راه گریز پیدا کرده باشه نفس راحتی کشید -بله درسته حل کردن این مشکل به عهده سر گروهه ببینید امیر چیکار و میخواد بکنه ه مونو انجام بدین ... مهلت نداد حرفی بزنم ... سریع یه برگه از جیبش در آوردو گذاشت روی میز شیشه ای کنار دستش ... -خب وقت کمه و کار ما زیاد ... یا علی بگید و شروع کنید ولی قبلش این و امضا کنید .. . سامان که ساکت یه گوشه ایساده بود سرشو برد نزدیک کاغذو برش داشت ... شروع کرد به خوندن ... بعد یه مکث کوتاه و نگاه گذرا خودکاری که رعوفی گذاشته بود کنار برگه رو برداشت وا مضاش کرد .... پشت بندش میثمم امضا کرد ... پناه خطیب نگاه چپکی بهم انداخت و خودکارو از می ثم گرفت و امضا کرد جوری نگاه میکنه انگار ارث باباشو بالا کشیدم .... رفتم جلو و برگه رو امضا کردم و رعوفیم امضا کرد ... دستاشو کوبید بهم چشماش برق عجیبی میزد ... -خب دیگه پس بسم الله از امروز شروع کنید ببینم چیکار میکنید ... سامان –از امروز؟...من کلاس دارم بشکنی زد آ آ...داشت یادم میرفت با اساتیدو ریس دانشگاه صحبتایی کردم این ترم از غ یبتاتون چشم پوشی میکنن ... ی جوری دارن بهتون آوانس میدن بالاخرره ییه فرقی باید بین شماها و بقیه باشه دیگه مگه نه؟ اینو گفت و چشمکی به سامان زد...هوای اتاق و بادم عمیقی کشیدم ته ریه هام ...انگار که هم چی مهیا بود ... باید سریعتر شروع میکردیم سعی کردم لحن صبت کردنم جدی باشه رو به همشون گفتم خب حالا که همه چی اوکیه فقط یکم وقت میخوایم تا کارو شروع کنیم از این لحظه به بعد حتی ی ساعت وقت تلف کردنم یعنی حماقت محض میثم دستاشو از هم باز کردو نگاهی به اطراف کرد -خب شروع کنیم ... شالگردم و باز کردم و انداختم روی کاناپه راحتی که اونجا بود کیفمم انداختم روی اون نگاه مصممی به همشون کردم -شروع کنیم ... همگی بی معطلی کیفاشونو گذاشت زمین و نقشه طرح اصلی و پهنش کردیم روی میز .. . رعوفی بیشتر از این cوند و با یه خدافظی دسته جمعی اونجا رو ترک کرد ... با جدیت شروع به توضیح دادن طرح شدم ... همه هوش و حواسمون متمرکز بود روی یه کاغذ سفید با یه سری خطوط ...همین خط و همین کاغذ میتونست آینده مارو از این رو به اون رو کنه ... تقسیم کاروانجام دادیم .... به خاطر طراحی منحصر به فرد جنگنده سیرو دینامیک و طراحی بالها و بدنه رو سپردم دست سامان ... کار پیشرانس که طراحی موتور هوافضایی بودوخودم و پناه خطیب خواستم انجام بدیم . ... به خاطر طرحی که ارائه کرده بود فهمیدم طرز فکرش به من نزدیک تره و همونی که تو سرمه رو میتونه برام خلق کنه کار دینامیک پروازو کنترلشم سپردم دست میثم .. بعد تقسیم کار رو کردم سمتشون ... باید گربه رو دم حجله میکشتم تا بعدا دردسر نشه برام ... با همه جدیتی که از خودم سراغ داشتم زل زدم بهشون -ببینید جنگ اول به از صلح آخره .... همین اوله کاری بهتره شرایطمونو برای هم روشن کنیم تا بعدا مشکلی پیش نیاد هر چهارتامو ن میدونیم این پروژه اهمیتش چقد زیاده پ س باید همه وقت و انرژیمونو صرف کنیم تا به یه جایی برسه ... از تهران تا اینجا رو اگه بخوایم حساب کنیم دو ساعتی راه هست اگه صبح ساعت هفت راه بی افتیم طرفای ساعت نه اینجاییم ... میخوام همه تلاشتونو بکنید که دیگه نهایت تا نه و نیم اینجا باشید ... تا حول و هوش هفت شبم اینجا میمونیم و کار میکنیم رو پرو ژه.... صدای پناه خطیب باز در اومد -من میگم امکان اومدنش برای من سخته اونوقت رفتش و انداختین برای همچین ساعت ی؟ سامان نگاهی بهش کرد -شما ماشین شخصی ندارید ؟ -نخیر متاسفانه میثم آستین پیراهنشو بالا زد و رو به من کرد -خب میتونیم هر بار یکیمون که مسیرش به مسیر خانوم خطیبم میخوره ایشونو بیاره و ببره سریع جبهه گرفت -نخیر ممنونم .... راضی به زحـ... نذاشتم حرفش تموم بشه ... 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت17 نه والا به من چه سرگروه و مدیر گروه یکی دیگس منو سنه نه رعوفی انگار که
خانوم انگار شما هی دوست داری ساز مخالف بزنی ... چرا انقد مقاومت میکنی ...رسوندن شما وقتی از من یا بقیه میگیره میگیم در صورتی که هم مسیر باشیم میبریمت و میاریمت ... سامان رو بهش گفت -مسیرتون کدوم وره؟ نفس عمیقی کشید و مداد توی دستشو محکم فشار داد -امیریه .... سامان نگاهی به من کرد -من سعادت آبادم میثمم میدونستم خودم نذاشتم حرف بزنه -خودم میارم و میبرمش ... میثم تکیه زد به میزشخب سرگروه اینم حله دیگه؟! -دیگه اینکه پیچوندن و از زیر کار در رفت و اینا ممنوعه ... نهارو نوبتی باید گردن بگیر یم ... حالا خودتون میپزین یا از بیرون میگیرین ربطی به ما نداره .... میثم –دیگه؟! -دیگه اینکه هیچی دیگه ...برید سر کاراتون ... نیازی میبینم راجب اخلاق و این چیزام تذکر بدم اونقدری عاقل و بالغ هستین که نگفته رعایت همو بکنید ... اینو گفتم و عینکمو زدم به چشمم بی انکه نگاه دیگه ای بهشون بندازم یه کاغذ نقشه کشی و پهن کردم روی میز ... مدادو برداشتم -یه چیزی ... از بالای عینک نگاهی به میثم انداختم ... -حالا غذای امروز و چیکار کنیم ؟! هر سه نگاهشون روی من بود نفسمو کلافه دادم بیرون ... -برید سر کارتون زنگ میزنم سفارش میدم میارن ... امروز جورشو من میکشم ... پناه-فردا؟! میثم-و پس فردا و پس اون فردا چی؟ -امروز من فردا تو پس فردا خانوم خطیب و بعدشم سامان .... اوکیه؟! میثم چشمکی زدو انگشت شستصشو آورد بالا -بله اوکـــیه ... چرخیدم سمت کاغذو شروع کردم . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت18 خانوم انگار شما هی دوست داری ساز مخالف بزنی ... چرا انقد مقاومت میکنی ...
سامان بوی لوبیا پلو تو دماغم میپیچید و اعصابمو بیشتر خورد میکرد یه هفته ای میشید که این جا بودیم... بی هیچ اتفاق خاصی داشتیم روزامونو میگذروندیم .... هرکسی سرش تو کار خودش بودو کاری به کار کس دیگه نداشت امروز نوبت پناه بود نهارمونو بده و اونم لوبیا پلو پخته بود ... دفعه پیش اونم مثله بقیمون غذا رو خرید ولی این بار خودش پخت ... از یه طرف محاسبات فشار هوا و باله که درست در نمیومد از یه طرفم گشنگی و این بو ی لوبیا پلو تو دماغم داشت بهم فشار می آورد ... ذهنم خسته شده بود انگار از نه صبح تا الان چهار ساعت بود که داشتم باهاش کلنجار میرفتم و نتیجه نمیداد ... نمیفهمیدم کجای محاسباتم داره اشتباه از اب در میاد ... گوشی کنار دستم لرزید ... اسم سایه و عکسش بالا اومد .... پفی کردم و مدادمو گذاشتم روی میز .... تکیه زدم به صندلی و پاهامو دراز کردم رو صندلی کنارش که خالی بود ... یه نگاه گذرای دیگه به عکسش کردم و تماس و وصل کردم -بله -سلام داداش کوچیکه ... یوقت زنگ نزنی بپرسی این خواهر مامرده زنده گور به گور شد ه ... لبخند نشست رو لبم -بادمجبون بم آفت نداره ... -اون بادمجون بمه من بادمجون تهرونم .... ابرویی بالا انداختم -یعنی آفت زده ای .... کرم داری؟! حرصی شد -کرم و تو داری که معلوم نیست باز چیکار کردی بابا باز کفرش در اومده صدای قه قهم رفت هوا...حدس میزدم با کار دیشبم باز یه مدت گیر بده به همه.... -چی کار کرده .... -چه میدونم والا امروز انگار ماشین و از سهیل گرفته کلیم بحثشون شده باهم .... امروز سر صبحیم زنگ زد به من گفت به شوهرت بگو از این به بعد ساعت هشت صبح نره سر کار پرتش میکنه بیرون .... خندیدم ... به این بابایی که با همه زرنگیش ساده ترین آدمی بود که به کل عمر م دیده بودم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت19 سامان بوی لوبیا پلو تو دماغم میپیچید و اعصابمو بیشتر خورد میکرد یه هفته
بیخیال میدونی که تا یه هفته آمپر میسوزونه بعدش درست میشه تو پوستتو خراب نکن ... -چی گفتی باز بهش؟ -هیچی والا .... -سامــــــان -جون سایه هیچی نگـ... -آقا سامان بیا نهار آمادس ... گوشیو چسبوندم به شونه و باسر بهش اوکی دادم ....همینکه دور شد گوشی و آوردم بالا که صدای سایه تو گوشم پیچید -این کی بود دیگه ؟... چشم دلم روشن ... پاهامو از رو صندلی برداشتم و بلند شدم .... -روشن باشه خواهرم روشن باشه .... یکی از بچه هاس باهاش هم گروهیم نترس کبریت بی خطره ... -والا اگه تو داداش منی همون یدونه کبریت بی خطر برا تویی که انبار باروتیم کلی خطر یه ... وارد دست شویی شدم و شیرو باز کردم ... گوشیو گذاشتم مابین سرو کتفمو مایع و زدم به دستام ... -نه بابا اینجوریام که فک میکنی نیست کبریتش نم کشیدس کارایی... -آقا سامان با شمام .. یه لحظه از نزدیکی صداش جا خوردم و گوشی ول شد تو سینک دست شویی و -اه لعنتی .... سریع گوشی و کشیدم بیرون ... اومد تو دستشویی -وای چی شد ؟... نگاه عصبی بهش انداختم ... گوشی و که خاموش شده بود آوردم بالا -هیچی خانوم گند زده شد توش ... تنه ای بهش زدم و از کنارش گذشتم ... انگار تن صدام یکم بلند بود چون دیدم امیر و م یثم از آشپز خونه اومدن بیرون نگاشون بین ما دوتا چرخید ... نشستم روی مبل و بلافاصله باتری و سیم کارتشو در آوردم ... میثم با دیدن گوشی گفت -فک کنم سشوار باید بگیری روش ... نگاه حرصی بهش انداختم سشوار از کجا باید پیدا میکردم اینجا ... چند تا دستمال بیرون کشیدم شروع کردم به تمیز کردنش ... امیر و میثم بالای سرم ایستاده بودن و پناه همون جای قبلیش ... میل عجیبی به زدن یه کشیده بغل گوشش داشتم .... خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم تا حرفی بهش نزدم و دستم هرز نپره ... اخلاق تندی داشتم و زود آتیشی میشدم و الانم از اون موقعیتایی بود که اگه یه کلمه حرف میزد تضمینی نمیکردم نزنم تو دهنش ... باتری و انداختم و روشنش کردم ... توی دستم لرزید و خیره موندم به صفحه سیاهش ... پرتش کردم روی میز ... امیر دستشو دراز کردو برش داشت ....دیگه این گوشی گوشی بشو نبود ... امیر-سوخت فک کنم 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت20 بیخیال میدونی که تا یه هفته آمپر میسوزونه بعدش درست میشه تو پوستتو خراب ن
با نگاه عصبی چرخیدم سمت پناه نگاه آتیشیمو دوختم تو چشماش -بله سوخت به لطف خانوم ... به آنی اون چهره مظلوم و گناهکار عین خودم جوش آورد -خب حالا من چیکار کنم خودت حواست نبود عصبی بلند شدم -ببین ببر صداتو تا خودم دست به کار نشدم ... صداشو عین خودم برد بالا -خودتت ببر صداتو عددی نیستی تو ... با قدمایی بلند خیز برداشتم سمتش که امیرو میثم سریع به خودشون اومدن ... میثم پیراهنمو گرفت و کشید -هی پسر داری چیکار میکنی ... دستمو مشت کردم .... چشمامو سفت روی هم فشار دادم کمی از عصبانیتم کم بشه ... صدای امیر تو گوشم پیچید -خانوم خطیب برو تو آشپز خونه... لط..فا نگاهشو بین من و امیر چرخوند خواست دهن باز کنه که امیر با تحکم بیشتری گفت - لطــــفا . .. نفس عمیقی کشیدو با قدمایی تند وارد آشپز خونه شد .... نمیدونم چرا حس میکردم ظر فیتم تکمیل شده شاید به خاطر درست در نیومدن محاسبات عصابم تحت فشار بوده برا ی همون ولی الان گنجایش نشستن تو اینجا رو نداشتم ... گوشی و برداشتم و به سویشرت بافتم که روی صندلی آویز ونش کرده بودم چنگ زدم ... میثم-کجا بابا؟... وایستا حلش میکنـ... با بسته شدن در ورودی ساختمون دیگه صداشو نشنیدم .... با موندنم میترسیدم کاری ک نم که بعدا پشیمون شم از کردم ... از در خونه زدم بیرون و ماشین و راه انداختم وسط جاده ... نمیشد گفت زیادم جای پر تی بودیم ... دورو برشو نگا میکردی میشد یه چیزایی برای زندگی کردن پیدا کرد .... نگاهی به صفحه گوشی کردم و پرتش کردم روی صندلی کناریم ... اینجوری که بوش میو مد تا خریدن یه گوشی جدید مجبور بودم از گوشی سابقم استفاده کنم ... با وجود سردی هوا کمی شیشه رو دادم پایین ...