نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.
.
دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند.
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم.
بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
تقدیم به روح آسمانی سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر و همسر نجیب و صبورش قدم خیر محمدی کنعان.
تقدیم به فرزندان گرانقدر شهید که این تلاش، سپاسی است اندک، از بسیار گذشت و مهربانی ایشان.
پایان
مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388.
فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد، گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر
.
دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...»
نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصة زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصة صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!
بهناز ضرابی زاده
تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد: 17 /2/1341، روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین(ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج)
هدایت شده از ٠
#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896
#قسمت_پنجم👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده
ترتیب صفحه درسته دوستان)
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_behesht
i/13155
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512
#فسمت_نوزدهم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896
#قسمت_پنجم👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده
ترتیب صفحه درسته دوستان)
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13155
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13664
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13756
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13825
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13919
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14016
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14168
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14245
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14343
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14421
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14481
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14625
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14697
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14766
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14836
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/14922
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/15001
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/15086
#قسمت_سی_ششم_(پایانی)
#قسمت_پایان
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#آقایان_بدانند
شنوندهی خوبی باشید. خیلی وقتها پیش میآید که دل همسرتان از دنیا پُر است و در آن لحظه، بیشتر از هر چیزی به یک جفت گوش شنوا احتیاج دارد.
طبیعی است که چون او قصد تخلیه کردن خود را دارد، حرفهایش جذابیت چندانی برای شما ندارند. اما او در آن هنگام بهشدت احتیاج دارد با شما درد دل کند.
😻
به حرفهایش گوش کنید اما مراقب باشید که این کارتان واقعی باشد و متظاهرانه به نظر نرسد وگرنه باعث کدورت و دلخوری بیشتر خواهد شد.
لزوما این گوش دادن نبایستی همراه با جواب دادن باشد، خانمها در این مواقع فقط دنبال "شنیده شدن" هستند و نه "شنیدن"...
👤 دکتر محمود انوشه
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#نکته
#صحبتت رو در اين زمان ادامه نده
🌼هنگامی که دو نفر در حال صحبت با هم هستند و یکی از آن ها یکی از پاهایش را مدام به بیرون تکان می دهد یا پاهای خود را از هم باز می کند، به این معنی است که با موضوع بحث موافق نیست و دوست دارد هر چه سریع تر آن جا را ترک کند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
💝
💖امام حسن عسکری (ع):
💚مؤمن پنج نشانه دارد . . . و يكى از آنها #زیارت_اربعین است. ❤
📚تهذيب الأحكام ، ج ۶، ص ۵۲
اللهم ارزقنا #کربلا 💔😢
@zoje_beheshti