#تجربه_نگاری_نجات_فرشتگان
سلام
سال ۹۲ بود که لطف خدا باردار شدم و حدودای ۵ ماه و نیم بارداری بودم که کیسه آبم پاره شد و با چند دکتر شهر که تماس گرفتم گفتن باید مراجعه کنید به بیمارستان و کاری از ما ساخته نیست باحال روحی خیلی بدی راهی بیمارستان شدم و اونجا به من گفتند که بچه باید سقط بشه
بااشک آماده شدم براسقط
خیلی حالم بد بود یادم نیست دقیق قبل از ورود به اتاق یا بعدش بود که به پرستار گفتم با این بچه چیکار میکنن گفت بعد۲۴ ساعت قلبش از کار میوفته و میبریمش مزار
خلاصه بچه در حالی که تو شکمم تکون میخورد واحساسش میکردم زنده هست اینجوری با احساسات یه مادر بازی میکردن
در عین حال که سرم تو دستم بود و داخلش آمپول تزریق کرده بودن که بچه سقط بشه متوسل شدم به اباعبدالله الحسین که شما ۶ ماهه بودید پس خدا میتونه بچه ی ۵ ماهه من رو هم نگه داره
بیرون بخش آقامون هم متوسل میشن ویک دفعه با
یک طبیب طب سنتی تماس میگیرند و ایشون میگن که با رضایت شخصی از بیمارستان بیاین بیرون
آقامون اومدن امضا کردن و سرم که یه مقدارش رفته بود رو پرستار برام خارج کرد ولی خیلی من رو تهدید کرد وگفت چه روزهای بدی خواهی داشت و گفت خیلی برا خودت وبچه خطر داره احساس میکردم تمام درها بروم بسته شده فقط همین در هست که بازه وچاره ای هم نداشتم به غیر از اینکه این راه رو انتخاب کنم تودو راهی خوف ورجا کاری جز توکل وتوسل وگریه نداشتم دوراهی بدی بود حال بدی داشتم یادم نیست دقیق قبل از ورود به اتاق یا بعدش بود که به پرستار گفتم با این بچه چیکار میکنن گفت بعد۲۴ ساعت قلبش از کار میوفته و میبریمش مزار
خلاصه بچه در حالی که زنده بود و حرکات بچه رو که احساس میکردم داشتن اینجوری با احساسات یه مادر بازی میکردن
ومن حالم بد بود وتوسل میکردم واشک می ریختم
از بیمارستان رفتیم خونه وبعد نماز رفتیم خونه ی اون بنده خدا ویه چند تا سوال پرسید ویه چند تا راهکار داد وامید میداد بهش گفتم اونها بهم چه چیزهایی گفتن وگفت علم به ساختمون های بلند نیست وبرام نسخه نوشت
حدود ۵۳ روز استراحت مطلق با خوف ورجا یه موقع امیدوار میشدم ویه موقع خوف شدید با خونریزی شدیدی روبرو شدم رفتم بیمارستان ...
تو این زمان مادر عزیزم خیلی امید بهم میداد خیلی اذیت شد ولی خیلی امید میداد
وبعد ۵۳ روز گلم بدنیا اومد والان ۸ سالشه خدا روشکر میکنم تن به علم غرب ندادم.....
خاطره یک مادر