eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.1هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت92 در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد ــ
اولی را دیلیت کرد... دومی را لمس کرد با خواندن پیام ازعصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت _اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی شماره مهران رو گرفت _ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم _خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی _اِ خانومم بد دهن نباش _خانومم ومرض...آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی _نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد _تو از جونم چی می خوای؟؟ _فقط تورو می خوانم _احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن... نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم گوشی رو قطع کرد.... با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود _شما گفتید که اینطور نیست مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت.... شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.... _سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی در موهایش کشید. _پس قضیه تلفن و حرفاتون چی بود. _شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. _فالگوش؟! جالبه!!... خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. _نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید. _من هم تازه فهمیدم کار اونه! _کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت. _بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!... شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دانست چرا این دختر اینگونه رفتار می کرد. در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که می خواست انجام دهد، مصمم بود.... اما با اتفاق امروز.... وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد. وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید. ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت. بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست.... شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد‌. _سلام حاج خانوم! _سلام پسرم! چیزی شده؟! شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت. _نمیدونم! شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت.... موهای پسرش را نوازش می کرد. _امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟! _چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم! شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت. _سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو... شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد. _مریم کجاست؟! ــ با محسن رفتند بیرون. شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕زندگی عاشقانه💕
#اربعین #ختم_صلوات ڪاش‌شیخ‌عَباس‌جـٰایے از‌مَفاتیحٌ‌الجَنـان‌ذِڪࢪتَسڪین فِࢪاقِ‌ڪَربَلاࢪا‌مینِوِشت..
پایان مبادا این روزها عکس کربلا را که می‌بینی اشکت آه شود و آهت روی زبانت بیاید و زبانت بچرخد به دعایی غیر از دعای بر فرجش! مبادا حسرت زیارت که می‌خوری دستت به آسمان بلند شود و آسمان یکپارچه گوش شود برای حاجتت و آن وقت تو چیزی جز تعجیل فرج گدایی کرده باشی. 🏴 این روزها فقط دلت را به آقایی بسپار که چله‌نشین غم‌ ارباب است. دعاهایت را برای او خرج کن که اربعین همان روز دعا برای اوست... در روز با عاشقان ارباب و جاماندگان از سفر عشق هم نفس شدیم تا با ذکر صلوات مرهمی بر قلب نازنین امام غریبمان‌ باشیم و برای فرجش دعا کنیم ممنون از تمام عزیزانی که همراهیمان کردند ... حاجاتتون روا زندگیتون زیر سایه ارباب تعداد صلواتهای فرستاده شده 😊👇 335 500 ⚫️ التماس دعا از همتون‌ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️اربعین تجلی ظهور 🔸 امام زمان عجل الله در توقیع شریف خود تصریح فرمودند که اگر شیعیان ما جمع شوند و به عهدی که ما به گردن آنها داریم وفا کنند، به سرعت سعادتِ مشاهدۀ ما نصیب‌شان می‌شود. 📚(احتجاج،ج۲،ص۴۹۹) 🔸 یعنی اینکه هرکس «تکی» به حضرت ابراز ولایتمداری کند، مانع ظهور را برطرف نمی‌کند! طبق این روایت، ولایت‌پذیری حضرت باید «عَلَىٰ اِجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ» باشد. 👌که این حماسه از مصادیق اجتماع من القلوب است. 🖋استاد پناهیان 🌾🌹🏴🌾🌹🏴🌾🌹🏴🌾🌹🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 سر شد بہ شوق_وصل تو فصل جوانیَم هرگز نمےشود ڪه از این در برانیَم یابن_الحسن براے تو بیدار مےشوم روزت_بخیر اے همۂ زندگانیَم 🌸 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 ✅گذشت چاشنیِ شیرین کننده در خوشی ازدواج و زندگی مشترک بعد از آن، آنچه که اثرگذار است، گذشت های طرفین از برخی حقوق خود است. روی سخن روایت پایین با زن خانه است اما روایت برای دعوت مرد خانه به گذشت نیز فراوان داریم. 📕امام صادق(علیه السلام): خوشا به سعادت آن زنی باد که شوهرش را بزرگ دارد و به او آزار نرساند و همیشه از شوهرش فرمانبری کند. 📚بحارالانوار ج۱۰۳ص۲۵۲ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقای 👇 بابا پووول در بیار. بیکار ، بی عار که چی ‼️ چرا اینا توصیه نمیشه ⁉️ 🌀🌀آدابِ ارزش افزوده تولید کردن، به این نیست که پولتو برداری بذاری توی بانک. خودت باید باهاش کاسبی کنی✅ دوستانِ من، بنده( استاد پناهیان) یه چیزی حدود ۳۰ ساله بیشتر ازینکه حرف بزنم، ده برابرش دارم مطالعه میکنم و با مردم گفتگو میکنم. ولی تجربه‌ی من نشون میده که👇 ⭕️ برخی از روحیات عالیِ معنوی و برخی از مفاهیمِ عالیِ دینی، به کسانی که اهلِ درآمد زایی نیستن، قابلِ انتقال نیست....⭕️ میدونی؛ آدم باید آدم باشه. باید پول دربیاره. پول درنیاوردی ، عیبی نداره ، در عوض مثلا یک کاری کن که یک کسی میخواست پول پاش بده دیگه پول پاش نمیده‌. باشه دیگه، پول درنیاوردی ولی یه کاری کردی که ارزش مالی داشت. 🌀🌀این تولید ارزش افزوده، ناموسِ خلقته.🌀🌀 اصلاً میشه مسجد باشه، در کنار مسجد یه غرفه‌ای نباشه !؟؟ یه خونه‌ای وقف مسجد نکنن برای اینکه خانمای محل رو دور هم جمع نکنن یه کارِ تولیدی انجام بدن !!! ✅✅ میگه یه پولی به امام صادق رسید ، تا پول رسید، بلافاصله یه نفر رو پیدا کرد گفت ✔️باهاش کار کن✔️ ✔️ دوست ندارم پول راکد بمونه. پول باید افزایش پیدا کنه. ✔️بعدشم صدا زد خدایا من پول پرست نیستما،، ✔️✔️ به خاطر اینکه تو دستور دادی انسان باید نعمات تورو فوایدش رو زیاد کنه، اینکار رو کردم حالا دشمنِ ارزش افزوده چیه؟ بگید تا بگم 😊 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
درس سی و ششم 💐🙏 💠دشمنِ ارزش افزوده چیه؟ بگید.👇 ☝️زندگیِ کارمندی. ☝️ 🌀طرف درس میخونه !هی آگاهی توی ذهنش پُر میکنه!!! 👈 که بره یه جایی کارمند بشه از اونجا پول بگیره. ✅👈🏼👈🏼 از ، از ت، از هم پول دربیار. 🌱هر جوونی رو رسول خدا میدید، بعد میدید که ایمانش خوبه!!! 👈 میفرمود پول بلدی دربیاری❓حِرفه ت چیه❓ طرف اگه میگفت من حِرفه‌ای ندارم، 🌱رسول خدا میفرمود از چشمم افتاد ! با همه‌ی اعتقادات دینی و اخلاقِ خوبش... از چشمم افتاد. میگفتن یا رسول الله اینکه بچه خوبیه !! می‌فرمودند: « میترسم از ایمانش بخواد ارتزاق کنه...» 👈یاالله من چون بچه مذهبی هستم!!! به من شغل بدین !! زشته این حرفا !! زشته ! ☝️جدی بگیر اون حرفِ رسول خدا رو . 💟 سبک زندگیت چیه؟؟؟؟؟؟ سبک زندگی برای قدرتمند شدن. برای لذت بردن‌. برای شکوفاییِ استعداد.. چیه سبکت؟؟ 🌀حتما باید تولید کنی ✅✅ فقط جان نیست که در راه خدا بدهی،!!! 👈 داشته باش یه کمی عُرضه در راه بده. من با شهید ابراهیم هادی آشنا نبودم. . . کاش همون موقع خونده بودم خاطراتش رو ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ارتباط موفق_40.mp3
11.67M
▫️رکن اصلی ارتباط؛ نه موقعیت اجتماعی است، نه توان مالی ، نه سطح دانایی و نه تحصیل و .... ☜ رکن اصلی ارتباط؛ خلق مداراست! ✘ دایره‌ی جذب افراد سخت‌گیر، خرده‌گیر، نق‌نقو، غرغرو و... که روح مدارا ندارند؛ صفر مطلق است. هرگز کسی آنان را عاشقانه دوست نخواهد داشت. 🎤 ❌ لطفا مباحث رو اگر خواهان ارتباط خوبی با همسر؛ فرزندان و خانواده و اطرافیان هستید با دقت دنبال و گوش کنید❌ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔴 💠 در بازی وقتی یکی از مهره‌ها به مهره‌ی بعدی برخورد می‌کند یکی یکی مهره‌ها کرده و خراب می‌شوند. یعنی عامل ریزش صدها مهره فقط افتادن یک مهره است. 💠 زن و مرد در زندگی مشترک نباید به رفتار بد خود نگاه کنند، اگر یک بی‌احترامی به همسر یا بددهنی و حرمت‌شکنیِ به ظاهر اتفاق بیفتد زمینه‌ای برای بی‌احترامی و حرمت‌شکنی بعدی‌ شما می‌شود. 💠 حتی بهانه‌ای برای مقابله به مثل کردن همسرتان و در نتیجه تخریب دومینوی زندگی می‌گردد. 💠 توصیه جدی مشاورین این است هرگاه ، بدخلقی، یا بی‌حرمتی اتفاق افتاد به جلوی ریزشِ بقیه‌ی مهره‌های زندگی را با عذرخواهی، محبّت و صمیمیّت، خوش زبانی، احترام و خدمت به همسر بگیرید چرا که این موارد، عامل بزرگی در شدن شما می‌شود و همین محبوبیت در اصلاحِ روابط زن و مرد، موثر است. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت94 مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.... _سوال من
_وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! _آره! مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. _سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. _نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جایش بلند شد،... دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. _جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. _لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت.... زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت... در را باز که کرد... همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد.... عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. _سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! _سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! _خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. _خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. _واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! _چی گفت؟! _کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به رویش زدو بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!! غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: _نام ونام خانوادگی؟! _مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. _سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! _سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! _شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! _بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد. _حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. _نامرد گفتی نمیام که!! _قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم او را درآغوش گرفت. _ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت. _برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: _آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. _الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. _اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: _امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. _شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. لیست را برداشت. _من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... ادامه دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟! ـــ آره مامان! با دخترها و آقا محسن میریم معراج شهدا... ـــ بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید. ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟! ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند. ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم. ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده. ـــ چشم! از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دخترها دم در بودند. ـــ سلام! همه جواب سلامش را دادند. مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد. ـــ بریم دیگه؟! مریم به او اخمی کرد. ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم... سارا، ایشی گفت! ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟! مریم خندید. ـــ دیوونه تو و سارا و... چشمکی به او زد. ـــ نرجس جونت با شهاب میاید! این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش در هم جمع شد. شهاب و نرجس آمدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آرام سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش را داد. مهیا اخم هایش را جمع کرد. و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!! همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود. حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد. ـــ خانم محترم بیاید دیگه! و با اخم سوار ماشین شد. مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند. سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت. مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت. نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد. دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند... چشمانش را محکم روی هم بست. ـــ حالت خوبه مهیا؟! مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد. ـــ خوبم! سرش را بلند کرد، با اخم شهاب در آینه مواجه شد. مجبور شد سرش را پایین بیندازد. موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد. با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستانش مشت شد.رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد. ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت. و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد. سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند. سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت. مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کر د، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد. به محض رسیدن مهیا پیدا شد. سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت: ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود. نرجش حالت متعجب به خود گرفت: 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ ⚫️ ⚫️ ثواب تلاوت این صفحه هدیه به ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔅 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ... 🌱سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت، آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛ آنگونه که بعد از آن هیچ عطشی، هرگز بی تابمان نکند. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. 🌿🌱🌹🌿🌱🌹🌿🌱🌹🌿🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ زوجی نباید کانال عاشقانه های حلال ما رو از دست بده اگر هنوز نشدی عجله کن👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁✨ الهـی 🌼✨بهترین آغازها آن است 🍁✨که با تکیه بر نام و حضور تو باشد 🍁✨با توکل به اسم اعظمت 🌼✨آغاز می‌کنیم روزمان را 🍁✨الهـی 🌼✨هر جا که تو باشی 🍁✨نگاه‌ها ، مهربان 🌼✨کلام‌ها ، محبت آمیز 🍁✨رفتارها ، سرشار از مهر می‌شوند 🌼✨الهی تو باش تا همه چیز سامان یابد 🍁✨ بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ 🌼✨الــــهــــی بـــــه امـــــیـــــد 🍁✨رحــمــتـــ بــی انــتـهــایـتـــ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خسته نباشید پسرم تازه سه سالش میشه خانه دار هستم خیلی پسر خوبیه دوستش دارم خیلی زیاد دعواش نمیکنم اگه کاری کنه چیزی بریزه ناراحت نمیشم اروم میگم بهش فقط فقط حوصله بازی باهاشو اصلا ندارم میدونمم چقدر فایده داره به خاطر همین حوصلش سر میره یا تلوزیون نگاه میکنه دلم خیلی میسوزه همش دنبال کارای خودمم یا سرم تو گوشیمه 😅 ✈️🏍️✈️ ☘️ سلام ،، خداروشکر همه چیز خوبه 🌹 گفتید خیلی زیاد دعواش نمیکنید،، آفرین،، سعی کنید اینو برسونید به خیلی کم 🤏 اشکالی نداره حوصله ندارید باهاش بازی کنید. کارهای خونه رو تبدیل به بازی کنید و از این روش هم تفریح کنید هم آموزش بدین 😁😁 گاهی موسیقی بذارید مسابقه جمع آوری اسباب بازی ها و وسایل خونه رو داشته باشید.. خییییلی لذت بخش و جذابه حتما پسرتون لذت میبره.. 👈هر چقدر *زمان های خندیدن های دونفره تون* بیشتر باشه،، *اطاعت و فرمان برداری او* بیشتر خواهد شد. ✅ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══