"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت-ششم
_خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟
تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد:
_شما مادرش هستید؟
_بله!
مامور: آخرین بار کی دیدینش؟
شهاب به جای همسرش جواب داد:
_منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش!
اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد.
مامور: شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم!
رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید:
_شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟
زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت:
_بگو از صبح که رفته خونه نیومده!
رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در
کاسه اش گذاشت...
چهل روز گذشته... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر
میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد.
رضایت به هر بهایی که باشد؛
حتی به بهای رها... رها گوشهی اتاق
کوچک خود و مادرش نشسته بود.
صدای پدرش که با خوشحالی سخن
میگفت را میشنید:
_بلاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن!
بلاخره این دختره به یه
دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه
عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خونبس،
از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛
عقد همون عموئه میشه، بلاخره تموم شد!
هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد...
خدایا! این مرد معنای پدر را
میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری
میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانهی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟!
رها لباسهای مشکی.اش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش
بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن!
رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان
غرق شادی پدر نگاه کرد:
_بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید!
شهاب ابرو در هم کشید:
_حرف نشنوم؛ اصال دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم!
رها التماس کرد:
_تو رو خدا بابا...
شهاب فریاد زد:
_خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه
بزنی من میدونم و تو و مادرت!
رها: اما منم حق زندگی دارم!
شهاب پوزخندی زد:
_اون روز که مادرت شد خونبس و اومد تو خونهی ما، حق زندگی رو از
دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛
حالا هم باید تاوانشو بدی!
_شما با احسان و خانوادهش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید!
شهاب: مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی!
شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش
خواهرانههای آیه را میخواست. پدرانههای دکتر صدر را میخواست. این
جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانههای سنگی را دوست نداشت!
صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت:
_تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت!
وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونهی عموی پسره! قراره بشی
زنعموش! همه که مثل مادرت خوششانس نیستن با پسر مقتول ازدواجکنن!
رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد.
مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد.
غّصه نخور مادر!من به این سختیها
عادت دارم! من به این دردهای سینهام عادت دارم! من درد را
میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو
که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو
دارم!"
لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این
هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خونبس بودن مادر نداشتند!
اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خونبس دادهاند، هرگز
نمیپذیرفتند!
این دختر که جان پدر نبود... این دختر که نفس پدر نبود!
این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ...
رها مادرش را در آغوش کشید:
_گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من
خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت
باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟
زهرا خانم: چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از
این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی
نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توئم!
خونبس نشو رها!
رها بوسهای روی صورت مادر نشاند:
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
═══✵☆✵═══
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت-یازدهم
رها ظرفها را جمع کرد ونشست
در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پر میکرد
تازه ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج سالهای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است.
صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک ریز نقشی بود با چهرهای دوستداشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
-من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهرهی رها در هم رفت.
احسان... باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس
دلجویانه گفت:
-ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو!
رها لبخندی زد به احسان کوچک...
_اسمت چیه؟
_رها!
_من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهرهاش وسیعتر شد:
_تو هر چی دوست داری صدام کن!
_رهایی من گشنمه شام میدی؟
_چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_نه! دوست ندارم؛ تشک بادمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
_تشک بادمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_همون که تو میگی، میدی؟
_اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه
میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
_صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
_تعریف کن چه نقشهای کشیدی بیای اینجا؟
_هیچی جون تو رهایی!
-جون خودت بچه!
صدای همان مَردش بود.. همسرش!
رها لحظهای مکث کرد و دوباره به
کارش ادامه داد
_یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟
بعدشم، آقا احسان دم دارهها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه!
کشمش هم دم داره
_من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟
-رهایی؟!
_گیر نده دیگه عمو صدرا!
_راستی رها...
احسان به میان حرفش پرید:
دم داره ها! زنعمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها!
ُ_عمو! کشمش هم دم داره ها زنعمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها!
مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زنعمو رویا بیاری، میگه طفلی
دلش میشکنه!
_ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یهکم کشک بادمجون به من میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده
بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهرهاش را ندیده بود.
_نده رهایی، اون مال منه!
_برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_اما من میخوام زیاد بخورم!
_خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد...
احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب میاورد.
مثل وقتهایی که احسان بود،
آیه بود، سایه بود، مادر بود.
_آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی!
رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد:
_شوهرم؟
ُ_آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت برد و خوردیکی نیست بگه توکه رهایی هر روز برات غذا درست میکنه، عین منه بدبخت نیستی که مامانش از بوی غذا بدش میاد و غذا نمیپزه!
-کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان!
_چشم پدر من!
-بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی میشهها!
احسان از میز پایین پرید و مقابل رهاایستاد، دستش را گرفت و به
سمت خود کشید... رها روی زانو مقابل او نشست.
_تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی
خوبی! من خیلی دوستت دارم، میشه بامن دوست بشی؟!
رها احسان را در آغوش کشید:
_مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟
احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا آمد:
_تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا جیغ جیغش شروع نشده!
احسان نگاهی به صدرا کرد:
_خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم منو دوست داره!
احسان رفت... رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد، صدرا رفت.
نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش گاه به این سمت کشیده میشود!
صدای زنی را از پشت سرش شنید. شب سختی برای رها بود و انگار این
سختی بی پایان شده بود:
-پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی؟ تو با این چادر گلگلی! اُمُل عقب مونده!
تو لیاقت همصحبتی با خانوادهی مارو نداری....
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
═══✵☆✵═══