همکارش چهل روز قبل به #شهادت رسیده بود، یک بچه داشت همسن بچه ما؛ توی این روز عکس های اون بچه رو که می دید می گفت: این بچه چه گناهی کرده که باید بی پدر بزرگ بشه ما باید انتقامش را بگیریم. قاتل به سزای اعمالش رسید، ولی به خاطر همین عملیات خودش هم شهید شد. حالا همین شرایط برای دختر خودش هست.
* #شهید_هادی_کاردیده
@zendagibazendagishohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*شمع به کبریت گفت....
@zendagibazendagishohada
آنھا که از پل صراط میگذرند،
قبلا از خیلی چیزها گذشته اند؛
بایـــد بگذری تا بگذری...!
#شھید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@zendagibazendagishohada
* #عطر_شهید
از آزاده سرافراز برادر محمّد علی صمدی خواستم که خاطره ای از نماز در اسارت برایم بگوید. او گفت: در عملیات کربلای 5 به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. اسرای کربلای 4 و 5 را بعد از استخبارات به زندان الرشید انتقال میدادند، هر زندان اتاقی بود تقریبا 5/2 در 5/2 و حدود 30 نفر را به زور در آن جایی میدادند، به طوری که ایستادن در آنجا مشکل بود چه رسد به خوابیدن و نماز خواندن. یکی از آزادگان زخمی بود و در آنجا هم به مجروحین رسیدگی نمیشد. آن آزاده مجروح نمازش را ترک نمیکرد و حتی نماز شب را هم به جا میآورد. در آخرین نماز شب خود هم از خدا خواسته بود که با حضرت زهرا (س) محشور شود، در حالی که بدنش بوی تعفن میداد و حدود 50 روز بود که حمام نرفته بود. اما معجزهای روی داد به این شرح که، این شهید در آخرین سجده به شهادت رسید و پیکرش را به بیرون از زندان الرشید منتقل نمودند. بعد از مدتی عراقیها سراسیمه به زندان هجوم آوردند و شروع به تفتیش اسرا نمودند و وقتی که چیزی نیافتند به بیرون رفتند. یکی از عراقیها گفت: « الآن فهمیدم که شماها برحقید با این که 50 روز در زندان پر از چرک و کثافت هستید اما این فرد که از شما از دنیا رفته بدنش بوی عطر گل محمدی میدهد! این معجزهای بود که در بهمن ماه سال 1365 در پادگان الرشید اتفاق افتاد و ما شاهد آن بودیم. آری هنگامی که شهید از خدا میخواهد با حضرت زهرا (س) محشور شود در نماز به شهادت میرسد و بدنش نیز معطّر میشود.
(کتاب نماز شهدا صفحه 60)
@zendagibazendagishohada
*گمشده های این زمانه.....
آقا سلام ، ببخشید ! مرکز توانبخشی جانبازان کجاست؟
مرد :همین جا که فلج ها و روانی ها رو نگه میدارن؟انتهای همین کوچه است.....!
شوکه شدم وقتی شنیدم.....
داخل که می روی قسمت اعصاب و روان ، احساس می کنی هنوز ابر آتش تیر و گلوله روی سرت است...هنوز هرسه ثانیه یکی از روی تخت خیز می پرد....
هنوز یکی را میبینی با لباس لجنی دارد سینه خیز روی زمین می رود تا مین ها را خنثی کند....
آقا اسماعیل تلفن آسایشگاه را سفت چسبیده بود و فریاد می زد پس نیروها کجا هستن؟؟؟
بچه ها قیچی شدند....
آقا محمد را می بینم که دارد دمپایی سفید بچه ها را واکس سیاه میزند...
انگار زمان جنگ کفاش جبهه بوده.....
وارد سالن آسایشگاه که می شوی یکی دوان دوان سمتت می آید و حال امام خمینی (ره) را ازت می پرسد...می گوید سلامش رابه امام برسانم بگویم بچه ها ایستاده اند......
اینجا هنوز بوی کربلای پنج می یاد.....
باگریه خارج می شوم از آسایشگاه و به هیاهوی شهر باز می گردم....
یکی جلوی درب آسایشگاه تیکه می اندازد که آقا سهمیه بنزین ات را گرفتی؟؟؟...
@zendagibazendagishohada