نفسی چاق کردم و پامو رو گاز فشار دا دم ...میخواستم سریعتر برسم خونه ... یه ساعتی رانندگی بی وقفه با سرعت صدو چهل کارخودشو کرد .... چشمم به درسفیدو مشکی بلند خونه افتاد ... دستمو کردم تو داشبورد تا دنبال ریموت بگردم که در باز شد ... چشمم به سهیل افتاد دو سال از من کوچیکتر بود با ریموت درو زدم و براش بوقی زد م .... اومد جلو و با آرنجش محکم کوبید رو کاپوت ماشین ... اخمام رفت تو هم ... شیشه رو دادم پایین -چته افسار پاره کردی؟... لحنش پر بود از عصبانیت -باز چی تو گوشش وز وز کردی ماشینمو ازم گرفت ... بی اینکه جوابی بدم بهش پامو گذاشتم رو گاز و ماشین از جاش کنده شد از ترس اینکه زیرش نگیرم خودشو عقب پرت کرد که به پشت افتاد رو زمین ... صدای فحش رکیکی که از پشت دادو شنیدم ... همینکه ماشین ایستاد قفل فرمون و برداشتم و از ماشین پریدم بیرون ... چی گفتی؟! -همونیکه شنیدی به حالت تهدید قفل فرمونو نشونش دادم -سهیل گورتو گم کن تا گردنتو با همین نشکوندم ... پوزخندی زدو یه دستشو گذاشت توی جیبیش -هه... جنبشو نداری تا خیز برداشتم سمتش بلافاصله عقب عقب دوید و در رفت ....زیر لب یه بز دل نثارش کردم و برگشتم سمت ماشین...قفل فرمون و پرت کردم تو ماشین و درشو بستم ...راه افتادم سمت خونه ... هیچ بوی غذا مذایی از خونه نمی اومد ...خدا لعنتت کنه دختر ... در یخچال و باز کردم . ... جعبه پیتزایی که داخل یخچال بودو بیرون آوردم و گذاشتم رو میز ... حوصله گرم کرد ن و گذاشتنش تو فرو نداشتم سس بازی که داخل جعبه انداخته بودن و برداشتم و زدم بهش .... همونجوری سرد سرد یه تیکشو خوردم و بقیشو همینجوری ول کردم رو میزغذاخوری و ر اه افتادم سمت اتاقم که طبقه سوم بود ... خوبی این خونه همین بود که یه طبقش مجز ا در اختیار من و سهیل بود ... یه جورایی زندگی مجردی داشتیم ولی خورد و خوراکمون پایین بود ... در خونه رو باز کردم و مستقیم راه افتادم سمت اتاقم لباسامو پرت کردم رو مبل راحتی و خودمو پرت کردم روی تخت ... اونقدر خسته بود ذهن و تنم که نفهمیدم کی خوابم برد ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 122 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚برای خواندن نه‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 51 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚برای خواندن ده‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 98 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 265 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 53 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 72 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 171 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 75 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 50 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 33 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 66 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 💚برای خواندن نوزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 💚برای خواندن بیستم داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 💚برای خواندن بیست‌ویکم داستان بلند بنام↘️ رمان(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)27قسمت👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/33139
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست هفتم https://eitaa.com/zekrabab125/32865 💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
هدایت شده از بایگانی پروژه
به ما بپیوندید ، پولدار شوید در. 👇👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام اینجا معجزه رو وارد زندگیت کن👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا