eitaa logo
ظهور بسیار نزدیک است
16.6هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
25.2هزار ویدیو
449 فایل
💓 از غدیر تا ظهور 🙏 با شما حرف خواهیم زد از : 🌹 یاایتها النفس المطمئنة 🌼 ارجعی الی ربک 🌼 راضية مرضية 🌼 فدخلي في عبادي 🌼 وادخلي جنتي 👈 کپی آزاد 🔸 موسسه جنبش پیشوازان دولت کریمه 🔸 تبلیغات 🔹 @mahdeyar314
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 حکایت کوتاه از امام باقر علیه السلام نقل شده است: روزى حضرت داوود(ع)نشسته بود و جوانى ژوليده با ظاهرى فقيرانه كه خيلى نزد آن حضرت مى آمد نيز در محضر آن حضرت حاضر بود. در اين هنگام فرشته مرگ وارد شد و نگاه تندى به آن جوان كرد و بر وى خيره شد. داوود(ع) دلیل این کارش را پرسید فرشته مرگ گفت: من مامورم هفت روز ديگر جان اين جوان را در همين جا بگيرم. داوود پيغمبر(ع ) از اين سخن، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او كرد و فرمود: اى جوان! زن گرفته اى؟ پاسخ داد: نه ، هنوز ازدواج نكرده ام داوود به او فرمود: به نزد فلان مرد كه يكى از بزرگان بنى اسرائيل است برو و از طرف من به او بگو كه داوود به تو دستور داده كه دخترت را به همسرى من درآور و همين امشب نزد آن دختر مى روى و خرج ازدواج تو نيز هر چه مى شود بردار و هم چنان نزد همسرت باش تا هفت روز ديگر و پس از هفت روز همين جا نزد من بيا. جوان به دنبال ماموريت رفت و پيغام حضرت داوود(ع) را به آن مرد بنى اسرائيلى رسانيد و او نيز دخترش را به آن جوان داد و همان شب ، عروسى انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت روز نزد حضرت داوود بازگشت داوود از وى پرسيد: در این هفت روز وضع تو چگونه بود؟پاسخ داد: هيچ گاه در خوشى و نعمتى مانند اين چند روز نبوده ام. داوود فرمود: اكنون نزد من بنشين جوان نشست، و داوود چشم به راه آمدن فرشته مرگ بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد و جان اين جوان را بگيرد. اما مدتى گذشت و فرشته مرگ نيامد، از اين رو به جوان رو كرد و فرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا. جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داوود بازگشت و هم چنان نشست و خبرى از فرشته مرگ نشد و همين طور هفته سوم تا اين كه فرشته مرگ به نزد داوود آمد. داوود بدو فرمود: مگر تو نگفتى كه من مأمورم تا هفت روز ديگر جان اين جوان را بگيرم ؟ پاسخ داد: آرى فرمود: تاكنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است ؟ فرشته مرگ گفت : اى داود! چون تو بر اين جوان رحم كردى ، خداوند نيز او را مورد مهر خويش قرار داد و سى سال بر عمرش افزود. 📚 داستانهای بحار الانوار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59
🌺 شخص ساده لوحی مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است. به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد. به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هرچه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند. چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد مسجد شد و در پاي ستونی نشست و شمعی روشن كرد و... از «دوپله» خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن. مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود. ديد درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بی اختيار سرفه ای كرد. درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت: «هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگی داشت می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد. وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت: «فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجايی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟ شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!» فقط فکر کردن به هدف، هیچ تاثیری در رسیدن به هدف ندارد. اگر خواهان تغییرات هستی همین حالا اقدام کن؛ اقدامی هرچند کوچک یک راه را برایت باز میکند. 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59
‌ حکیمی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت مرا به شاگردی بپذیر! حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن. مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم نپذیرفت وگفت برو و هر گاه جواب را یافتی بیا. مدتی بعد مرد بازگشت. باز حکیم خطی کشید و گفت کوتاهش کن. مرد این بار نصف خط را با پایش پوشاند. حکیم نپذیرفت و گفت برو و هر گاه جواب را یافتی بیا. مدتی بعد مرد دوباره بازگشت. حکیم خطی روی شن کشید و همان سوال را پرسید. مرد این بار گفت: نمی‌دانم و از حکیم خواهش کرد پاسخ را بگوید. حکیم خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت حالا آن خط کوتاه شد. نیازی به دشمنی و حذف دیگران و یا بی‌ارزش کردن و پوشاندن موفقیت آنها نیست. با رشد و پیشرفت خود است که میتوان به دیگران رسید و یا سبقت گرفت. به دیگران کار نداشته باش کار خودت را بکن... 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59
🌹بسم‌الله الرّحمن الرّحیم🌹 ❌مراقب اعمال و‌گفتارمان باشیم ❌ 👈یک انبار شیر را، یک فضله ی موش نجس می کند ... مقدس اردبیلی آخر شب از کنار حمامی رد می شد دید این حمام دار، آتش و هیزم را داغ کرده و نشسته با خدا دارد مناجات و درد دل می کند. و میگوید : خدایا تو را شکر می کنم که سلطان نشدم اگر سلطان می شدم می دانم مسئولیتم زیاد می شد و ظلم می کردم. خدایا تو را شکر که ریاست به من ندادی. خدایا تو را شکر که ثروتمند نشدم. چون من گول می خوردم و مال مردم را می خوردم. خدایا شکر که من وزیر نشدم خدایا تو را شکر که من استاندار نشدم. خدایا شکر که مقدس اردبیلی نشدم!. مقدس اردبیلی تا این را شنید تکان خورد. 👈👈(راه یافتن شرک به دل انسان از راه رفتن مورچه سیاهی بر روی یک سنگ سیاه در دل یک شب تاریک، پنهان تر است.)👉👉 مقدس اردبیلی داخل می رود و سلام می کند و گرم می گیرد او هم نمی شناخت که این مقدس اردبیلی است. مقدس می گوید از چند دقیقه ی قبل اینجا بودم صدای مناجات شما را می شنیدم که دعای می کردی خدایا شکر که سلطان و وزیر و این ها نشدم ... خب آقا این دعاهایت خوب بود چون شاه و وزیر هر دو ظلم میکنند و خداروشکر کردی که در آن جایگاه نبودی. اما یکی هم گفتی خدا را شکر که مقدس اردبیلی نشدم.! می خواهم ببینم که مقدس اردبیلی چه جنایتی انجام داده که شما گفتی الحمدالله که مقدس اردبیلی نشدم.؟ حمامچی گفت: مقدس اردبیلی هم کارش درست نیست او هم بالاخره اخلاص نداره .! مقدس گفت: چطور؟ گفت: این هم یک چیزی قاطی دارد شرک و ریا دارد. حمام چی گفت: در حالات مقدس اردبیلی رحمة الله علیه نقل کرده اند که مقدس اردبیلی یک شب سحر بلند شد دلو را داخل چاه می اندازد و بالا می کشد می بیند پر از طلا است. خداوند می خواست او را امتحان بکند. مقدس طلاها را داخل چاه برمی گرداند و رو به آسمان می کند و میگوید: خدایا احمد از تو آب می خواهد نه طلا. من آب می خواهم که وضو بگیرم و با تو راز و نیاز بکنم. دوباره سطل را بالا می کشد می بیند طلاست. می گوید خدایا من طلا نمی خواهم، من آب می خواهم. و بار چهارم آب در می آید وضو می گیرد و برای مناجات می رود. چون برای او طلا قیمت نداشت. این طور چیزی می گویند درست است؟ مقدس گفت: بله درست است. 👈(حمام چی نمی دانست این خود مقدس است.) گفت: آن وقتی که این جریان برای او پیش آمد تنها بود یا کسی هم با او بود؟ مقدس گفت: تنها بود. حمام چی گفت : اونجا ، نصفه شب ، کسی بوده با مقدس؟ مقدس گفت : نه نبوده گفت: پس اگر تنها بود چرا فردای آن روز این داستان در نجف پخش شد؟؟!!! حتما نشسته یک جا خودش تعریف کرده است.. ‍ پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست 👈حکایت جامعه کنونی است کارهای بظاهر خیر افراد باید بوسیله تریبونهای رسمی و شبکه های اجتماعی رسانه ای بشود گویا حلاوت اعمال در دانستن خلق الله است !! 👈👈👈یک حمامچی، مچ مقدس اردبیلی را می گیرد. حواسمان جمع باشد 👈ریا اینقدر ریز است... سعی کن آنی باشیم که خدا میخواهد نه آنی باشیم که خود میخواهیم..!!! و مغرور نشیم که شنا گران را هم آب میبرد!!! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59
🔴 صلواتی در جهت دفع بلا و مصیبت در عصر روز جمعه 🔹 این دعا از مرحوم آیت الله سید ابراهیم خسروشاهی به نقل از مرحوم امام خمینی که به شاگردان خویش به جهت دفع بلا و مصیبت توصیه می‌فرمودند: 🔺 عصر و غروب ، به نیابت از تمام شیعیان عالم ده مرتبه بگوئید: 🔹 اللهمَّ صلِّ علی محمّدٍ و آلِ محمّدٍ وَ أدْفَعْ عَنَّا البَلاءَ المُبْرَمَ مِن السَّماءِ إنَّكَ عَلى کُلِّ شَئٍ قَدِیرٌ 🔸 خدایا صلوات فرست بر محمد و آل محمد و دفع بنما از ما بلائی را که حتمی شده است از آسمان، همانا تو بر هر امری قادر و توانائی. 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59
20.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢خاطره‌ای زیبا از ارتباط مستقیم و بی واسطه شهید یونس زنگی آبادی با نویسنده‌ای که می‌خواست خاطرات شهید را به رشته تحریر درآورد از زبان حجت‌الاسلام انجوی نژاد 🗓 به مناسبت ۲۵ دی ماه، سالروز شهادت شهید یونس زنگی آبادی 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59
30.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 چه بخوانم تو را، که فاطمه‌ای 🔻 روضه‌خوانی آقای حاج مهدی سماواتی، مراسم عزاداری فاطمیه در حسینیه امام خمینی(ره). ۹۹/۱۰/۲۵ 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59
علامه مروجی سبزواریمعاد جلسه ۴.mp3
زمان: حجم: 24.71M
💢 انسان روح است نه جسم 🔸بحث هایی متفاوت تر از آنچه تاکنون درباره قبر ، برزخ ، قیامت ، صحیفه اعمال ، حساب و کتاب ، فشار قبر و ...شنیده اید قسمت چهارم 🔹ارتباط با عالم ارواح فلسفه رشد و نمو و پیر شدن جسم مرگ آخرین منزل تکامل در دنیا و اولین منزل تکامل اخروی روح است حتما شنیده شود 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳درخت مشكلات نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانه‌اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند. قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه‌های درخت را گرفت. چهره‌اش بی‌درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامی ساده و مختصر با دوستش به ایوان رفتند تا با هم گپی بزنند از خاطرات گذشته بگویند و چای بنوشند. از آنجا می‌توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاویش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت: این درخت مشکلات من است. آری موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می‌آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می‌رسم، مشکلاتم را به شاخه‌های آن درخت می‌آویزم و بعد با لبخند وارد خانه‌ام می‌شوم. روز بعد، وقتی می‌خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر می‌دارم.جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می‌روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبک‌تر شده‌اند. 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59
🖤عاقبت عشق و احترام به حضرت زهرا سلام الله علیها... 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59
⚫️بالاترین توسل در عالم... 🔻 نفس مطمئنه 🔹 @zoohor59