#توصیه_های_بانو
🔴بانوی بزرگوارم میخوام امروز بهت یاد اوری کنم
🔴البته مطمئنم که خودت میدونی اما بازم میگم که یه وقت فراموش نکنی😊
🔴همسرت نیااااز داره که با تمام وجود دوسش داشته باشی
🔴همسرت محتاج شنیدن جمله اعجاب انگیز ( دوستت دارم )
از زبان توست .
🔴 چی میشه مگه ؟
بهش بگو ! احساس قلبیت رو بریز بیرون .
🔴به بچه هات اموزش بده که در اینده اونها هم ابراز محبت رو یاد بگیرن .
🔴 مطمئن باش پر رو نمیشن !
🔴الان بعضی هاتون میگین !!!
👇👇👇👇👇👇
‼اووووووف حالا چه تحفه ای هم هست که من بهش بگم دوستت دارم!؟😳
‼چرا من بگم!؟ اون باید بگه!!😳
‼هزار دفه گفتم! نمیشنوه😳
‼براش مهم نیست، اصلا😳
‼اییییش! اینقدر مشکل داریم که دوستت دارم توش گم میشه!! 😳
✋✋✋✋✋✋✋✋✋✋
🔴خانوم عزیز
🌟اگه تحفه نیست چرا اینقدر بهش حساسی و دلت نمیخواد کسی بهش چپ نگاه کنه؟!
🌟اینقدر غرور داشتی و تا حالا بهش نگفتی چی شد؟!
🌟میشنوه و براش مهمه. اگه بعضا به رو نمیاره ( البته تاییدش نمیکنم)
اون یه مرده! مظهر اقتدارو قدرت و تو یه زنی، مظهر ناز و نیاز
❤تلاش کن ابراز محبت رو با عمل بهش یاد بدی 💪
🔴خواهر خوبم سرچشمه بیشتر مشکلات تو زندگی همین غرور لعنتی و ابراز نکردن احساسات درونیه !!!
👩❤️👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#سیاست_همسرداری
⛔️⛔️⛔️حرفهایی که زنان نباید به شوهرشان بزنند
🔴هرگز در مورد مادر وی چیزی بر زبان نیاورید!
🔴هرگزبا نزدیکترین دوست همسرتان خودمانی نشوید!
🔴هرگز در مورد روابط عاشقانه ای که در گذشته و قبل از ازدواج داشتید حرف نزنید!
🔴هرگز به وی نگویید که فلان دوست شما زیر سرش بلند شده است!
🔴هرگز و هرگز به وی نگویید که وی به اندازه ای که قبلا در رابطه جنسی قدرت داشته نیست!
🔴هرگز چیزی نگویید که احساس کند نسبت به جریانات شغلی وی ناراضی هستید!
🔴هرگز به وی نگویید از وی طلاق خواهید گرفت مگر اینکه فلان کار را انجام دهد!
🔴هرگز نگویید که شما بیشتر از وی حقوق میگیرید !
👩❤️👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#خانومی
💕هر روز برای صحبت با همسرتون وقت بگذارین!!
شما باید در زندگیتون "قانونی" داشته باشین که بگه:
«هرگز اجازه نمیدیم سرمون اونقدر شلوغ بشه که باهم حرف نزنیم»!!!
گوشی های موبایل و کامپیوتر ها رو کنار بزارین!
باید زمانی داشته باشیم که "دو نفری" تنها باشیم؛ رو در رو بشینیم و باهم حرف بزنیم.
باید وقت کافی بزاریم و هر روز در یک "زمان خاص" و "فضایی صمیمانه" در مورد مسائل شخصیمون صحبت کنیم.
و این یعنی: «من دوستت دارم»!
فقط ۱۰ تا ۲۰ دقیقه در روز!!
برای ارتباط برقرار کردن، وقت کافی بزارین…
اگه سرتون خیلی شلوغه خلوتش کنین!!
به چیزهای دیگه نه بگید، اما به همسرتون نه نگید.
👩❤️👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#همسرداری
#مهم
💑همسران موفق💑
👈 16 راز موفقیت زوجها👉
👈 1. دعوا دلیل جدایی نیست
👈2. به تعهدات رابطه پایبند باشید
👈 3. چیزهای مورد علاقه او را بخرید
#مهم👈4. هنگام ورود و خروج از خانه، همسرتان را ببوسید
👈 5. گاهی کنسل کردن یک قرار، به بودن در کنار همسرتان می ارزد
👈6. با خانواده او مانند خانواده خود رفتار کنید
👈 7. گفتن «دوستت دارم» هر چه بیشتر، بهتر
👈8. هنگام بیماری با او مهربان باشید
👈9. در نبود یکدیگر، کارهای خانه را انجام دهید
👈10. از گفتن جوک های توهین آمیز خودداری کنید
👈11. وقت شناس باشید
👈 12. با افرادی که پشت همسر شما بد می گویند، به تندی رفتار کنید
👈13. او را از کوچیک ترین تصمیمات خود آگاه کنید
14. به تماس و پیام ها او پاسخ دهید
👈 15. از همسرتان بپرسید روز خود را چگونه گذرانده است
👈16. در مسافرت دعوا نکنید،مشکلات را بگذارید برای بعد از بازگشت ،مسافرت و تفریحتان را به هیچ عنوان خراب نکنید...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سلام دوستان
شما میتونید به راحتی مشاغل خانگی و هنر خودتون رو در کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند تبلیغ و از هنر دیگر دوستانتون در کانال نیز مطلع شوید
ایدی پذیرش تبلیغات در کانال👇
https://eitaa.com/hosyn405
==========================
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀 قسمت #پنج عقیق روی تنه نخل دست کشید. خودش را جای پدر گذاشت. نگ
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #شش
فیروزه
باید دل میکند، باید!
