12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این جوری عاشق خدا باش
فکر نکن اگه با خدا باشی همه چیرو از دست میدی اتفاقا هرچی که بخوای به دست میاری.
🎙الهی_قمشه_ای
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بیچاره آنکه به جز خدا، به دیگری دلخوش است...
💕 خداوند عهده دار کار حضرت یوسف شد.
پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا او را از چاه بیرون آورد سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا او را به فرزندی بپذیرد.
سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا او را از زندان خارج کند سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود.
اگر خدا عهده دار کارت شود همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند فقط با صداقت بگو کارم را به خدا می سپارم.
❤️ خدایا فقط تو ما را کفایت است.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
⚫️ شش نفر در تاریخ بسیار گریه کردهاند
1️⃣ حضرت آدم علیهالسلام برای قبولی توبهاش آنقدر گریه کرد که رد اشک بر گونه اش افتاد😭
2️⃣ حضرت یعقوب علیهالسلام به اندازهای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیده اش را از دست داد.😭
3️⃣ حضرت یوسف علیهالسلام در فراق پدر آنقدر گریه کرد که زندانیان گفتند یا شب گریه کن یا روز 😭
4️⃣ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در فراق پدر آنقدر گریه کرد که بعضی گفتند ما را به تنگ آوردی با گریه هایت…یا شب گریه کن یا روز…😭
5️⃣ حضرت #امام_سجاد علیهالسلام قریب چهل سال در مصیبت و عزای پدرش امام حسین علیهالسلام گریه کردند.😭
هر گاه آب و خوراکی برایشان میآوردند، گریه میکردند و می گفتند هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یاد میآورم، گریه گلویم را میفشارد..🤦♂😭😭
6⃣ اما یک نفر خیلی گریه کرده و هنوز هم گریه میکند…
هر صبح و شام بر مصیبت
#امام_حسین علیهالسلام...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
#یادت باشد که...
✨وقتی سرمایه ات خوبی باشد
آنوقت دیگر ثروتت پول نیست
💫ثروتت همان آبی ست
که به تشنه ای میدهی
💫یا همان تکه نانی به گرسنه ای
وحتی دانه ای به پرنده ای💝
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
جوجه تیغی ها چجوری در عصر یخبندان زنده مانند؟
❄️در ﻋﺼﺮ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﯾﺦ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻧﺪ.
ﺧﺎﺭﭘﺸﺘﻬﺎ ﻭﺧﺎﻣﺖ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ :
ﺩﻭﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺮﻣﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ. ﻭﻟﯽ
ﺧﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﻣﯽ ﻣﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ، ﯾﺎ ﻧﺴﻠﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﻮﺩ .
ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﺩﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪ.
ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ
ﺑﺎ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﯾﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺳﺖ .
ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ...
🟢ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﺑﯽ ﻋﯿﺐ ﻭ ﻧﻘﺺ ﺭﺍ ﮔﺮﺩ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﻓﺮﺩ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ ﺑﺎ ﻣﻌﺎﯾﺐ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻧﻤﺎﯾﺪ.
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
حكايت مرد دهقان و مار
✳️
حكايتي از مرزبان نامه
✳️✳️
در روستايي دهقاني زندگي ميکرد که آدم خيلي بد بيني بود. او حاضر نبود با کسي معاشرت کند.دور از مردم روستا، بالاي تپهاي، يك کلبه براي خود ساخته و تنها موجود زندهاي که در کنارش بود و به آن اهميت ميداد،الاغش بود. هر روز صبح زود او را به مزرعه ميبرد و در ميان مزرعه افسارش را رها ميکرد و خودش مشغول چيدن محصولاتي ميشد که کاشته بود. بارها را سوار خر ميکرد و خودش هم بر پشت او مينشست و به بازار ميرفت تا آنها را بفروشد و لوازم مورد نياز خود را بخرد.بعد از ظهرها هم خر را برميداشت و به ديدن يك مار ميرفت. بين او و اين ماردوستي عجيبي ايجاد شده بود.دهقان، معاشرت و رفاقت با آن مار را به رابطه با مردم ترجيح داده بود.
✳️✳️
او ميگفت اگر كسي مار را ببيند ،تنها توصيف او از اين حيوان اين است كه يك مار ديده و نه چيزي ديگر، پس مار حيواني صادق است كه تنها يك چهره دارد. در حالي که معتقد بود، همهي آدم ها دورو و متظاهراند و آنها را به مارماهي تشبيه ميکرد. حيواني شبيه مار و شبيه ماهي که نه مار است و نه ماهي.مرد دهقان فکر ميکرد همه مردم دو چهره دارند که چهرهي واقعي و شخصيت اصلي خود را زير نقابي از دو رويي و رياکاري پنهان ميکنند. به خاطر اين انديشهها، از آنها ميگريخت .
در يك روز سرد زمستان ، مرد به عادت هميشه به ديدار مار آمد. مار را در حالتي ديد كه از شدت سرما به خود پيچيده و يخ زده است.
به خاطر دوستي و علاقهي ديرينهاي كه به او داشت، دلش به حال او سوخت و خواست كه به او كمك كند. مار را برداشت و در كيسه گذاشت و كيسه را به گردن خر آويزان كرد تا از نفس گرم آن ، بدن سرد مار گرم شود و سر حال شود.
✳️✳️
خر را در همانجا بست و براي پيدا كردن چوب به صحرا رفت. چون ساعتي گذشت، گرمي نفس و بدن خر در مار اثر كرد و جاني دوباره گرفت. وقتي مار سرحال و سرزنده شد ، شرارت و بدجنسي ذاتي او ،شكفته شد و به عادت مار بودنش، نيشي مرگبار بر لب خر زد و او را كُشت و به سوراخش خزيد.
وقتي مرد برگشت و خر مردهاش را ديد،از خيانت مارخيلي ناراحت شد، سنگي برداشت و به سمت مار پرتاب کرد، مار به خود پيچيد و با يک خيز خود را به روي اوانداخت، مرد به موقع جاخالي داد و خود را از نيش مهلک او رهانيد و سپس پا به فرار گذاشت.از فکر نادرست خود در ترجيح دوستي مار بد ذات بر مردم،پشيمان شد و بر رفتار احمقانه خود تاسف بسيار خورد.تنها و بي مرکب ، پاي پياده به کلبه اش برگشت.
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
《از آتشی که افروختم خودم سوختم》:
از آتشی که افروختم خودم سوختم را در مورد افرادی به کار میبرند که عواقب رفتار غلطشان گریبان گیر خودش میشود.
در جنگلی سرسبز ، روباهی در کنار شغالی زندگی میکرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت ولی به جای آن خیلی باهوش و زیرک بود. برعکس او شغالی که در نزدیکی او زندگی میکرد. قوی و زورمند بود در مقابل خیلی از عقل و شعورش استفاده نمیکرد.
این دو حیوان با هم زندگی میکردند ، هر روز صبح روباه مکار به شکار میرفت و با هر حیله و نیرنگی بود حیوانی را شکار میکرد و به لانه میآورد و با شغال میخورد. شغال عملا" کاری نمیکرد همیشه گوشهی لانه در حال استراحت بود. مگر وقتی که روباه نیاز به زور بازو و قدرت شغال داشت مثلا" وقتی حیوان بزرگی را میخواست شکار کند که بزرگتر از خودش بود. ولی با این حال بیشتر غذاها را شغال میخورد و مقدار کمی از آن نصیب روباه میشد روباه چند باری به شغال اعتراض کرد. ولی شغال که اوضاع را به نفع خود میدید به اعتراضهای او گوش نمیداد.
یک روز که شغال بیشتر غذایی که آن روز شکار شده بود را خورد و روباره را گرسنه گذاشت ، روباه عصبانی شد و چون میدانست با حرف زدن نمیتواند شغال را قانع کند تصمیم گرفت نقشهای بکشد تا از دست شغال نجات پیدا کند. یک روز که روباه توانسته بود حیوان چاقی را شکار کند شغال حسابی گوشت خورد. و بعد از اینکه شغال سیر شد. روباه گفت : جناب شغال با اینکه شما موقع شکار کمکی به من نمیکنید ولی اشکالی ندارد. من این کار را میکنم ولی اگر شما یک روز مرا به حال خودم بگذارید و بروید من چه کار کنم؟
شغال که از این محبت نابهنگام روباه تعجب کرده بود گفت : من تو را تنها بگذارم؟ محال است! اصلا" این حرفها چیه که میزنی؟ من از کجا دوستی به خوبی تو پیدا کنم؟ (ولی در دلش میگفت : من از کجا دوستی به احمقی تو پیدا کنم ، که هر روز غذای من را هم تأمین کند.)
روباه مکار از فرصت استفاده کرد و گفت : من به درستی صحبتهای تو ایمان دارم. ولی ما روباهها یک رسمی میان خود داریم ، برای اینکه وفاداری و دوستی را ثابت کنیم ، وارد یک باتلاق سیاه میشویم و بعد از اینکه توانستیم از آن خارج شویم از روی آتشی که قبلا" کنار باتلاق برافروختهایم میپریم. اگر توانستیم از روی آتش بپریم ، این بهترین دلیل برای اثبات وفاداری ما به دوستانمان است. من دلم میخواهد تو هم وفاداریات را به من ثابت کنی تا بتوانم این دوستی را به دیگر روباههای جنگل نشان دهم.
شغال با خود گفت : من هیچ وقت نمیخواهم از دوست نادانم که تمام کارهای من را انجام میدهد دور شوم. و به روباه گفت : باشد شرط تو قبول! من برای اثبات وفاداریم این کار را خواهم کرد.
روباه گفت : خیلی خوب ، همین حالا من کنار باتلاق پایین کوه میروم و آتش را درست میکنم تا تو بیایی! شغال قبول کرد و از او خواست برای اینکه اطمینان او هم جلب شود روباه هم این کار را به همین شکل انجام دهد. روباه پذیرفت و گفت : باشه ، تو بپر ، بعد از تو نوبت من است.
هر دو راه افتادند و به کنار باتلاق سیاه رفتند. شغال گوشهای نشست و روباه به دنبال هیزم رفت تا آتشی درست کند. شغال همینطور که نشسته بود در دلش به روباه و بازی جدیدی که به راه انداخته بود میخندید.
شغال با خود میگفت : خوب من اگر از آب خارج بشم کاری ندارد از روی آتش پریدن. چون بدنم خیس است و حتی گرما رو هم حس نمیکنم.
روباه در این مدت هیزمها را جمع کرد و آتشی به راه انداخت. بعد رو کرد به شغال و گفت : حالا وقتش رسید که وفاداریات را به من ثابت کنی. بیا وارد این باتلاق شو و بعد که از آن خارج شدی از روی آتش بپر.
شغال که فکرش هم نمیکرد چه امتحان سختی پیش رو دارد ، سریع آمد و پرید در باتلاق ، باتلاق آنقدر آرام بود که هیچ حیوانی فکر نمیکرد ، آبش اینقدر گل و لای همراه داشته باشد و سنگین باشد. شغال همین که وارد شد ، فهمید روباه زیرک شرط آسانی برای او نگذاشته. ولی به هر سختی و زحمتی که بود خود را از باتلاق پر از گل و لای درآورد و دورخیز کرد تا از روی آتشی که روباه افروخته بود بپرد. خواست از روی آتش بپرد ولی گل آنقدر او را سنگین کرده بود که دقیقا" افتاد وسط آتش چون روباه آتش بزرگی درست کرده بود هرچه شغال دست و پا زد و خواست فرار کند ولی دیگر دیر شده بود و حسابی آتش گرفته بود.
روباه خندهاش گرفت و گفت : چرا آتش گرفتی؟ شغال میگفت : نمیدانم من که دروغ نمیگفتم ، چرا سوختم؟ روباه گفت : بله تو دروغ نمیگفتی ، ولی این آتش تنها راهی بود که به ذهن من میرسید تا از دست تو خلاص شوم. شغال تازه فهمید روباه مکار چه نقشهای برای فرار کردن از زورگوییهای او کشیده. و او را در دام انداخته.
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آنان که به بیداری خدا
✨اعتقاد دارند شبها
🌸خواب آرامتری دارند!
✨یک زنـدگی پراز خوبی
🌸یک شب پراز آرامـش
✨و کلی دعـای خیـر
🌸نصیب لحظـه هاتون
شبتون سرشاراز آرامش 🌙
هدایت شده از لوازم آشپزخانه پاپریک
لوازم آشپزخانه پاپریک
ارائه دهنده انواع ظروف پیرکس ، چوبی ، پخت و پز ، سرو و پذیرایی
با ضمانت ارسال برای بسته های شکستنی
✅با احترام مرجوعی و تعویض داریم .
تضمین قیمت و کیفیت ✅
📍ارسال به سراسر کشور
https://eitaa.com/paprikhome
https://eitaa.com/paprikhome
https://eitaa.com/paprikhome
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا مرگِ منو بده یا مرگِ اون مأمور رو
که نذری مو از دستم گرفت 😭😭😭
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌺امام علی(ع):
شما را به پنج چیز سفارش می کنم که اگر برای آن ها
شتران را پرشتاب برانید و رنج سفر را تحمل کنید سزاوار است :
کسی از شما جز به پروردگار خود امیدوار نباشد ،
و جز از گناه خود نترسد ،
و اگر از یکی سئوال کردند و نمی داند شرم نکند ، و بگوید نمی دانم ،
و کسی در آموختن آنچه نمی داند شرم نکند
و بر شما باد به شکیبایی ، که شکیبایی ایمان را چون سر است
بر بدن و ایمان بدون شکیبایی چونان بدن بی سر ارزشی ندارد .
📚( نهج البلاغه ، ترجمه محمد دشتی ، حکمت 82 ، ص 457)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