هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
اِ اِ همین دیروز ...
همین یک ساعت پیش ...
ای کاش همون موقع ...
❓چقدر تو زندگیمون اینارو میگیم؟ 👆
تصمیمی که اول نگرفتیمو و حسرتی که بعدش ... 🥺
هر جایی تو زندگیم از قافله جا موندم به خاطر این بود که به موقع تصمیم نگرفتم 😔
آره من از خودم جا موندم 🚶♂
✊ اما اینبار نمیذارم این اتفاق تکرار بشه
✊ الان وقت تغییره
امروز که رفیقم داشت از موفقیتهایی که از این پروژه کسب کرده بود و هدفهای آیندهش میگفت،
به خودم گفتم چرا من نتونم؟
مگه من چیم از اون کمتره؟
وقتی این همه آدم، پیروجوون ، زنومرد تونستن دراین پروژه شرکت کنن و به درآمد خوبی برسن،
پس منم میتونم 💪
آاااااره منم میتونم 💪👑🏆
دقیقه نودیا 🧨
لحظه آخریا ⌛️
اگه قراره تصمیمی بگیریم همییییین الان وقتشه ✊
منم زندگیمو خودم میسازم ☄
منم هدفهامو یکی یکی تیک میزنم و بهشون میرسم ⚡️
🌟 منم سرمایهگذار پروژه میشم 🌟
📣 مشهدیا فرصت رو از دست ندید، بعضی فرصتها ممکنه هیچوقت تکرار نشن...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
حدود 3 درصد از مردم دنیا هدف دارند
و فقط 1 درصد از مردم آنرا روی کاغذ می آورند.
✍✍یادداشت هدف هایتان، احتمال دستیابی به آنها را تا 1000% افزایش می دهد.
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
🔴 #آلبرت_انیشتین تقریبا تا ۴ سالگی هنوز توان حرف زدن نداشت، معلمانش گفتند خیلی به بلوغ نخواهد رسید! چند دهه بعد انیشتین تبدیل به یکی از برترین فیزیکدانان تاریخ جهان شد ...
🔴 #استیو_جابز در ۳۰ سالگی، سرخورده و آشفته بدون تشریفات از شرکتی که خودش ساخته بود اخراج شد ! او بنیانگذار شرکت اپل و یکی از چهرههای پیشرو در صنعت رایانه شد ...
🔴 #والت_دیزنی از یک روزنامه اخراج شد، به خاطر عدم تخیل و نداشتن ایدههای اورجینال! والت دیزنی کارآفرین، انیماتور، صداپیشه و تهیهکنندهی سینما شد و صنعت انیمیشن آمریکا را شکوفا کرد ...
🔴 #مایکل_جردن وقتی از تیم بسکتبال مدرسه کنار گذاشته شد، به خانه رفت و خود را در اتاقش زندانی کرد؛ مایکل جردن بعدها به مشهورترین و ثروتمندترین بازیکن بسکتبال جهان تبدیل شد!
📣 #همیشه بعد از شکست، #موفقیتی نیز وجـود دارد ، به #شـرطـی که #تسـلیـم نـشوید...👌
📣 اما این #پروژه از اول #شکست ندارد، بعد از #ثبتنام 💯% #پیروزیست...💪
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت126 * پناه سردر گم بودم ...میدونستم تصمیمی که گرفتم نشدنیه .... یکی از شرا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت127
ممنونم مرسی
پا روی پا انداخت و من با استرس دستامو مشت کردم
-برای بچه ها کادو آوردین ؟!
اشارش به عروسکا بود ... لبخندی زدم ...
-بعله ...
-خیلی ممنون ... حقیقتش این بچه ها بیشتر از این کادو ها محتاج محبـ....
اون حرف میزدو من حرفمو مزه مزه میکردم
اون حرف میزدو من استرس حرفی و داشتم که میخواستم بزنم ... کمی به خودم دل و جرئت دادم و پریدم میون حرفاش
-ببخشید ..
-جونم؟
-میتونم ... میتونم یه سوالی بپرسم ؟
-حتما عزیزم بپرس
-شرایط ... شرایط گرفتن حضانت بچه چیه ... یه دختر مجردم میتونه حضانت بچه رو به
عهده بگیره
لبخندی زد و مهربون جوابمو داد ...
-والا برای دختر مجرد که سخته ... اولا باید بالای سی سال داشته باشه و یه مدرکیم از
پزشکی قانونی مبنی بر بچه ار نشدنش بیاره که بهتره ... شرایط عمومیشم که چیزایی مثله نداشتن اعتیاد ومریضی خاص و ایناست ...
با شنیدن مریضی خاص دیگه ادامه ندادم .... بلند شدم و لباسامو مرتب کردم ... با تعجب گفت
-میری ؟
لبامو کش دادم
-بعله برم دیگه ... قصدم رسوندن این کادوها بود که میسر شد -نمیخوای بچه ها رو ببینی...
تند دستمو تکون دادم
-نه نه ....الان باید برم جایی بعدا ...
گفتم و تند خارج شدم از اونجا ... حتی منتظر نموندم خدافظیشو بشنوم .... نمیدونم چرا
بغضم گرفته بود .... بی توجه به خدافظی نگهبان از در شیرخوارگاه زدم بیرون مسیری ر
و که نمیدونستم کجاست و پیش گرفتم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت127 ممنونم مرسی پا روی پا انداخت و من با استرس دستامو مشت کردم -برای بچه
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت128
سامان
ماشین و پارک کردم ... کمربندمو باز کردم و شیشه رو دادم بالا ....
داشتم پباده میشدم که یه ان نگام قفل شد به در شیرخوارگاه و دختری که تند ازش بیرو ن زد .... قیافش برام آشنا تر از اونی بود که نشناسمش ...
قدماش تند ولی نا متعادل بود ...
وقتی کامل دور شد پیاده شدم و رفتم سمت شیر خوارگاه ... نگام هنوز به دری بود که
چند دیقه پیش پناه از توش خارج شده بود .. نگاهی به نگهبانی کردم ...
-سلام ... این خانومه که الان ...
پفی کرد ...
سلام ... اومد یکم اسباب بازی و اینا آورد بده بره رفت پیش مدیر و سریع زد بیرون ....
اخمام رفت توهم ... تشکری کردم و راه افتادم سمت اتاق خانوم سوری ...
در زدم و وارد اتاقش شدم .... با دیدنم لبخندی زد
-سلام آقای حسین پور .... خوش اومدین ...
لبخند سر سری زدم
-سلام خانوم سوری احوال شما ...
مقنعه بلندشو صاف و صوف کرد
-ممنون ... بفرمایید بشینید بگم بچه ها چایی بیارن ...
با دستم مانع ادامه صحبتاش شدم
-نه ... ممنونم .. اومدم یه سری به نوا بزنم و ...
مردد پرسیدم ...
-خانوم سوری .. الان یه دختر خانومی از اتاقتون زد بیرون ... میتونم بپرسم چیکار داشت
...
مشکوک نگام کرد و کم کم لبش به خنده وا شد .. نمیخواستم خودمو درگیر افکار خاله زنکیش بکنم ...
-والا درست حسابی خودمم نفهمیدم ... برای بچه ها کادو آورده بود .. خودشم چند تا
سوال راجب حضانت بچه پرسید و تا جواب دادم بلند شد و رفت ...
ابروهامو بیشتر گره کردم
-حضانت بچه ؟!
سری به نشونه تائید تکون داد ...
-آره حضانت ...
-شما چی گفتی ؟ً!
دستاشو گیج رو هوا تکون داد...
-همون مراحل قانونی و توضیح دادم ... اعتیاد نداشته باشه .. سوء پیشینه نداشته باشه .
.. بیماری خاص لا علاج نداشته باشه و اینا ..
چشما مو سفت رو هم فشار دادم .... لعنتی ... حالم داشت از این زندگی بهم میخورد که
هیچ رقمه باهاش راه نمی اومد .. میتونستم حدس بزنم تو چه فکریه ...
میتونستم بفهمم داغ مادر نشدن تو دلش جاش بیشتر میسوزونه تا داغ اون بیماری لا علا جی که گریبانگیرشه و خرشو چسبیده ...
دیگه توجهی به سوری و حرفاش نکردم .... برای دیدن نوا رفتم و هر چی بیشتر باهاش با
ز ی میکردم و بغلش میکردم بیشتر دلم به حال پناهی میسوخت که انگار تنهایی با خودکا ر قرمز رو پیشونیش نوشته شده بود ...
یه لعنت به خودم فرستادم اگه نوا رو تحویل پرورشگاه نمیدادم شاید الان میتونستم یه
قدم تو زندگیش براش بردارم ...
مشغله های فکریم کم بود پناهم بهش اضافه شد ... نمیدونستم چیکار کنم ...
از یه طرف در گیر کارای رفتنم بودم ... از یه طرف نورا و مشکلاتی که برام درست کرده
بود .. از یه طرف اون پسر مجهول الهویه .... از یه طرف پناه
داشتم دیونه میشدم ... دیونگی برای حالم ماله دو دیقه بود ...... بابا به خاطر گریه زاری
های مامان از خونه پرتم نکرده بود بیرون و خودشم دلش نمی اومد این دم دمای آخر کاری کنه سر لج بی افتم و رفتنم دیگه برگشتی نداشته باشه .....
به قول سهیل دیدارمون بی افته به قیامت که یقه همو قراره بچسبیم....
