#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت89
"تمدن کفر"
💢 اما حرف تمدن رایج در جهان اینه که شما نیاز نیست هیچ فداکاری خاصی انجام بدی!😤
⭕️ ببین از چه مردی خوشت میاد، برو با همون ازدواج کن!
❌ تا هر وقت که ازش خوشت می اومد باهاش زندگی کن.
هر موقع هم که دیگه خوشت نیومد رهاش کن و برو سراغ یکی دیگه!☹️
💢 متاسفانه در جامعۀ ما هم آمار طلاق هر روز بالاتر میره. چرا؟
🔥 چون هر روز تفکر #تمدن_کفر در جامعۀ ما گسترش بیشتری پیدا میکنه.
🔺 در این تفکر هر چیزی که به #هوای_نفس انسان لذت بده پرستیده میشه.
به محض اینکه چیزی هوای نفس آدم رو اذیت کرد سریع میذارنش کنار!😒
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
#همسرداری
خدا در قرآن کریم 📖فرمودند :
*زن و شوهر حکم لباس را برای یکدیگر دارند*
کارکرد لباس👕👚
*پوشاندن زشتیها و زیبایی هاست*
✔️اگر من از عیوب همسرم در جاهای مختلف سخن بگویم این کار عین *بی تقوایی * است.
⭕️ کارکرد دیگر لباس پوشاندن حسن ها و زیبایی ها است.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت17 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدای
#دمشق_شهرعشق
#قسمت18
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت19
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه240ازقرآن💐
#جز_دوازده💐
#سوره_یوسف💐
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_مجسن_حاجی_حسنی_کارگر 💐
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#مهدیجان
🔅این جهان را بی بهاریتا به کی؟
🔅شیعیان را بیقراری تـا بـه کـی؟
🔅کـی میایی بـا کدامین قافلـه؟
🔅مهدیا چشم انتظاری تا به کی؟
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🌿🌾🌹🌿🌾🌹🌿🌾🌹🌿🌾
سلام روزتون زیبا
دلتون شاد و تنتون سالم
زندگیتون متبرک به نام و یاد خدا