eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 مقابله به مثل ✅ اگه اون کم حرفه، شما براش حرف بزنید. تو طول روز‌ مطالعه کنید، روزنامه بخونید، اخبار گوش کنید تا وقتی که به خونه اومد، حرفی برا گفتن داشته باشید. گاهی هم نظر اون رو جویا بشید، البته به اندازهٔ توان و تحملش.👌 🔵 سخنی با همسر خسته و کم حرف 👇تو این نکته صحبتم با همسرانی هست که به دلیل خستگی، برا خونواده، وقت نمی‌گذارن: 💯دوستان عزیز! من می‌دونم که خستگی ناشی از فشار کار، طاقت فرساست؛ ولی مردا به خاطر توان بالایی که خدای مهربون به اونا داده، باید سختی‌ها رو به جون بخرن و اجازه ندن خونواده‌شون تحت فشار عاطفی قرار بگیره.❤️‍🩹 ✔️از خدا مدد بگیرین، برنامه ریزی دقیقی داشته باشین و از روزهای تعطیل استفادهٔ بهینه کنین تا فشار حضور کم‌رنگ پدر تو خونه، روی دوش خونواده، مخصوصاً همسرتون، این اندازه سنگینی نکنه.☝️ ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین... -میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواس
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمٺــ بیستـ و هشتم: دوم: مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه... خندم گرفته بود...علی هم ناچار شد با ما بیاد... رفتیم داخل خونه مادربزرگ رسید داخل و گفت: -مریم مهمون داریم... مامان که مادربزرگ و دید گفت: -سلام مادر توکه مهمون نیستی بیا داخل خوش اومدی... مادربزرگ اخم کردو گفت: -معلومه که من مهمون نیستم جمع کن مهمون اومده... مامان که تعجب کرده بود وقتی منو دید گفت: -زهرا؟؟؟مهمون کیه....؟؟ رنگم پرید گفتم: -چیزه ....مامان...عصبی نشیا...برات توضیح میدم... مادر بزرگ داد زد: -علی جان بیا مادر بیا داخل... مامان اخماش رفت توهم...من دستشو گرفتم چشمامو به نشونه ی التماس ریز کردم... مامان دستمو پس زد و رفت طرف در... علی یا الله گفت و اومد داخل... مامان جلوی در ایستاده بود و با اخم و تعجب علی رو نگاه میکرد... علی به یک متری مامان رسید سرشو انداخت پایین و گفت: -سلام... مامان نیش خندی زدو گفت: -سلام آقا...بفرما داخل...خوش اومدی... رفتم طرف مامان دستشو گرفتم و با التماس آروم بهش گفتم: -مامااااان... علی اومد داخل و مادربزرگ شروع کرد باهاش حرف زدن که کجا بودی و چی شدو خانوادت کجان من هم توی اتاق بودم... امیرحسین که مشغول بازی با گوشی بود اومد طرفم وگفت: -آبجی؟؟برم خفتش کنم! -إ امیر!!! بگیر بشین سرجات این چرتو پرتا چیه میگی یه وقت جلوش چیزی نگی آبروم بره... امیر با دستش هولم داد و گفت: -مارو باش میخواییم از آبجیمون حمایت کنیم... -توعه نیم وجبی نمی خواد از من حمایت کنی! مامان اومد تو اتاق دستشو گذاشت رو میز به من نگاه کرد... من هم با ترس نگاهش کردم... مامان_دیرم شد...دیرم شدت این بود؟؟؟؟؟؟ -نه...مامان به خدا....... -زهرا داری چی کار میکنی؟؟؟؟ بغضم شکست و گفتم: -مامان یه لحظه به من گوش کن...منو باور نداری... مامان دلش سوخت اومد کنارم نشست و گفت: -عزیز دلم...من هرچی میگم بخاطر خودته... ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمتـ بیستـ و هشتم: سوم: اشکامو پاک کردم و گفتم: -من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم گردم خواستم از کسی بپرسم که با علی برخورد کردم بعد هم کلی باهم حرف زدیم و برام توضیح داد که چی شده بود که از تهران رفتن... مامان_چی شده بود؟؟ کل قضیه رو براش تعریف کردم... مامان آهی کشید و گفت: -حالا می خوای چیکار کنی؟؟ -نمیدونم... 🌸🌸🌸 حالا مادربزرگ هم از تمام قضیه ها خبر داشت... و حالا هر چهارتاییمون روبه روی هم نشسته بودیم... علی که بغض داشت...گفت: -من رو ببخشین شاید بهتر بود که زودتر میگفتم اما... مامان حرفشو قطع کردو گفت: -درکت میکنم نمیخواد دلیل بیاری... علی سرشو انداخت پایین...مادربزر گفت: -علی جان حرف دیگه ای نداری؟ علی_راستش... سکوت کوتاهی شدو بعد علی دوباره گفت: -راستش...میخواستم زندگیمو از نو شروع کنم این دفعه نمی خوام مثل دفعه ی پیش همه چیز رو تو دلم نگه دارم این دفعه از گفتن حرف هام ترسی ندارم...نمیدونم که باهام چه بر خوردی میشه اما میخوام برای اخرین بار شانس بزرگ زندگیمو امتحان کنم... من از اول بچگی به زهرا خانم علاقه داشتم... سرمو انداختم پایین...داشتم از خجالت آب می شدم... علی_خانم باقری من دخترتونو دوست دارم...اگر الان هم اومدم تهران جدای از کاری که داشتم بخاطر زندگی دوباره اومدم تهران...اگر...میخواستم بگم اگر... اگر میشه... مادربزرگ_اااای بابااا بگو دیگه... علی_اگر منو قابل بدونین به غلامی قبولم کنین... یک دفعه هفت رنگ عوض کردم مادربزرگ گفت: -باریکلا... مامان_خب...باید با پدرش صحبت کنم... مادربزرگ_پدرش میذاره...مبارکه پسرم به پای هم پیر شین... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
رمـــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمٺـ بیستـ و هشتم: چهارم: مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین... علی_بله حتما... بعد از چند دقیقه سکوت علی بلند شدو گفت: -من رفع زحمت میکنم... معلوم بود خوشحاله اما خیلی خجالت کشیده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ساعت حدود ده شب بود... بارون شدیدی میبارید پنجره رو کاملا خیس کرده بود... چای دم کردم و نشستم پشت پنجره...عمیق توی فکر بودم... یعنی اون فال حقیقیت داشته... +آخ خدایا چقدر کفر گفتم! ولی چطور هانیه تونسته با من این کارو کنه... توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد... پشت خطم...هانیه... چند ثانیه ای منتظر موندم و بعد برداشتم... من_بله؟ هانیه_زهرا اصلا معلوم هست چیکار میکنی؟؟از صبح کجایی چرا گوشیت خاموشه...یعنی چی که به من گفتی دیگه بهت زنگ نزنم؟؟؟ -اولا یواش تر صحبت کن پرده گوشم پاره شد...دوما بهت مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟؟؟ -ساکت شو تموم برنامه هامو خراب کردی...اسمتو از پروژه خط میزنم... -ممنون میشم این کارو کنی...لطفا کلا منو از زندگیت خط بزن... -زهرا حالت خوبه؟؟داری یکم چرت میگی!! -تاحالا تا این اندازه خوب نبودم! -میشه درست تر حرف بزنی؟؟ -میگم...چه خبر از همسر علی؟ چند لحظه ساکت موند و بعد گفت: -همسر علی کیه؟؟چی میگی! -علی صبوری! -من چمیدونم...به تو چه ربطی داره؟ -مگه به تو ربط داره؟؟ -خداحافظ بابا. گوشیو قطع کرد مثل همیشه طلبکار بود... رفتم توی پیام هام بهش پیام دادم: +ببین میخوام خیلی مستقیم برم سر اصل مطلب...من همه چیز رو میدونم...تو باعث جدایی منو علی از اول شدی...میدونم که قضیه ی ازدواج علی دروغه...برات متاسفم...یاعلی... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خطر در کمین! 🔹احتمالا هیچوقت پیش خودتون فکر نکرده باشین که عکس گرفتن از کودک دلبندتون با لباس مدرسه جلوی در خونه یا مدرسه و انتشار اون توی شبکه‌های اجتماعی می‌تونه خطرآفرین باشه. 🔹 گاهی این تصاویر حاوی اطلاعاتی هستن که حتی ممکنه ازشون به عنوان تهدید استفاده بشه یا به فرزندتون آسیب برسونن. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
آیدی سفارش تبلیغات @hosyn405 در کانالهای👇 مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
مردها اصولا از زنانی که مدام تلفنی با دوستان خود صحبت میکنند و برای روزهای آینده بدون هماهنگی برنامه‌ریزی میکنند، خوششان نمی‌آید ✔️تعادل را در صحبت و معاشرت با دوستان‌ تان رعایت کنید https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae وقتی همسرتون آخر روز درباره مشکلاتش با شما صحبت میکنه لازم نیست به اون راه حل بدین!لازم نیست که مشخص کنین اشتباه کرده ! لازم نیست که بگین بهتر بود فلان کار رو میکرد بهتره طوری باهاش حرف بزنین که حس کنه واقعا داره شنیده میشه این حس رو بهش بدین که حق داشته ناراحت باشه ، حس کنه شما میفهمیدش ! تا میشه هم دردی کنین و بهش حق بدین بذارین خونه پناهگاه بیان همه ی حس های نگفته اش باشه مثلا در جواب درد و دلش میتونین بگین واقعا حق داری ... منم جای تو بودم همین کارو میکردم! https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae مردها نیمی از قدرتشون رو از جیبشون می‌گیرند. بنابراین اگر شوهرتون وضعیت مالی خوبی نداره به او ایراد نگیرید بلکه با کلامتون از تلاشی که برای شما میکشه قدردانی کنید. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae تو از طرز آرایش ، موهایش یا رنگ لبهایش لباسش یا حتی حرف هایش هرگز نمیتوانی حدس بزنی زنی که روبرویت ایستاده دلتنگ یا دلشکسته است... 👈زن بودن کار ساده ای نیست... https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae بعد از ازدواج بیش از اندازه به یکدیگر نچسبید مردها و زن ها از بی تفاوتی متنفرند! اما پس از ازدواج هر دو نفر تان به روابط گذشته و آدمهایی که قبلا میشناخته ایید نیاز دارید 👈🏻 ماهی یکبار انفرادی برنامه ریزی کنید و یک روز تا شب از هم دور باشید همین دور بودن کوتاه مدت به رابطه شما هیجان میدهد ☑️ در رابطه با هم، تعادل را رعایت کنید؛ نه آن قدر دور شوید که یکدیگر را نبینید و نه آن قدر نزدیک شوید که حضورتان آزاردهنده باشد. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae مردها در عصبانیت شخصیتی بدبین، بد دهن و نامهربان دارند فقط یک راه دارد سکوت کنید وقتی سکوت کنید زودتر آرام میشوند، وقتی آرام شدند راحتتر متقاعد میشوند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 10 چیزی که زن ها درمورد مردها تنفر دارند 💭قابل پیش بینی بودن زن ها واقعاً از مردان قابل پیش بینی که هیچوقت کار متفاوتی انجام نمی دهند، بدشان می آید. آنها عاشق مردانی هستند که سرشار از سورپرایزهای عالی اند. 💭اولویت دادن به دوستانشان اگر از گذراندن وقت با دوستانتان خیلی بیشتر از همسر یا نامزدتان لذت می برید و همسرتان هیچوقت نمی تواند ساعتی دو نفره با شما داشته باشد، مطمئناً یک جای کار می لنگد. 💭مدام بحث کردن زن ها از مرد هایی که هر صحبت کوچک را به بحثی ادامه دار و مشاجره تبدیل می کنند خوششان نمی آید. 💭دید زدن خانم های دیگر جلو چشم آنها با اینکه نگاه کردن به خانم ها برای برخی آقایان مسئله ای عادی است (البته نه زیاد از حد آن)، اما وقتی این کار را جلو زن زندگیتان انجام دهید مشکل ساز خواهد شد. 💭وابستگی اعتماد به نفس و استقلال ویژگی هایی بسیار جذاب در آقایان است، اما وابستگی و نا امنی اینطور نیست. زن ها دوست ندارند با مردانی باشند که به خودشان اعتماد ندارند و برای روابط، کار و دوستی هایشان نیاز به تایید دائمی دارند. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae وقتی مردها عصبانی میشوند قابلیت انقباض عضلاتشان به مراتب بالا میرود و توانایی کتک زدن آنها بیشتر میشود... مردها در عصبانیت فقط دوست دارند از موضوع فرار کنند.آنها به حل مسئله فکر نمیکنند تلاش نکنیم تا متقاعدشان کنیم... مردها در عصبانیت شخصیتی بد بین ..بددهن..نا مهربان دارند.. فقط یک راه دارد سکوت کنید وقتی سکوت کنید زودتر آرام میشوند وقتی آرام شدند راحتتر متقاعد میشوند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۹ و ‌۱۰ دکتر امد نزدیکم وگفت: _
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۱ و ۱۲ به خونه رسیدم,مغزم کارنمیکرد, ساره,... دکتر,... اشکان.... سلام کردم... مامان: _سلام دخترم چقد زود اومدی,فک میکردم دیروقت بیای. بی هیچ حرفی رومبل توهال کنارمامان نشستم. مامان: _چی شده سمیه جان,توفکری؟؟ اهی کشیدم,برای مامان تمام اتفاقات جشن تولد راتعریف کردم...مامان لبخندی زد وگفت: _از دختر عزیز من همین توقع میرفت,فقط خیلی تند رفتی,یه تذکر کوچک به شکیلا میدادی ومجلس را ترک میکردی.. من: _نه مامان ,اینا تدارکات بزرگترای شکیلا بود, پس کسی میبایست تو روی اونا وای‌میستاد, خندم گرفت وگفتم: _وقتی گفتم خوردن مشروب عین خوردن کثافات توالت هست,دلم خنک شد خخخ یکدفعه یادم اومد من اصلا کادو هم ندادم, با خودم گفتم خوب بهتر,عطربه این خوبی , قسمتش نبود.به موضوع اشکان ,خیلی فکر کردم واخر سری به این نتیجه رسیدم گروه خونی ما بهم نمیخوره,هرچند ادعا کندکه اعتقاداتش با اقوامش متفاوته ولی بالاخره تو همون محیط بزرگ شده من باهرچی بتونم کناربیام با چیزای خلاف شرع نمیتونم..هرچه که بیشتر فکر میکردم, بیشتربه این نتیجه میرسیدم که مابه درد هم نمیخوریم. فرداش اشکان بهم زنگ زد. من: _الو بفرمایید اشکان: _سلام خانم محمودی,صبوری هستم من: _صبوری؟؟؟ اشکان: _بله اشکان صبوری من: _آهان الان به جا اوردم. اشکان: _ببخشید مزاحمتون شدم,حقیقتش دیگه بیش از این نتونستم طاقت بیارم,اگرمیشه یه جا قراربگذاریم تا ببینمتون. من: _نه,...نیازی نمیبینم اشکان: _یعنی چه خانمم؟؟ من: _اولا چای نخورده,پسرخاله نشید لطفا.... در ثانی من به دوتا پیشنهادتون فک کردم و جوابم منفی است ,اقای محترم. اشکان: _شما یک فرصت به من بدهید یه چندوقت مثل دوتا دوست باهم باشیم ,مطمئنم نظرتون عوض میشه. من: _حرف من همونه که گفتم ,اهل دوست پسر و دختری هم که این‌روزا ناجورباب شده نیستم,چون من جنس حراجی وبنجل نیستم که چوب حراج به جسم وابروم با خزعبلاتی مثل دوستی بانامحرم بزنم,من مثل یک الماس گرانبها هستم که برای خودم حرمت قایلم. کاملا معلوم بود که عصبانی شده, اشکان: _پس منتظر من باش خانم الماس گرانبهاااا, اگه کاری نکردم که به دست وپام بیافتی مرد نیستم.. من: _خخخخ همین الانشم مردنیستی ,روباه مکارررر وتلفن را قطع کردم.اما غافل ازاینکه این روباه مثل مار زخمیست وتا نیشش رانزنه ول کن نیست .... امروز دوباره کلاس نقاشی داشتم ,نمیدونم برخورد شکیلا چی میتونه باشه.خیلی سوالا دارم که از ساره بپرسم. بالاخره به کلاس رسیدم,سرجای همیشگیم نشستم,اما هنوز خبری ازساره وشکیلا نبود. بعداز یک ربع ,ساره آمد ,مثل همیشه کنارم نشست وباخنده گفت: _به به خانم آشوبگرمون چطوره؟ من: _سلام,چرادیرکردی؟شکیلا کجاست؟ ساره: _با اجازتون حالش خوب نبود,نمیتونست بیاد, یه کم عذاب وجدان گرفتم ,اخه حتما به خاطرمن ,جشنش به هم ریخته,دلم سوخت.اهسته گفتم: _حتما به خاطراون کارمن.... ساره: _نه بابا,تقصیرخودشه,زیادی نوشید ,الانم توحالت نیمه هوشیاره,باباش ازبس عذاب وجدان داره ازکنارتختش تکون نمیخوره اووووف,خیالم راحت شد وبرگشتم به ساره گفتم : _حس کلاس راندارم میای بریم یه دور بزنیم؟ ساره: _جانا توسخن از دل ما میگویی.. ولی من میخواستم به بهانه ی گردش یه کم با ساره صحبت کنم. سوارماشین شدیم , رو کردم به ساره وگفتم: _ساره من دوست ندارم به رفیقم سوظن داشته باشم وچون رک وراستم ,میخوام چند تا سوال ازت بپرسم بشرطی که ناراحت نشی هاا ساره: _بپرس بابا,مقدمه چینی نکن.. _ببین ساره,گفتی ازشهرستان اومدی دنبال کار, این نشون میده که احتیاج به پول داشتی و الانم یک منشی ساده هستی که نهایتش ماهی یک میلیون بگیری ,اما بااین یک میلیون پول اجاره ی اون آپارتمان که خیلی بیشتر از حقوقته را ازکجا میاری؟؟ببین قصد بدی ندارم,یه جورکنجکاویه.من خواهرندارم ساره جان,احساسم به تو مثل خواهر نداشته ام است.بعدشم تو منشی بابای شکیلا هستی ومیدونم اینقد بی‌اعتقاد نیستی که اجازه بدهی هرکسی دستت را بگیره,من دیدم دکتر دستت راگرفت ودنبال خودش کشوند,آخه برای چی؟؟.... ساره یک نگاه بهم کردو آهی کشید و... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۳ و ۱۴ _ازهمون لحظه ی اول که دیدمت فهمیدم دختر باایمان وتیزی هستی ومیدونم قابل اعتمادی, خواهشا هرچه که میگم بین خودمون باشه.....راستش از روزی که استخدام اقای دکتر یا همون بابای شکیلا شدم, یه جورایی احساس میکردم حرف ناگفته‌ای تو کارهای بهزاد(دکتر) هست, هر روز به بهانه‌ای, به من پولی چیزی میداد , گاهی بی‌مناسبت و بامناسبت هدیه‌های گران قیمت برام میخرید وکلا نامحسوس به من محبت میکرد ومنم جذبش شدم,خوب آدمم, احساس دارم,ازشوهر قبلیم که هیچ شانسی نیاوردم وهیچ محبتی ندیدم,وقتیکه بهزاد محبتم میکرد ناخوداگاه بیشتروبیشتر به سمتش کشیده میشدم ,تااینکه یک روز به خودم آمدم,دیدم به بهانه‌ی ازدواج و نشان دادن عشقی رنگین وفریبنده , زن‌صیغه‌ای بهزاد شدم,من همسن شکیلام, یعنی هم سن دخترشم,اما الان زن موقتشم که ازدواج دائمم را هرروز به بهانه ای عقب میاندازد.اون آپارتمان هم ,بهزاد برام رهن کرده واین دویست وشش هم برام خریده....اما یک چیز این روزها ذهنم را مشغول کرده وبه طوریکه به سرم میزنه از بهزاد جدا شم... آخه متوجه شدم با زن دیگه ای در ارتباطه,آخه برام غیرقابل باوره , یک مرد تواین سن باوجودیک زن دائم ویک زن جوان موقت ,بازم دنبال دوست دختره ..... خیلی براش متأسف شدم,اما چیزی نگفتم ,فقط توصیه کردم عاقلانه تصمیم بگیره و توکل به خدا کند وهیچ وقت با ریسمان پوسیده‌ی بهزاد تو چاه نره و به راحتی زن دائمش نشه... ازموضوع اشکان هم با کسی ,چیزی نگفتم حتی به ساره ,چون از نظر من موضوع تمام شده بود و لزومی نداشت کسی درجریان باشه. درسته توجشن شکیلا اعصابم خیلی خورد شد اما دعا میکردم حالش خوب بشه. از ساره خداحافظی کردم وسوارمترو شدم, اما یک حسی بهم میگفت کسی داره تعقیبم میکنه .... یک هفته ای از جشن شکیلا میگذشت ,اما طبق خبرایی که ساره میداد,حال شکیلا وخیم شده بود ,مثل اینکه یکی از دوستای شکیلا, قرص اکس بهش میده وعلاوه برآن مشروب هم میخوره وهمه ی اینها باعث شده بود تا کار شکیلا به تیمارستان بکشه. توآشپزخونه بودم ,مامان صدازد _سمیییییه....گوشیت خودش راکشت,ببین کیه.. سریع خودم را رسوندم به اتاقم ,ساره بود. من: _الو سلام خانننم ,چه خبرا؟؟ ساره: _سلام,خبراکه زیاده باید ببینمت,پاشو بیا همون کافی شاپی که همیشه میریم. من: _نمیشه راهم دوره الانم که دیروقته,حالا تلفنی یه جاهاییش رابگو ,یک روز دیگه قرار میذاریم تاهم راببینیم. ساره: _وای دختر انگاری شانس بهم رو آورده ,به حرفت گوش کردم وعاقلانه تصمیم گرفتم.به بهزاد گفتم که متوجه ارتباطش با اون دختره شدم وبهزاد هم خیلی پررو برداشت گفت :خوب که چی دوسش دارم. گفتم: مرتیکه‌ی هوس‌باز مگه دل تو هتل پنج ستاره است که محبت هرچی خوشگل و خوشتیپه توش لونه کرده؟!پررو برگشته میگه:همین که هست میخوای بخوا ونمخوای نخوا...منم رهن آپارتمان رابه جا مهریه ام برداشتم وازش جدا شدم..... سمییییه, دیگه بهزادی برای من وجود نداره, منشی مطبش هم نیستم امروز باهام تسویه کرد....بعدشم انگاری شانس بهم رو آورده ,بایکی دوست وهمکارشدم که قول ازدواج هم داده....سمیه خیلی معرکه است, هم پولداره ,هم جوونه,هم خوشتیپه وهم منو دوست داره... من: _ببین ساره جان ,چشمات رابازکن دوباره گول نخوری ,تو دوبار انتخاب نابه جا داشتی, خواهشا خوب فکرات را بکن عزیزم.... ساره: _چشم خانومی....دلم میخواد به زودی ببینمت ,اخه رودر رو بیشتر کیف میده, تعریف کنیم.... چون ترم نقاشیم ,۴۵روزه بود,تمام شده ومنم به بابا گفتم راه دوره وهزینش هم زیاده دیگه کلاس نمیرم.... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۵ و ۱۶ یک هفته ازتماس ساره میگذشت وامروز دوباره تماس گرفت ومن رابرای یک دورهمی دوستانه دعوت کرد.دوست نداشتم با شکیلا برخوردی داشته باشم واین موضوع رابه ساره گفتم واونم اطمینان خاطرداد که شکیلا نیست,گفت که چندنفراز دوستاش که دختر هستند و تنها مرد مجلس,نامزدش اونجاست,اما نگفت نامزدجدیدیش کیه و چون میخواست یک جور غافلگیری باشد, احساس میکردم که بشناسمش ,یعنی ساره یک جوری برخوردمیکرد که من نامزدش را میشناسم. به مامان گفتم ومامان طبق تعریفهایی که از ساره کرده بودم ,رضایت داد تا بروم اما شرط گذاشت که با پدرم بروم و منم مخالفتی نکردم. چندروزی بودگوشی مامان خراب شده بود, همینجورکه کفشهام رامیپوشیدم, صدازدم: _مامان گوشیت رابده ,شاید بین راه تونستم بدم تعمیرش کنند , مامان گوشیش را داد,گوشی مامان راا نداختم توکیفم و یک نگاه به ساعت موبایلم کردم , اوووه داشت دیرمیشد,گوشیم را گذاشتم تو جیب مانتوم و از مامان خداحافظی کردم , با بابا حرکت کردیم,ساره نشانی آپارتمان خودش را داده بود,جلو ساختمان پیاده شدم اما یک دلشوره ی عجیب افتاده بود به جونم,چندبارمیخواستم برگردم ,اما نشد,.... وای کاش برگشته بودم.... زنگ در را زدم,ساره در رابازکرد.اوه اوه چه خبر بود ,رو کردم به ساره وگفتم: _واااای اینجا چه خبره؟!چقدددد دوستات زیادن, لامصب همه هم خوشگلن کلک.... ساره: _خیلیاشون تازه باهم آشنا شدیم ,یعنی میخواهیم باهم کارکنیم... گفتم : _اینابیشتراز ۱۷_۱۸نفرن ,شرکتتون چیه؟؟ درهمین حین دوستای ساره که همه‌شان دختر بودند دورم راگرفتند تا,باهم آشنا بشیم و سوال من بی‌جواب موند. کنار شیما یکی از دوستای ساره نشستم, شروع کردبه صحبت کردن وخوشحال بود از اینکه باساره ونامزدش آشنا شده واونا باعث شدند یک کار خوب وپردرآمد گیرش بیاد. متوجه شدم که شیما جز کسانی هست که درپی عشقی رنگین ازخانه فرارکرده وبعدش که عشقش توخالی ازکاردرآمده روی برگشتن به شهرستان وخانواده اش را نداشته ودرنتیجه تهران ماندگارمیشه وطبق گفته‌ی خودش تا دوروز دیگه میره سرکاری که براش جور کردند. لیوان شربتی از روی میزبرداشتم ورفتم پیش ساره,آخه خیلی سرش شلوغ بود,من تنها که نبودم,....رو‌ کردم سمت ساره وگفتم: _ساره جان پس نامزدت که همه جا حرفشه, کجاست؟؟ مثل اینکه دستش تو کار خیره که اینهمه دختر تقریبا بی‌سرپرست و فراری راجمع کرده وبراشون کار نون وآب دار فراهم کرده؟ مخصوصا اینجوری گفتم ,اخه اوضاع برام خیلی مشکوک بود. ساره: _خخخح ناکس منم کاشته اینجا,بهم گفته سورپرایز برات دارم,دل تودلم نیست تابدونم سورپرایز اشکان چی هست؟؟ وای این چی گفت؟اشکان؟یعنی.... من: _اشکان؟!همون پسر خاله ی شکیلا؟؟ ساره: _نه بابا,شکیلا کیلویی چنده ,ربطی به شکیلا نداره... باخودم گفتم,حتما تشابه اسمی هست وگرنه ساره تمام دم ودستگاه شکیلا وپدرش رامیشناسه و...اما یک حس بد مثل خوره افتاده بود به جونم یعنی چی میشه.. ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