#خانمها_بخوانند
#خانوم_مهربون🌹
🔵 رفـتارهایی کـه مـردان را عـصبی میکند:
- شکاک بودن
- مدام زنگ زدن
- بدگویی از او در جمع
- قـهر کردن و حرف نزدن
- مـقایسه مرد با مردان دیگر
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت23 برگرفته از صحبتهای استاد #پناهیان 🔹اخلاق یعنی چه؟ 🔸شما به چه آدمی میگ
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت24
#نکات_تربیتی_خانواده
"اولین نیاز"
🔶 یادتون باشه همسری انتخاب کنید که مایۀ آرامشتون باشه. 😌
✅ راه آرامش دادن به شما رو بلد باشه.
شما هم باید تلاش کنید تا استعداد آرامش دادن رو در خودتون تقویت کنید.
✔️✅🌺
این مهم ترین پیش نیاز برای ازدواج هست.
خداوند متعال خیلی قشنگ جملات رو به ترتیب بیان فرمودن:
لِتَسکُنوا اِلَیها وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّهََ وَ رَحمَه...
✅ اول آرامش بدید به همدیگه بعدش قربون صدقۀ همدیگه برید! 😊
⭕️ تا آرامش توی خونه فراهم نشه، محبت های بین زن و شوهر هم خیلی لحظه ای و موقت خواهد بود.
مثلا الان با هم خوبن، ده دقیقه دیگه با هم دعوا میکنن!
😒💢
خب معلومه که هنوز نتونستن زمینۀ محبت و ثبات رو به وجود بیارن.
پس یادتون باشه که اول آرامش....😊
💞 @zendegiasheghane_ma
#وفات_سیدالکریم تسلیت باد
تهران پر ازطراوت عطر و شمیم توست
چشمان نا امید به دست کریم توست
جانی دوباره می دهد این جا به زائران
کرب و بلای کشور ایران حریم توست
#علی_علی_بیگی
سالروز وفات حضرت سیدالکریم و شهادت حمزه سیدالشهدا عموی پیامبر گرامی باد🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#مشاوره
#پرسش_پاسخ
خانم #شاکری مشاور ارشد خانواده
💕💍💔💍💔💍💔💍💔💍💔💕
#شوهرم_شب_که_همه_خوابند_چت_میکنه
شوهرم مشکوکانه شب که همه خوابن چت میکنه نمی دونن باکی وقتی بیدار میشم سریع گوشی رو قطع میکنه
تامیخوام باهاش حرف بزنم سریع عصبانی میشه دادوبیدامیکنه تا من ساکت بشم
دوست داره من کاری به کارش نداشته باشم
💍❤💍
🍀سلام ،،
لطف کنید کاری نکنید!
ریشه های ارتباط با همسرتون رو اصلاح کنید.
به هر دلیلی کارکرد زندگی زناشویی تون کاهش پیدا کرده،،
با تفتیش و کارآگاه بازی خراب ترش نکنید.
میدونم که کنجکاوی و نگرانی باعث میشه برای وارسی گوشی شوهرتون تحریک بشین،، اما هر گونه چک کردن گوشی،، حرمت های بین تون رو از بین میبره،،
شما قوی هستید،، با قدرت زنانه، قدرت مادری و جذابیت های همسرانه و شناختی که از همسرتون دارید،
همسرتون رو به راه برگردانید.
✍ سلامتی و تعجیل در فرج 5 صلوات بفرستید
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه60ازقرآن🥀
#جز_سه🥀
#سوره_آل_عمران 🥀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_هاشم_سلیمانیان😍😍😍
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت163 #دختر_شینا #فصل_پانزدهم قول دادم و گفتم: «چشم.» از سر راهش
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت165✨
#فصل_پانزدهم
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
ادامه دارد...
#قسمت166
#فصل_پانزدهم
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma