eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
...اگر این اسراییلیهای خبیث,تلفن های جهان راشنود میکنن وپیامهای مجازی که در نرم افزارهاشون ارسال میشه را کنترل‌ میکنند, ماهم سری ترین وامنیتی ترین جلساتشان را زیرنظر داریم وشنود میکنیم, حالا هم من را به حرف نگیر خانم فضولک, باید صبر کنیم ببینیم این انور جنای عصر چیچی از تو آستینش درمیاد,تا حالیش نیست باید ازش اطلاعات بیرون بکشیم . البته مطمین باش درمرحله ی اول چیزهایی رابهت میگه که از,لحاظ اطلاعاتی براش خیلی مهم نیستند واین هنر توهست که چقد توروحش نفوذکنی ورازهای مخوفش راکشف کنی. بعداز نهارو نماز همونموقع که میخواستم یه کم استراحت کنم تا برای همراهی باانور سرحال باشم,انور زنگ زد وامرکرد جلوی دانشگاه برم .جلوی دانشگاه اسحاق انور داخل ماشینش منتظر بود,به محض اینکه رسیدم,پیاده شد واشاره کرد که پشت فرمان بشینم .زیرلب بسم الله گفتم نشستم, انور: _ببین هانیه الکمال من حوصله ی رانندگی ندارم,هروقت بامن هستی توباید رانندگی کنی ,دست به فرمانت هم دیدم وپسندیدم وخنده ی بلندی کرد وادرسی داد که تا باهم حرکت کنیم.تواین مدت که ساکن اسراییل شده بودم ,تقریبا موقعیت بیشتر شهرهاش رامیدونستم وحتی گاهی باعلی که مجلس استنداپ داشت به بعضی شهراش رفته بودم,اسراییل کشوری غاصب وکوچک است که سرزمینهایی که غصب کرده نزدیک به همند وکلا شش استان بیشتر ندارد.ادرسی که انور میداد بیرون شهر تل اویو بود.. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ همینطور که داشتیم به راهمان ادامه میدادیم, روکردم به انور که محو حرکاتم شده بود وگفتم: _استاد یک سوال,اسراییل یک کشور کوچک و پولدار ودرعین حال صنعتی وپیشرفته که هرجا یهودی نخبه ویا مسیحی ویا حتی مسلمانهای نخبه بااعتقادات سست دینی هست راجذب خودش کرده,نمیدونم پول ندارین یا وسایل کارش راکه وقتی آدم داخل شهرهای اسراییل قدم میزنه , فکر میکنه داخل یه شهرک تازه تاسیس هست که به خیابانهاش نرسیدن,اخه برای چی‌نباید حتی یک خیابان هم آسفالت باشه؟؟ انور دستش را تکیه داد به دستگیره در وباانگشت اشاره کردبه سرش وگفت: _به خاطر اینکه اینجامون کارمیکنه,طبق تحقیقات وبررسی هایی که ما کردیم, ترکیبات اسفالت طوری هستند که اگر ادم روی ان قدم بزند موادی که از اسفالت بلند میشه وداخل حلق ادم میره, باعث‌بیماریهای زیادی میشه که کمترینش همین دیابت‌ است اما انسان وقتی روی جاده خاکی قدم بزنه ,خیلی فواید نصیبش میشه که‌ کمترینش تنظیم قند خون وارامش وانتقال تمام نیروهای بد از طریق پاها به زمین‌ است, پس ما اسفالت درست میکنیم وصادر میکنیم به کشورهای جهان ,تااونها بیمار بشن وکم کم ازبین برن وما هرروز سالم تراز قبل به دنیا سروری کنیم. داشتم فکر میکردم عجب شیاطین کثیفی هستند که بااشاره انور وارد یک جاده فرعی شدیم وجلوی یک ساختمان بزرگ ایستادیم. باانور داخل ساختمان شدیم,داخل‌ساختمان خیلی بزرگ وپراز ساختمانهای سوله مانند بود,انور اشاره کرد به ساختمانی وگفت: _از اونجا شروع میکنیم ,کمی برات توضیح میدم وبعد تو داخل واحدها سرکی بکش تا من یه کار مهم دارم,انجام بدهم وبیام. وارد سوله شدیم ,اوه خدای من چه بزرگ بود ,ازبیرون بزرگیش پیدا نبود. انور: _ببین چه عظمتی!!اینجا فقط یکی از کارخانه های تولید در اسراییل است. خیلی تعجب کردم از این حرف,چون اززمانی که ساکن اسراییل شده بودم حتی یک بار هم نوشانه نخورده ونخریده بودم,نه اینکه نخریده باشم ,اصلا نبود که ما بخریم.من: _استاد ,اگه شما اینجا نوشابه تولید میکنید پس چرا داخل اسراییل,این نوع نوشیدنی وجودندارد. انور باصدای بلند خندید وگفت: _این که حدس زدنش اسونه....ببین ما برای اینکه تنهاقوم ونژاد برتر و نیرومند روی زمین باشیم ,باید سلامتی خودمان راتقویت کنیم وبه سلامت بقیه صدمه بزنیم,این نوشانه ی گورا وشیرین و بامزه که احتمالا توعراق‌ خیلی ازش استفاده کردی,سرشار از مواد مخرب وویرانگره و کمترین ضررش,پوکی استخوان, دیابت, ریختن پرز معده وبامرور زمان واستفاده مداوم سرطان معده است, فرقی هم نمیکنه چه نوشابه ای باچه طعم وچه اسمی باشد همه شان سروته یک کرباسند وچون این خوردنی گوارا خیلی خیلی برای سلامتی مضر است, اسراییل فروش این محصول را داخل کشورش منع کرده وهرکس تخلف کند جریمه سنگینی میشود,ببین این نوشابه روش چی نوشته؟ با تعجب نگاهی کردم به انور وگفتم : _خوب نوشته پپسی. انور: _نه منظورم معنیش بود,معنیش چیه؟؟ من: _خوب مارکشه دیگه... انور دوباره با صدای بلند زد زیرخنده وگفت: _نه معنیش اینه که پول بده تا اسراییل زنده باشد...یه چی هم بهت بگم,بهترین و سالم‌ترین نوشیدنی را ایرانیها دارند, که از ماست گاووگوسفند ساخته میشه اما ما اینقد رو ایرانیها کارکردیم که ذایقه شان راتغییر دادیم ونوشابه خورشان کردیم,تا چند سال دیگه سونامی سرطان کل ایران راگرفته شک نکن .. خیلی پست ورذل بودند,میخوان همه‌ی‌مردم دنیا را قربانی کنند تا ظهور اقا رابه تعویق بیاندازند وحاکمیت خودشان را با سروری شیطان مستحکم کنند.انور به سوله ای دیگر اشاره کرد وگفت: _هانیه الکمال,توبرو اون قسمت هم ببین, حتما برات جالب خواهد بود ومنم باید یه کار مهم دارم انجام بدهم. من به طرف سوله ای که اشاره کرده بود رفتم وزیرچشمی اسحاق انور را زیرنظر داشتم ببینم کجا میرود ودیدم به طرف سوله ای که کمی دورتر بود میرفت,باید سرازکارش درمیاوردم....ومیدونم که‌درمیارم. داخل سوله شدم ,یه اقاهه اومد جلو و گفت: _شما با دکترانور تشریف اوردید؟ من: _بله باایشونم. اقاهه: _بفرماییدازاینطرف وشروع به توضیح دادن کرد: _اینجا کارخانه ی تولید هست که به دوقسمت تقسیم میشه, وبه طرف راست اشاره کرد وگفت:
وبه طرف راست اشاره کرد وگفت: _قسمت اعظمش اینجاست که برای‌صادرات هست وقسمت کوچکترش این قسمت هست که برای مصرف یهودیها وکلاخودمون است ,این قسمت کوچکتر,مرغوب ترین توتون ها را دربرمیگیره که بعداز جدا کردن قسمت مخرب وکم کردن درصد نیکوتین آن به سیگاری مرغوب کم ضرر تبدیل میشه، البته سیگار همه نوعش ضررداره اما بالاخره درهرجامعه ای هستند کسانی که عادت دارند به این ماده، وما تاحد توان کاری کردیم تا این سیگارها درصد ضررشون خیلی ناچیز باشه .اما قسمت اعظم کارخانه,تمام نخاله های توتون وتوتون های نامرغوب بانیکوتین بالا وبه شدت مضر وکشنده را دربر میگیرد وتولیدسیگار بابسته های شکیل میکنیم ,بااینکار با یک تیر دونشان میزنیم , یکی اینکه سیل پول است که به جیب ما سرازیرمیشه ویکی اینکه مصرف کننده های جهان سومی وبعضا اسلامی با دست خودشون حکم مرگشان را امضا میکنند. دیگه چیزی از حرفهای اون مرد کثیف یهودی که تمام هنرشان وافتخارشان کشتن ملتهای دیگراست,نمیفهمیدم.بدون هیچ حرفی سوله را ترک کردم ,هنوز کنجکاو بودم انور کجا رفته,بی شک جنایتی دیگر در آن سوله ی دورتر درحال وقوع بود وما نمیدانستیم ولی باید سرازکارشان دراورم. نیم ساعتی حیاط را گز کردم که سرتاس انور با شکم چاقش از دور پدیدارشد , با اشاره به طرف ماشین متوجه شدم که باید برگردیم.اما تمام ذهنم دوروبران سوله پرسه میزد... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۴۷ و‌۱۴۸ سوار ماشین شدیم،چون میخواستم غیرمستقیم از زیر زبان انور ,راجب اون جایی که رفته بود بکشم پس شروع کردم به صحبت کردن: _وای استاد عجب فکر بکری کردند این یهودیهای نابغه,یعنی احسنت,از آشغال و زباله ,توتونهای دور ریختنی هم پول‌میسازند, انهم چه پولی... انور همانطور که با لبخند حرف مرا تأیید میکرد گفت: _بله بله,اینها طرح من نیست اما هرکس طرحش را داده فوق العاده باهوش بوده ولی بهت اطمینان میدهم دراینده اسم من هم جز همین طراحان نابغه درج خواهد شد. من: _اونکه صدالبته,بااین چیزهایی که تاالان ازتون دیدم ,من مطمئنم با خلاقیت شما با خلق موجودات توسط خدا برابری میکند. انور که از تعریف من سرذوقم آمده بود گفت: _هانیه....هانیه الکمال نمیدانی چه کاری کردم,کاری کردم کارستان,اون سوله که رفتم داخلش ,اول باری که راهش انداختم یک آزمایشگاه ساده بود اما الان تبدیل شده به مجهزترین کارگاه تولید که یک دانه ازاین کارگاه ها درامدش برابراست با درامد ده تا ازاون کارخانه نوشابه وسیگار.... خدای من این شیطان مجسم چی چی میگفت اکستازی؟؟یعنی اینا توکار مواد روانگردان هم هستند؟ من: _عه استاد واقعا؟؟یعنی فرمول اکستازی, را شما دادین؟اخه ازکجا به فکرتان رسید؟ انور: _چقدر ساده ای تو دختر,مافیای مواد مخدر را در دنیا ,اسراییل راهبری میکنه و مواد مخدر را از افغانستان تولید وبه اقصیٰ نقاط دنیا صادرمیکنیم ویک پول هنگفت به جیب میزنیم ومن تواین بحبوحه به فکر افتادم چرا با موادی که مصرفشان ساده‌تر وتولیدشان انبوه‌تر وکشندگیشان سریع‌تر است ,تجارت نکنیم؟بنابراین اولین کارگاه اکستازی و فرمول آن را ما یعنی یهودیان اسراییل ساختیم ووارد دنیا کردیم،الانم رفتم فرمول یک روان گردان جدید را درقالب وشکلی دیگه به مهندسین اکستازی دادم ودراینجا زد زیرخنده وگفت: _مثل اینکه اکستازی شناسایی شده ومردم هوشیار شدند وکمتر استفاده میکنند اما محصولی که من طرحش را دادم تا بیاد شناسایی بشه کلی درامد به جیب ما روانه کرده وکلی از مردم دنیا ,خصوصامسلمانهای خاورمیانه راکشته...بله..ما تا دنیا را به تسخیر خودمان درنیاوریم,از پا نمی نشینیم. داشتم فکر میکردم ,درسته,شما خیلی مارموزید اما نمیدانید همین الان با یه ساعت مچی وردیابه فسقلی، جایگاه این کارگاه های فسادشما لو رفته وبه زودی نابود میشه اما نمیدونستم این لو رفتن به قیمت جان من وعلی تمام میشه... دوهفته ای از اون موقعی که باانور رفتیم سمت کارخانه های تولید سیگارو...میگذرد وتواین مدت من با انور خیلی صمیمی تر شدم,انور به من اطمینان کامل پیدا کرده, وقتی توحال خودش هست من را دانشجوی مستعدی میبینه که داره باتعلیمات انور راه کمال راطی میکنه ودراینده جانشینش‌ میشود اما وقتی ازحال خودش خارج میشود , مثل بچه های کوچک انگشت شصتش رامیمکد ومرا درقالب مادرش‌ میبیند, امشب خیلی سرذوق بود بنابراین , من وعلی یعنی هارون وهانیه را دعوت کرده وبه گفته ی خودش میخواهد بهترین خوراک دنیا را بخوردمان دهد. علی خیلی خوشحال است,نه به خاطر اینکه بعداز مدتها به مهمانی دعوت شده(تواین مدت کلی میهمانی به خاطراستنداپ های زیباش رفتیم)بلکه به خاطراینکه برای اولین بار میخواد ازنزدیک بااین شیطان مجسم یعنی انور ,اونم درخانه ی خودش دیدارکند. علی: _هانیه....بدو بریم که خیلی دلم میخواد ببینم این ابلیسک کجا لونه کرده؟چی چی هم تدارک دیده ... جلوی خانه پیاده شدیم,علی کلی به خودش رسیده بود ,یک دست کت وشلوار خوش دوخت مشکی با کرواتی خط خطی وسیاه وسفید,با پیراهن سفید وصدالبته یک کلاه کوچک یهودی هم زینت بخش فرق کله اش شده بود خخخخ..به محض اینکه اولین زنگ را زدیم,در بازشد .علی اهسته طوری من بشنوم گفت: _انگاری پشت در بود وانتظار مارامیکشید خخخ وقتی وارد شدیم ,علی را زیرنظر داشتم و میدیدم با دیدن گلها ودرختچه ها و...دقیقا حال من را شد زمانی که برای اولین بار به اینجا امدم. من: _سلام استاد... علی: _سلام بر استاد بزرگ کالج تل اویو,سلام بردکتر حاذق وچیره دست,عجب بهشت زیبایی برای خودتان ساخته اید استاد!!!کاش زودتر مراهم بااین فضا اشنا میکردید... خوب میدونستم که علی توحرف زدن خیلی چیره دسته واونقدر حرف وتمجید و..میزنه که طرف به آسمان هفتم پرواز میکنه وبه قول علی یکدفعه باکله میادپایین خخخخ اما خداییش,توزدن مخ وبه دست اوردن اعتماد طرف برای خودش استادی هست هاااا..
انور که از تعاریف علی درپوست خود نمیگنجید با علی دست داد وروبه من کردوگفت: _هانیه ,چه شوهر خوش مشرب,شیک پوش وزیبا وبادرک وشعوری داری,کاش زودتر باهم اشنا شده بودیم ودرهمین حین اشاره کرد که بنشینیم و خودش هم نشست روی مبل وشروع کردبه نطق کردن,تواین مدت متوجه شدم که انور به خاطر کمبود محبتی که دارد عاشق دیده شدن ومورد تعریف قرارگرفتنه واین مورد رابه علی گفته بودم والحق که علی هم خوب از پسش برامده بود.انوراشاره به میزکرد وگفت: _طبق تعالیم اسلام ,هرکس میوه راقبل از شام میل کند ,سلامتش تضمین است,هانیه پاشو میوه تعارف کن ,تابعدش بریم سراغ غذای لذیذی که بسیار مفیداست. از آشپز خانه بوهای خوبی میامد اما نمیدانستم چیست.. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ انور: _طبق تعالیم اسلام ،شام راباید سرشب خورد اینجوری سلامتی مهمان تن وبدنت است واشاره کردتا باهم بریم طرف اشپز خانه. وارد اشپز خانه شدیم,میز با سه تا کاسه و یک سینی پراز نان ویک بشقاب میوه خوری پراز تکه های پیاز....انور روبه علی: _اقا هارون دستکش‌ها رابکن دستت ودیگ را از داخل فر بگذار روی میز. علی خم شد ودیگ رابرداشت وگفت: _وااای چه سنگینه ,مگه اندازه چندنفر غذا درست کردین؟ انور درحالی که مینشست اشاره به دیگ کرد وگفت: _توایران به این میگن دیزی سنگی,ظرفش چون از سنگ هست سنگینه وگرنه غذاهای داخلش اندازه سه نفره ,یکی از لذیذترین و مقوی ترین ومفیدترین غذاهای دنیاست , البته اگر تودیگ سنگی پخته بشه , موادمعدنی سنگ وارد ابگوشت میشه وفوق‌العاده مفیده واگر داخل دیگ مسی پخته بشه ,اهن داخل الیاژ مسی ظرف وارد ابگوشت میشه وغذا سرشار از,اهن مفید میشه وبااین روش یعنی طبخ غذا داخل قابلمه مسی ,بدن مصرف کننده هیچ وقت دچار کمبود اهن نخواهد شد، اما با حیله ی ما یهودیا این دیز سنگی واون قابلمه مسی از زندگی ایرانیا حذف شده وجاش را انواع واقسام دیگها وقابلمه های تفلون وبعضا چدن که البته چدن واقعی نیست ویک نوع تفلون با لایه ی ضخیم تراست و..گرفته که باهربار پختن غذا داخل این قابلمه ها ,مواد سمی تفلون قاطی غذای طبخ شده میشه وکم کم به مرور زمان یه سرطان خوشگل از جان مصرف کننده درمیاد. علی لبخندی زد وباهمون شیوه‌ی استنداپش روبه انور گفت: _ای شیطان خبیث ,اجازه میدی شروع کنیم؟ انور خنده ی بلندی کرد وگفت: _صبر کن قبل از غذاوبعدازغذا ,خصوصا غذاهای چرب سفارش شده کمی نمک بخوریم. علی: _احتمالا اینهم از سفارشات اسلام است ای یهودی خبیث خخخخ,بد نبود مسلمان میشدی استاد... انور دوباره زد زیرخنده وگفت: _همه میدانند ما یهودیا به خاطرسلامتیمان در انجام توصیه های اسلام که حقیقتا کاملترین برنامه سلامت است ,از مسلمانها , مسلمان تریم,حالا بزارید یه چی جالب تر براتون بگم.... انور اشاره کردبه من وگفت: _اون نمک پاش رابیار. نمک پاش را اوردم ,کمی ریختم کف دستم تاقبل ازغذابخورم ودرهمین حین سوال کردم: _استاد چرا این نمکها اینقدر دانه درشتند؟مگر شما فن تولید نمک یددار راندارید , نمکی که باعث جلوگیری از خیلی بیماریها مثل نرمی استخوان وکمبود ید و...میشه؟ انور که انگار لذت بخش ترین جوک دنیا رابراش تعریف کرده ام ,خندید وگفت: _ما فن تولید نمک یددار رانداریم؟؟ما خودمان یکی از تولیدکنندگان بزرگ نمک یددارهستیم اما چیزی که بقیه نمیدانند , الان براتون میگم,میدونید این نمک دانه درشتی که میبینید نمک دریا هست بدون هیچ افزودنی,این نمک غذای اصلی کلیه است ازخیلی بیماریها جلوگیری میکند واصلا انطورکه ما جاانداختیم باعث فشارخون بالا نمیشودبه شرطی که نمک دریا باشد ,اما اون نمک یدداری که درکشورهای درحال توسعه واسلامی مصرف میشود باترکیب نمک با عنصرید یک سم سفید وشوری تولید میکنیم که بیماریهای کلیوی , فشارخون بالا, انواع سرطان سینه درزنان وپروستات در مردان وخیلی از,بیماریهای دیگه محصول استفاده از همین نمک ید دار هستند ,ما تولیدکننده عمده نمک ید داریم که مصرف این نمک را درکشور خودمان ممنوع کردیم خخخخخ علی نگاهی به انور انداخت وگفت: _عجب ناکس هایی هستیم هااا,دیگه چه جنایتی کردید,بفرماییدتا لااقل ما از انها خبرداشته وبه طرفشان نرویم. انور درحالی که سردیگ رابرمیداشت واز رنگ ولعاب غذا تعریف میکرد که واقعا تعریفی هم بود گفت: _همه چیز,هرچیز سالمی که در جوامع اسلامی وجود داشته ما به نوعی تبدیل به مواد مضرشان کردیم,برای مثال همین‌روغن, به جای روغن پرخاصیت کنجد وروغن گاو وگوسفند و زیتون وپسته کوهی...روغن پالم را درقالب روغنهای گیاهی وافتاب گردان به خورد ملت میدهیم,اب اشامیدنی گوارا را با کلردار کردنش مضرکردیم واین یعنی حمله‌ی همه جانبه ی انواع سرطانها به,این‌ کشورهای بیچاره ونا آگاه.... بااین حرفهای انور ,غذای خوش رنگ و لعابش , نخورده به جانمان زهر شد,اما نمیدانستم این یک چشمه از جنایات این رژیم منحوس است ودراینده چیزهای بیشتر وبی رحمانه تری میبینم. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💑 از همـسر خود حمایت کنــید! 🔸آقایون مراقبت و حمـــایت خودتون رو از همسرتان کم نکنید. یکی از چیزهایی که زوج‌ ها در رابطه‌شان نیاز دارند، حمایت است. آنها نیاز به همسری پشتیبان دارند؛ بنابراین ببینید همسرتان به چه کمک و پشتیبانی نیاز دارد و همان را به او عرضه کنید. ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
