eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.1هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 خانوما بخونن؛ ✅درکلیه موارد معیشت اعم از تملک ودرآمد وغیره ازکلمه ما استفاده نمایید نه من وتو ؛ فراموش نکنید که اکنون زندگی مشترک شروع شده دیگرمن وتومطرح نیست ✅ درمقابل شوهر خود هرچند حق باشما باشد، لجبازی واصرار نکنید. ✅ شوهر خود را بخصوص درمقابل بستگانش تحقیر نکنید. ازتعریف و تمجید بستگان خود درمقابل آنان پرهیز نمایید. ✅ از مخالفت ومشاجره با شوهر خود بپرهیزید. ✅چنانچه کمکهائی ازطرف بستگان شما به شوهرتان شده آنها را به رخ او نکشید. ✅ با دوستان وآشنایان شوهرتان درمعاشرتها بیش ازحد معمول گرم نگیرید. ✅ شوهر خود را درمعاشرت با اقوامش محدود نکنید. ✅دررفت و آمد و معاشرت با بستگان شوهر خود پیشقدم باشید. ✅ به بستگان نزدیک شوهر خود (مادرشوهر، پدرشوهر، برادرشوهر، خواهرشوهرو…) بیش از خویشاوندان دیگر احترام بگذارید. ✅زحماتی که برای پذیرایی خویشاوندان شوهر خود متحمل می شوید به رخ شوهر خود نکشید. ✅ چنانچه در آمدی دارید و برای زندگی هزینه میکنید آن را بازگو نکنید. @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت علی علیه السلام : چند چيز بنده را به رضوان خدا ميرساند: استغفـار زياد، نرمی و خوش اخلاقی و صـدقه زياد @zendegiasheghane_ma
"عیـب‌ پوشی کنیـد!!!" 🔹🔸 زن و شوهر بیشتر از هرشخص دیگری به روحیات یکدیگر آشنا هستند و متوجه عیوب هم می‌شوند اما اگر این مسئله به سرزنش یکدیگر و عدم گذشت از اشتباهات منجر شود، عواقب خوبی نخواهد داشت. 🔺🔻 پس انتظار می‌رود همسران سیاست عیب‌پوشی را به جای عیب‌ جویی در زندگی مشترکشان پیاده کنند. 🔺🔻 یاد بگیرید که از اشتباه همسرتان بگذرید و درصورتی که در این زمینه موفق شدید، او نیز خواهد آموخت که گذشت لازمه زندگی مشترک است و در مقابل اشتباهات احتمالی شما از خودگذشتگی نشان خواهد داد. @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕زندگی عاشقانه💕
#جلسات_همسرداری #جلسه5_قسمت8 جلسات همسرداری سرکار خانم پرتو_‌اعلم در مهرآباد جنوبی 👇👇👇👇👇👇 💐 سور
جلسات همسرداری سرکار خانم پرتو_‌اعلم در مهرآباد جنوبی 👇👇👇👇👇 ✅ کارهای خونه 👈حتی اونایی که استراحت_مطلق هستند، کارهای خونه هیچ ممنوعیتی نداره. یعنی وقتی استراحت مطلقی میگی من دیگه باید برم بمیرم؟نه کارهای خونه اشکال نداره. بعد تو دوران علقگی بچه کاملا تو رحم مادر وابسته ست به اینکه مادر استرس داشته باشه ،نداشته باشه. خوشحال باشه نباشه. 😊 وقتی از حاملگیتون خوشحالین نرونهای عصبی بچه یه مدل رشد میکنه 😔 وقتی بچه رو نا خواسته بدونین ،نرونها یه مدل دیگه رشد می کنند . متفاوته. 👈چون حس_خوب_مادر_در_دوران_علقگی خیلی مهمه.✅ 👌از من به شما نصیحت حتی اگر بچه_ناخواسته ست به هیچ عنوان نگین نا خواسته ست ،چرا❓❓گفتم این بچه در بزرگسالی ام اگر خیلی آدم فرهیخته ای هم بشه همه میگن این ناخواسته هه چه آدم شده. اولین کسی که باید اینو بهش نگید، شوهرتونه. مثلا الان به شوهرتون می‌خواین بگین من حامله ام. بعد شوهرتون میگه اِ وا ما که نمی خواستیم. ☺️👌باید بگی من خیلی میخواستم. وقتی مادر شوهر از پسرش می‌پرسه سمیه میخواست یا نه ،میگه آره بابا اون میخواست. مادر شوهر که بفهمه شما میخواستین دیگه همه ی فامیل اگر بپرسن می گه آره می خواستن. ✅ پس تو دوران_علقگی بچه کاملا به محیط رشدش وابسته ست. 👈اگر مادر بالا و پایین کنه یا چیز سنگین بلند کنه یا عقب عقب بپره،بچه سقط میشه. اگر شما تو ایام بارداری عقب عقب بپرین ،از عوامل_سقط است. در 👶 دوران علقگی نوزاد؛ اون طرف جدول بنویسین علقگی در دوران نوزادی . بچه کاملا به محیطش وبه پدر ومادر وابسته ست. اگر تو پوشکشو عوض کردی، کردی. نکردی خودش نمیتونه عوض کنه. شیر بهش دادی، دادی. ندادی خودش نمیتونه بخوره. بنیتا بود که تو ماشین بود. سه روز تو ماشین موند،بهش نرسیدند فوت کرد. چرا چون در دوران علقگی نوزادی بود. دوران علقگی یعنی این. یعنی اگر دیگران بهش رسیدند ،نرسیدند این نمیتونه کارهای خودشو انجام بده. 👈 پس تو دوران بارداری شد وابسته به رحم. تو دوران نوزادی شد وابسته به حمایت پدر ومادر. 2⃣ مُضغه مورد بعدی هست. دوره مضغگی به این شکله 👈 بچه یه سری تواناهایی داره که درش ایجاد میشه اما هنوز وابسته ست. تو ایام بارداری بچه یه سری توانایی هایی بدست میاره مثلا اینکه قلبش شروع می کنه به زدن .یا مثلا وول میخوره،لگد میزنه،هنوز به محیطش وابسته ست. 👶 مضغگی دوران نوزادی به این شکله که مثلا بچه دو قدم میره ،سه قدم بر می گرده به عقب نگاه میکنه. خیلی توانایی کارها رو به شکل شخصی نداره ،میخواد از جایی بلند شه دست شما رو میخواد که حمایتش کنید. 3⃣ عِظام تو استخوانبندی جنین شکل میگیره. 👶 دوره ی عظام نوزاد به این شکله بچه استخوانبندی،اسکلت بدنیش خوب شده، ملاجش سفت میشه،بدنش سفت میشه اما کاراش مکانیکیه. 🌈مثلا میخواد شیر بخوره،چه جوری مادرو ناز میکنه. عین آدم آهنی،کاراش منعطف نیست،مکانیکیه،منقطعه. 4⃣ لَحم مورد بعدی دوره_لحم هست. یعنی تو دوران بارداری بچه گوشت تو بدنش میاد. انعطاف پیدا میکنه. واکنش نشون میده،مثلا تو سردت میشه تو دوره ی بارداری بچه میره گوشه ی شکمت بُق میکنه،به اصطلاح میگن بچه گوله شده. یا مثلا تو خیلی عصبی هستی، لگدای بچه بالا و پایین میشه. این خیلی مهمه. 👶 توی دوره ی لحم برای دوره ی نوزادی بچه واکنشاش به این شکله ،بخندی میخنده،گریه کنی گریه میکنه،واکنشی که تو میخوای رونشون میده. @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
رمان عاشقانه مذهبی نویسنده: لیلی سلطانی👇👇
💕زندگی عاشقانه💕
#من_با_تو ✍لـیـلــے سـلـطـانــے #قسمت_3 چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن. یکیشون رفت روی تخت چوب
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــارم همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روی شونه م مینداختم کاکائو رو داخل دهنم گذاشتم با عجله از پله ها پایین رفتم،تقریبا از روی پله های می پریدم،تو همون حین چادرم رو سر کردم. به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخی گفتم و لنگون لنگون به سمت در رفتم. در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنم رو قورت دادم. با اخم بهم زل زد و گفت:خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست! سریع گفتم:اِ...عاطفه حالا یه بار دیر کردما بیا بریم دیره. پوفی کرد و گفت:چه عجب خانم فهمیدن دیره! دستم رو گرفت،با قدم های بلند و عجله به سمت خیابون می رفت من رو هم دنبال خودش می کشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده بود،ایستادم! عاطفه با حرص گفت:بدو دیگه! با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت:میخوای بگم برسونتمون؟ قبل از اینکه جلوش رو بگیرم با صدای بلند گفت:امین! امین به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرش رو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابش رو دادم! رو به عاطفه گفت:جانم! قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود! _داداش ما رو میرسونی؟ امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید! به عاطفه چشم غره ای رفتم عاطفه هم با زبون درازی جوابم رو داد! با خجالت دستگیره ی در ماشین رو فشردم و روی صندلی عقب نشستم. کوله ی مشکی رنگم رو روی زانوهام گذاشتم،عاطفه جلو کنار برادرش نشست. امین دستش رو گذاشت روی دنده و حرکت کرد. عاطفه رو به امین گفت:داداش چرا سرکار نرفتی؟ امین جدی به رو به رو خیره شده بود همونطور با لحن ملایم گفت:کی شما رو می رسوند؟! عاطفه به سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر کردی؟ _دیشب دیر خوابیدم! عاطفه چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو که یازده شب خوابی! نگاهی به امین انداختم که بی توجه به ما رانندگی میکرد،روم نشد جلوی امین بگم فیلم ترسناک دیدم و خوابم نبرده! نگاهم رو دوختم به عاطفه. _حالا یه شب دیر خوابیدما! عاطفه پشت چشمی نازک کرد و به رو به رو خیره شد. احساس میکردم صدای قلبم توی ماشین پیچیده! صداش داشت کرم میکرد! به آینه زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند کرد و به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد! سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کرده بودن. چند لحظه بعد ماشین ایستاد بدون تشکر کردن پیاده شدم. عاطفه هم پیاده شد،امین با سرعت رفت. عاطفه به سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو! با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد! ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت پــنــجــم (بــخــش اول) وارد مدرسه شدم،با لبخند شیطانی کنار بوفه ایستاده بود. روم رو ازش برگردوندم و به سمت سالن مدرسه قدم برداشتم. وارد سالن شدم که دستی از پشت روی شونه م قرار گرفت:چه اخمی هم کرده! بی توجه به عاطفه قدم بر می داشتم. نزدیک کلاس رسیدم،با مشت آروم روی کتفم کوبید و گفت:خبِ توام! وارد کلاس شدم و کلافه گفتم:عاطفه! همونطور که کنارم راه می اومد گفت:جونه عاطفه! چادرم رو درآوردم و پشت نیمکت نشستم. همونطور که چادرم رو تا میکردم گفتم:چیزی همراهت نداری؟معده م داره خودشو میخوره! دستش رو برد سمت کش چادرش و درش آورد. چادرش رو روی میز گذاشت و کوله ش رو برداشت،زیپ کوله ش رو باز کرد و مشغول گشتن شد. سرش رو داخل کوله کرده بود:چرا اتفاقا دیشب امین کتلت پخته بود سه چهار تا لقمه آوردم. برام جای تعجب نداشت،به آشپزی های گاه و بی گاه امین عادت داشتم! یعنی امین آشپزی کنه و عاطفه برای من هم بیاره! دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم! سرش رو از داخل کیف درآورد و دوتا لقمه ی بزرگ که داخل نایلون بود به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید صادره از بهشت و حوری مخصوص! نگاهی بهش انداختم و گفتم:هه هه! با نمک! نایلون رو ازش گرفتم و یکی از لقمه ها رو برداشتم. لبخندی زدم و گاز اول رو به لقمه زدم. آروم می جویدم و خوب لقمه م رو مزه می کردم. سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم،سرم رو بلند کردم. عاطفه و چند تا از بچه های کلاس ساکت بهم زل زده بودن. لقمه م رو قورت دادم و گفتم:چیه؟! نازنین نگاهی به جمع انداخت،سرش روی میز گذاشت و آه بلندی کشید:عاشق ندیدیم! بچه ها شروع کردن به خندیدن. جدی گفتم:الان بخندم؟ محدثه رو به نازنین گفت:دیدی چه مزه مزه میکرد لقمه رو؟! بعد رو به عاطفه گفت:پس کی شیرینی عروسی داداشتو میاری؟! عروس که آماده س! عاطفه با خنده گفت:داماد حاضر نیس! چند وقت دیگه حاضر میشه! با "برپا" گفتن کسی،همه دوییدن سمت نیمکت هاشون. خانم مرادی معلم فیزیکمون وارد کلاس شد. من و عاطفه همیشه کنار هم بودیم. خانم مرادی شروع کرد به درس دادن،کتاب و دفترم رو باز کردم. عاطفه مشغول نامه نگاری با نازنین و محدثه بود. گاهی برگه های نامه می افتاد جلوی من اما توجهی نمیکردم. ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت پــنـجــم (بـخــش دوم) نگاهم به لقمه هایی که زیر میز گذاشته بودم افتاد. صدای معده م رو میشنیدم،آب دهنم راه افتاد. خانم مرادی برای توضیح دادن مسئله پای تخته رفت. فرصت رو غنیمت شمردم،سرم رو خم کردم و مشغول خوردن لقمه م شدم. یه چیز نوک تیز از پشت وارد کمرم شد. انقدر ناگهانی بود که مثل دیونه ها جیغ کشیدم! همه ی کلاس سرشون رو به سمتم برگردوند. خانم مرادی با اخم گفت:چه خبره اون پشت؟! دهنم پر بود،به زحمت محتوای داخل دهنم رو قورت دادم. نگاهی به محدثه و نازنین که پشتم نشسته بودن انداختم. رنگشون پریده بود،خانم مرادی با کسی شوخی نداشت! خیلی سخت گیر و کم حوصله بود،کافی بود بگم بچه ها شوخی کردن! خانم مرادی داشت به سمتمون می اومد. سریع از جام بلند شدم و با ترس گفتم:سوسک! صدام قطع نشده همه ی بچه ها با ترس از جاشون بلند شدند و جیغ کشیدن. خانم مرادی خواست چیزی بگه که عاطفه سریع گفت:اونا ها،داره میره زیر میزا. چند تا از بچه ها از کلاس رفتن بیرون. خنده م گرفته بود،لبم را گاز میگرفتم تا نخندم! مثل بقیه با عجله دوییدم به سمت در،نازنین با چند تا جیغ بلند از روی میزها پرید! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،از کلاس خارج شدم و گوشه ی سالن نشستم. عاطفه هم با خنده اومد کنارم نشست و گفت:دمت گرم! یه آبی ام از تو آب گرم شد هین هین! _چه خبره اینجا؟! صدای خانم فاطمی،مدیر مدرسه بود. سریع از جامون بلند شدیم،خانم فاطمی نگاهی به من و چند تا از بچه هایی که تو سالن بودیم انداخت و گفت:هدایتی توام؟! لب هام رو باز کردم چیزی بگم که عاطفه با لحن طلبکار گفت:خانم این چه وضعشه؟! هر روز سوسک و مارمولک و عقرب! از پررویی عاطفه هم تعجب کردم هم خنده م گرفته بود سرم رو پایین انداختم! عاطفه ادامه داد:این هدایتی رو ببینید! بیچاره انقد که از سوسک میترسه از داعش نمیترسه! با زانوش محکم به پشت زانوم زد! پام خم شد باعث شد بشینم. عاطفه شونه هام رو گرفت و گفت:ببینید اسم سوسک اومد کم مونده بود غش کنه! دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با دست صورتم رو پوشوندم و شروع کردم به خندیدن. عاطفه با نگرانی گفت:فدات شم هانیه گریه نکن! سوسکه دیگه! دیگه نمیتونستم نفس بکشم،خنده هام شدت گرفت،بدنم از شدت خنده می لرزید. صدای خانم فاطمی رو شنیدم:هدایتی چی شد؟! چرا می لرزی؟! دستی روی شونه م نشست. _هدایتی حالت خوبه؟! _یکی بره آب بیاره! سرم رو چسبوندم به دیوار،عاطفه خدا ازت نگذره الان میگن دخترِ مشکل داره! نازنین گفت:دورشو خلوت کنید. عاطفه دستم رو گرفت و کنار گوشم آروم گفت:فلفل نبینه چه ریزه! بشکن ببین چه تیزه! دست هام رو از روی صورتم برداشتم،عاطفه و نازنین زیر بغلم رو گرفتن. نازنین گفت:بریم یه آبی به صورتت بزن حالت جا بیاد! خانم فاطمی و مرادی با نگرانی نگاهم میکردن. خانم فاطمی به صورتم زل زد:زنگ بزنم اولیات بیان؟! با بی حالی ساختگی گفتم:نه! نه! یکم ترسیدم! دیگه نایستادیم،عاطفه و نازنین آروم به سمت حیاط می بردنم. به حیاط که رسیدیم عاطفه نگاهی به پشت سرش انداخت و دستش رو برداشت. با حرص گفت:چه خوششم اومده! نازنین شروع کرد به خندیدن،عاطفه خودش رو انداخت زمین و گفت:هانیه وقتی مرد! نشستم روی زمین و راحت زدم زیر خنده. از ته دل! ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا