فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهدای عضو،
شروعی که با یک پایان رقم میخورد...
۳۱ اردیبهشت ماه،
روز ملی اهدای عضو گرامی باد🌹
یادمان باشد! زندگی را هم میشود اهدا کرد!
هر بخشنده عضو میتواند،
جان هشت انسان دیگر را نجات دهد!
هزاران نفر زندگیشان را
مدیون اهدا کنندگان اعضا هستند.
آیا چیزی زیباتر از نجات جان
دیگر انسانها وجود دارد؟
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ذیقعده شد و
🎊بهـار ایران آمـد
🌸در مشهد و قم
🎊دو گنج پنهـان آمـد
🌸در روز یکم
🎊کریمـه آل رسول
🌸در یازدهم
🎊شـاه خراسـان آمـد
🌸میلاد حضرت
🎊معصومه سلام الله علیها
🌸و روز دختـر
🎊و آغاز دهه کرامت
🌸برشما خوبان خجسته و مبارک
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
💐یکشنبه تون عالی و شاد
🌸پیشکش
💗نگاه مهربونتون
💐در این روز زیبای عید
🌸گل را برای
💗زندگیتون
💐و کوتاهی عمرش
🌸را برای غمهاتون آرزومندم
💗لبتون غنچه لبخند
💐دلتون شاد
🌸و روز و
💗روزگارتون بر وفق مراد
عیــدتـون مبــارک 💐💐
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
📚داستان کوتاه
همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه میسازم…
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: میفروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصهی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت: میفروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی میدهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!
گاهی حقایق آنقدر بزرگاند و زیبا که در محدودهی تنگ چشمان ما نمیگنجند...
#تشرفات #ویژه_جمعه_ها #حجاب_فاطمی
✅ داستان واقعی پدر آیتالله سیستانی رحمه الله علیه
👈 حکایت شنیدنی خانمی که امام زمان عج در تشییع جنازه ش حاضر شدند
💠 اسمش سید علی بود، سید علی سیستانی، پدر همین آیتالله سیستانی خودمان، ساکن مشهدالرّضا،با تقوا و پرهیزکار، نیت کرده بود چهل بار در چهل مسجد بصورت سیار زیارت عاشورا بخواند تا مولایش را ببیند،ختم زیارت را شروع کرد، گذشت و گذشت، هفته ی سی و نهم رسید، او اما به مرادِ دلش نه...
🔰آخرهای زیارتِ هفته ی سی و نهم یا چهلم بود، حین زیارت متوجه نوری شد در یکی از خانه های اطراف مسجد، نوری نه از جنسِ این نورهایی که ما می شناسیم،بلند شد و از مسجد بیرون آمد، ردِّ نور را گرفت، رسید به خانه ای که درب آن باز بود،يا الله یا الله گفت و داخل شد، جنازه ای وسط اطاق روبه قبله خوابانده بودند،همین که وارد اطاق شد امام زمانش را دید، در بین آنهایی که اطراف میت ایستاده بودند، چشم در چشم شدند با حضرت، آقا با اشاره ی دست حالی اش کردند که صدایش را در نیاورد،که امام زمانش را دیده است...
💚 رفت سمت مولا، ایستاد کنارشان ،شانه به شانه، سلام و احوال پرسی کردند، آقا آرام در گوشش گفتند: «لازم نیست برای دیدن ما خودتان را به زحمت بیاندازید، مثل این خانم باشید، ما خودمان به دیدارتان می آییم، این خانم (اشاره کردند به جنازه ای که وسط اطاق بود) هفت سال در دوران کشف حجاب رضا خان از خانه بیرون نیامد تا یادگار مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها روی سَرش بماند...»
نگاهم کرد و لرزیدم خجالت می کشم از او بگوئید عاشقت گفته: نگاهِ محشری داری...
📚روایتی داستان گونه از تشرف آیت الله سید علی سیستانی
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
پیری به جوانی گفت:
کچل کُن...
برو بالا شهر...
همه فکر میکنن مُد ِ ...!
برو وسط ِ شهر...
فکر میکنن سربازی...
"بیا" پایین شهر...
همه فکر میکنن زندان بودی...!!!
این همه اختلاف...
فقط در شعاع ِ چند کیلومتر.....!
مردم آنطور که تربیت شده اند میبینند
از قضاوت مردم نترس!.....
حکایت وداستان زیبا
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر
@kolbesticker
😍😍😍😍😍
انواع استیکر مناسبتها😍
♦️استیکر روز دختر وولادت حضرت معصومه درکلبه استیکر😍👇
@kolbesticker
@kolbesticker
♥️خوشبختی یعنی:
واقف بودن به اینکه هر چه داریم ،
از رحمت خداست..
و هرچه نداریم
ازحکمت خدا
احساس خوشبختی یعنی همین!
خوشبختی؛
رسیدن به خواسته ها نیست..
بلکه لذت بردن از داشته هاست..
حکایت وداستان زیبا
@zibastory
🌸🌸🌸🌸
عجایب جهان
@best_natur
🌼🌼🌼🌼🌼
کلبه استیکر
@kolbesticker
😍😍😍😍😍
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#داستان_آموزنده
🔆با دعای امام دیوانه شد
🍁بسر بن ارطاه در زمان پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم، اسلام آورد؛ ولی از خباثت او، آنکه در جنگ صفّین مقابل امیرالمؤمنین علیهالسلام به جنگ آمد، وقتی از روی اسب به زمین افتاد، عورتش را ظاهر ساخت، پس امام صورتش را بگرداند و او فرار کرد.
🍁بعد از کشته شدن مالک اشتر و محمد بن ابی بکر، معاویه او را به طرف یمن فرستاد که خونریزی و سفّاکی سختدل بود و به او گفت: در راه، هر کس را دیدی از شیعیان علی علیهالسلام است و از حکومت من راضی نیست، با شمشیر آنها را بکُش.
🍁او از شام حرکت کرد و به هر ده و شهری که رفت، آنجا را غارت کرد تا به مدینه رسید و آنجا را هم غارت کرد؛ در آنجا دستور داد خانهی یاران پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم مانند ابو ایّوب انصاری را آتش بزنند. سپس به مکه رفت و اهل مکّه از ترس خونریزی او با او بیعت کردند.
🍁خلاصه اینکه بیباکی او به حدی کشید که امیرالمؤمنین علیهالسلام او را نفرین کرد و فرمود: «خدایا او را نمیران مگر اینکه عقلش را از او بستانی و مغزش را پریشان گردانی.» پس از دعای امیرالمؤمنین علیهالسلام طولی نکشید که بسر به جنون و دیوانگی مبتلا شد.
🍁پس شمشیر و سلاح جنگی را از او بازگرفتند و او هی فریاد میکرد: شمشیری به من بدهید تا مردم را بکشم!
🍁آنقدر فریاد میکرد و اینطرف و آنطرف دنبال شمشیر میدوید تا نزدیکانش ناچار شدند، شمشیر چوبی به او دادند و کیسهای پر از باد کردند و جلویش انداختند تا شمشیر چوبی را بر کیسه باد شده بزند.
🍁او به هر که در خانهاش میدید، حمله میکرد و آنان با دست دفاع میکردند. به همین دیوانگی بود تا مرگش فرارسید و به دوزخ واصل شد.
📚(پیغمبر و یاران، ج 2، ص 56 -نهجالبلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 141)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
....#باید_بروم.
🌷سه ماه بعد از ازدواجش تصمیم گرفت به دوکوهه برود تا با گروه تفحص پیکر مطهر شهدا را پیدا کنند. من از او خواستم که کمی بیشتر کنار همسرش بماند، اما گفت: «مادران زیادی چشم به راه هستند، باید بروم.» پسرم رفت و در فکه پای یکی از همکارانش در مین گیر کرد و یک ترکش وارد ریهاش شد. او در راه بیمارستان به شهادت رسید. دو روز قبل از اینکه به شهادت برسد، به من گفته بود که پیکر یک شهید را شناسایی کردهایم و قصد تفحص آن را داریم، دو روز بعد برمیگردم.
🌷روز مقرر منتظر ماندم، اما خبری نشد. چند روز گذشت و من دیگر طاقت نیاوردم، تصمیم گرفتم به دوکوهه بروم. نمیدانستم که من و عروسم تنها کسانی هستیم که از شهادت سیدعلی خبر نداریم. همسرم میگفت چند روز دیگر صبر کن، شاید بیاید. یک روز دیدم که پسر کوچکم موتور سیدعلی را از حیاط برداشت. با ناراحتی گفتم چرا بدون اجازه به موتور سیدعلی دست زدی. عذرخواهی کرد و موتور را سر جایش گذاشت. بعدها فهمیدم که آن روز موتور را میبردند که اعلامیه را چاپ و پخش کنند. هشت روز بعد....
🌷هشت روز بعد از شهادت سیدعلی، خبر شهادتش را به من دادند. تحمل شهادت تازهدامادم برای من سخت بود. یک سال بعد از شهادت سیدعلی، عروسم میخواست جهیزیهاش را جمع کند و به خانه پدرش برود که پسر دیگرم از من خواست تا برای او خواستگاری کنم. من به همراه امام جماعت مسجد به خانه پدر عروسم رفتم و دخترش را برای پسر دیگرم خواستگاری کردم. ابتدا مخالف بودند، اما وقتی دیدند که به خواست پسرم بوده است، پذیرفتند. صیغه عقد این پسرم را هم رهبر معظم انقلاب اسلامی قرائت کردند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید علی موسوی جوردی (سال شهادت: ۱۳۷۱)، برادر شهید سید علیمحمد موسوی جوردی (سال شهادت: ۱۳۶۴) و خواهرزاده شهید معزز سید هادی موسوی
#راوی: خانم سیده زهرا موسوی مادر گرامی دو شهید و خواهر یک شهید
منبع: سایت خبرگزاری دفاع مقدس
❌️❌️ یادمان باشد! با همین رفتنها، ما ماندیم!!