‍ لطفا از گفتن کلمات اینچنینی به همسرتان به شدت پرهیز کنید❌ چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را پاره پاره می کند. ❌همه زن دارن ما هم زن داریم!!! ❌راه بازه و جاده دراز، بفرمایید...!!! ❌چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟!!! ❌برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر!!! ❌جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری!!! ❌تو اگر خرج خانه را می دادی چی می شد؟!!! ❌تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانواده‌ات را!!! ❌تو تقصیر نداری همه زنها یک دنده‌شان کمه!!! ❌دست پختت منو یاد دوران سربازیم میندازه!!! کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💝اصلی ترین ویژگی یک همسرِ خوب 💖اگر می خواهید خوبی باشید 💖اول باید یاد بگیریید که «هم صحبت» خوبی برای او باشید. 💖زن و شوهری که از صحبت کردن با هم لذت میبرند هیچگاه به بن بست نخواهند رسید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍂❤ ❤ 🍂 با خودم عهد کرده ام شاد باشم ... بیخیالِ قضاوت ها ، حسادت ها ، دشمنی ها و کینه ورزی ها .‌.. بیخیالِ مشکلات و نداشته ها ... بیخیالِ هرچیز که دلم را می رنجاند ... بیخیالِ هرچیز که لبخند را از صورتم می دزدد ... متمرکز می شوم روی داشته هایم ... به جای دشمنی ها و حسادتها ؛ دوستانم را می بینم ... و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند ..‌. به جای مشکلاتم ؛ به موفقیت و شادی هایِ پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم ... و میخندم ... از تهِ دلم می خندم ... من اگر هیچ هم نداشته باشم ، خدایی دارم که برایِ شادی و لبخندِ من ، همه جوره حمایتم می کند ... به جایِ همه ، به خدایی تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد و بی منت ، هوایِ بیقراری ام را دارد ... من باخودم عهد کرده ام شاد باشم ... و این بزرگترین گامِ موفقیتِ من است ... ❤ 🍂 . ❤🍁🍂 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❤🍂 💕 در دوران قاعدگی بهتره پیشاپیش همسرتونو روشن کنید و بهش پیش زمینه بدید؛ 👈 قبلش بهش بگید: عزیزم من تو این دوران توان بدنیم خیلی کم میشه، تحریک پذیر و حساس میشم... ممکنه حوصله ی کار نداشته باشم، یه نق و نوقی بکنم، یه ایرادی بگیرم، ممکنه واکنش های روحی روانیم خوب نباشه، و خدایی نکرده به تو یه فشار روحی بیارم، دست خودم نیست؛ درکم کن... الان پیشاپیش ازت میخوام عذر منو بپذیری اگر پیش اومد نذار به پای کاهش میل و علاقه ی من به خودت... https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ 🍒 قضاوت 🍒🍒🍒🍃🍃 مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند . ... پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده. پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن..... پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام. پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش! 🍒🍒🍃🍃 مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند! اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛ در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
❗️برخوردهای «حالی به حالی» والدین با کودکان آسیب زننده ترین رفتار با کودک است! در این برخورد والدین هر موقع حال خودشان خوب باشد، با کودک برخورد خوبی داشته و هر زمان حالشان بد است، کودک را تبریک می‌کنند! تا زمانی که والدین با این شیوه "حالی به حالی" با کودک برخورد کنند، کودک در مورد تصمیم هایش گیج می‌شود و فکر می‌کند مشکل از اوست و این شیوه غلط تربیتی به نسل‌های بعدی نیز تعمیم می‌یابد همانطور که رفتارهای غلط امروز والدین نیز نشان‌دهنده همین تربیت نادرست نسل ‌های گذشته است. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌹🌹🌹 ✍از فرزندتان بخواهید معلم شماشود وآنچه درکلاس یاد گرفته به شما یادبدهد یا به عروسکهایش درس بدهد تا با تصور کردن خودش درموقعیتی قدرتمند و اثرگذار اعتماد به نفس ویادگیری بیشتری پیدا کند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❤️🍃❤️ 👱‍♂آقایان محترم باشید! از همسر خود در گفتار و کردار حمایت کنید. به هیچ کس حتی نزدیکان اجازه ندهید ‼️ بی دلیل از همسر شما عیب جویی کنند! https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❤️👌❤️👌❤️👌 🍦🍦🍦🍦🍦🍦🍦🍦🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬 *زندگی مثل بستنیه...* *تا آب نشده باید ازش لذت برد.‌..😋* *دیروز و فراموش کن...* *نگران فردا نباش...* *امروز رو زندگی کن...امروز رو خوب بساز😍* *اوقاتتون شیرین و خوشمزه 😄😍😋 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae *هنر رها کردن به موقع را بیاموزیم:* ۱.پسرانتان را رها کنید اولویت اول او باید همسرش باشد ۲.دخترتان را رها کنید اولویت اول او باید همسرش باشد ۳.نوه ها شیرین هستند اما آنها را رها کنید تا پیش پدر و مادر خودشان بزرگ شوند،قرار نیست آنها نقش فرزند شما را بازی کنند ۴.اگر مدام درمحل کارتان تحقیر می شوید یا شمارا نمیخواهند یا آن را دوست ندارید آن را رها کنید ۵.لباس هایی که مدتی است نمیپوشید را رها کنید و به کسی هدیه بدهید ۶.کینه خواهر و برادر را رها کنیددرشرایط ناگوار آنها به داد شما خواهند رسید ۷.باور های غلط را رها کنید تا جایی برای افکار خوب و ایده های خوب باز شود https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌸🌴🌸🌴🌸🌸🌴🌸🌴🌸 یکی از مسائلی که زندگی‌های زناشویی را به سمت نارضایتی و دلزدگی تدریجی می‌کشاند، انباشت انتظارات پاسخ داده نشده و خواسته‌های معقولی است که به آنها بی‌توجهی شده است. خواسته‌ها و انتظاراتی که یا بیان نمی‌شود و یا به درستی نمی‌شود و یا بیان می‌شود، ولی نادیده گرفته‌‌می‌شود. در زندگی‌های زناشویی شاد و پایدار زوجین یاد گرفته‌اند چگونه خواسته‌های خود را به طور مؤثری ابراز کنند و با موفقیت درباره توافقاتی که تغییرات مثبت را در پی دارد، مذاکره کنند. زن و شوهر‌های موفق هنگامی که درخواستی از هم‌سر خویش دارند در درخواست خویش به سه نکته مهم توجه دارند: ۱.درخواست دارند و درخواست خود را به صورت پیشنهادی مطرح می‌کنند نه مطالبه، به عبارت دیگر از اجبار و تهدید استفاده نمی‌کنند و همواره امکان مصالحه و مذاکره را باز می‌گذارند. ۲. درخواست خود را به صورت مثبت مطرح می‌کنند. مثبت به این معناست که آنچه را که از هم‌سرتان می‌خواهید مطرح‌کنید نه آنچه را که نمی‌خواهید. برای مثال به جای گفتن:« اینقدر دیر خانه نیا» گفته شود:« دوست دارم هر شب ساعت نه خانه باشی». ۳. درخواست را به صورت ویژه مطرح می‌کنند. یعنی درخواست روشن و واضح است که شامل چه، کجا و چه زمانی است. برای نمونه به جای گفتن:« وقت بیشتری برای بچه‌ها بگذار» گفته شود:« دوست دارم هر شب ۱۵ دقیقه برای دخترمان قصه بگویی». 🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸 خانم های عزیز اگه مردتون غد و یه دنده س. اگه حرف، حرف خودشه و فقط بلده منم منم کنه. اگه در برابر پیشنهاداتون جبهه میگیره و مدام میخواد تاییدش کنین. اگه میل به گفتگوی مسالمت امیز نداره و خوشش نمیاد حرف بزنین. راه حل اینجاست. راه حل کوتاه و یک کلمه ای است: ✅چشم فقط برای مدت کوتاهی چشم بگین. بعد از این مدت پذیرای درخواست های شما میشه 😉 منتها حواستون باشه قبل هر درخواستی اول یه چشم شما درست میگین بچسبونین. بعد نظرتون و خواسته تون رو بگین. جواب میده. ☺️🙏 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌹موارد کوچک رو در صحبت با همسرتون فراموش نکنید! گفتن عباراتی مانند «لطفا» یا «سپاسگزارم» نباید فقط مختص محل کار باشه. 👈🏻رفتار مودبانه و محترمانه با فردی که قرار هست سالها با او زندگی کنید هم بسیار مهمه. همون احترامی که به یک مهمان می گذارید، برای همسرتون هم قائل باشید.
✅ آگاهانه و هدفمند مودبانه صحبت کنید. کمی ظرافت در رفتار، تاثیر به سزایی بر احترام دوجانبه و محبت ناخودآگاه می‌گذاره... https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🙎✨✨ ✨✨ ✨ مـردها چه زنانـی رو دوست دارنـد؟ مـردها همـان قـدر که از زنـان وابستـه گریـزان هستنـد ، از زنـان زیادی مستقـل که با قدرتمنـدی شان روی مردانـگی مردهـا سایه می اندازنـد، فرار میکننـد. بنابرایـن بایـد باهوش باشیـد و بتوانیـد با وجـود توانـایی های بسیـاری که داریـد ، وقتـی در کنار همسـرتان قرار میگیریـد به احسـاس قدرت و غـرور مـرد احتـرام بگذاریـد... https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae . ❤️همسرتان را اسير خود كنيد . . 🙎یه لباس مرتب و خوشگل 🙎یه آرایش ملایم و یه عطر خوشبو 🙎قبل از اومدن همسرتون 🙎یه استقبال گرم و با لبخند و مهربونی 🙎یه نوشیدنی گرم یا خنک بسته به علاقه شوهرتون 🙎موقع اومدنش به خونه معجزه میکنههههههه 👌فقط یک نکته را فراموش نکنید... آراستگی کلامی بر همه چیز اولویت دارد... کلام نا زیبا علاوه بر گذاشتن زخم بر دل همسر.. وجهه خود شخص را تخریب میکند... یک زن همیشه مثل یک ملکه، زیبایی کلام داره😉 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔻 نوجوانان در حال تجربه «بلوغ» را با «فرزندان خردسال» تنها نگذارید ▪ به دلیل کاهش سن بلوغ جنسی نسبت به ۵۰ سال گذشته، درصد قابل ملاحظه‌ای از دانش آموزان دختر و پسر مقاطع چهارم، پنجم و ششم دبستان در حال تجربه بلوغ هستند و کشش‌های جنسی ممکن است به عنوان یک قوه قوی عمل کرده و زمینه رفتارهای ناپخته را فراهم کند. از این رو شایسته نیست بچه‌ای که در حال تجربه بلوغ است در کنار بچه‌های کوچک‌تر تنها باشد چراکه ممکن است سبب سوء استفاده شود. ▪ هرچقدر محبوبیت والدین برای فرزندان بیشتر باشد دل بستگی امن و همدلی و همانندی والدین با بچه‌ها نیز بیشتر می‌شود. اینگونه ارزشهای اخلاقی و معنوی پدر و مادر برای فرزندان تبدیل به یک الگو و امر سترگ می‌شود، این امر از لازمه‌ها و ریشه‌های «خودمراقبتی» است. چنین فرزندانی جرات "نه گفتن" پیدا می‌کنند. اگر والدین دوست ندارند کودکان با غریبه‌ها در کوچه و خیابان مانوس شوند باید این بچه ها جرات "نه گفتن" داشته باشند و لازمه خودمراقبتی در برابر آسیب‌های اجتماعی احساس خود ارزشمندی، عزت نفس و جرات نه گفتن است. 