تو خونه حکومت نظامی بود انگار سایه و مامان که حدالمقدور بهم رو نمیدادن و بابا که
کلا منو میدید روشو بر میگردوند ...
بازم دم شوهر سایه گرم که جواب سلاممومیداد... تنها کسی که عین آدم باها برخورد میکرد سهیل بود اونم از سر ذوق رفتن من بود ...
بی توجه به سرو صداهایی که از آشپزخونه می اومد رفتم طبقه بالا و تا درو باز کردم نگام به چمدون آبی رنگی افتاد که کنار در بود ...
با تعجب نگاش کردم ... تازه میخواستم چمدونمو ببندم نمیدونستم این ماله کیه ....
رو زانو خم شدم و بازش کردم ...
لبام یه وری کج شد ...
با دیدن آجیل و خشکبار و هزارو یک قلم دیگه که میدونستم کار سایه و مامانه لبخند ی رو لبم نشست ... با دست کمی اینور اونورش کردم و با دیدن ادویه ها خندم عریض تر شد ... انگار فکر همه جاشو کرده بودن ...
در چمدونو بستم و راه افتادم سمت اتاقم .... باید چمدوcو میبستم و با خیالت راحت
می افتادم دنبال کارام ...
پس فردا پرواز داشتم و همه امیدم به این دو روزه بود ...
در کمدمو باز کردم و همه آویزارو دستم گرفتم و برشون داشتم ... لباسارو پرت کردم رو
تخت و با دیدنشون پفی کردم ....
نگام به آینه بودو به سامانی که نمیشناختم .... انگار غریبه بودم ... انگار زندگیم تو عرض
چند ماه به اندازه چند سال متحول شده و تغیرم داد ....
غیر کردم و حالا این سامان تغیر کرده داره میره ... میرم که بمونم ... میرم که دورشم کمی از این سامان ...
بعضی از خاطره هارو تو زندگی cیشه فراموش کرد پس چاره ای نداری جز اینکه باهاش
راه بیای ....راه بیای و کنارش بزاری ...
خاطراتمو چه خوب چه بد کنار میزارم و میرم
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت128 سامان ماشین و پارک کردم ... کمربندمو باز کردم و شیشه رو دادم بالا ..
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت129
ارسلان
نگاهی به اسمش روی گوشی انداختم .. لبخندی رو لبم نشست ... نمیخواستم خودمو گول بزنم هیچوقت به چشم خواهری ندیدمش ولی هیچوقتم نتونستم با خودم کنار بیام
و به چشم همسرم ببینمش یا حتی یه دوست دختر ...
حسم بهش یه حس دوستانه بود .. یه حسی پر از احترام ...
پر از ارزش ...
صدای ضعیفش تو گوشی پیچید و گوشی و بردم نزدیک گوشم ..
سلام علیکم بانو ...
لبخندشو از پشت گوشیم حس کردم ...
-سلام بر امیر ارسلان خان نامدار .. سراغی از ما نمیگیری ...
-والا من که همیشه جویای احوال تو ئه بی مرام هستم تویی که چند وقته از ترس فاکتو ر انداختن قبض مبایلت یه زنگم به ما نمیزنی ... بابا تک بنداز ما زنگ بزنیم ... اس ام اس
خالیم بدی قبوله ها ...
خندید
کجایی ...
دستی به دسته چمدونم کشیدم ...
-حدسشو بزن ...
-از حدس زدن خوشم نمیاد ...
-از من ؟!
بلند خندید ...
-گمشو نفله ...
-خودت گمشو ... نخ نده خانوم من نامزد دارم ...
-راستی خانوم بچه ها چطورن خوب هستن ...
-سلام دارن خدمتتون ... بچه هام دست بوسن ..
جفتمون خندیدیم ..
-ایشالا بعد اینکه کارای اقامتم اوکی شد بر میگردم و یه نامزدی توپ میگیریم توام بیا قند بساب بالا کلمون ...
یه ایشالای از ته دل گفت .... که اخم کردم
-هوی دختره نگفتی به نظرت کجام ...
-کوجایی خو ... بوگو دا...
به لحن مسخرش خندیدم و کتم و از رو صندلیم برداشتم ...
-همین الان دارم راه می افتم سمت فرودگاه ... دارم میپرم که برم .. دو ساعت دیگه بای
بای
صداش رنگ بهت گرفت ...
-بپ....بپری ؟!... کجا ؟!
چمدونو دنبال خودم کشیدم ...
-بپرم رو هوا .... دختر دارم میرم فرنگستون دیگه ...
-ار...ارسلان .... ارسلان الان باید به من بگی ...
همه بیرون ایستاده بودن .... خندیدم ...
-مهم اینکه گفتم دیگه ....
داد زد
-واقعا بیشعوری ..... واقعااا ...
گوشی و قطع کردو من مات موندم ... چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم که جواب ند اد ...
صدای بابا در اومد
-ارسلان بدو تا برسیم پرواز پریده ....
نا امید شدم و چمدونم و گذاشتم تو ماشین ... یه ایل و تبار دنبال خودم کشیدم ...
از قصد به هیچ کدوم بچه ها روزو ساعت پریدنمو خبر نداده بودم ...
همیشه از خدافظی بدم میومد ...
دلم طاقت نیاورد بی خدافظی از پناه برم .... باید برای آخرین بار میدیدمش ....
برای همه مخاطبام یه پیام خدافظی فرستادم و پشت بندش تا خود فرودگاه زنگ پشت
زنگ و گله از بی معرفتیم برای خبر نکردنشون ...
اصلا نفهمیدم مسافت خونه تا فرودگاه چقد طول کشید ... وقتی به خودم اومدم که نیم
ساعت تا پروازم مونده بودو باید میرفتم برای بازرسی ....
گوشی هنوز تو گوشم بود ... میثم دست بردار نبود ... پروازش یکی دوهفته دیگه بود حدودا ... اونم رفت فرانسه ....
خوبیش این بود که میتونستم پناه و بسپارم دستش که مواظبش باشه ...
خاله و عمه و عمو بی توجه به من و تلفن تو گوشم تند تند بغلم میکردن و رو بوسی میکردن ....
هرکدوم حرفی میزدن و صداها گم میشد تو هم ... داشتم از میثم خداحافظ میکردم و عمه آویزون شده بود ازم و دست بردار نبود ...
از پشت شونه هاش یه آن نگاهم به دختری افتاد که نگاهشو تو گوشه کنار سالن میچرخوند .... سریع بی توجه به همه دستمو براش بردم بالا ...
-پناه ....
صدای همه خاموش شد سرا چرخید سمتش ... گوشی و گذاشتم تو جیبم و با قدمایی تند
خودمو بهش رسوندم ...
با ذوق نگاهش کردم
-بی معرفت گفتم بی خدافظی دلت اومد قطع کنی ... چرادیگه جواب ندادی ...
نفس نفس میزد
-خیـ...خیل>> بیشعوری ... میـ.. میدونی خودمو ...کش...کشتم تا برسم ..
لبخند عریضی زدم
-مرسی که اومدی ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت129 ارسلان نگاهی به اسمش روی گوشی انداختم .. لبخندی رو لبم نشست ... نمیخ
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت130
چشماش پر شد ...
مواظب خودت باش ...
-تو بیشتر
- سخته به نبودنت عادت کردن ...عادت کردم به اینکه همیشه پشتم باشی ...
محکم دماغشو کشیدم
-عیب نداره کوچولو عوضش یاد میگیری رو پای خودت وایستی ...
تلخ خندید
-نری حاجی حاجی مکه ها ...
-ببین کی به کی میگه ... بی معرفتر از تو مگه داریم
غمگین گفت
-باشه من بی معرفت تو مثله من نباش
-برو خواهر برو ....
سنگینی نگاه بقیه از پشت سر بد جوری آزار دهنده بود .. نمیخواستم سوء تفاهمی پیش
بیاد براشون ...
کیفشو گرفتم و کشیدم دنبال خودم ... نگاه همه یه جوری بود ...
خیلی صاف و ساده رو کردم سمتششون ...
-معرفی میکنم ... پناه خانوم خواهرکوچیکم که خیلی برام عزیزه ...
همه سلامی دادن و پناه سری براشون تکون داد ...
قبلا به خانوادم راجبش تو ضیح داده بودم ... بابا و بقیه با خوشرویی ازش استقبال کردن
. خونده شدن شماره پروازم مساوی شد با اشک و همهه همه برای خدافظی ....
سخت بود خدافظی ازشون ...
نفس عمیقی کشیدم و تک به تک با همشون خدافظی کردم ...
همگی به زور همایون یه سلفی گرفتیم .... دیگه نگاشون نکردم و رفتم ....
هیچکس از آینده خبر نداره ... نمیدونم باز دوباره کی ببینمشون ولی چشم باید بست به
حالی که توش هستی و امید وار باشی به آینده ای که داره میاد ...
دوست دارم رفتنم ختم شه به یه آینده خوش ...
صدای بوق اومدو دست بردم سمت کمربندم و نگاه به حلقه نشونی که تو دستم بود ...
لبخندی زدم ....
کی فکرشو میکرد قسمت منم این باشه ...
رفتم و خودم و سپردم به جریان زندگی ...
صدای هواپیما تو گوشم پیچید و چشمامو بستم هندسفری و گذاشتم تو گوشم ...
خدافظ ایران .... بر میگردم ... کامینگ سون.
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی