eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
82 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
"تمدن کفر" 💢 اما حرف تمدن رایج در جهان اینه که شما نیاز نیست هیچ فداکاری خاصی انجام بدی!😤 ⭕️ ببین از چه مردی خوشت میاد، برو با همون ازدواج کن! ❌ تا هر وقت که ازش خوشت می اومد باهاش زندگی کن. هر موقع هم که دیگه خوشت نیومد رهاش کن و برو سراغ یکی دیگه!☹️ 💢 متاسفانه در جامعۀ ما هم آمار طلاق هر روز بالاتر میره. چرا؟ 🔥 چون هر روز تفکر در جامعۀ ما گسترش بیشتری پیدا میکنه. 🔺 در این تفکر هر چیزی که به انسان لذت بده پرستیده میشه. به محض اینکه چیزی هوای نفس آدم رو اذیت کرد سریع میذارنش کنار!😒 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
هر کس تو کانال دوممون هنوز نیست عجله کنه😉👆👆
خدا در قرآن کریم 📖فرمودند : *زن و شوهر حکم لباس را برای یکدیگر دارند* کارکرد لباس👕👚 *پوشاندن زشتی‌ها و زیبایی هاست* ✔️اگر من از عیوب همسرم در جاهای مختلف سخن بگویم این کار عین *بی تقوایی * است. ⭕️ کارکرد دیگر لباس پوشاندن حسن ها و زیبایی ها است. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان نویسنده : ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت17 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدای
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💐 💐 💐 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 💐 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🔅این‌ جهان‌ را بی بهاری‌تا به‌ کی؟ 🔅شیعیان‌ را بیقراری‌ تـا بـه‌ کـی؟ 🔅کـی‌ میایی‌ بـا کدامین‌ قافلـه؟ 🔅مهدیا چشم‌ انتظاری‌ تا‌ به‌ کی؟ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀ تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌿🌾🌹🌿🌾🌹🌿🌾🌹🌿🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون زیبا دلتون شاد و تنتون سالم زندگیتون متبرک به نام و یاد خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا