eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
557 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#یادت_باشد❤️ ✍️ #پایان_فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ۱۰۳ از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی هم
✨﷽✨ ❤ ✍ [بیادرجمع یاران یارباشیم.] ( ) از ساعت دو و نیم به بعد حرکت عقربه های ساعت روی دیوار پذیرایی خیلی کند و کسل کننده می شد. هر دقیقه منتظر بودم که حمید از سرکار برگردد و زنگ خانه را بزند. از سر بی حوصلگی پشت کامپیوتر نشستم و عکس های حمید را نگاه کردم. به عکس گرفتن علاقه داشت برای همین کلی عکس از مأموریت ها و محل کار و سفرهایش داخل سیستم ریخته بود. بیشتر از این که با همکارهایش عکس داشته باشد با سربازها عکس یادگاری انداخته بود، دلیلش این بود که ارتباطش با سربازها کاملا رفاقتی بود. هیچ وقت دستوری صحبت نمی کرد بارها می شد که وسیله ای را باید از سربازش می گرفت، نمی گفت سرباز آن وسیله را به خانه ما بیاورد، می گفت: «تو کجا هستی من بیام از تو بگیرم». بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود، به من گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنرها و مراسم ها استفاده کنیم. نگاهم را از عکس ها گرفتم، این بار بیشتر از دفعات قبل دیر کرده بود، حسابی نگران شده بودم. پیش خودم کلی خط و نشان کشیدم که وقتی حمید آمد از خجالتش دربیایم. برای اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم، قدم هایم را می شمردم تا زمان زودتر بگذرد، اتاق ها و آشپزخانه را چند باری متر کردم. بالاخره بعد از چند ساعت تأخیر زنگ خانه را زد، صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند، تمام نگرانی ها و خط و نشان کشیدنها فراموشم شد. تا داخل شد متوجه خیسی لباس هایش شدم، گفتم: «حمید جان نگران شدم، چرا این همه دیر کردی؟ لباسات چرا خیس شده؟» نمی خواست جوابم را بدهد، طفره می رفت، سر سفره غذا وقتی خیلی پاپیچش شدم تعریف کرد که با سربازها برای شستن موکت های حسینیه تیپ مانده است، پا به پای آنها کمک کرده بود، برای همین وقتی خانه رسید لباسهایش خیس شده بود. گفت: «برای حسینیه و کار خیر همه ما سرباز هستیم، داخل سپاه برو نداریم بیا داریم». با نگاهم پرسیدم: «فرقشون چیه؟» جواب داد: «فرق برو و بیا اونجاس که وقتی میگی برو یعنی خودت اینجا وایستادی، انتظار داری بقیه جلودار بشن، ولی وقتی میگی بیا یعنی خودت رفتی جلو، بقیه رو هم تشویق می کنی حرکت کنن». این رفتارش باعث شده بود همیشه بین سربازها جایگاه خوبی داشته باشد، موقع کار خودش را در لباس یک سرباز می دید نه کسی که باید دستور بدهد. به حدی صمیمی و متواضع بود که بعضی سربازها حتى چند سال بعد از پایان خدمتشان زنگ می زدند و با حمید احوال پرسی می کردند. گفتم: «پس من هم از این به بعد به رسم سپاه می برمت خرید!» گفت: «یعنی چجوری؟» گفتم: «دیگه نمیگم حمید آقا بیا بریم خرید، میرم داخل مغازه میگم بیا داخل این چند تا رو پسندیدم حساب کن!» کلی به تعبیرم خندید. دوست نداشتم سر سفره تنهایش بگذارم، با اینکه ناهارم را خورده بودم و گرسنه نبودم کنارش نشستم. مشتاقانه درست مثل اولین سفره ای که برایش انداخته بودم کنارش نشستم و به او نگاه کردم، بهترین لحظه هایی که دوست داشتم کش بیایند و بتوانم با آرامش به صورت خسته ولی مهربانش نگاه کنم. مثل همیشه با اشتها غذایش را می خورد، طوری که من هم دلم خواست چند لقمه ای بخورم، حمید ظرف سس را برداشت و روی سیب زمینی ها خالی کرد. همراه هر غذایی از کتلت گرفته تا سیب زمینی و سالاد کاهو سس استفاده می کرد، شاید در ماه دو سه بار سس سفید می خریدیم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم[بیادرجمع یاران یارباشیم.] ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ۱۰۴ از ساعت دو و نیم
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) وسط غذا خوردنش طاقت نیاوردم و پرسیدم: «عزیزم امروز برای شستن موکت ها موندی، روزهای دیگه چطور؟ چرا بقیه همکارای تو سر موقع میرن خونه ولی تو معمولا دیر میای؟» در حالی که خودش را با ظرف شس مشغول کرده بود گفت: شرمنده خانومم، بعضی روزها کارام طول می کشه، تا جمع و جور کنم می بینی سرویس رفته، وقتی دیر می رسم مجبورم خودم ماشین جور کنم یا حتی تا یک جاهایی پیاده مسیر رو بیام. محل کار حمید از قزوین چند کیلومتری فاصله داشت، برای همین با سرویس رفت و آمد می کرد. با اینکه به من می گفت کارش طول می کشد ولی می دانستم صرفا به خاطر کار و مأموریت خودش نیست که از سرویس جا می ماند، همزمان دو مسئولیت داشت، هم مسئول مخابرات گردان بود هم مسئول فرهنگی گردان. هر جای دیگری که فکر می کرد کاری از دستش بر می آید دریغ نمی کرد، از کار پرسنلی گرفته تا کارهای فوق برنامه فرهنگی تیپ و گردان. در واقع آچار فرانسه تیپ بود، خستگی نمی شناخت، مقید بود حقوقش کاملا حلال باشد برای همین بیشتر از ساعات موظفی کار انجام می داد. تمام ساعاتی که سر کار بود آرام و قرار نداشت، در بحث مخابرات خیلی کار کشته بود، در ارزیابی های متعدد بازرس ها همیشه نمره ممتاز می گرفت و به او چند روز مرخصی تشویقی می دادند که اکثرشان را هم استفاده نمی کرد. برای شام منزل عمه دعوت بودیم، معمولا پنجشنبه ها شام خانه عمه می رفتیم. جمعه ها هم برای ناهار خانه بابای من بودیم. گاهی هم وسط هفته برای شب نشینی می رفتیم، خیلی کم پیش می آمد تنها برود، به مردخوش تیپ خانه ام گفتم: «نیم ساعت دیگه می خوایم راه بیفتیم تو از الآن برو آماده شو» بعد هم رفتم جلوی تلویزیون نشستم تا حمید حاضر بشود، حمید در حالی که برای بار چندم موهایش را شانه می کرد به شوخی گفت: «همین که می خوایم بریم خونه مادر من تو طول میدی! موقع رفتن خونه مادر تو بشه من عوضش رو در میارم!». کلی خندیدم و زیر لب قربان صدقه اش رفتم، گفتم: «این تیپ زدنت با اینکه زمان میبره ولی دل ما رو بدجور برده آقا». سر کوچه که رسیدیم سوار تاکسی شدیم، راننده ترانه ای با صدای خواننده خانم گذاشته بود. حمید با خنده و خوش رویی به راننده گفت: مشتی صدای خانوم رو لطف می کنی ببندی، اگر داری صدای مردونه بذاره، راننده از طرز بیان حمید کلی خندید و همان موقع ترانه را قطع کرد، حمید گفت: اشکال نداره به چیزی بذار که خانوم نباشه. گفت: انه حاج آقا، همون یک کلمه من رو مجاب کرد، صحبت می کنیم و می خندیم، این طوری راه کوتاه میشه. بنده خدا مثل بقیه فکر کرده بود حمید طلبه است، تا برسیم کلی با حمید بگوبخند راه انداخته بود، وقتی پیاده شدیم حمید جمله همیشگیش را گفت: «ممنون! یک دنیا ممنون!» راننده علی رغم اصرار حمید از ما کرایه نگرفت، موقع پیاده شدن از تاکسی همیشه حواسش بود که کرایه را به اندازه بدهد. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ۱۰۵ وسط غذا خوردنش طاقت نیاوردم و پرسیدم: «ع
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) گاهی وقتها که احساس می کرد راننده کمتر حساب کرده می گفت: «آقا کرایه ای که گرفتی کم نباشه که ما مدیون بشیم؟». ورودی خانه عمه چهار تا پله داشت که به ایوان می رسید و بعد هم اتاق ها. حمید این چهار تا پله را یک جا می پرید، چه موقع رفتن و چه موقع برگشتن، این بار هم مثل همیشه چهار تا پله را پرید بالا، گفتم: «باز پدر و مادرت رو دیدی کبکت خروس می خونه، یاد بچگیا و شیطنتای خودت افتادی، شدی همون پسر بچه شیطون هفت هشت ساله!» آقا سعید و خانمش هم آمده بودند، بعد از شام دور هم نشسته بودیم تلویزیون می دیدیم. وسط سریال عمه برایمان انار آورد، چون می دانستم حمید بین همه میوه ها انار را خیلی دوست دارد. برای همین سهم انار خودم را هم دادم به حمید. آن قدر به انار علاقه داشت که هر وقت میرفت بیرون دو سه کیلو انار می خرید. البته به خودش زحمت نمیداد، می گفت: «فرزانه من دوست دارم انار رو دون کنی، بشینیم جلوی تلویزیون قاشق قاشق بخوریم. وقت هایی که می رفت هیئت با باشگاه ظرف بزرگ کریستال را می آوردم انارها را دان می کردم. با دیدن قرمزی انارها غرق فکر و خیال های شیرین ناخود آگاه زیر لب شعرهای بچگی هایمان را می خواندم: صد دانه یاقوت دسته به دسته، با نظم و ترتیب یکجا نشسته. خیلی وقت ها مچ خودم را می گرفتم که لبخند به لب شعر می خوانم و از دان کردن اناری که برای حمید بود لذت می برم. چون گلپر دوست نداشت فقط نمک می زدم و می گذاشتم داخل یخچال، وقتی می آمد خانه امان نمیداد . چون ترش بود من فقط دو سه قاشق می توانستم بخورم. ولی حمید همه انارهای دان شده ظرف به آن بزرگی را می خورد. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ۱۰۶ گاهی وقتها که احساس می کرد راننده کمتر حسا
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) بعد از شب نشینی حاضر شدیم که برویم هیئت هفتگی خیمه العباس. سعید آقا و همسرش هم با ما آمدند، معمولا برنامه هر هفته ما همین بود که بعد از شام چهار نفری می رفتیم هیئت. با خانم های دیگر بعد از پایان مراسم وسایل پذیرایی را آماده می کردیم. گعده های دوستانه بعد از هیئت هم عالم خودش را داشت، خانم ها طبقه بالا بودیم، آقایان هم در پیلوت ساختمان که به شکل حسینیه آماده کرده بودند. تا برویم هیئت و برگردیم ساعت از نیمه شب گذشته بود، از خستگی زیاد دوست داشتم زودتر به خانه برسیم. وقتی به کوچه خودمان رسیدیم پیرمرد همسایه که اختلال حواس داشت جلوی در نشسته بود. کار هر روزه اش همین بود، صندلی می گذاشت می نشست جلوی در، هر بار که از کنارش رد میشدیم حمید با احترام به او سلام می داد و رد می شد، حتی مواقعی که سوار موتور بودیم حمید موتور را نگه می داشت، بعد از سلام و احوال پرسی راه می افتادیم. آن شب هم خیلی گرم با پیر مرد سلام و احوال پرسی کرد، وقتی از او چند قدمی فاصله گرفتیم، گفتم: حمید جان لازم نیست حتما هر بار به این آقا سلام بدی،این پیر مرد اصلا متوجه نمیشه، چون اختلال حواس داره چیزی توی ذهنش نمی مونه. حمید گفت: «نه عزیزم! این آقا متوجه نمیشه من که متوجه میشم، مطمئن باش یه روزی نتیجه محبت من به این پیرمرد رو می بینی»، واقعا هم همین طور شد، یک روز سخت من جواب این محبت را دیدم! شهریورماه در قالب یک سفر دانشجویی به مشهدالرضا رفته بودم. برای سفرهایی که تنهایی می رفتیم نه حمید مشکل داشت نه من، چون از رفقای همدیگر و جمع هایی که بودیم اطمینان کامل داشتیم. تمام لحظاتی که در این سفر به حرم می رفتم یاد سفر ماه عسلمان افتادم. روزهایی که اشکها و لبخندهایش برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و شیرینی زیارت همراه حمید که هیچ وقت تکرار نشد. بعد از زیارت اول از صحن جامع رضوی با حمید تماس گرفتم، حسابی دل تنگ حمید شده بودم، صحبتمان حسابی گل انداخته بود، موقع خداحافظی گفتم: حمید روز جمعه است، نماز جمعه فراموشت نشه، توی خونه نمون، این طوری هم ثواب کردی هم وقت زودتر می گذره، از تنهایی اذیت نمی شی. خندید و گفت: «خبر نداری پس! با اجازت ما الآن با رفقا کنار دریاییم، کلی شنا کردیم، به سر و کله هم زدیم، نماز رو خوندیم، حالا هم داریم می ریم برای ناهار». تا من را سوار قطار کرده بود با رفقایش رفته بودند سمت شمال، از این مسافرت های یک روزه و پیش بینی نشده زیاد می رفت. تا ساعت هشت شب دریا بودند، دلم شور میزد، هر بار تماس می گرفت می گفتم: حمید دریا خطر داره، مسیر هم که شلوغه، زودتر برگردید روز آخر سفر بعد از زیارت وداع با دوستانم برای خرید سوغاتی به بازار رفتم. دوست داشتم برای حمید یک هدیه خوب بگیرم، بعد از کلی جستجو پیراهن چهارخانه آبی رنگی داخل ویترین مغازه چشمم را گرفت، همان را برای حمید خریدم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ۱۰۷ بعد از شب نشینی حاضر شدیم که برویم هیئت هف
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از مشهد که برگشتم به استقبالم آمده بود، از نوع رفتار و صحبتش به خوبی احساس می کردم که این چند روز خیلی دل تنگ شده است. حال من هم دست کمی از حمید نداشت. خانه که رسیدیم همه چیز مرتب بود، برای ناهار هم ماکارونی گذاشته بود ولی به جای گوشت چرخ کرده گوشت خورشتی ریخته بود. گفت: پاقدم فرزانه خانوم میخواستم غذا اعیونی بشه! گوشت چرخ کرده چیه ریز ریز وقتی حمید جعبه پیراهن سوغاتی را باز کرد و لباس را پوشید دیدیم لباس برایش خیلی بزرگ است. گفتم: «حمید جان شانس نداری، با چه ذوقی کل بازار رو دنبال این پیراهن گشتم، ولی این سایزش خیلی بزرگ در اومده» گفت: چون تو خریدی خیلی هم خوبه، از فردا همین رو می پوشم. به هزار زور و زحمت حمید راضی شد پیراهن را از تنش دربیاورد، چون می دانستم حميد به هیچ وجه از خیر این پیراهن نمی گذرد رفتم سراغ صاحب خانه. آقای کشاورز صاحب خانه ما خیاط بود، یکی از پیراهن های قبلی حمید را با این پیراهن جدید به او دادم تا اندازه پیراهن را درست کند. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ_۱۰۸ از مشهد که برگشتم به استقبالم آمده بود، ا
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) بعداز ظهر با اینکه خسته راه بودم و تازه از سفر برگشته بودم ولی وقتی حمید پیشنهاد داد که برویم بیرون دوری بزنیم نتوانستم نه بیاورم. بعد از چند روز دوری، قدم زدن کنار حمید آن هم در روزهای آخر تابستان واقعا دل نشین بود. یک عصر طولانی در حالی که هوا کم کم خنک شده بود و بوی پاییز می آمد، برگ چنارها کم کم داشتند زرد می شدند. صدای خش خش برگها زیر قدم های من و حمید خیلی دوست داشتنی بود. وسط راه به بستنی فروشی رفتیم، دو تا بستنی بزرگ گرفت، در واقع هر دو بستنی را برای خودش سفارش داد چون من معمولا همان دو سه قاشق اول را که می خوردم شیرینی بستنی دلم را میزد برای همین بقیه بستنی را به حمید می دادم. اما این بار مزاجم کشید و بستنی خودم را پا به پای حمید خوردم، از قاشق های پنجم ششم به بعد هر قاشقی که بر می داشتم حميد با چشم هایش قاشق را دنبال می کرد. وقتی تمام شد ظرف بستنی من را نگاه کرد، فهمید این بار نقشه اش برای خوردن بستنی بیشتر نگرفته است. گفت: تا ته خوردی؟ دلتو نزد؟ یعنی یه قاشق هم نگه نداشتی؟» با خنده گفتم: «ببخش عزیزم، مگه برای من نگرفته بودی؟ چند روز بود ندیده بودمت، الآن که برگشتم پیشت اشتهام باز شده، این بار دلم خواست تا آخر بخورم» لبخند زد، بلند شد و برای خودش دوباره سفارش بستنی داد! دو سه روز بعد که پیراهن حاضر شد خانم کشاورز مثل همیشه با تکیه کلام شیرین «مامان فرزانه» صدایم کرد، پیراهن را که داد گفت: دخترم سال قبل که ما محرم نذری داشتیم شما اذیت شدید، چون برای بار گذاشتن آش و غذای نذری مدام با حیاط کار داشتیم، حاج آقا گفتن اگر موافق باشید شما بیاید طبقه بالا ما بیایم طبقه پایین. موضوع جابجایی را با حمید در میان گذاشتم، موافق این تغییر بود، گفت: «از یه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا، هر روز این همه پله رو بالا پایین نمیرن، فقط بذاریم بعد از مسابقات کشوری کاراته که با خیال راحت جابجا بشیم. وقتی حمید عازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد خودم را با هر چیزی که می شد مشغول می کردم که کمتر دل تنگش باشم. سر نماز برای موفقیتش دعا می کردم، دل توی دلم نبود، سه روز مسابقات طول کشید، دوست داشتم حميد زودتر برگردد. ... التماس دعای فرج🤲🏼🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ_۱۰۹ بعداز ظهر با اینکه خسته راه بودم و تازه ا
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) روز مسابقه هر کاری کردم نتیجه را به من نگفت. نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد، با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش شدم، لنگ لنگان راه می رفت. با دقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی حمید هم پاره شده است، دیدن این صحنه آنقدر برایم عذاب آور بود که متوجه جوایز و مدال حمید نشدم. نفر سوم مسابقات کاراته کشوری نیروهای مسلح شده بود، از همان لحظه اول غرغر کردن من شروع شد: «چرا رقیبت کنترل نکرده؟ چرا البت پاره شده؟ این چه وضع مسابقه دادنه؟ حتما داور هم فقط تماشا می کرده». حمید جایزه اش را به من نشان داد و با خنده گفت: «مسابقه است دیگه، تو خودت این کارهای میدونی توی مسابقه از این اتفاقا زیاد می افته، من هم طرفمو خیلی زدم، حسابی از خجالتش در اومدم، ناراحت نباش» می دانستم برای دل خوشی من می گوید، چون حتى داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهد ضربه بدی به حریف بزند. دو تا از انگشت های پایش که ضربه خورده بود را با چسب اتوکلاو بستم و باندپیچی کردم، لب پاره اش را هم چند بار ضدعفونی کردم. دلم می خواست تا به دنیا آمدن برادر زاده هایش حمید کاملا حالش خوب بشود و اثری از این پارگی روی صورتش نماند. چند روز مانده به محرم اوایل آبان ماه به طبقه بالا اثاث کشی کردیم. دل کندن از فضایی که زندگی مشترکمان را در آن شروع کرده بودیم حتی به اندازه همین جابجایی برایم سخت بود. از گوشه گوشه این فضا خاطره داشتیم، با اینکه خانه کوچک بود ولی برای من تداعی کننده بهترین روزهای زندگی کنار حمید بود. از چند روز قبل وسایل را داخل کارتن چیده بودیم، روز اثاث کشی دانشگاه کلاس داشتم، وقتی برگشتم دیدم حمید به همراه صاحب خانه و پسرشان سه نفری تقريبا كل وسایل را جابجا کرده بودند. چون ساختمان خیلی قدیمی بود پله هایش باریک و ناجور بود، با هزار مشقت وسایل ما را برده بودند طبقه بالا و وسایل صاحب خانه را آورده بودند پایین. حمید معمولا دوست داشت این طور کارها را خودش انجام بدهد تا مزاحم کسی نشود، برای همین کسی را خبر نکرده بود. طبقه بالا مثل طبقه پایین کوچک بود با این تفاوت که پذیرایی را بزرگ تر درست کرده بودند ولی اتاق خوابش کوچکتر بود. دوازده تا پله می خورد تا پاگرد اول، بعد هم سه تا پله تا می رسید به طبقه دوم، درب ورودی یک در قدیمی بود که وسط در شیشه های رنگی کار شده بود. کف اتاق و پذیرایی از کاشی و سرامیک خبری نبود، همه را با گچ درست کرده بودند. با حمید تمام دیوارها و کف خانه را جارو زدیم، بعد دستمال کشیدیم و خشک کردیم. کار تمیز کردن اتاق که تمام شد یکسری کارتن کف اتاق ها انداختیم، بعد موکت ها را پهن کردیم و وسایل را چیدیم، داخل پذیرایی دو تا فرش شش متری انداختیم ولی باز فرش دوازده متری که داشتیم بلااستفاده ماند. آشپزخانه طبقه بالا کوچک بود، فقط یکی دو تا کابینت داشت برای همین خیلی از وسایل مثل سرویس چینی را با همان کارتن ها در پاگردی که می رفت برای پشت بام چیدم. پذیرایی این طبقه بزرگ تر بود برای همین بعضی از وسایل جهاز مثل میز ناهارخوری و میز تلفن را که خانه پدرم مانده بود به خانه خودمان آوردیم. روبروی در ورودی یک طاقچه قدیمی بود، گلی که حمید برای تولدم گرفته بود را همراه عکس حضرت آقا گذاشتیم. خانه ساده ای بود ولی پر از محبت و شادی، گاهی ساده بودن قشنگ است! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ_۱۱۰ روز مسابقه هر کاری کردم نتیجه را به من نگ
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از آن موقع به بعد هر بار حمید می خواست از پله ها پایین برود چند باری یا الله می گفت تا اگر ورودی طبقه پایین باز بود حواسشان باشد. یک حدیث هم از امام باقر (ع) کنار در ورودی چسبانده بود که هر صبح موقع بیرون رفتن از خانه آن را می خواند. نقطه مشترک طبقه بالا با طبقه پایین صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می آمد. خانه ما در محله پرتردد قزوین یعنی خیابان نواب بود، داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل به راه بود. تازه فصل امتحانات شروع شده بود، نشسته بودم و کتابم را مرور می کردم، از بس سروصدا زیاد بود یک صفحه را پنج بار می خواندم ولی متوجه نمی شدم. از صدای بچه ها حواسم به كل پرت می شد و نمی توانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم، کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم، گفتم: «اینجا جای درس خوندن نیست» دوره مجردی هم همین طور حساس بودم، گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم! این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد، شروع می کرد به صحبت: «آروم باش خانم، آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو میزنی؟» با حرف هایش آرامم می کرد، کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است. موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن، چون این ساعت ها از سروصدای داخل کوچه خبری نبود. با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب ۶۰۰ صفحه ای را مرور کنم، بعد از امتحان خوشحال از اینکه توانستم به اکثر سوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم. وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم كل اتاق ها و آشپزخانه را دود گرفته است، گفتم حتما حمید اسپند دود کرده، ولی این دود خیلی بیشتر از یک اسپند دود کردن بود! با رفتن به آشپزخانه شصتم خبردار شد که حمید دسته گل به آب داده است. دیدم بله! گوشه فرش آشپزخانه سوخته است، پرسیدم: «حمید این دود برای چیه؟ گوشه فرش آشپزخونه چرا سوخته؟»، جواب داد: «دوست داشتم تا قبل از این که تو بیای اسپند دود کنم، ولی یهو اسپند دونی از دستم روی فرش افتاد و گوشه فرش سوخت». دعوا کردن هایم بیشتر حالت شوخی و خنده داشت، گفتم: چشمم روشن، تو جهازم رو ناقص کردی، باید جفت همین فرش رو بخری. سوختن فرش به کنار، تا دو روز حوله به دست این دود را از پنجره هابیرون می دادم، هر کس می آمد خانه ما فکر می کرد کل خانه آتش گرفته است. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ_111 از آن موقع به بعد هر بار حمید می خواست از
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) ایام محرم با اینکه هوا تقریبا سرد شده بود با موتور شب ها می رفتیم هیئت خودمان. شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود، ولی با این حال باز هم با موتور راهی شدیم. حمید به شوخی گفت: «الآن کسی رو با لانچیکو بزنن از خونه در نمیاد، اون وقت ما با موتور داریم میریم هیئت» دستش را گذاشت روی زانوی من گفت: «فرزانه پاهات یخ زده؟ غصه نخور خودم برات ماشین می گیرم دیگه اذیت نشی» دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید، حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من. کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دست های همیشه مهربان حمید بود. آن شب هم مثل همه شب های دیگری که به هیئت می رفتیم خیلی سینه زده بود، میاندار هیئت خیمه العباس بود، به حدی سینه می زد که احساس می کردم جسم حمید توان این همه سینه زنی را ندارد. وقتی از هیئت بیرون آمد صدایش گرفته بود و چشم هایش سرخ شده بود، با همان صدای گرفته اولین جمله ای که گفت همین بود: "قبول باشه" خیلی هم سعی می کرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم. اهل مداحی شور و بالا پایین پریدن نبود، ولی حسابی سینه می زد، بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست داشت. حتی وقتی هیئتشان کلاس مداحی برای نوجوانها گذاشته بود به مربی سفارش کرده بود: «به اینها شور یاد نده، روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن». شب حضرت عباس(س) یک شب ویژه برای حمید بود، موقع برگشت سوار موتور که شدیم گفت: «دوست دارم مثل آقام حضرت ابوالفضل (س) مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب (س) بشه». وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم: «حمید کمتر سینه بزن، یا حداقل آروم تر سینه بزن، لازم نیست این همه خودت رو اذیت کنی». جوابش برایم جالب بود، گفت: « فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه، چه این دنیا چه اون دنیا». بارها این جمله را در مورد سینه زدن هایش تکرار کرد، بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ112 ایام محرم با اینکه هوا تقریبا سرد شده بود
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی آمد. دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم، یادداشت های کوچک می نوشتم. چون معمولا حمید زودتر از من از خانه بیرون می رفت و زودتر از من به خانه بر می گشت. هر کاغذی که دم دستم می رسید برایش یادداشت می نوشتم، می گفتم تا چه ساعتی کلاس دارم، ناهار را چجوری گرم کند، مراقب خودش باشد. ابراز علاقه یا حتی یک سلام خالی!، هر روز یک چیزی می نوشتم و می گذاشتم روی اوپن یا کنار آینه، خیلی خوشش می آمد. می گفت نوشته هایت هر چند کوتاه است اما تمام خستگی را از تنم بیرون می برد، به من می گفت یک روز با این نوشته ها غافلگیرت می کنم! برای شرکت در دوره یک روزه باید به تهران می رفتم، برای ناهار حمید لوبیا پلو درست کردم و بعد در یادداشتی برایش نوشتم: «حمید عزیزم سلام، امروز میرم تهران برای غروب برمی گردم، وقتی داری غذا رو گرم می کنی مراقب خودت باش، سلام منو حسابی به خودت برسون!». یادداشت را روی در یخچال چسباندم و از خانه بیرون زدم، دوره زودتر از زمان بندی اعلام شده تمام شد. ساعت حوالی شش بود که داخل کوچه بودم، بچه ها داخل کوچه فوتبال بازی می کردند، پیرمرد مسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بود و جلوی در نشسته بود. از کنارش که میخواستم رد بشوم یاد حرف حمید افتادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پیش خودم گفتم حتما الآن حمید خوابیده برای همین زنگ در را نزدم، کلید انداختم و آمدم بالا، در را که باز کردم عینهو دودکش کارخانه دود بود که زد توی صورتم. داشتم خفه می شدم، چشم چشم را نمی دید، چون پاییز بود هوا زود تاریک می شد، تنها چیزی که می دیدم تور کامپیوتر داخل اتاق بود. وقتی داخل اتاق شدم حمید را دیدم که بی هوا پشت کامپیوتر نشسته بود، من را که دید سرش را بلند کرد و تازه متوجه این همه دود شد. گفتم: «حمید اینجا چه خبره؟ حواست کجاست آقا؟ این دود برای چیه؟ غذا خوردی؟»، گفت: «نه غذا نخوردم» بعد یکهو با گفتن اینکه «وای غذا سوخت دوید سمت آشپز خانه. از ساعت دو و نیم که حمید آمده بود اجاق گاز را روشن کرده بود تا غذا گرم بشود، بعد رفته بود سر کامپیوتر و پروژه دانشگاهش، آن قدر غرق کار شده بود که فراموش کرده بود اجاق گاز را روشن کرده است. غذا که جزغاله شده بود هیچ! قابلمه هم سوخته بود، شانس آورده بودیم خانه آتش نگرفته بود، می دانستم چون غذا لوبیا پلو بود فراموش کرده، و گرنه اگر فسنجان بود مهلت نمی داد غذا گرم بشود، همان جا سر اجاق گاز میخورد! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ_۱۱۳ از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می رفتیم، معمولا عصرها حمید پشت کامپیوتر می نشست و دنبال مقاله و تحقیق و کارهای دانشگاهش بود. نیم ساعتی بود که حمید پشت سیستم نشسته بود، داخل اتاق رفتم و کمی اذیتش کردم، نیم ساعت بعد دوباره رفتم داخل اتاق و این بار چشم هایش را بستم. گفتم: کافیه حمید، بیا بشین پیش من، این طوری ادامه بدی خسته میشی، می خواستم با شوخی و خنده درس خواندن را برایش آسان کنم. من هم که پشت کامپیوتر می نشستم همین ماجرا تکرار می شد، حمید هر نیم ساعت از داخل پذیرایی صدایم می کرد: عزیزم بیا میوه بخوریم، دلم برات تنگ شده! کمی که معطل می کردم می آمد کامپیوتررا خاموش می کرد، دنبالش می کردم می رفت داخل راهرو قایم می شد، می گفت: «خب من چه کار کنم؟ هر چی صدات می کنم میگم دلم تنگ شده نمیای!». حمید ترم های آخر رشته حسابداری مالی بود، درس های هم را تقریبا حفظ بودیم، حمید به کتاب ها و درس های من علاقه داشت و گاهی از اوقات جزوات من را مطالعه می کرد. من هم در درس ریاضی سر رشته داشتم، گاهی از اوقات معادلات امتحانی را حل می کرد و به من نشان می داد تا آنها را با هم چک کنیم. موضوع پروژه پایان ترمش در خصوص «نقش خصوصی سازی در حسابرسی های مالی» بود، بعضی از هم دانشگاهی هایش با دادن مبالغی پروژه های آماده را کپی برداری می کردند، نمره ای می گرفتند و تمام می شد. ولی حمید روی تک تک صفحات پروژه اش تحقیق و جستجو کرد. چون دوره پایان نامه نویسی را گذرانده بودم تا جایی که می توانستم به او کمک کردم. بین خودمان تقسیم کار کرده بودیم، کارهای میدانی و تحقیق و پرسشنامه ها با حمید و کار تایپ و دسته بندی و مرتب کردن موضوعات با من بود. بعد از تلاش شبانه روزی وقتی کار تمام شد ماه عسل کار را به استاد خودمان نشان دادم، اشکالات کار را گرفتیم، حمید پروژه را با نمره بیست دفاع کرد، نمره ای که واقعا حقیقی بود. فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد هر دوی ما سرما خورده بودیم، آبریزش بینی و سرفه عجیبی یقه ما را گرفته بود. دکتر برایمان نسخه پیچید، داروها را که گرفتیم سوار تاکسی شدیم که به خانه برویم، راننده نوار روضه گذاشته بود، ما هم که حالمان خوب نبود، دائم یا سرفه می کردیم یا بینی خودمان را بالا می کشیدیم. راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش می شود گریه می کنیم! سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیب تا کرایه بدهد، راننده گفت: «آ سید! مشخصه شما و حاج خانم حسابی اهل روضه هستین، کرایه نمیخواد بدین، فقط ما رو دعا کنین». حتى توقف نکرد که ما حرفی بزنیم، بعد هم گازش را گرفت و رفت، من و حمید نشستیم کنار جدول نیم ساعتی خندیدیم. نمی توانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم، حمید به شوخی می گفت: «عه حاج خانم کمتر گریه کن!». تا این را می گفت یاد حرف راننده می افتادیم می زدیم زیر خنده، رفتار و ظاهر حمید طوری بود که خیلی ها مثل این راننده فکر می کردند. طلبه است، یا «آ سید» صدایش می کردند. البته حمید همیشه به من می گفت من سیدم، چون از طرف مادربزرگ پدری نسب حمید به سادات می رسید. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ_114 پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می رفتیم، معمو
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) سه چهار ماه آخر سال ۹۳ برادر زاده های حمید یکی یکی به دنیا آمدند. کوثر دختر حسن آقا برادر بزرگتر حمید هشتم آذر، نرگس دختر سعید آقا برادر دوقلوی حمید بیست و دوم آذر درست شب اربعین و محمدرضا پسر حسین آقا هم هفتم اسفند به دنیا آمدند. وقتی دور هم جمع می شدیم صدای بچه ها قطع نمی شد. حال و هوای جالبی بود، تا یکی ساکت میشد آن یکی شروع می کرد به گریه کردن. حمید تا آن موقع حرفی از بچه دار شدن نمیزد، اما با به دنیا آمدن این برادر زاده ها خیلی علاقه مند شده بود که ما هم بچه دار شویم. این شوق حمید به بچه دار شدن من را خیلی امیدوار می کرد، حس می کردم زندگی ما شبیه یک نهال نوپاست که می خواهد شاخ و برگ بدهد و ما سال های سال کنار هم زندگی خواهیم کرد. یک روز بعد از تولد نرگس، حمید برای یک مأموریت پانزده روزه سمت لوشان رفت، معمولا از مأموریت هایش زیاد نمی پرسیدم، مگر اطلاعات کلی که با زیرکی چند تا سوال می پرسیدم تا اوضاع چند روزی که مأموریت بود دستم بیاید. شده با شوخی و خنده از حمید اطلاعات جمع می کردم، به شدت قلقلکی بود، بی اندازه! این بار هم که از لوشان برگشته بود با قلقلک سراغش رفتم، قلقلک میدادم و سؤال می پرسیدم. گفتم: «حمید تو دست داعش بیفتی کافیه بفهمن قلقلکی هستی، همه چی رو دقیقه اول لو میدی!» البته حمید هم زرنگی کرد، وقتی با قلقلک دادن از او پرسیدم: «فرمانده سپاه کیه؟»، گفت: «تقى مرادی!»، گفتم: «فرمانده اطلاعات کیه؟»، گفت: تقی مرادی!» هر سؤالی می پرسیدم اسم پدرم را می گفت. با خنده گفتم: دست پدرم درد نکنه با این داماد گرفتنش، تو باید اسم پدر زنت رو آخرین نفر لو بدی نه اولین نفر! حمید هم خندید و گفت: «تا صبح قلقلک بدی من فقط همین یه اسم رو بلدم!» . بعضی اوقات هم خودش از آموزش هایی که دیده یا نکاتی که در آن مأموریت یاد گرفته بود صحبت می کرد. دوره لوشان بهشان گفته بودند: اگر گاوی رو دیدین که به سمتی میره بدونین اونجا چیز مشکوکیه، چون گاو ذاتا حیوان کنجکاویه و هر طرف که حرکت میکنه اون سمت لابد چیز خاصیه. برعکس گاو گوسفندها هستن، هر وقت گوسفند از جایی دور بشه باید به اونجا شک کرد، چون گوسفند ذاتا حیوان ترسوییه و با کوچکترین صدایی که بشنوه یا چیزی که ببینه از اونجا دور میشه. ... التماس دعای فرج🤲🏼🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمتــ_115 سه چهار ماه آخر سال ۹۳ برادر زاده های حمی
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) بعد از کلی احوال پرسی عکس هایی که طی ماموریت لوشان انداخته بود را نشانم داد. این اولین باری بود که می دیدم حمید این همه عکس در مدل های مختلف مخصوصا با بادگیر آبی انداخته است. داخل عکس ها چسب اتوکلاوی که بعد از مسابقه کاراته به انگشت پایش بسته بودم مشخص بود. غرق تماشای عکس ها بودم که با حرف حمید دیگر نتوانستم باقی عکس ها را ببینم. به من گفت: این عکس ها رو برای شهادتم گرفتم، حالا که داری نگاهشون می کنی ببین کدوم خوبه بنر. دلم هری ریخت، لحن صحبت هایش ته جدی بود نه شوخی، همین میانه صحبت کردن من را اذیت می کرد. نمی دانستم جوابش را چه بدهم، از دوره نامزدی هر بار که عکس های گالری موبایلش را نگاه می کردم از من می پرسید کدام عکس برای شهادتم خوب است. زیاد جدی نمی گرفتم، هر بار با شوخی بحث را عوض می کردم، ولی این بار حسابی جا خوردم و دلم لرزید. دوست نداشتم این موضوع را ادامه بدهد، چیزی به ذهنم نمی رسید، پرسیدم: «پات بهتر شده، آب و هوا چطور بود؟ سوغاتی چیزی نگرفتی؟» کمی سکوت کرد و بعد با لبخندی گفت: «آن قدر آنجا دویدیم که پام خوب خوب شده، تا من برم به مادرم سر بزنم تو از بین عکس ها یکی رو انتخاب کن ببینم سلیقه همسر شهید چه شکلیه!» وقتی برای دیدن عمه رفت با پدرم تماس گرفتم و گفتم: «بابا جون، حمید تازه از مأموریت برگشته خسته است، امروز باشگاه نمیاد، خودتون زحمت تمرین شاگردا رو بکشید» این حساسیت من روی حمید شهره عام و خاص شده بود، همه دستشان آمده بود، پدرم از پشت گوشی خندید و گفت: «حمید خواهرزاده منه، اون موقعی که من اسمش رو انتخاب کردم تو هنوز به دنیا نیومده بودی، ولی الآن انگار تو بیشتر هواشو داری! کاسه داغتر از آش شدی دختر!». خداحافظی که کردم دوباره رفتم سراغ عکس ها، با هر عکس کلی گریه کردم. اولین باری بود که حمید را این شکلی می دیدم، نور خاصی که من را خیلی می ترساند، همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی می گفتند: «حمید نور بالا می زنی، پارچه بنداز روی صورتت!» آن قدر این حالات در چهره حمید موج می زد که زیر عکس هایش می نوشتند «شهید حمید سیاهکالی» یا به خاطر شباهتی که چشم های با حیایش به شهید «محمدابراهیم همت» داشت او را «حمید همت» صدا می کردند. یکی از دوستانم که حمید را می شناخت همیشه به من می گفت: «نمی دونم چه موقعی، ولی مطمئنم شوهر تو شهید میشه، اگر شهید نشه من به عدالت خدا شک می کنم!» خودش هم که عاشق این کارها بود، ولی من می گفتم خیلی زود است، خیلی زود است حتی بخواهی حرفش را بزنیم. بعد از مأموریت لوشان کم کم زمزمه های رفتن سوریه و عراقش شروع شد. می گفت: «من یا باید برم عراق یا برم سوریه، اینجا موندنی نیستم» بعد از هفت سال عضویت قراردادی تازه در سپاه نیروی رسمی شده بود، در جواب این حرف ها فقط به زبان پاسخ مثبت می دادم که خیالش راحت باشد،. ولی ته دلم نمی توانستم قبول کنم، ما تازه داشتیم به هم عادت می کردیم، تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم. ..... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمت_116 بعد از کلی احوال پرسی عکس هایی که طی ماموری
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) حمید کنار بخاری سخت مشغول مطالعه کتاب «علل الشرایع، شیخ صدوق بود، کتابی که مدت ها به دنبالش بود تا این که من پیدایش کردم و به عنوان هدیه برایش خریدم. در حالی که داشتم میوه های پوست کنده را توی بشقاب آماده می کردم زیر چشمی نگاهم به حمید بود. هر صفحه ای که می خواند دستش را زیر محاسنش می برد و چند دقیقه ای به فکر فرو می رفت. طول زمستان از بخاری جدا نمی شد، به شدت سرمایی بود، کافی بود کمی هوا سرد شود خیلی زود سرما می خورد. هر وقت از سر کار می آمد دست هایش را مستقیم می گذاشت روی بخاری گاهی وقتها که از بیرون می آمد از شدت سرمازدگی یک راست روی بخاری می نشست! می گفتم: حمید یک روز سر همین کار که می نشینی روی بخاری، لوله بخاری در میاد، متوجه نمی شیم، شب خدای نکرده خفه میشیم. حمید می گفت: «چشم خانوم، رعایت می کنم، ولی بدون عمر دست خداست». میوه های پوست کنده را کنار دستش گذاشتم، نگاهش را از کتاب گرفت و گفت: «این طوری قبول نیست فرزانه، تو همیشه زحمت می کشی میوه ها رو به این قشنگی آماده می کنی دلم نمیاد تنهایی بخورم، برو روی میل بشین الان میام با هم بخوریم». تازه مشغول خوردن میوه ها شده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، تا گوشی را جواب داد گفت: سلام، به به متأهل تمیز!» فهمیدم آقا بهرام رفیق صمیمی حمید که تازه نامزد کرده پشت خط است، از تکه کلام حمید خنده ام گرفت. با رفقایش ندار بود، اوایل من خیلی تعجب می کردم، می گفت: «این ها رفقای صمیمی من هستن، اونهایی که نامزد می کنن رو این طوری صدا می کنم که بقیه هم زودتر به فکر ازدواج باشن». کافی بود یکی از دوستانش نامزد کرده باشد، آن وقت حسابی آنها را تحویل می گرفت. از وقتی که آقا بهرام نامزد کرد ارتباط خانوادگی ما شروع شد. کل نامزدی این خانواده با ما گذشت، به گردش و تفریح می رفتیم، مسافرت های یک روزه یا حتی چند ساعته. مجتمع تفریحی طلاییه سمت باراجین زیاد می رفتیم و قایق سوار می شدیم یا غذا می پختیم و آنجا می بردیم. آقا بهرام پیشنهاد داد جمعه دور هم باشیم، حمید گفت جوجه بگیریم برویم سنبل آباد، روز جمعه بساط جوجه را برداشتیم، کلید منزل پدری حمید در سنبل آباد را گرفتیم و راه افتادیم. زمستانها الموت معمولا هوا برفی و به شدت سرد است، وقتی رسیدیم برای گرم کردن اتاق ها چراغ نفتی روشن کردیم، خیلی وقت بود کسی آنجا نرفته بود انگار همه چیز یخ زده بود، آدم ایستاده قندیل میبست. حمید و آقا بهرام داخل حیاط آتش روشن کرده بودند تا بساط جوجه راه بیندازند، من و خانم آقا بهرام داخل اتاق زیر پتو کنار چراغ می لرزیدیم. از بس شعله چراغ را زیاد کرده بودیم دود می کرد، به حدی سردمان شده بود که اصلا متوجه نشدیم که همه اتاق را دود گرفته است. وقتی حمید داخل اتاق آمد با دلهره گفت: «شما دارین چکار میکنین، الآن خفه میشین!» توی چشم ها و بینی ما پر از دوده شده بود، تا چند روز بوی دود می دادیم. وقتی ناهار را خوردیم از آنجا بیرون زدیم، احساس می کردم اگر راه برویم بهتر از این است که یکجا بنشینیم. داخل حیاط یک سگ نگهبان بود که مدام نگاهش سمت ما بود، من و خانم آقا بهرام به شدت از سگ می ترسیدیم، تا یک قدم سمت ما می آمد از ترس به سمت دیگر حیاط می رفتیم. حمید و آقا بهرام زیر دلشان را گرفته بودند و می خندیدند، کار ما هم شده بود فرار کردن! بعد از ناهار، حمید باقی مانده غذاها را برای این که اسراف نشود به سگها داد. همیشه همین عادت را داشت، وقتی بیرون می رفتیم غذایی که اضافه می ماند را زیر دیوار یا زیر درخت می ریخت یا وقتی گوشت چرخ کرده می گرفتیم یک تکه از بهترین جای گوشت جدا می کرد و روی پشت بام برای گربه ها می ریخت. همیشه هم می گفت: «به نیت همه اموات». در برنامه سمت خدا از حاج آقای عالی شنیده بود که وقتی می خواهید چیزی را خیرات کنید به نیت همه اموات باشد . چون از اول خلقت تا آخر به همه اموات ثواب یکسان می رسد و این که هر کسی برای اموات خیرات و احسان بیشتری داشته باشد روز قیامت زودتر به حسابش رسیدگی می شود تا کمتر معطل شود. برای همین هیچ وقت غذایی که اضافه مانده بود را توی سطل آشغال نمی ریخت. ... التماس دعای فرج🤲🏼🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمت_117 حمید کنار بخاری سخت مشغول مطالعه کتاب «علل
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) حمید از باشگاه تماس گرفت که دیرتر می آید، برای این که از تنهایی حوصله ام سر نرود دوباره رفتم سراغ بوفه. حمید که آمد پرسیدم: داخل خونه چی عوض شده؟»، نگاه کرد و گفت: باز هم چیدمان وسایل بوفه! توی این خونه به جز این کمد و تغییر وسایل بوفه کار دیگه ای نمیشه کرد. بعد هر دو خندیدیم، حواسش به این چیزها بود، خانه ما به حدی کوچک بود که نمی شد تغییر آن چنانی در چیدمان وسایل آن ایجاد کنیم. برایم خیلی جالب بود، کوچکترین تغییری در خانه میدادم متوجه می شد. گفتم: «حمید جان تا تو بری زباله ها رو ببری سر کوچه من سفره شام رو انداختم». حمید داشت توی آشپزخانه زباله ها را جمع می کرد که دوستم تماس گرفت، مشغول صحبت با دوستم شدم. از همه جا می گفتیم و می شنیدیم، حمید آشغال به دست جلوی من ایستاده بود، با صدای آرام گفت: «حواست باشه تو این حرف ها یوقت غیبت نکنین». با ایما و اشاره خیالش را راحت کردم که: «حواسم هست عزیزم». از غیبت خیلی بدش می آمد و متنفر بود، به کوچک ترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان می داد. سریع بحث را عوض می کرد، دوست نداشت در مورد کسی حرف بزنیم که الآن در جمع ما نبود، می گفت: باید چند تا حدیث درباره غیبت پرینت بگیرم، بزنم به در و دیوار خونه، تا هر وقت می بینیم یادمون باشه، يوقت از روی حواس پرتی غیبت نکنیم. تلفن را که قطع کردم سفره را انداختم، حمید خیلی دیر کرد، قبلا هم برای بیرون بردن زباله ها چندباری دیر کرده بود، در ذهنم سؤال شد که علت این دیر آمدن ها چه می تواند باشد. ولی نپرسیده بودم. اما این بار تاخیرش خیلی زیاد شده بود. وقتی برگشت پرسیدم: «حمید آشغال ها رو میبری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میای؟». زیاد مایل نبود حرف بزند اصرار من را که دید گفت: «راستش به مستمندی معمولا سر کوچه می ایسته، من هر بار از کنارش رد بشم سعی می کنم بهش کمک کنم. اما امشب چون پول همراهم نبود خجالت کشیدم که اون آقا رو ببینم و نتونم بهش کمک کنم، برای همین کل کوچه رو دور زدم تا از سمت دیگه برگردم خونه که این مستمند رو نبینم و شرمنده نشم!». از این کارهایش فیوز می پراندم، این رفتارها هم حس خوبی به من می داد هم ترس و دلهره در وجودم ایجاد می کرد. احساس خوب از این که همسرم تا این حد به چنین جزئیاتی دقت نظر دارد. و دلهره از این که حس می کردم شبيه دونده هایی هستیم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ایم، من افتان و خیزان مسیر را می روم ولی حمید با سرعت از کنار من رد می شود. ترس داشتم که هیچ وقت نتوانم به همین سرعتی که حمید دارد پیش می رود حرکت کنم. .... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمت_118 حمید از باشگاه تماس گرفت که دیرتر می آید، بر
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) داشتیم شام می خوردیم ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که با دوستم زده بودیم، سر موضوعی برای یک بنده خدایی سوء تفاهم به وجود آمده بود. از وقتی که دوستم پشت تلفن این مسئله را مطرح کرد نمی توانستم جلوی ناراحتی خودم را بگیرم، وسط غذا حمید متوجه شد، نگاهی به من کرد و گفت: «چیزی شده فرزانه؟ سر حال نیستی؟» گفتم: نه عزیزم چیز مهمی نیست، شامتو بخور. با مهربانی دست از غذا خوردن کشید و گفت: «دوست داری بریم تپه نورالشهدا؟» هر وقت اتفاقی پیش می آمد که من از حرف یا رفتار کسی ناراحت می شدم حمید متوجه دلخوری من می شد ولی اصراری نداشت که برایش کل ماجرا را تعریف کنم. اعتقاد داشت اگر یک طرفه تعریف کنم غیبت محسوب می شود چون طرف مقابل نیست که از خودش دفاع کند. برای این که من را از این فضا دور کند با هم به تپه نورالشهدا می رفتیم. سوار موتور راهی فدک شدیم، کنار مزار شهدای گمنام نشستیم، کمی گریه کردم تا آرام بشوم، حمید بدون اینکه من را سؤال پیچ کند کنارم نشست، گفت: «تو رو به صبر دعوت نمی کنم، بلکه به رشد دعوتت می کنم، نمیشه که کسی مؤمن رو اذیت نکنه، اگر هم توی این ناراحتی حق با خودته سعی کن از ته دل و بی منت ببخشی تا نگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه و احساس بدی بهشون نداشته باشی، اگه تونستی این مدلی ببخشی این باعث میشه رشد کنی» بعد هم با همان صدای دل نشینش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا، حال و هوایم که عوض شد دوری زدیم، بستنی خوردیم کلی شوخی کردیم و بعد هم به خانه برگشتیم. اواخر دی ماه حمید به یک مأموریت ده روزه رفته بود، کارهای خانه را انجام دادم و حوالی غروب راهی خانه پدرم شدم. حال و حوصله خانه بدون حمید را نداشتم، هنوز چای تازه دمی که مادرم ریخته بود را نخورده بودم که برف شروع به باریدن کرد، یاد خانه خودمان افتادم، سقف خانه نم داده بود و موقع بارندگی آب چکه چکه داخل اتاق می آمد. کمی که گذشت حسابی نگران شدم به پدرم گفتم: باید برم خونه می ترسم با این بارندگی آب کل زندگی رو ببره. بابا گفت: «حاضر شو خودم می رسونمت». سوار ماشین شدیم و سریع راه افتادیم، به خاطر بارش برف همه خیابان ها از شدت ترافیک قفل شده بود. نزدیکیهای خانه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم با این وضع ترافیک بهتر بود خودم را زودتر به خانه برسانم، به سمت خانه دویدم. وقتی رسیدم تقريبا كل فرش اتاق خیس آب شده بود، از سقف خانه مثل شیر سماور آب می آمد. تمام آن شب مرتب ظرف می گذاشتم و وقتی که ظرف پر می شد در حیاط خالی می کردم، دست تنها خیلی اذیت شدم، ته دلم گفتم: کاش حمید بود، کاش آنقدر تنها نبودم، اشکم حسابی در آمده بود ولی آن چند روز خانه را ترک نکردم. حمید وقتی از مأموریت آمد و وضعیت را دید خیلی ناراحت شد، سرش را پایین انداخته بود و خجالت می کشید. دوست نداشتم حميد را در حال شرمندگی ببینم، به شوخی گفتم: من تازه دارم توی این خونه مرد میشم اونوقت تو ناراحتی؟ فردای روزی که از مأموریت آمد به کمک صاحب خانه سقف را ایزوگام کردند تا خیالمان از برف و باران راحت باشد. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌هفتم ( #اثاث‌کشی) #قسمت_119 داشتیم شام می خوردیم ولی تمام حواسم به حرف
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) کار ایزوگام که تمام شد حمید پیشنهاد داد برویم چهار انبیا. پاتوق همیشگی با همان حیاط با صفا و ضریح چشم نواز، نیم ساعتی زیارت کردیم و بعد با هم از آنجا بیرون آمدیم. هوا به شدت سرد بود و سوز زمستانی هوای قزوین خودنمایی می کرد، تازه می خواستم سوار موتور بشوم که کمی جلوتر از ما یک زن و شوهر با موتور زمین خوردند. سریع دویدم تا به آن خانم کمک کنم، صحنه ناراحت کننده ای بود، مسیر چهار انبیا تا گلزار شهدا را حمید لام تا کام حرف نزد. پرسیدم: «آقا چیزی شده؟ چرا ساکتی؟»، کمی سکوت کرد و بعد آه سردی کشید و گفت: «وقتی اون خانم جلوی چشم ما زمین خورد و تو رفتی کمکش یاد حضرت رقیه (س) افتادم، اون لحظه ای که از ناقه بدون جهاز زمین افتاد کسی نبود به کمکش بیاد» در جوابش حرفی نداشتم بزنم، به حال خوش حمید غبطه می خوردم، من در گیر مسائل روزمره و غذای شام و ناهار و مهمانی و خانه داری و کلاس و دانشگاه بودم ولی حمید با خوش سلیقگی از هر اتفاقی برای رشد و بالا بردن معرفتش استفاده می کرد. بهمن ماه من و حمید به عنوان همراه برای دوره تربیتی مهدویت بچه های دانشگاه را قم بردیم، دوره خیلی خوبی بود. تنها کسی که یادداشت برداری می کرد حمید بود، بقیه یا خواب بودند یا حواسشان پرت بود، ولی حمید مرتب با سؤالهایش بحث را چالشی می کرد، انگار نه انگار که دوره برای ماست و حمید فقط به عنوان همراه آمده. روز دوم بعد از ناهار من را صدا کرد که یک حدیث از حضرت زهرا(س) انتخاب کنم، وقتی علت را جویا شدم به خطاطی که انتهای راهرو بود اشاره کرد و گفت: «من خواسته ام نام حضرت فاطمه (س) را داخل یک برگه خطاطی کند، تو هم یک حدیث بگو که هر دو را کنار هم قاب کنیم، وقتی نمونه کارهای آن خطاط را دیدم بسیار لذت بردم. حدیث «الصلوة تنزيها على الكبر» را انتخاب کردم، آن آقا حدیث را به زیبایی با رنگ سبز برایمان نوشت. بعد از چهار روز دوره تمام شد و برگشتیم، همین که رسیدیم قزوین حمید آه بلندی کشید و گفت: «آخیش! راحت شدیم، دلم برات تنگ شده بود خانومم!». با تعجب پرسیدم: «ما از هم جدا نبودیم که؟» گفت: جلوی بقیه نمی تونستم راحت بهت نگاه کنم، اما الآن راحت شدم، میدونی چقدر دل تنگی کشیدم. اعتقاد داشت این طور جاها چون افراد مجرد بین ما هستند ما که متأهلیم باید خیلی رعایت کنیم، مبادا دل کسی بشکند. فردای آن روز برگه های خطاطی شده نام حضرت زهرا(س) و حدیث ایشان را قاب کرد و به دیوار زد تا همیشه جلوی چشممان باشد. ... التماس دعای فرج🤲🏼🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