فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبحان الله ❤️🩹
کانالزوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 120 -ستاره و منصور فهمیدن توی تور تعقیبن؛ نمیدونم دقیقا چطوری. برای
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 121
با چشمانش به دفتر مادر که هنوز آن را به سینه چسبانده ام اشاره میکند:
-این دفتریه که توی اعتکافم دیدم، درسته؟
-آره همونه! چه دقیق یادت مونده.
-نوشتههاش خیلی قشنگ بود. خوش به حال مادرت. معلومه شهادت لیاقتشون بوده.
سرم را پایین میاندازم و با بغض میگویم:
-اگه اونا زنده بودن این اتفاقا نمیافتاد.
-چرا فکر میکنی زنده نیستن؟
سوالش قلبم را میلرزاند. چرا فکر کردم پدر و مادر زنده نیستند، وقتی بارها آنها را زندهتر از همیشه دیده ام؟ مرضیه ادامه میدهد:
-تو خیلی شبیه مادرتی.
-واقعا؟
-اصلا ما از شباهتت حدس زدیم باید باهم یه نسبتی داشته باشین.
چند دقیقه به سکوت میگذرد و وقتی دوباره چشمم به مرضیه میافتد، چند قطره اشک روی گونه اش میبینم. دل به دریا میزنم و میگویم:
-یاد شب آخر توی اعتکاف افتادم.
-چطور؟
-بهم ریخته بودی اما به روی خودت نمیآوردی.
نفسش را بیرون میدهد و دوباره به حیاط خیره میشود. میپرسم:
-چی بهت گفتن که انقدر بهمت ریخت؟
مرضیه لبش را میگزد و با انگشتر عقیقی که در انگشت سومش است بازی میکند.
انگار میخواهد از سوالم فرار کند که بلند میشود و در حیاط دوری میزند. پیداست خیلی وقت است یک غصه التیامناپذیر را با خودش حمل میکند. مهم نیست بگوید یا نه، فقط دلم میخواهد کمی دلش آرام شود.
وقتی داخل میآید، بلند میشوم و در آغوشش میگیرم. مرضیه اول جامیخورد اما بعد، سرش را روی شانه ام میگذارد.
خودش را از آغوشم جدا میکند و میبینم که صورتش خیس است. مرضیه که آدم آهنی نیست، احساس دارد. تندتند اشکهایش را پاک میکند و سعی میکند بخندد. پشت پنجره مینشیند که بتواند بیرون را ببیند. میگویم:
-دوست نداری حرف بزنی؟
-چرا...
-پس چرا انقدر تو خودت میریزی عزیزم؟
بازهم لبش را به دندان میگیرد و لبخند شیرینی روی لبانش مینشیند:
-اون روز که اومدم اعتکاف فقط دو هفته از عقدمون گذشته بود... میدونی، تو تشکیلات ما خانمها در بدو ورود باید حتما مجرد باشن و بعد هم اگه خواستن ازدواج کنن باید با یکی از همکارهاشون ازدواج کنن. منم از این قاعده مستثنی نبودم...
دوباره حیاط را چک میکند. حواسش هست وظیفهاش را فراموش نکند. ادامه میدهد:
-هردو مرخصی بودیم اما هنوز با مهمونا خداحافظی نکرده بودیم که بهش زنگ زدن و مجبور شد بره سرکارش. منم خودمو آماده کرده بودم با این مسئله...
دوباره نگاهی به حیاط میاندازد و بعد چهره اش کمی سرخ میشود:
-من یه معامله ای کردم، کمکم موعدش داشت میرسید. برای همین وقتی گفت یه عملیات برونمرزی بره و تا مدت نامشخصی نمیتونه برگرده، چیزی نگفتم. چی داشتم که بگم؟ قبل ازدواج هم شنیده بودم یکی از نیروهای خیلی فعال و زبده عملیات برونمرزیه، پذیرفته بودم سرش شلوغ باشه.
همونطور که اونم منو انتخاب کرده بود چون نیروی عملیات بودم و حرف همدیگه رو میفهمیدیم. رفت و بعد چهار روز، ارتباطش با ایران قطع شد...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️