🌺 وقتی آدم "طبق برنامه خدا" عمل کرد زندگیش شیرین میشه
🔹وقتی زندگی آدم شیرین بشه چه اتفاقی می افته؟😊
اگه زندگی آدم شیرین بشه، هرچقدر که از زندگی زناشوییش میگذره لذّتِ بیشتری میبره.
✅💞
💟 وقتی زندگی یه خانم شیرین بشه، تا یه ماشینِ عروس میبینه حسرت نمیخوره و بگه آخ حیف شد...اون روزا عزیز بودیم....😔
✔️ اتفاقاً بعد از ده سال زندگی با همسرش، میبینه که خیلی عزیزتر شده
🔵 میبینه قبلاً محبتش بچگانه بوده و الان واقعاً داره از زندگی لذّت میبره.
😌💖😊
✔️ آقا هم همینطور
🌷 بعد از چند سال زندگی میبینه که چقدر روحش بزرگ شده و احساسِ آرامش و بزرگی میکنه.💓
🔶 " وقتی زندگی آدم شیرین بشه دیگه نیاز نداره که گناه کنه! "
👈 "گناه، مالِ کسی هست که از زندگیش لذت نمیبره"....
✅🔹➖🌺💕🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد✨
و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین الی قیام یوم الدین🌷
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
#حی شدم
یه مقدار بادام زمینی و نخودچی کشمش و اینا داشتم همه رو توی یه ظرف ریختم و با یک نوشته برای جناب هسر همین الان داخل ماشین گذاشتم
آخه دیگه کم کم بیدار میشن نمی خواستم ببینن
امروز تصمیم گرفتم بین الطلوعین بیدار بمونم ، به خاطر همین به فکرم رسید که برای اولین بار اینکار رو بکنم تا خوشحال بشن😍
✍به به آفرین به این بانو
💞 @zendegiasheghane_ma
💕💫💕💫💕💫💕💫💕
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
سلام من دیشب به مادرهمسرم زنگ زدم
قراره زانوشو عمل کنن
خیلی نگرانه واسترس داره
منم از زن داداشم که مادرش زانوشو عمل کرده ،راجع به این عمل پرسیدم وبه مادر همسرم مواردو گفتم
خیلی خیلی دعام کرد وخوشحال شد
من به خاطر مشغله م و یه سری مسائل که جای شرحش نیست ؛خیلی کمتر زنگ میزنم به پدرومادرهمسرم
اما با این ایده خوب خانم یاس کبود،دیشب به نیت شهید بزرگوارهمت،زنگ زدم واحوالپرسی کردم
✍خدا خیرتون بده بانو ان شاءالله خدا هم دل شما رو شاد کنه این مورد زنگ زدن یا پیام دادن به خانواده همسر مربوط به تکلیف دیروز گروه تجربه خانه ماست😊👌
💞 @zendegiasheghane_ma
🌷 مطالعه سهم #هشتادمین_روز از طریق لینک زیر:
https://eitaa.com/nahj_khatm110/2214
✨📖 ✨ #من_نهج_البلاغه_میخوانم
🌐 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز80
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
رمان #دل_آرام
معجزاتی از امام زمان (عج)
نویسنده : زهرا قزلباشی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 #دل_آرام این داستان : دل آرام من... #قسمت8 رسیدیم به دو راهی معروف دیگر به نام راه سلط
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#دل_آرام
این داستان: دل آرام من....
#قسمت9
گفتی: جدّم حسین علیه السلام را زیارت میکنی؟
غم روی صورتت نشست. به یاد حرفهایی که بین ما ردّ و بدل شده بود افتادم.
- بله امشب شب جمعه است.
و شروع کردی به خواندن زیارت وارث.
اذان گفته شده بود. مردم فوج فوج برای نماز جماعت به مسجد پشت حرم میرفتند.
گفتی: به جماعت ملحق شو.
نور صورتت خیره کننده شده بود. بی آنکه حرفی بزنم، پشت سرت به راه افتادم. تو از من جدا شدی و جلو رفتی. از تمام صفها گذشتی و نزدیک امام جماعت ایستادی. هنوز امام جماعت شروع نکرده بود که تو نمازت را شروع کردی. من به امید دیدار دوباره تو بعد از نماز، جایی میان صفهای به هم پیوسته پیدا و به امام
جماعت اقتدا کردم. نماز که تمام شد دیگر تو را ندیدم. آشوب به دلم افتاد. از مسجد بیرون زدم و به دنبالت گشتم. آرامش چشم هایت به یادم آمد، خودم را به حرم انداختم. ناگهان زنگی در حافظهام زده شد و صدایت در گوش هایم پیچید:
پیروان من. وکلای من!
قلبم در سینه مچاله و صدا در گلویم خفه شد.
تو را باید چه صدا میزدم؟ چرا حتی نامت را نپرسیده بودم؟ حرم دور سرم میچرخید. عکس صورتت در آینه کاریهای صحن و سرا افتاده بود. عطر پیراهنت هنوز در سینهام پیچیده بود و دست هایم...
چشمهای خیس ات در آسمان حرم نقش بسته بود. ناگهان به یادم آمد که کفش هایمان را به کفشدار داده بودیم. به سراغش رفتم. پرسیدم: تو همراه من را ندیدی؟
- بیرون رفت، مگر آن سید دوست تو بود؟
فقط نگاهش کردم. دوباره پرسید: آن آقا دوست شما بود؟
هق هق زدم. فریاد کشیدم و از کفشداری بیرون زدم. کالبد نیمه جانم را بین مردم میکشیدم و تو را جستجو میکردم. کاش هزاران
جان دیگر داشتم و آن را در گستره زمین به دنبال تو میکشاندم. تو داشتی نگاهم میکردی و میدیدی که چه طور در آن هیاهو به دنبالت میگردم.
بعد از آن هر جا میرفتم، میدانستم تو داری نگاهم میکنی و خوب میدانم حالا هم در دایره چشمهای تو جایی برای من هست که اگر این طور نبود پس آن غروب نباید من زنده بمانم.
همسفر خوب من!
آه که چه قدر خسته ام، مدت هاست اندوه ممتدّی به سراغم میآید که زود خستهام میکند. از مردم بریده ام. بغداد را با کارخانه و همه دم و دستگاهش رها کردهام و آمدهام اینجا. غروبها به حرم میآیم، به یاد آن غروب، همه جا را لمس میکنم، وجب به وجب این حرم را جستجو میکنم و میبویم. هنوز اینجا آکنده از عطر پیراهن توست. به آنجاهایی که با هم بوده ایم سر میزنم و آن غروب را در خیال تکرار میکنم.
تو از دور دستها میآیی، از بیابان رو به رو. با همان عمّامه سبز و خال روی گونه ات که زیبایی معصومانه ای به چهره ات داده است. از دور سلام میکنی. دست هایت را از هم میگشایی و مرا درآغوش میفشاری. من ندیده و نشناخته محو جمالت میشوم. جواب سلامت را میدهم، در آغوش میگیرمت و میبوسمت، تو چشم در چشم هایم میدوزی در اعماق نگاهت زمین و زمان و آنچه در آن است چرخ میزند.
می پرسی: خیر باشد حاج علی کجا میروی؟
و من جواب میدهم، تو آن وقت پلک هایت را فرو میبندی و میگشایی. چشم هایت آینه ای شده است که جهان را با تمام وسعتش در خود جا داده است. من خود را در اعماق نگاهت مییابم. غوطه ور میان زمین و آسمان.
نجم الثاقب، حکایت ۳۱، ص ۴۸۴
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#انرژی_مثبت
💎 آموزنده
وقتی " عزت نفس " داری کینه نمی ورزی،
همه را به یک اندازه دوست داری،
خجالت نمی کشی،
خود را باور داری،
خشمگین نمی شوی،
و همیشه مهربان هستی ...
" انسان صاحب عزت نفس " حرص نمی خورد،
همه چیز را کافی می داند،
حسد نمی ورزد،
و خود را لایق می داند ...
کسی که " عزت نفس" دارد،
نیازی به رقص و پایکوبی و تظاهر به خوشی ندارد،
زیرا شادکامی را در درون خویش می خوید و می یابد ...
"عزت نفس" باعث می شود،
برای بزرگداشت خود احتیاج به تحقیر دیگران نداشته باشید،
زیرا خوب می دانید هر انسان تحفه الهی است ...
" انسان صاحب عزت نفس" همه را دوست خواهد داشت و به همه مهر خواهد ورزید ...
💞 @zendegiasheghane_ma