#صفحه102ازقرآن🌹
#جز_شش🌹
پایان جز پنج و آغاز جز شش😍
#سوره_نساء 🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به
#شهید_محمد_حسین_عبادی_نژاد
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#جشن_عشق در خانه های اهالی زندگی عاشقانه
خدا قوت به اعضای خوب و فعال و با انگیزه کانال 👌😊
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#داستان_آموزنده
💥شيطان در كمين است 😈😈😈
يكى از شاگردان مرحوم شيخ انصارى چنين مى گويد: در زمانى كه در نجف در محضر شيخ به تحصيل علوم اسلامى اشتغال داشتم يك شب شيطان را در خواب ديدم كه بندها و طنابهاى متعدّدى در دست داشت. از شيطان پرسيدم: اين بندها براى چيست؟ پاسخ داد: اينها را به گردن مردم مى افكنم و آنها را به سوى خويش مى كشانم و به دام مى اندازم. روز گذشته يكى از اين طنابهاى محكم را به گردن شيخ مرتضى انصارى انداختم و او را از اتاقش تا اواسط كوچه اى كه منزل شيخ در آنجا قرار دارد كشيدم ولى افسوس كه عليرغم تلاشهاى زيادم شيخ از قيد رها شد و رفت.
وقتى از خواب بيدار شدم در تعبير آن به فكر فرو رفتم. پيش خود گفتم: خوب است تعبير اين رؤ يا را از خود شيخ بپرسم. از اين رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجراى خواب خود را تعريف كردم.
شيخ فرمود: آن ملعون (شيطان) ديروز مى خواست مرا فريب دهد ولى به لطف پروردگار از دامش گريختم.
ين قرار بود كه ديروز من پولى نداشتم و اتّفاقاً چيزى در منزل لازم شد كه بايد آنرا تهيّه مى كردم. با خود گفتم: يك ريال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسيده است. آنرا به عنوان قرض برمى دارم و انشاءاللّه
بعداً ادا مى كنم. يك ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همين كه خواستم جنس مورد احتياج را خريدارى كنم با خود گفتم: از كجا معلوم كه من بتوانم اين قرض را بعداً ادا كنم؟
در همين انديشه و ترديد بودم كه ناگهان تصميم قطعى گرفته و از خريد آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن يك ريال را سرجاى خود گذاشتم.
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت243 #فصل_هجدهم با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نم
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت245
#فصل_هجدهم
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.»
همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.»
صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.»
پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد.
صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.»
سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد...✒️
#قسمت246
#فصل_هجدهم
اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین.
از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم.
ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!»
هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق.
بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهداصلوات🍃
💞 @zendegiasheghane_ma
🦋ظهور کن نگار ما بیا که از سر شعف
🌱فدای قامتت کنیم دو #چشم اشک بار را
💫تمام لحظه های ما #فدای یک نگاه تو
🌱بیا و پاک کن زدل حدیث انتظار را
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
شبتون پر از نور و آرامش
💞 @zendegiasheghane_ma
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸
*🌻منتظر نباش زندگی به تو معنا بده
بلند شو و زندگی را
معنا کن......
🌻از قوی ترین بهونت قوی تر باش
برای اینکه تکیه گاه کسی باشی
برای اینکه با قدرت از جات بلند بشی
🌻برای اینکه به هدفت برسی
برای اینکه مفید باشی حداقل واسه خودت
🌻فردای تو نهفته در امروز تو است
پس امروز رو خوب بساز تا
فردایی عالی داشته باشی.🍃🌸*
سلام اول هفته تون بخیر و نیکی
💞 @zendegiasheghane_ma
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂
🍂🌹
#حدیث_عشق
حدیث از امیر المومنین علیه السلام:
زن خوب و زنی که وجودش برای همسرش آرامش بخش است پنج ویژگی دارد
۱- آسان گیر
۲- نرم خو
۳- سازگار
۴-در هنگام خشم همسر خاموش میشود.
۵-موجبات خشنودی همسر را فراهم میکند.
💞 @zendegiasheghane_ma