دیگر برایش اما و اگر و شاید مطرح نبود. میدانست تا از این مانع رد نشود، نمیتوانست جلوتر برود. باید دندان خراب را میکند و دور میانداخت؛ اما هنوز نپذیرفته بود فرهاد دندان خراب است. هم پذیرفته بود، هم نه. عقل و قلبش شبانه روز دعوا داشتند.خودش را به فرهاد مدیون میدانست.
شاید اگر فرهاد نبود،
همچنان در دنیای کوچک و کودکانهاش میماند. فرهاد باعث شده بود بشری بزرگ شود، گردن بکشد، دنیای اطرافش را ببیند و عقایدش را از نو بسازد.
بشرای سیزده ساله، زمین تا آسمان با بشرای شانزده ساله فرق داشت. این را همه میگفتند. میگفتند بشری یک باره بزرگ شد، جهش کرد، خانم شد.
خودش هم زندگی جدیدش را با وجود مخالفتهای هر از گاهیِ مادر دوست داشت.
فرهاد، بشری را در ابتدای راهی بی نهایت قرار داده بود، در ابتدای مسیر رشد، راهی که منتهی به بهشت میشد؛
درحالی که خودش نه میخواست و نه خبر داشت چنین لطفی به بشری کرده.
بشری اما، کمی که در این مسیر جلو رفت، فهمید تعلق خاطر به فرهاد ادامه مسیر را سخت میکند.
هرچه بزرگتر شد و جلوتر رفت،
محبت فرهاد دست و پاگیرتر شد. خاطرههای زیادی با فرهاد داشت. عقلش میگفت باید فرهاد را رد کند تا بتواند جلو برود، وگرنه سقوط حتمی است.
به جای جملات کتاب، سر و صدای دادگاه همیشه برپای درونش را میشنید. کتاب را بست و وسط سالن دراز کشید. چند پرتوی باریک آفتاب، توانسته بودند از بین شاخههای درخت انگور و پردهها فرار کنند و با چشمانش بازی میکردند.
دوباره همه چیز را از سه سال پیش مرور کرد. زمانی که در آستانه تغییر بود. در آستانه شناخت نسبت به جنس مخالف.
همان روزها، در همین اتاق مهمان خانه فرهاد را نگاه کرد، پسرخالهاش را! تا قبل از آن فرهاد را زیاد میدید، مخصوصا محرمها که مداح حسینیه بود.
اما سه سال پیش،
اولین بار فرهاد را نگاه کرد و بی آن که بداند چرا، حس کرد فرهاد با بقیه مردها فرق دارد. تا قبل از آن، تعریفی از جنس مخالف نداشت.
فرهاد بی آن که بخواهد،
باعث شده بود بشری متن مداحیهایش را بنویسد و درباره کربلا بیشتر بخواند. فرهاد خودش هم نمیدانست بشری را جهش داده.
بشری تا یکی دو ماه بعد از آن روزی که فرهاد برایش فرق کرد،
نمیدانست چرا روی فرهاد حساس است. اصلا تعریفی از این احساس عجیب نداشت. گاهی آن قدر درباره این احساس ناشناخته فکر میکرد که به هیجان میآمد و ذوق میکرد، یا گریهاش میگرفت.
به هرحال، طول کشید تا بفهمد عاشق شده است.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #هفت
رکاب (خانم)
از اتاق خواب بیرون میآید
و سلام کرده و نکرده، مقابل تلویزیون مینشیند. کنایه میزنم:
-علیک سلام! صبح شما هم به خیر! منم خوبم!
میزند شبکه خبر و سرش را کمی به سمتم برمیگرداند:
-سلام! خوبی؟
با شنیدن اضطراب صدایش اخم میکنم:
-مگه قرار نبود توی مرخصی گوشی رو بذاریم کنار؟
بی آن که نگاهم کند میگوید:
-چشم، ببخشید! دیگه تکرار نمیشه!
صدای تلویزیون را بلندتر میکند تا من هم بشنوم:
-حمله تروریستی به مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر امام خمینی(ره) در اثر این حمله که داعش آن را برعهده گرفته، تا کنون ده نفر از هم وطنانمان به شهادت رسیدهاند!
لیوان شیر گرم را دستش میدهم و میگویم:
-این رو که صبح تا حالا چند بار اعلام کرده!دیر بیدار میشی از اخبار عقب میافتی!
با دقت زیرنویس را میخواند. صدای تلویزیون را کم میکنم:
-پس دو ماه داشتین چه کار میکردین جناب؟!
نگاهش را از تلویزیون میگیرد و با خنده برایم چشم تنگ میکند:
-سرکار علیه شما خودتون پرونده ندارین که دارین من رو تخلیه اطلاعات میکنین؟
شانه بالا میاندازم و میخواهم بلند شوم که دستم را میگیرد که بنشینم:
-میای بریم بیرون امروز؟
طبق عادت همیشگیام، دستش را میپیچانم. برخلاف همیشه چهرهاش کمی درهم میرود. عجیب است! هیچوقت آن قدر فشار نمیآورم که دردش بیاید. مگر این که...
بلند میگویم:
-دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوانه؟
قبل از آن که دستش را بگیرم و ببینم چه شده است، از دستم در میرود.
بلندتر میگویم:
-چرا نرفتی دکتر؟ یه آتل نمیتونستی ببندی؟
مانند پسر بچهای که بخواهد از دست مادرش فرار کند، به آشپزخانه میگریزد و دستانش را به علامت ایست مقابلش میگیرد.
نفس نفس زنان و با خنده مسخرهای میگوید:
-جون من! جون من یه بار دیگه بگو دیوانه! دو ماهه از شنیدن این کلمه محرومم! بگو! از اون دیوانه ها!
بازهم اخم میکنم:
-بیا ببینم دوباره چه کاری دست خودت دادی!
گردن کج میکند:
-جان من!
پوزخند میزنم و درحالی که از آشپزخانه بیرون میروم میگویم:
-دیوانه!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #هشت
عقیق (خانم)
همه چیز ناآشنا بود؛
آب و هوا، خانهها، درختها، لهجه مردم؛ همه چیز. اینها را در بدو ورود فهمیده بود و داشت سعی میکرد بپذیرد که دیگر اینجا شهر اوست و خاله و همسرش، پدر و مادرش هستند.
برای الهام و امیر که بچه بودند
خیلی سخت نبود. خاله بچه نداشت؛ برای همین لذت میبرد از بودن بچهها. بچهها هم خانه جدید را دوست داشتند؛ اگرچه گاهی بهانه پدر و مادر را میگرفتند. خاله هم واقعا تلاشش را میکرد جای مادر را پر کند.
ابوالفضل اما نمیتوانست با محیط جدید خو بگیرد. گوشه گیر شده بود و پر از سوال.
انگار بعد از بهت آن حادثه؛
خودش را گم کرده بود. خودش، هویتش، هدفش، آیندهاش، تمام تصورش از آینده، اهداف، زندگی، درس و... در عرض چندثانیه پاک شده بود.
تا قبل از آن، بودن پدر و مادر آن قدر دلش را قرص میکرد که دغدغهای بیشتر از درس و مشقش نداشته باشد. اما حالا یک باره مرد شده بود. باید بزرگ میشد.
تا قبل از آن، هر سوالی داشت از پدر میپرسید و جواب میگرفت؛ یا کتابی میخواند و مسئله برایش حل میشد. خیلی از چیزهایی که برای هم سن و سالهایش سوال بود، برای او زودتر از آن که بخواهد حل شده بود ولی حالا، کم آورده بود.
شاید کمی شک کرده بود؛
حتی گاهی میخواست با خدا هم دعوا کند. با خدایی که همیشه به عنوان سرپناه و ماوا و مدبر و خالق میشناختش.
نمیدانست چقدر فکر کرده که یادش رفته کجا میرود. خودش را در پارک پیدا کرد.
ساعت حدود هشت بود و نزدیک غروب. سرگردان بود، سرگردانتر هم شد! حالا حتی راه خانه را هم نمیدانست!
پارک خلوت بود و کسی پیدا نمیشد تا آدرس بپرسد. با چشمهایش درختها و چمنها را کاوید.
دخترکی هفت هشت ساله دید.
صبر کرد تا دخترک جلو بیاید. موهای بافتهاش از زیر روسری کوتاهش بیرون بود و ساک ورزشی را انداخته بود روی دوشش.
ابوالفضل جلو رفت:
- ببخشید دختر خانم، تو میدونی بن بست لاله کجاست؟
نگاه دخترک بی اعتماد بود و پر از شک. حتما نباید با غریبهها حرف میزد. آرام گفت:
- گم شدی؟
ابوالفضل حس کرد حالش از گریه گذشته و برای همین خندید:
- تقریبا!
دخترک گفت:
- خونه ما هم همون جاست، بیا دنبالم!
و مرد خانه، دنبال دخترکی راه افتاد! تا رسیدند، فهمید دخترک، همسایه طبقه بالاست.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده:خانم فاطمه شکیبا