سلام روز جمعه تون بخیر ان شاءالله در کنار خانواده روز خوبی داشته باشید 😊🌹
صله ارحام در صورت امکان امروز فراموش نشه😊
🌷 مطالعه سهم #روز_هشتاد_ودوم از طریق لینک زیر:
https://eitaa.com/nahj_khatm110/2234
✨📖 ✨ #من_نهج_البلاغه_میخوانم
🌐 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز82
💞 @zendegiasheghane_ma
#آقایان_بخوانند
آقای خونـه حفظ اقتدارتون درخونه
مهمترین عامل در تأمین آرامش وامنیت خانه شماست
👈اما این اقتدار زمانی حفظ میشود که
بر قلب اهل خانه سلطنت کنید نه برجسم آنها
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
رمان #دل_آرام
معجزاتی از امام زمان (عج)
نویسنده : زهرا قزلباشی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹 رمان #دل_آرام این داستان : رفیق #قسمت3 امروز یه گل تازه تو باغچه پیدا کردم، یه گل قرمز.
رمان #دل_آرام
این داستان: رفیق من
#قسمت4
بزرگ ترین گل قرمز رو چیدم و بهش دادم. با همون دستِ گلی و بهش گفتم: برای تو نشونش کرده بودم.
داش حسین به طرفم برگشت و نشست. دستم رو گرفت و محکم فشرد. دست خودش همِ گلی شد. عکس گل قرمزه افتاده بود وسط سیاهی چشماش. زل زده بود به گل.
گفت: دیگه تنها نیا اینجا. یکدفعه دیدی دست و بالت زخمی شد.
خندهام گرفت: دستو بالم! مگه من گنجشکم؟
گفت: آره تو مثّ یه گنجشک میمونی. نباید خودت رو تو خطر بیندازی. اگه حواست نباشه، اونوقت یه خاری بره تو دست و پات...
یه دفعه یاد گنجشکه دیروزی افتادم. دلم هرّی ریخت پایین.
پرسیدم: داداش امام زمان منو خوب میکنه؟
- آره، حتماً. آخه من پسر بدی ام.
- خدا نکنه.
- دیروز میخواستم با تیرکمون یه گنجشک بزنم ولی یکهو پام درد گرفت و یاد خودم که افتادم پشیمون شدم.
داش حسین دستش رو کشید روی سرم.
گفتم: من پسر بدی ام، امام زمان منو خوب نمی کنه.
می ترسیدم اما باید یه رازی رو بهش میگفتم: اگه یه رازی بهت بگم که صد ساله تو دلمه، باهام دعوا نمی کنی؟
خندید: نه!
- قول میدی که به هیچ کس نگی؟
- باشه قول میدم.
اون خروس بزرگه رو من انداختم تو چاه و خفه شد.
نیگاش کردم. داشت برگای درختارو نیگاه میکرد. چشماش سبز شده بود.
گفتم: اوّل پاهاشو بستم، بعد گذاشتمش تو سطل و از چاه پایین کشیدم. امّا وسط راه، سطل از دستم ول شد...
داش حسین بلند بلند خندید. اون قدر خندید که منم به خنده افتادم. دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
خودم میدونستم.
باد سردی شروع شد. شونه هام لرزید. داداش بغلم کرد و برد توی اتاق. تشکم رو هم از ایوان برداشت و آورد تو اتاق. تیرکمون رو ندید چون زیر تشک بود. بهش گفتم: داش حسین اونو بیارش، دستمو به سمت تیرکمون سیاه دراز کردم. خندید و گفت: همین رو بیارم؟
گفتم: آره.
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
#تلنگر
✨🍃
🍃
هرگاه مایل به گنـ🔥ـاه بودے این سه نڪته رافراموش مڪن
⇦الله می بینــ👀ـد
⇦ملائــڪ می نویسد📝
⇦درهــرحال مرگ می آید🚶
#حواسمون_به_اعمالمون_هست؟؟؟؟🤔
🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
💞 @zendegiasheghane_ma