#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هشتم
💖به روایت امیرحسین💖
آخیش.....چقدر آروم شدم😌
#همیشه_هئیت_مسکن_من_بود. خدا توفیق این #نوکری رو از ما نگیره ان شاالله.😊👌
حاج آقا_امیرحسین جان.یه لحظه بیا. 😊
_جانم حاج آقا ؟😊
حاج آقا_اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟😒
رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟ دل رو زدم به دریا و گفتم.
از همون دو سال پیش تا الان.البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود.😔😕 ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که
😞😣اجازه نمیداد من برم. 😣😞
حاج آقا _ میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده.😐 ولی امیرجان شرط اول 😊☝️رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا👉 مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه👌
حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن.😊
حرفاش از جنس زمین نبود #حرفاش_آسمونی بود.....
.
.
دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم.در که باز شد استرس من هم بیشتر شد.
پرنیان_ عه داداش چته؟ چیزی شده؟🙁
من_ ها؟ نه....چیزه....یعنی قراره بشه..
پرنیان_ امیر عاشق شدیا😜😄
_ابجی چی میگی؟😳
پرنیان_ هیچی خوش باش.😄
ای بابا.عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. 😣 با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید .
میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.😕
_ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟
مامان_ سلام.قبول باشه خیر باشه مادر.
بابا_ سلام بابا جان.اره بیا بشین.
_ ان شاالله که خیره.
دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا .
بابا_خب؟
من_ها؟ چی؟...
با این برخورد من همه زدن😃😄😁 زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت
_ نگفتم عاشق شدی؟😉
_ نه.حواسم نبود خب....عه.!😕
مامان_ عه بچمو اذیت نکنید ببینم. بگو مامان جان.😊
_ بابا ، چرا نمیزارید من برم ؟😞😣
بابا_ این بحث قبلا تموم شده.😐✋
_ نه برای من😒
بابا_ هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو.
دوباره همون آش و همون کاسه. شروع شد.😣
_ حداقل یه راه پیش پام بزارید.😞☝️
بابا_ بیخیال شو
_ اگه راهتون اینه ؛ نه.😒
بابا_ پس ازدواج کن.😕
_ میخواید دست و پام بسته بشه؟
بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟
_ نه برای من که قرار نیست بمونم.😒
بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم.
_شب به خیر
بابا_ شب به خیر
مامان _ امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.😒
_ شب به خیر مامان😣
مامان_ شبت به خیر
با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد و گفت
_ میخوای باهم حرف بزنیم؟ 😒
_ بزار برای فردا😞
پرنیان _ باشه. شب خوش
_ شبت به خیر😣✋
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی