🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
صبحتون بخیر
امروزتان سرشاراز مهربانی
و رنگ دلتون شاد
آرزو دارم امروزتان
پراز ملودی شاد 🎺
پراز حس ناب عشق
پراز لبخند از ته دل
و پراز آرامش خوب باشد 🌺🌾
💞 @zendegiasheghane_ma
۲۰ آبان ۱۳۹۷
۲۰ آبان ۱۳۹۷
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۰ آبان ۱۳۹۷
میلادی: Sunday - 11 November 2018
قمری: الأحد، 3 ربيع أول 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️5 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️6 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️14 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️31 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
💞 @zendegiasheghane_ma
۲۰ آبان ۱۳۹۷
۲۰ آبان ۱۳۹۷
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
#سیاستهای_زنانه
💏
یه زن عاقل و سیاستمدار، میتونه حرف آخر رو از زبون شوهرش بزنه !!!
چه جوری؟ با یه جملهی طلایی:
👈 به نظر من این طوری بهتره ، ولی هر چی تو بگی !😉😉
💞 @zendegiasheghane_ma
۲۰ آبان ۱۳۹۷
۲۰ آبان ۱۳۹۷
هدایت شده از زندگی عاشقانه
82e35431d2fdc0efac21a4b1379d0dd36990e6ff.mp3
زمان:
حجم:
6.01M
فایل #صوتی
مسافرت در ایام عقد
خانم دکتر همیز
قابل توجه آقایون
💞 @zendegiasheghane_ma
۲۰ آبان ۱۳۹۷
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
#همسرداری
همسرتان حساس است؟
❤️
👈 او راحسود خطاب نکنید
روی رفتار خود و اطرافیانتان دقیق شوید.ریشه این حساسیت ها راپیدا کنیدآنها راحذف کنید.
به همسرتان بفهمانید که آرامش او آرزوی شماست
💞 @zendegiasheghane_ma
۲۰ آبان ۱۳۹۷
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
داستان دنباله دار و واقعی #عاشقانه_ای_برای_تو
نویسنده:شهید سید طاهاایمانی
💞 @zendegiasheghane_ma
۲۰ آبان ۱۳۹۷
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 #عاشقانه_ای_برای_تو #شهیدایمانی #قسمت14 قسمت چهاردهم داستان دنباله دار عاشقانه ای ب
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
#عاشقانه_ای_برای_تو
#شهیدایمانی
#قسمت15
#قسمت پانزدهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: دست های خالی
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .
اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .
حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
💞 @zendegiasheghane_ma
۲۰ آبان ۱۳۹۷
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
#عاشقانه_ای_برای_تو
#شهیدایمانی
#قسمت16
#قسمت شانزدهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: اسیر و زخمی
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...
.
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... .
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .
اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...
💞 @zendegiasheghane_ma
۲۰ آبان ۱۳۹۷
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
#عاشقانه_ای_برای_تو
#شهیدایمانی
#قسمت17
#قسمت هفدهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: فرار بزرگ
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... .
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... .
💞 @zendegiasheghane_ma
۲۰ آبان ۱۳۹۷