eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
👨‍👩‍👦‍👦 کار خوب رو به فرزندتان بیاموزید فرزندتان را به اشتباهاتش نیاویزید با مجازات هیچکس تبدیل به انسان بهتری نخواهد شد. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
هرگز کودکتان را با جمله‌ی بذار برسیم خونه حسابتو میرسم، تهدید نکنید خانه برای فرزندتان باید محل امنیت و آرامش باشد ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
"روی خوش "همین است... همین‌ که کسی باشد صبح را بخیرکند. کسی باشد که تودرکنارش قدرنفس‌هایت و زنده بودنت را بدانی. ‎‌‌ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💌اگر زنی احساس امنیت کند و بتواند حرف‌های دلش را به شوهرش بگوید و شوهرش بتواند بدون اینکه از او ناراحت شود به حرف‌های او گوش دهد رابطه آن‌ها به نحو زیادی بهبود پیدا خواهد کرد😇 ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💠 هیچ وقت وارد همسرت نشو و زیر و روش نکن، حتی اگر‌ عاشقش هستی! 💠زیباترین باغچه راهم که بیل بزنی،حداقل یه کرم توش پیدامیکنی...! 💠واین یعنی زمینه‌ی نفوذ در رابطه صمیمی شما💞 ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان ❤️ 💜نام رمان : از عشق تا پاییز 💜 💚نام نویسنده: آقای اسماعیل صادقی 💚 💙تعداد قسمت : 56 💙 🧡ژانر: طلبگی_عاشقانه_مذهبی_اجتماعی🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت اول سال اولی که با مرتضی آشنا شدم یه حس عجیب توام با غرور داشتم که خدا همچین فرشته ای رو سر راهم قرار داده خیلی کم حرف بود یا بهتره بگم اصلا حرف نمیزد وقتی هم میرفتم پیشش فقط لبخند زیبای رو لبش جواب سلاممو میداد هروقت مشکل روحی پیدا میکردم میرفتم کنارش باهاش حرف میزدم گریه میکردم و بهش میگفتم برام دعا کن اون هم مثل همیشه با لبخند گرمش من رو دلداری میداد . خود ناقلاش باعث آشنایی من و محمد مهدی شد بهش گفتم نکنه ازمن خسته شدی که یکی دیگه رو سر رام میزاری اما من تو رو با دنیا عوض نمیکنم سرخاک مرتضی نشسته بودم و داشتم به سنگ قبرو لبخند رو عکسش نگاه میکردم و غرق ابهت چشماش شده بودم که حس کردم یه روحانیِ متین و با ادب داره میاد سمت من نمیخواستم توجه کنم دلم میخواست خلوت من و مرتضی شکسته نشه  اما اون حاج آقا پر رو تر از این ماجرا بود دستشو گذاشت رو سنگ قبر و شروع کرد به فاتحه خوندن تموم که شد پرسید -شما نسبتی با شهید دارید ؟ سکوت کردم با حسرت به مزارش نگاه کردم و گفتم -داداشمه با یه ذوق خاصی گفت -واقعاااا؟؟ گفتم -آره اگه ما رو لایق برادری بدونن پرسید -شما طلبه ‌ای؟ گفتم -بله چطور؟! گفت -از کتابی که دستت بود -اها گاهی وقتا میام با مرتضی مباحثه میکنم -مگه مرتضی طلبه ‌ست؟ جوابشو ندادم تا خودش نوشته‌ی روی مزار رو بخونه روحانی متدین غلامرضا پیشداد -اینجا که نوشته غلامرضا چرا مرتضی صداش میکنی؟ -وصیت خودِ شهیدِ دوست داشته مرتضی صداش کنند اون هم بخاطر دوستش که شهید شده اسمش مرتضی بوده از جاش بلند شد و گفت -یکم قدم بزنیم؟؟ منم که حسابی جذب نورانیت حاج اقا شده بودم با کمال میل قبول کردم میون شهدا باهم قدم بزنیم از خودش گفت از خودم گفتم از شهدا گفت از مرتضی گفتم از زندگیش گفت از مرتضی گفتم از کارش گفت از مرتضی گفتم کم کم خوشید داشت غروب میکرد ، و به اصطلاح غروب جمعه فرا رسید و من باید برمی‌گشتم خونمون و اون هم باید میرفت محل کارش که برای تبلیغ اومده بود. از هم جدا شدیم و برای یک لحظه ذهنم درگیر این ماجرا بود که ایشون کی بود و یک دفعه از کجا پیداش شد تا اینکه......... چند سال بعد از طرف حوزه اردو رفتیم قم تو خوابگاه نشسته بودم که دوستم علیرضا بدو بدو اومد سمتم و گفت -اسماعیل یه حاج آقایی اومده میخواد تو رو ببینه -من و؟؟؟فامیلیش چیه؟؟ -نباتی حاج آقا نباتی -نمیشناسمش حالا کجا هست؟ -پایین منتظر توئه تا اینو گفت سراسیمه از جام پاشدم و گفتم -لباسام خوبه؟ گفت -اره فقط یه عبا بنداز که رسمی تر باشه داشتم از پله ها میرفتم پایین در همین حال یه آقایی داشت از پله ها میومد بالا بی‌تفاوت بهش یه سلام کردم و از پله ها اومدم پایین چن پله‌ای که گذشت یه صدایی منو جلب خودش کرد -اقای صادقی؟؟؟؟؟ باعجله و هول و استرس صورتمو برگردوندم -بله بفرمایید صدا مال همون آقایی بود که داشت از پله‌ها میرفت بالا -من و نمیشناسید؟؟ -نه متاسفانه اومد پایین -خوب نگاه کن ببین من و یادت میاد؟ -نه متاسفانه -یعنی اینقدر عوض شدم؟ -شایدم -شایدم چی؟؟ -هیچی تو دلم گفتم شایدم من پیر شدم و کم‌حافظه رفتیم تو حیاط چن دقیقه‌ای رو باهم حرف زدیم ولی من باز هم بخاطر نیاوردمش -اسماعیل وقت داری بریم بیرون -آره ولی قبلش باید لباسام و عوض کنم -نمیخاد همینجوری خوبه فقط عبا رو دوشت بنداز حله اینجا قمِ مردم با عبا راه میرن رفتم بالا عبامو بردارم که حاج آقا گفت -لطفا تنها بیا میخوام تنها باشیم استرس عجیبی من و فراگرفت خودمو جمع و جور کردم و باصدای گرفته گفتم -چشم رفتم بالا تو این مدت علیرضا منتظر من بود که برگردم -سلام چیشد دیدیش؟؟ -آره ولی اصلا نمیشناسمش -نگفت کجا دیدتت؟؟ -نه فقط گفت بریم بیرون دور بزنیم -میخوای باهاش بری؟؟ -نمیدونم خودمم خیلی میترسم -میخوای من باهات بیام؟؟ -نه بابا گفت تنها بیا علیرضا دست و پاش و گم کرد و گفت -نرو دیوانه بهش اعتماد نکن تو که اونو نمیشناسی -نگران نباش اتفاقی نمیفته ته دلم میگه آدم خوبیه فقط یه زحمتی من که سوار ماشین شدم تو پلاک ماشینشو بردار اگه برنگشتم بدردت میخوره راحت تر پیدام میکنی اون که بهترین دوست من بود گفت -اره فکر خوبیه فقط مواظب خودت باش تا دم در همراهم کرد سوار ماشینش شدم و علیرضا خیلی نامحسوس پلاک ماشین طرفو برداشت ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت دوم یه مقدار که از خوابگاه دور شدیم محمدمهدی سکوت رو شکست و گفت -پس من و نمیشناسی؟؟ یه کم جدی شدم و گفتم -نه متاسفانه محمدمهدی که از خشکی صدام ناراحت شد یه تکونی به خودش داد و گفت -ازدواج کردی اسماعیل؟؟ داشتم کم کم شک میکردم که نکنه طرف جاسوسی چیزی باشه گفتم -چطور؟؟ -همین‌جوری آخه برخوردت پسرانه نیست خندم گرفت گفتم -مگه پسرا برخوردشون چطوریه؟ -پسرا تو رفتار و کردار یکم راحتند اما مردها متین و باابهت تا خواستم حرف بزنم پرید وسط حرفمو و گفت -البته تو متین بودی حالا یه کوچولو بیشتر خیابون به خیابون بزرگراه به بزرگراه باهم حرف زدیم اون قدر گرم صحبت بودیم که از اصل ماجرا که این اقای خوشتیپ کی میتونه باشه دور شدم. همونطور که مشغول رانندگی بود ۴۵ درجه‌ای برگشت سمت من و گفت -دوباره خوب نگاه کن ببین من و یادت نمیاد؟؟ و من طبق عادت همیشگی دوست نداشتم به چشم‌های کسی خیره بشم از یه طرف حسابی کلافه شده بودم و دلم میخواست برگردم خوابگاه از طرفی ذهنم مشغول معمایی بود که زیاد میل به ادامش نداشتم یادمه چندین بار جمله نه متاسفانه رو استفاده کرده بودم این بار یکم بلندتر خندید و من هم واگیردار یه لبخندی زدم و به انتهای مسیر فکر میکردم و به جایی که اصلا معلوم نیست کجاست ناغافل دستمو گرفت از این کارش زیاد خوشم نیومد خواستم بهش بفهمونم این برخوردش زیاد جالب نیست که محکم دستمو فشار داد و یه نگاه عبوس و جدی با گوشه‌ی چشمش انداخت و خیلی اروم گفت - الان میبرمت جایی که برای بار اول همدیگه رو دیدیم پیش خودم گفتم خدایا چه غلطی کردم اومدم از خوابگاه بیرون و تو دلم به علیرضا بد و بیراه میگفتم که تنهام گذاشت ولی بعد یادم افتاد که اون بدبخت که مقصر نیست اون که میخواست بیاد با من اما من نخواستم تو هپروت افکار خودم بودم که با صدای محمدمهدی به خودم اومدم -پرسیدم کجایی به چی فکر میکنی؟؟ -هیچی داشتم فکر میکردم کجا همو دیدیم -آهاا به فکرت ادامه بده ولی وای به حالت اگه یادت نیاد تا صبح تو شهر قم میگردونمت یه لبخند زورکی زدم و تو دلم بهش گفتم تو غلط میکنی هنوز دستم تو دستش بود مونده بودم چطور با یه دست رانندگی می‌کنه به هرحال رسیدیم شهدای گمنام کوه خضر ولی چون هوا تاریک بود چیز زیادی از طبیعت و چشم‌انداز کوه خضر دیده نمیشد. لابه‌لای جمعیتی که برای شب نشینی و تفریح اومده بودن کوه ، از ماشین پیاده شدیم بالاسر قبور شهدا فاتحه خوندیم من سکوت کرده بودم و محمد از کرامات شهدا میگفت از عنایات شهدا به دوست‌دارانشون از شهدای حوزه از شهدای قم از شهید زین‌الدین از شهید اسماعیل صادقی لابه‌لای حرفاش از مرتضی گفت تا حرف از مرتضی شد منی که فقط به حرفاش گوش میکردم مثل جن زده ها برگشتم و با هیجان و توام با تعجب گفتم -منظورت کدوم مرتضاست؟؟ خندید و گفت -منظورم غلامرضاست غلامرضا پیشداد همونی که تو مرتضی صداش میکنی سکوت کردم تو فکر رفتم نمیدونم چقدر طول کشید فقط میدونم اون لحظه نه محمد حرفی زد نه من...... از صدای پچ پچ مردم هم کلافه شده بودم دلم میخواست همه چن لحظه خفه بشن تا بتونم تمرکز کنم درگیر مسأله مجهول ذهنم بودم که یه لحظه تمام گذشته مثل یه فیلم کوتاه چند ثانیه‌ای از جلو چشمام رد شد روز جمعه مزار شهدا تدفین شهید حادثه تروریستی من و مرتضی و اون حاج آقا...... یادم اومد اقای نباتی باخنده سرشار از اشتیاق گفتم -حاج آقا نباتی شمایین؟ اون هم خنده‌ش گرفت بغلش کردم و از خوشحالی نمی‌دونستم چکار کنم -چقدر عوض شدی -تو هم همینطور خیلی عوض شده چهره‌ت -یادمه اون زمان لاغر بودی اما حالا..... -ولی تو همچنان لاغری خنده‌م گرفت و گفتم -خوبه ادمای لاغر سالم‌ترن کلی حرف زدیم از خودش گفت از خودم گفتم از زندگیش گفت از زندگیم گفتم از پسرش گفت از دخترم گفتم و اینکه تو این چند سال من و فراموش نکرده بود و تو تمام نمازهاش برام دعا میکرده اما من فراموشش کرده بودم و اسمش که چه عرض کنم قیافش هم یادم نبود خیلی حرف زدیم اون قدری که وقتی به ساعت نگاه کردم گفتم واااای الانه که برم و سین جیم حاج اقا صالحی بشنوم که کجا بودی با کی بودی چرا دیر کردی و کلی سوال دیگه که باید جواب بدم ولی اشکال نداره همه‌ی اینها می‌ارزه بر اینکه دوست قدیمی تو دوباره ببینی دوستی که از جنس فرشته‌هاست یه آدم خاص که رفتارش یه استاد اخلاقه و کردارش یه مرجع تقلید و واسطه‌ی این دوستی کسی نبود جز مرتضی خود ناقلاش که به خیال خودش میخواست من و دک کنه ولی کورخونده من و مرتضای خودمو با صد تا محمد عوض نمیکنم ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
👭طبق تحقیقات روانشناختی، دخترانی که درخانه مورد حمایت عاطفی پدر خود قرار دارند، در ارتباط باجنس مخالف دچار تصمیمات لحظه ای و شتابزده نمیشوند زیرا ازلحاظ عاطفی اغنا شده اند. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405