eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.1هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
#دلشده #درحسرت_دیدار_دوست #قسمت26 رساندن صدای العطش کودکان به گوش پدر آنچنان سنگین بود که باد به
اینجا بود که می‌شد راز خلقت انسان را درک کرد، انسان کل مجسم را می‌شد دید. ابلیس گوشه ای نشسته بود و از حسادت به خود می‌پیچید، اگر انصاف می‌داد، می‌فهمید که چرا خداوند در ازل به فرشتگان دستور سجده برگلی داد که از روح خود بر او دمیده بود. اختیار، قرار گرفتن در پیچ گردنه یک دو راهی است و این است کلید خلاقت تراب بر هستی. حر به سوی امام می‌آمد، پشت به آتش و روی به بهشت، بهشت بار دامنی از گل غنچه‌های بی تاب و تشنه ای همچون رقیه، ناز پرورده حسین و علی اصغر، و سروهای سر به فلک کشیده ای که در همیشه تاریخ پابرجا و مقام ماندند، چون عباس و علی اکبر و قاسم. حر به سوی امام می‌آمد، آخرین یادگار آل عبا، به سوی پنجمین نور از انواری که هستی آفرین، خود فرموده بود: صلی الله علیه وسلم هستی را بخاطر پنج تن آل عبا آفریده است رحمهما الله رو به امام گفت: ای پسر رسول خدا! برای توبه آمده ام، خدای تعالی توبه‌ام را می‌پذیرد؟ مگر می‌شود او را بخشید؟ هنوز هم گاهگاهی که باد به هر بهانه ای ناله سر می‌دهد، و تخته سنگی را جابجا می‌کند، صدای من مامورم و معذور، فرمان، فرمان خلیفه امیرالمومنین است! حر از لابلای درز سنگریزه‌ها بیرون می‌خزد و در فضا طنین می‌اندازد. 💞 @zendegiasheghane_ma
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 🍃 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند؛ تن با سه چیز شاداب و پروریده می شود؛ بوی خوش، و نوشیدن عسل 🍃 امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمودند؛ لباس را نمایان می سازد 🍃 و نیز فرمودند ؛ غم و اندوه را می زداید و برای نماز نیز لازم است. @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 🍃 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند؛ تن با سه چیز شاداب و پروریده می شود؛ بوی خوش، و نوشیدن عسل 🍃 امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمودند؛ لباس را نمایان می سازد 🍃 و نیز فرمودند ؛ غم و اندوه را می زداید و برای نماز نیز لازم است. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوست خوبم😍 💡 لباس👈 عامل نشاطه ☹️😔 هر وقت می بینی غم داری و حالت گرفته ست لباست رو عوض کن و یه لباس تمیز بپوش. یکی از عواملیه که تو روحیه ت اثر میگذاره 💡 😍 از پوشیدن لباسهای زیبا نزد همسر غافل نشیم ❤️خانوم و خونه❤️ 👌لباس های توی خونه ات رو جدی بگیر، هر چیزی که کهنه می شه رو نگذار واسه خونه که راحت باشی و کار کنی 👌یه خانوم خونه حتما باید رو یاد بگیره تا بتونه هم برای خودش و‌هم برای اهل خونه، تنوع و نشاط و زیبایی ایجاد کنه. 👈 و ترجیحا پارچه های پلاستیکی کمتر استفاده بشه. تا می تونیم از الیاف طبیعی و نخی استفاده کنیم. پارچه ای که ملایم باشه. سبک پوشش ما نباید شبیه بیگانگان باشه❌ @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت26 #فصل_چهارم آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رس
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.» رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.» ادامه دارد...✒️ @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #ماهواره استاد #عباسی_ولدی #قسمت26 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده فصل2⃣:
استاد 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده فصل2⃣: لذت گرایی و دور ماندن از فضاهای معنوی ⬅️چه کنیم که شیرینی محبّت خدا🕋 را بچشیم؟ 2⃣خدمت به خلق 🔸از رسول مهربانی🌸، پیامبر خدا صلی الله علیه وآله در بارۀ محبوب‌ترین مردم در نزد خدا پرسیدند. در پاسخ فرمود: «کسی که بیش از همه سودش به مردم برسد». 🔹تا جایی که می‌توانید، به دیگران خدمت کنید. قصدتان هم در خدمت به دیگران، به دست آوردن رضای خداوند باشد. در میان کسانی که خدمت به آنها موجب جلب محبّت الهی🌺 می‌شود، خدمت به پدر و مادر، از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. 🔸کارهای ریز و درشتی در اطرافمان هست که ما می‌توانیم انجام دهیم و باری را از دوش دیگران برداریم. اگر خواهر و برادرتان👫، نیاز به کمک درسی دارند، به نیّت گداییِ محبّت خدا به آنها کمک کنید. در راه اگر سواره‌ هستید🚗، پیاده‌ها را برای جلب محبّت خدا، سوار کنید. اگر بار سنگینی دست پیرزن یا پیرمردی دیدید، از او بگیرید و تا جایی که می‌توانید، آن را ببرید. در هر قدمی هم که بر می‌دارید، خدا را در نظر بگیرید. در خانه به پدر و مادر و اعضای خانواده، خدمت کنید تا دلتان❤️ خانۀ محبّت خدا بشود و... . 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان، ص 127 - 128 @abbasivaladi 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت26 برگرفته ازکانال تنها مسیر #آقایان_بخوانند با دقت بسیار 🔶 طبیعتا یه خ
برگرفته از کانال تنها مسیر سلام کردن، انتقال آرامش 🔶 مثلا یکی از دستورات اسلام به مؤمنین اینه که وقتی به همدیگه میرسن سلام کنن. 😊✋ هیچ وقت نگفتن وقتی به همدیگه رسیدید، بسم الله الرحمن الرحیم بگید. فرمودن بگید: سلام! چرا؟ ✅ چون سلام نشون دهندۀ آرامش و محبت هست. درسته که سلام به معنای سلامتی هست اما یکی از معانیش هم اظهار دوستی و محبت هست. ✔️ همونطور که توی زیارت عاشورا میخونیم: انی سلم لمن سالمکم... یعنی من با دوستان شما دوست هستم. 💖 در واقع، وقتی یه نفر به دیگری سلام میکنه میخواد اعلام کنه که باهاش دوست هست.👌 آقا من با شما دوستما! سلام! 😊💖 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت26 🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_وششم خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحش
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده:   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت26 یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود. امیرعلی_ اینجا مزار شهداس . _
_ مامان ، من دارم میرم امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا _ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده . وای کاش مسجدو نمیگفتم الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت. امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید. بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. اوووووف البته خوبه ها. _ باشه. افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم . داریم با بر و بچ میریم دربند. امیرعلی_ خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری. _ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم. امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم. _ پس بابای امیرعلی_ حانیه _ تانیا هستم. امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش. این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم ؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت26 💠 سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خا
💠 از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس ، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام که صدایم زد. 💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم خواند، شوهرش ما را از زیر رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
و 28 استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت26 🔹ایا این محبت ها ما رو اروم میکند استاد پناهیان؛ 🔶 حالا که
چرا تعقیبات نماز این همه اهمیت داره؟ 🔰♻️🔰♻️ 🔶استاد پناهیان؛ ⭕️💢 🌺خدا اومده میگه بعد نماز از من چیزی بخواه من بهت میدم سرشو انداخته پایین راست راست داره میره 🔴🔴🔴 کجا مهمتر از اینجا این جز اینکه میخوای تکبر کنی به خدا 💢محبت خدا رو پس میر نی بی نیازی خودتو به خدا نشون میدی حالا بهت میگم شو خی نداره خدا ❌⭕️💢 نمازی که تعقیبات نداره قبول نیست میدونی چرا؟ ☘چون خدا میگه بنده من امر منو اجرا کردی نماز خوندی حالا یه دعای مستجاب داری ❎✅❎✅ بخواه از من تامن بهت بدم رفت....آقا رفت🏃🏃 خدا میگه بعد نماز از من بخواه السلام علیکم و رحمت الله و برکاته اقا رفت ⛔️ بلا فاصله خدا میگه ملائکه من نمازش رو بهش برگردانید بنده ای که به من نیاز نداره اومده امر منو اجرا کنه که چی 💢میخواد بگه نه تو خدایی نه من بنده تو ام خب این بی ادبی هست 💢⭕️💢⭕️ عزیزان تا میتونن پخش کنن یاعلی ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ناحله #قسمت26 #پارت_دوم ماشین و تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم . زود رف
مشغول تست زدن شدم . طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!! خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود . دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم . دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود ‌ بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم . دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد. دلم هیجان میخاست . بیخیال افکارم شدم و تست دینیو وا کردم . تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت .دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم. این دفعه تونستم ۱۲ تا تستو تو ۱۰ دقیقه بزنم . خوشحال پریدم رو تختو با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم ازشنیدن صدام خجالت بکشم . صدای ماشین بابا رو ک شنیدم‌از اتاق پریدم بیرون . مامان و دیدم که با دست پر وارد خونه شد. باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم .‌ به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم ‌ داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد +علیک سلام خانم . لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه هه نگرد واس تو چیزی نگرفتم پکر نگاش کردمو _چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم . مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که بابا گفت +کجا میری ؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس و ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون . یه پیرهنِ بلند بود سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش. رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم . پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید و دامن زیرش سه تا چین میخورد . آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود. یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت رو سینشم سنگ کاری شده بود . وا این چه لباسیه گرفتن برا من . مگه عروسی میخام برم . به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو . پشتش هم بابا اومو عجیب نگاشون کردم. _جریان این چیه ایا؟ مگه عروسیه؟ بابا خندیدو +چقد بهت میاد . مامانم پشتش گف +عروسی که نه حالا . _پس چیه این؟ +حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات . که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم . از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم _برین بیرون میخام لباسو در ارم .‌ از اتاق رفتن و درو بستن . لباسه رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش. گوشیمو گرفتم* 🧡 💚 ❌ ادامــه.دارد.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم . اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد. عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن . زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ) با خنده گفتم _دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره شاید منظورش همون بسیج و اینا باشن . پیجشو باز کردم تا همه ی پستاشو ببینم. دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم. همش یا مداحی بود یا لباس بسیجی یا شهید . یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم . تعداد بالای کامنتاش منو کنجکاو کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟! یاعلیییی این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟ لابد الکین... خب حق داره الکی خودشو بگیره . از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا. دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟ عجبا .آدم شاخ در میاره! تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد :مرسی عزیزم دستت درد نکنه یه قلب براش فرستادمو گوشیمو خاموش کردم. که مامان داد زد : +فاطمهههه قرصات و خوردی؟ گوشیو انداختم رو تختو رفتم پایین . قرصمو ازش گرفتمو با یه لیوان اب خوردم . _مرسی مامان . +خواهش میکنم.اخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتیو از کی گرفتی . _والا خودمم نمیدونم . اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم . فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود ۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد _ با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . به ساعت نگا کردم ۶ و نیم بود و نمازم‌قضا شده بود . از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضومو گرفتمو نمازمو خوندم . با عصبانیت رفتم‌پایین که کسیو ندیدم. با تعجب مامان و صدا زدم کسی جواب نداد . رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ. بیخیال در اتاقو بستم‌وسایلمو جمع کردم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین . با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشمو بستمو رفتم تو ماشین ‌! ___ به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیاد‌....* 🧡 💚 ❌ ادامــه.دارد.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
   با اینکه هادی در موسسه اسلام اصیل کار نمی کرد، اما برای زیارت کربلا در شبهای جمعه با هم بودیم. در مورد مسائل روز و ... صحبت داشتیم و او هم نظراتش را می گفت. با شروع بحران داعش، موسسه به پایگاه حشدالشعبی برای جذب نیرو تبدیل شد. هادی را چند بار در موسسه دیدم. می خواست برای نبرد به مناطق درگیر اعزام شود. با اعزام او مخالفت شد. یکبار به او گفتم: باید سید را ببینی، او همه کاره است. اگر تأیید کند برای تو کارت صادر می کنند و اعزام می شوی. البته هادی سال قبل هم سراغ سید رفته بود. آن موقع می خواست به سوریه اعزام شود اما نشد. سید به او گفته بود: تو مهمان ما هستی و امکان اعزام به سوریه را نداری. اما این بار خیلی به سید اصرار کرد. او به جهت فعالیت های هنری در زمینه عکس و فیلم، از سید خواست تا به عنوان تصویر بردار با گروه حشدالشعبی اعزام شود. سید با این شرط که فقط حماسه رزمندگان را ثبت کند موافقت کرد. قرار شد یکبار با سید به منطقه برود. البته منطقه ای که درگیری مستقیم در آنجا وجود نداشت. هادی سر از پا نمی شناخت. کارت ویژه رزمندگان حشدالشعبی را دریافت کرد و با سید به منطقه اعزام شد. همانطور که حدس می زدم، هادی با یکبار حضور در میان رزمندگان، حسابی در دل همه نفوذ کرد. از همه بیشتر سید او را شناخت. ایشان احساس کرده بود که هادی، مثل بسیجی های زمان جنگ، بسیار شجاع و بسیار معنوی است. و این همان چیزی بود که باعث تأثیرگذاری بر رزمندگان عراقی می شد. بعد از آن برای اعزام به سامراء انتخاب شد. هادی به همراه چند تن از دوستان ما راهی شد. من هم می خواستم با آنها بروم اما استخاره کردم و خوب نیامد! یادم هست یکبار به او زنگ زدم و گفتم: فلان شخص که همراه شما آمده یک نیروی ساده است، تا حالا با کسی دعوا نکرده چه رسد به جنگیدن، مواظب او باش. هادی هم گفت: اتفاقاً این شخصی که از او صحبت می کنی دل شیر دارد. او راننده است و کمتر درگیر کار نظامی می شود اما در کار عملیاتی خیلی مهارت دارد. بعد از یک ماه، هادی و دوستان رزمنده به نجف برگشتند. از دوستانم در مورد هادی سوال کردم. پرسیدم: هادی چطور بود؟ همه دوستان من از او تعریف می کردند. از شجاعت، از افتادگی، از زرنگی، از ایمان و تقوا و... همه از او تعریف می کردند. هرکس به نوعی او را الگوی خودش قرار داده بود. نماز شبها و عبادت های هادی، حال و هوای جبهه های نبرد ایران با صدامیان بعثی را برای بقیه رزمندگان تداعی می کرد. هادی دوباره راهی مناطق عملیاتی شد. دیگر او را کمتر می دیدم. چندبار هم تماس گرفتم که جواب نداد. مدتی گذشت و من با چندتن از دوستان برای زیارت راهی ایران شدیم. یادم هست توی قم بودم که یکی از دوستانم گفت:‌ خبر داری رفیقت، همون هادی که با ما می آمد کربلا شهید شده؟ گفتم: چی می گی؟ سریع رفتم سراغ اینترنت. بعد از کمی جستجو متوجه شدم که هادی به آنچه لایقش بود رسید.   زندگینامه وخاطرات 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت26 بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم: _چیزی نیست. حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادر
بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...😳😣 مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره👀👀 شده بود. منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم: _چیزی شده؟!!😟 محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت: _چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره.😢 صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم: _آره داداش؟!!😢😟 محمد گفت: _تو چی میگی این وسط؟ 😕اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟😅 مریم گفت: _چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که.😒 بعد یه کم مکث گفت: _کی میخوای بری؟🙁 محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _ده روز دیگه.😔 با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت...😥 نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم.😣 یاد به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟ نمیدونم.. شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت: _عمه چرا گریه میکنی؟!👧🏻☹️ محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. محمد به ضحی گفت: _شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه.😁 نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت.😅 سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد😢 رو که دیدم خنده م خشک شد. گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد.😊مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره.😣 جلوی در خونه نگه داشت... مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت: _با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟😕🤔 مریم برگشت سمت من و باخنده گفت: _به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم.😄 هرسه تامون خندیدیم.😁😃😄 محمد گفت: _چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟😁 بازهم خندیم.😁😃😄 مریم گفت: _یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته.😄 بازهم خندیدیم...😁😃😄 همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم. مریم به من گفت: _تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی.😄 گفتم: _احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم.😃 بازهم خندیدیم.😂😁😄محمد گفت: _بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت. میخندیدیم... ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت: _پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها.😊 با تکون سر گفتم باشه.😔 اون شب با شوخی های محمد گذشت. هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم. شب محمد با یه دسته گل💐 اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن. آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه...💐😔 هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم. بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد.😣 مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.😢😔ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای. تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر و دارم. محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد.😊✋ رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت: _بازهم پسرت دسته گل به آب داده.☺️ مامان هم فقط اشک میریخت😭 و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد. محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت: _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما...😊☝️ ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 🔺از رفتار بلافاصله انتظار اثر نداشته باشید. در روایات هست که میفرماید از هر رفتاری خواستی اثر بگیری حداقل باید یکسال ادامه بدی.⚠️ امام صادق(ع) از امام باقر(ع) نقل میفرمایند: 🌺 پدر من امام باقر همیشه می‌گفتند من دوست دارم کاری که میخوام انجام بدم رو ادامه بدم. اگه بنا بوده شب انجام بدم ندادم، روز قضاشو بجا میارم.☘ 💟از حضرت بهجت پرسیدن چیکار کنیم به نمازشب مداومت پیدا کنیم؟ 🔹 فرمودن هر شب نتونستی بخونی روز قضاشو بجا بیار. یقه‌ی خودتو بگیر.....💝 در ادامه روایت آمده که محبوب‌ترین کارها کار« مداوم» هست. بعد حضرت می‌فرماید اگر خواستید کاری انجام بدید و نفست رو به اون کار عادت بدید یکسال ادامه بدید.🔆 انسان هر کاری بخواد انجام بده!!! 👈طول میکشه به نتیجه برسه.✅ حلّه ؟ سبک_زندگی ادامه دارد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
ـــ بهتری بابا ـــ الان بهترم ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه ــــ اهوم ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خواستیم بریم عیادتش تو میای مهیا سرش را پایین انداخت ــــ نمیدونم فڪ نڪنم احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت ـــ شبت بخیر دخترم ـــ شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد ـــ بابا ـــ جانم ــ منم میام احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتد شهاب چطو ر با او رفتار می کند ــــ مهیا زودتر الان آژانس میرسه ــــ اومدم شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_27.mp3
21.84M
🌖 محال است حال ‌و روز انسان، همیشه یکسان باشد! بالا و پایین‌های روح، برای همه، حتی اولیاء خدا وجود دارد؛ اما ☜ آنچه در ارتباطات مهم است، [ قدرت مدیریت و کنترلِ روح در تغییر حالتهای گوناگون است.] چگونه می‌توان به چنین قدرتی رسید؟ 🎤 ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت26 🎊بسم الله الرحمن الرحیم 🎊 🎀الحمدلله رب العالمین 🎀 💕_____💕_____💕 ☄راه رسی
⭐️بسم الله الرحمن الرحیم ⭐️ 🌻الحمدلله رب العالمین 🌻 سلام واحترام محضر شما خوبان 💖 ☄اولین قدم برای داشتن یک خانوادۀ خوب، اصلاح نگا‌ه خود به مقولۀ خانواده است💯 💥کسی که لذتش را در هواپرستی می‌بیند، اصلاً به درد ازدواج نمی‌خورد‼️   حالا چگونه می‌توانیم یک خانوادۀ خوب داشته باشیم🤔 💎 اولین قدم برای پیدا کردن یک خانوادۀ خوب این است که نگاه‌ خودمان را به مقولۀ خانواده تغییر دهیم و اصلاح کنیم و بدانیم که خانواده چگونه جایی است.👌 🌻 خانواده موقعیتی است که ورود در آن دارد؛🔰 💠 حضور در خانواده هم مثل حضور مسجد، آدابی دارد.👌 همان‌طور که مسجد برای خودش حرمت دارد، خانواده هم حرمت دارد و باید خیلی از را در خانه رعایت کرد،👏👏 البته کسی مخالف راحت بودن انسان، در محیط خانواده نیست💯 منتها راحتی در خانه هم حدّ و مرز دارد.👌 👤کسانی که می‌گویند زود ازدواج نکنید و قبل از ازدواج، یک مقدار خوش‌گذاری کنید و از زندگی لذت ببرید🔰 ( و منظورشان، هرزگی کردن و ارضاء هوای نفس است)،💯 اینها اصلاً چرا ازدواج می‌کنند ⁉️ کسی که لذتش را در هواپرستی می‌بیند، اصلاً به درد ازدواج نمی‌خورد!👌 چنین کسی دنبال گزینۀ خوب هم نرود،✔️ 💥 چون هرچقدر هم همسرش خوب باشد، او باز هم از روی هواپرستی و تنوع‌طلبی، دنبال هرزگی خودش‌ خواهد رفت.💯 💢 اگر کسی هواپرست باشد، حتی اگر بهترین همسر هم نصیبش شده باشد، خیلی زود از او خسته و دل‌زده و متنفر خواهد شد.♨️ 🎊اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت26 🎉بسم الله الرحمن الرحیم 🎉 🎀 الحمدالله رب العالمین🎀 💕_____💕_____💕 💥بچه بای
🎉بسم الله الرحمن الرحیم 🎉 🎀 الحمدالله رب العالمین🎀 سلام وعرض ادب واحترام💌 "" 📝موضوع: 💕_____💕_____💕 💏خانواده یک محل شیرین برای مبارزه با هوای نفس است💯✔️ 💍 ازدواج یعنی می‌خواهم مبارزه با هوای نفس در خانواده را آغاز کنم👏👏 💏خانواده محلی است که انسان وقتی وارد آن می‌شود، در واقع وارد روابطی شده که به او انبوهی💪 از مبارزه با نفس تحمیل خواهد کرد.👌 👤 کسی که ازدواج می‌کند،💍 💥باید خودش را برای یک مرحلۀ جدید از مبارزه با نفس آماده کند 💪 🔸و البته این مبارزه با نفس‌ها باید برای انسان شیرین باشد، چون آدم را از هرزگی و هوس‌رانی دور می‌کند و به لذت‌های بهتری می‌رساند.👏 💍معنای ازدواج این است🔰 که «من می‌خواهم بروم در خانواده، مبارزه با هوای نفس کنم»💪 🔻معنایش این نیست که «من می‌خواهم بروم در خانواده هوس‌چرانی کنم!» ⛔️ ☀️لذا حضرت امام(ره) معمولاً به کسانی که خطبۀ عقدشان را می‌خواند به عنوان توصیه می‌فرمود: ✍ «بروید با هم بسازید» این یعنی خانواده محل «ساختن» انسان است 💪👌 و محل ول‌شدن و راحت‌طلبی نیست.❌ 👤کسی که از هفت سالگی، اصل مبارزه با هوای نفس برایش جاافتاده است 💪 و می‌داند که پدر و مادرش از 7 تا 14 سالگی از سر محبت با او کمی سختگیرانه برخورد کرده‌اند تا او مؤدب بار بیاید،👌👏 👤چنین آدمی در موقع ازدواج هم دنبال یک محل جدید برای مبارزه با هوای نفس می‌گردد،💯 💏و خانواده همان محل جدید و البته شیرین برای مبارزه با نفس است.😍👏 💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم💞 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تربیت_فرزند #قسمت26 🍒 #تربیت_فرزند 🔍 #جلسه_بیست_وششم موضوع ✍ادب یعنی رفتار ضابطه‌مند؛ رفتاری که
🍒 🔍 موضوع ✍رعایت ادب برای بچه‌ها شیرین است😇 🍃____🌹_____🍃 🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀 💢اگر بچه‌ها فلسفۀ ادب را در زندگی درک نکرده باشند و در هفت سالگی پدر و مادرها برای آنها جشن ادب نگرفته باشند 🔰 باید ابتدا فلسفۀ رعایت ادب را به آنها گفت.✍ 🌐باید به آنها گفت که همۀ زندگی با دوست داشتن و «دلم می‌خواهد» پیش نمی‌رود.💯 🔑رعایت ادب انسان را بزرگ می‌کند.🎁 💥اگر بچه‌ها از تلویزیون یک رژۀ نظامی را ببینند حتماً لذت می‌برند.😍👌 👮‍♂ اصلاً یکی از مشاغلی که بچه‌ها از ابتدا دوست دارند به سمت آن بروند، پلیس بودن است. چون نظم آن را دوست دارند.👌 💢بچه‌ها از یله و رها بودن لذت نمی‌برند.✔️ 👮‍♂با نشان دادن رژۀ نظامی می‌توانیم شکوه ادب را به فرزندان خود منتقل کنیم.👏 ✍بعد از آن بگوییم که نماز خواندن مقابل خداوند رعایت ادب است.👌👏 🔑رعایت ادب برای بچه شیرین است و باید از ‌‌↙️هفت سالگی این کار را شروع کنیم. 🌷 💢حتی اگر بعداً هم خواستیم این کار را انجام دهیم، باید نواقص موجود را جبران کنیم. 👌 از طرف دیگر هم سعی کنیم⤵️ 💖که محبت خدا را در دل بچه ایجاد کنیم.👏 ⚡️در این صورت بچه دوست دارد به صورت مضاعف در برابر خدا ادب را رعایت کند.😇 💢 اگر محبت خدا در دل بچه ایجاد نشد،🔰 😇حداقل رعایت ادب را در دل او انداخته‌ایم.💯 🌐 با این کار به او یاد می‌دهیم که در جریان زندگی، در چه مکان‌هایی باید ادب را رعایت کند. 💥 مثلاً وقتی بچه‌ها می‌بینند که معلم در برابر مدیرِ مدرسه، مؤدبانه می‌ایستد لذت می‌برند.😍 🌷از همین چیزها الهام می‌گیرند که نماز خواندن نیز به همین صورت است.😇 🌻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌻
4_5803094200987683593.mp3
12.17M
💢 چرا خدا بعضی چیزها رو حرام اعلام کرده؟چرا اینهمه رعایت احکامِ شرعی، سخت و پیچیده‌اند؟ • چرا اینهمه قانون و چهارچوب برای ما وضع کرده؟ چـــرا ... چـــرا ... چــــــرا؟ 💢 ریشه‌ی اینهمه چــرا، برای پذیرش دستورات خدا، یک ریشه‌ی مشترک و بسیار ساده است، که براحتی نیز درمان می‌شود! @Ostad_Shojae ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
027.mp3
1.57M
💞 رابطه صحیح زن و شوهر در خانواده ❇️ لطافت زنانه و جسارت مردانه دو بال یک زندگی عاااالی 🎙دکتر حمید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
032.mp3
15.91M
🟣خانواده موفق 💠قسمت بیست و هفتم دکتر ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
کارگاه خویشتن داری_27.mp3
14.49M
☄️ کوچکترین فعل ما، که حرمت و تقدّس حریم شخصی افراد و امنیّت روانی آنان را خدشه‌دار کند، ظلم و تجاوز است، ولو یک نگاه... نگاه‌هایی پنهانی یا از جنس کنجکاوی و ارزیابی. خویشتنداری در نگاه را تمرین کنیم.. @ostad_shojae