#سوره_فلق
#داستان
#درس_سوم
فلق مثل اسمش هر روز صبح از خواب بيدار مي شد. باباي فلق گفته بود چون او در يك صبح زود متولد شده بود اسمش را فلق گذاشته بودند.
فلق خيلي خوب و مودب بود و همه او را دوست داشتند. به حرفهاي پدر و مادرش خيلي خوب گوش مي كرد و با دوستهاش خيلي مهربان بود، فقط شبها وقتي هوا غاسق – تاريك- مي شد مي ترسيد در اتاقش بخوابد.
شب شده بود و فلق رفت تا در اتاقش بخوابد ولي هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه برگشت پيش مامان و گفت: من مي ترسم در اتاق خودم بخوابم. مامان گفت: فلق جان تاريكي ترس نداره، بيا با هم بريم تو اتاق تا ببيني هيچ كس در اتاقت نيست.
مامان و فلق با هم وارد اتاق شدند. مامان كليد برق را فشار داد و گفت: ببين دختر گلم، همه چيزها در جاي خودشان هستند. تازه خرس كوچولو هم مي خواهد كنار تو بخوابد.
فلق گفت: مامان جون من مي دانم ولي خيلي مي ترسم . وقتي شما نيستيد انگار همه وسايل اتاق تكون مي خورند. مامان گفت: نه عزيز دلم، اگر يادت باشه و قبل از خواب سوره ي فلق را بخواني، حتما از تاريكي نمي ترسي.
فلق گفت: سوره ي فلق. مگر اسم من اسم يكي از سوره هاي قرآن است. مامان گفت: بله، وقتي تو به دنيا آمدي بابا تصميم گرفت اسم سوره ي فلق را براي تو انتخاب كند چون تو هم صبح زود به دنيا آمدي.
فلق گفت: ولي من كه بلد نيستم. مامان گفت: از امشب هر شب يك آيه را با هم تمرين مي كنيم تا همه سوره را كامل كامل ياد بگيري.
فلق و مامان شروع كردند به خواندن سوره فلق و بعد از يك هفته فلق تمام سوره را حفظ بود و شب ها هم بدون هيچ ترسي در اتاق خودش مي خوابيد.
📚 کتاب قرآن یار مهربان
@zibakhani