🐎🐎 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ⭐️ والدین گرامی در ارتباط با نوجوان نیمه پر لیوان را ببینید. این روزها بیشتر روابط والدین و نوجوانان تلاش برای تصحیح رفتارهای اشتباه نوجوان است. آنها مدام توصیه می کنند نوجوانان شان بیشتر درس بخوانند یا تلاش می کنند عادت های به گمان خودشان اشتباه نوجوان ها را عوض کنند. به زبان دیگر پدر و مادرها در ارتباط با نوجوان همیشه نیمه خالی لیوان را می بینند؛ مثلا شکست ها، نمرات بد، دوستان بد و بدرفتاری ها. در حالی که در کنار این موضوعات موفقیت ها و کارهای خوب نوجوان به راحتی نادیده گرفته می شود. دختربچه کارنامه اش را با کلی ذوق به مادر نشان می دهد و خوشحال است نمرات قابل قبول و خوبی دارد اما مادر به محض دیدن کارنامه به او می گوید ❌« واقعا خجالت نکشیدی ادبیات به این آسانی نمره ات ۱۷ شده مگه از ریاضی سخت  تر بود یادته شب امتحان چند بار گفتم برو بخون گفتی بلدم اگه بلد بودی که الان نمره ات باید ۲۰ می شد» ❗️چنین بازخوردهای نامهربانانه ای می تواندهمه ی تلاش او برای امتحانات را زیر سوال ببرد و این پیام را به دنبال داشته باشد که ” هیچ کس مرا درک نمی کند “ 🦆🦆 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ کم کم سال تحصیلی روبه پایان است ومن پزشکی نصف ونیمه شده ام وعلی,شیعه شناسی حاذق..هردویمان زبان را یاد گرفته ایم ومشغول یادگیری زبان هستیم.امروز قرار است دکتر انور پرده ای دیگر از جنایات صهیونیستها را بردارد والان من در ازمایشگاه بزرگ خانه‌اش مشغول بررسی تمام زوایای آن هستم,اخه بعداز,یکسال انور مرا مفتخر به ورود به ازمایشگاه اختصاصیش ,کرده است. ومن هم مجهز به ساعت اهدایی خاصم اینجا روبه روی انور ایستادم. انور: _بیا این طرف دختر...بیا ببینم تا به حال تعلیماتم مثمرثمر بودند وامیدی به پیشرفتت هست؟ نزدیک انور شدم دوظرف بزرگ وشیار دار جلویش بود ودرهرشیار یک نوع محصول ریخته بود.درظرف اول,یک,شیار گندم,ذرت, سویا بود در ظرف دیگه بازهم همین محصولات , منتها بارنگ ولعاب بهتر بود. انور: _خوب,حالا که خوب نگاه کردی بگو.نظرت راجب این دوظرف ومواد داخلش چی هست؟ من: _خوب هردو موادیکی هست منتها این ظرف موادش کوچکتروریزتر,واین یکی انگارمرغوب تر ودرشت ترند. انور لبخندی زد وگفت: _از همون اولش اشتباه کردی,درسته اینها مثل همند وبه نظر میاد یکی موادخوب واون یکی ضعیف ترباشد اما اینا ظاهرا مثل همند یعنی ما با دستکاری ژنتیکی مواد , موادی باظاهر زیبا وشکیل ودرشت تر به‌دنیا عرضه میکنیم که فقط ظاهرشان شبیه مواد اصلی است وخاصیتشان دقیقا مقابل هم قرار دارد واشاره کردبه ظرفی که گندمها و ذرت وسویاهاش ریز بودند وگفت : _این محصول بسیار مغذی ومقوی است یعنی همان که در طبیعت ودنیا, خداافریده , اما این دومی همان است که ما یعنی, یهود افریده اند,ژنتیکشان را دستکاری کردیم ,با کشت این مواد دستکاری شده یا همان , حتی ژنتیک خاک هم تغییرمیکند وحتی ژنتیک انسانهای مصرف کننده هم تغییر میکند وکم کم با مصرف این مواد سلامت فرد به خطرمیافتد هیچ ,سلامت نسل بعدی هم به خطر میافتد ,البته اگر نسل بعدیی وجود داشته باشد وبعدازاین حرف خنده ی شیطانی سرداد. تمام وجودم از انور ودولت وکشورش متنفر شده بود ,اخه اینها انسان نبودند,اینها حیواناتی درقالب انسان بودند واعضای حزب شیطان که وظیفه اش ازبین بردن حزب خدا بود.....باید اطلاعات بیشتری از انور درمیاوردم تا درمقابل جهان رسوایشان کنم ومردم را ازخطراین دیو سیرتان مطلع نمایم, اما نمیدانستم دیری نمی پیماید مثل پروانه ای درچنگ عنکبوت در چنگالشان اسیر میشوم واما اطمینان دارم که این خانه بنیانش سست است چون این حرف خداست که سست ترین خانه ها ,خانه ی عنکبوت است. وای خدای من امروز خیلی خوشحالم,علی هم ازخوشحالی روی پاش بند نیست وداره چمدانهامون را میبنده تا از این لانه ی عنکبوت وخانه ی شیطان,برویم اخه دیگه با وضعیت من ,صلاح نیست اینجا بمونیم , باازمایشی که امروز دادم,مطمین شدم که باردارم واز طرفی بیم لو رفتنمان هم‌هست , اخه علی,تواین چندتا استنداپ اخریش مسلسل تمسخرش را رگباری روی خود اسراییل وسربازای ترسوش که از زدن یک امپول هم واهمه دارند,گرفته ,استنداپ اخریش را مثل شیری شرزه نشان داد وسربازهای اسراییلی را مثل انگلهایی که توکثافات پناه میگیرند وپنهان میشوند,درسته باعث خنده خیلی از این نخود مغزان اسراییلی شد اما یک اخطار از جانب دولت اسراییل گرفته واین یعنی زنگ خطر..... درهمین هنگام که به فکر رفتن و..بودم , گوشیم زنگ خورد,اووف دوباره انور هست, دیگه از دیدن اسمش روصفحه ی گوشیم هم حالم بهم میخوره, ولی انور انگاری واقعا خیلی به من اعتماد کرده,جلوی من پرده از تمام اسرارش برمیداره,درسته اول من رابه چشم مادرش میدید اما الان من جای‌ بنیامین کج وکوله اش رابراش گرفتم و همیشه دخترم ,صدایم میکنه.اوووف دست بردار نیست . علی: _وصلش کن ببین این پیرمرد جانی چیچی میگه,اینم برای اخرین بار... دکمه اتصال را زدم وگوشی راگذاشتم روی بلندگو: _سلام استاد.. انور:
انور: _سلام دخترم,کجایی؟ببین یک کار فوری دارم,باید باهم یک سر تا اورشلیم بریم, کارای مهمی هست که باید باهم انجامش بدیم ,البته الان فقط میریم وضعیت را بررسی کنیم وهفته ی دیگه کاراصلی را انجام میدیم,قولت میدم بعداز انجام این کار کلی پول به جیبت میره وتااخر عمر هرچی بخوری بازم تمام نمیشه ودراینجا دوباره خنده ای شیطانی کرد. روکردم به علی وبااشاره گفتم: _چکارکنم؟ علی اشاره کرد قبول کن...برای اخرین بار.....نمیدونم به خاطر وضعیتم بود یا واقعا خطری تهدیدم میکرد که احساس خوبی نداشتم ,اما من عهد کرده بودم باخدای خودم وحجت زنده اش,باید تاجایی راه داره خدمت کنم. انور: _تا یک ساعت دیگه با شوهرت بیا جلوی دانشگاه ,از اونجا باماشین من میریم . 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ علی: _هانیه,اختیار باخودت مابارسفرمان را بستیم, ما میتوانیم تا یک ساعت دیگه باکمک مبارزین فلسطینی ,تل اویو را ترک کنیم ومیتوانی بروی وببینی,این ابلیس چه درآستین دارد واما بدان همه جانبه پوششت میدهیم.....اما اگر نظر من رابخواهی, نمیخواهم کوچکترین آسیبی به تو و فرزندمان برسد. از تصور موجود کوچکی دروجودم ,احساسی بس خوش ولطیف به من دست داد اما یک نیرویی به من میگفت برو...برو که توکاری بزرگ انجام خواهی داد, پس گفتم: _نه علی...میروم,توکل به خدا میروم,فعلا که اتفاقی نیافتاده وهنوز انور به من اعتماد دارد , احتمالا موضوع مهمی است,احساسم به من میگه بایددد برم. علی: _پس توکل برخدا ,پاشو,یاعلی.... جلوی دانشگاه سوار ماشین انور شدم و علی سریع باماشینمان دورشد. چون انور اشاره کرد,من پشت رول نشستم ودرکمال تعجب دیدم اینبار یک ماشین از نیروهای امنیتی مارا اسکورت میکنن...برای اینکه علی رامتوجه موضوع کنم,به انور گفتم: _عه استاد این نیروها چرا میایند مگه میخوایم چکارکنیم. میدانستم که صدا را از طریق میکروفن میشنوند. انور: _اره ,برای محافظت از ما,اخه من خاطره ی خوشی از اورشلیم ندارم وکاری که باید انجام دهیم ,طول میکشد پس یه ماشین نیروهای امنیتی لازم است. یعنی چکارمیخواهند بکنند؟؟میدانستم هرچه که بپرسم,انور جوابی نمیدهد ,باید منتظر باشم...بالاخره به اورشلیم رسیدیم, وقتی که از کنار مسجدالاقصی رد میشدیم , انور اشاره به کرد وگفت: _میدانی که اینجا قبله اول مسلمانان هست وبرای همین مسلمانهای اورشلیم وتمام دنیا مدعی هستند این مکان متعلق به‌مسلمانان است,اما برای مایهودیها ارزش بسیار زیادی دارد,چون معبد سلیمان نبی هم اینجا بوده, اهمییتش برای ما به خاطر این است که جادوی سیاه,بزرگترین ابزار جادوگری که ما میتوانیم باان تمام دنیا رامسخرخودمان‌ کنیم , درجایی ,توسط سلیمان دراین مکان پنهان شده است وما تونل های بسیار زیادی درزیر قدس زدیم ,به دومنظور,اول اینکه ان جادوی سیاه را بدست اوریم ودوم انکه بعداز بدست اوردن جادوی سیاه با یک انفجار قدس را به هوا ببریم خخخخ وبااین حرف دوباره خنده شیطانی کرد وبه راهی اشاره کرد که به بیرون از شهر میرفت...یعنی مقصدش کجاست؟؟داخل بیابان چه میخواهند؟مسافتی از شهر دورشده بودیم که چراغهایی به ما چشمک میزدندونشان میدادند دردل بیابان خبرهایی است.بالاخره به مقصدرسیدیم,ازماشین پیاده شدیم ووارد به اصطلاح ساختمان شدیم , خدای من اینجا شبیهه یک بیمارستان صحرایی با امکاناتی مجهز بود, اخه چرا؟؟در دل بیابان؟مخفیانه؟مگرچه جنایتی میکنند ؟!به اولین اتاق ودومین و سومین و....سرزدیم,تعجبم بیشترشد. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ داخل هراتاق نزدیک بیست بچه بود ,از چهره هایشان میشد تشخیص دادکه یک ملیت ندارند,اما اینهمه بچه اینجا چکار میکنند؟؟انور بااینها چه کارمیتواند داشته باشد که دولت اسراییل هم حمایتش میکند؟نکند مثل داعشیها اینها را میخواهند طبق اداب ورسوم خودشان باربیاورند تا برای یهود صهیونیست سربازی نمایند.....نه نه اینطور نمیتواند باشد ,اخه چرا داخل بیمارستان نگهشان میدارند؟؟ بالاخره به اتاق اخری رسیدیم,انور وچند پزشک دیگر درآن اتاق که بیست نفرکودک بستری بودند وارد شدند ودراین اتاق توقفشان بیشتر شد,انور اشاره به من کرد وباهم نزدیک تخت پسربچه ای پنج ,شش ساله شدیم که اگرعمادم ,الان اینجا بود بعداز گذشت دوسال دوری از او ,همسن همین پسر بچه بود. انور زد به پشت پسرک وروبه من گفت:_نگاه کن چه پهلوانی ست,این بچه ها از جای جای این کره خاکی را گرد هم اوردیم از افغانستان,یمن,عراق,فلسطین و...حالا قراراست خدمت ارزنده ای برای قوم‌برگزیده ی روی زمین یعنی یهود صهیون انجام دهند و برای ما حکم گنجینه ای پراز طلارا دارند وزد زیرخنده ورو به پرستار کنارمان گفت:_به خورد وخوراکشان برسید وداروهایی را که برایشان تجویز کردم سرساعت‌ بدهیدشان باید بدنشان برای هفته ی آینده امادگی کامل داشته باشدو در سلامت کامل باشد. خدای من این بچه ها مگرچه مرضی دارند که همه باید همزمان عمل شوند,دوباره گیج ومنگ بودم,نمیدانستم ,هدف انور واین پرستارها چیست ,اما دیری نپایید که به هدف شوم این ابلیسان پی بردم و.. انور حکم کرد که تمام پرستاران دریک اتاق عمل بزرگ جمع شدند ودختر بچه‌ای کوچک هم اوردند.اسحاق انور لباسش راعوض کرد ولباس اتاق عمل راپوشید وبه من اشاره کرد تا دم دستش باشم وبه پرستاران گفت تا خوب اعمال وحرکاتش را زیرنظر داشته باشند....دقیقا مثل کلاس تشریح داخل دانشگاه,که استادمان جسد یک مرده نگون بخت را برایمان تشریح میکرد,همچین حالتی بود,دختربچه ی زیبا ومعصوم را که تااخرین لحظه بانگاه ترسانش همه مان را زیرنظر داشت. روی تخت خواباندند وبیهوشش کردند... خدای من....نهههه......حالا علت تمام کارهایشان رافهمیدم....وای من... اخر پست ورذل بودن تا کجا؟؟پول دوستی وشیطان پرستی تا چه حد؟؟ خدااااا این کودکان بیگناه به چه گناهی باید قطعه قطعه شوند وهر عضو انها با قیمتی گزاف به هرجای دنیا برود.....اری اینان درصدد قاچاق اعضا...انهم ازاین اطفال بیگناه بودند.... در دلم گفتم:خدایا چگونه اینهمه جنایت را میبینی واینجا را درچشم بهم زدنی کن فیکون نمیکنی؟!....خداااا این ظلم تاکجا بایدپیش برود تا حجتت رابرسانی؟؟و باخود زمزمه کردم,عجب صبری خدا دارد!!! انور برای اینکه طریقه ی درست وسالم دراوردن اعضای بدن این کودکان بیچاره را یاد این پرستاران ادم خوار بدهد کلاس گذاشته بود ودخترک زیبای اسیر هم قربانی این کلاس بود واعضایش هم پولی بود که اسراییل میبلعید.البته طبق گفته ی انور این یک تمرین بود وکاراصلی راهفته ی اینده انجام میدادند. دخترک که بیهوش شد ودست انور به چاقو رفت وشکم این کودک بیگناه را درید , چشمانم سیاهی رفت ودیگر چیزی نفهمیدم.... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت همان بیمارستان کذایی دیدم با سرمی که به دستم وصل بود. تختهای اطرافم ,همان کودکان نگون بخت بودند که قرار بود اسراییل با قطعه قطعه کردنشان ,تجارت کند وکار خودش راسکه نمایند.از آن پرستاران ادم خوار وانور خون اشام خبری نبود وبچه ها بانگاهی معصوم به من چشم دوخته بودند, که دخترکی زیبا با موهای بلند وچشمانی عسلی ,از تختش پایین امد وکنار تخت من ایستاد وبادستان کوچکش ,دست سردم را گرفت,لبخندی زد وبالهجه ی شیرین عربی که به نظر میرسید ازعربهای یمن باشد گفت: _خاله حالت خوبه؟چقد توخوشگلی درست مثل مامان من ... حرفش به اینجا که رسید بغض گلویش را قورت داد وادامه داد: _حیف که توبمباران کشته شد ,خاله آب میخوای برات بیارم؟ توحال خودم نبودم,کل صورتم مملو از اشک شده بود,یعنی این کودکان به چه گناهی بی خانمان شدند؟؟به چه گناهی خانواده شان از هم پاشیده؟به چه گناهی باید قربانی , قوم دیو سیرت وشیطان پرست یهود بشوند؟آخر خدااااا ظلم تاکی؟ظلم تا چه حد؟؟خداااا چه باید بشود که نشده ؟؟چه باید بکنند تا کاسه ی صبرت لبریز شود واینجا را کن فیکون کنی؟؟؟ به خودم که امدم ,دستان دخترک هنوز دردستم بود,دستش رابه لبم نزدیک کردم وگفتم: _نه نمیخوام عزیزم ,خودت چقد خوشگلی مثل فرشته ها میمونی,اسمت چیه عزیزدلم؟؟ دخترک خنده ی ملیحی کرد که دلم را لرزاند وگفت: _اسمم زهراست,خاله.... روی تخت نشستم وچسپاندمش به خودم موهای لطیفش را ناز ونوازش کردم و با‌ خودم زمزمه کردم: قربان نامت شوم که توهم از شیعیان مظلوم زهرایی.....به مادرم زهرا س قسم به نام همان بانویی که مادرتمام شیعیان جهان است,سوگند میخورم که تا توان دارم نگذارم مویی از سرهیچ کدامتان کم شود. درهمین حین اسحاق انور با ان خیک گنده اش داخل شد,لباسهای عمل را ازتنش دراورده بود ولباسهای خودش راپوشیده بود. نزدیک من شد,قلبم به تلاطم بود نمیدانستم این حالت مال تنفرشدیدم از انور وتمام یهودیان است یا از ترس و اضطراب... نه من نمیترسم ,من هرگز,ازاین دیوسیرتان ادم نما نمیترسم,من ازاینان متنفرم. زهرا کوچلو به محض دیدن انور به سمت تختش رفت , انور روبه من کرد وگفت: _چطوری دخترم؟؟چرا بهم نگفتی که بارداری؟اول که بیهوش شدی ,فکر کردم از خون ترسیدی اما بعدش نبضت راگرفتم , فهمیدم چه خبره....مبارکه....خودم برای نوه ی نازنینم اسم انتخاب میکنم....اگه میفهمیدم , هرگز تورا باخودم اینجا نمی‌اوردم, اخه برای روحیه ی یک زن باردار, دیدن وشنیدن این چیزا خوب نیست.اگر بهتری پاشو بریم,نوه ی من باید پهلوانی بشود.... وخنده ای کرد وانگار توعالم خودش نبود وادامه داد: _بنیامین....اره اسمش را میذارم بنیامین... وای بلا به دور ای پیرمرد شکم گنده ی یهودی من راکه برای خودش مصادره کرد هیچ,گویا بچه ام را از همین الان مال خودش میداند,حیف که کارم گیر است باید تقیه کنم ,وگرنه بایکی از همین ابزارهای عمل , شکم گنده اش را از هم پاره میکردم واین کمترین مجازات برای شیطانی خونخوار است. بااحتیاط از تخت بلند شدم,سرم دستم را کشیدم وگفتم: _ممنون استاد,خوبم,چون خودم تازه متوجه شرایطم شده بودم ,نشد بهتون بگم, انور که انگار چیزی یادش اومده بود گفت: _تامن یه چیزایی رابرای پرستاران میگم,اروم اروم برو طرف ماشین,پشت رول هم نمیخواد بنشینی,خودم میشینم. بارفتن انور ودوتا پرستاری که باهاش امده بودند,خیالم راحت شد وساعت مچی ام را که مجهز به ردیاب بود ,از دستم دراوردم و کنارتخت زهرا رفتم ,ساعت راگذاشتم توی دست کوچکش ومشتش رابستم وگفتم: _زهرا ,این یه یادگاری ازمن ,پیشت باشه, حواست باشه هیچ کدام از,پرستارها و دکترها وحتی بچه ها این رانبینن,یه جایی قایمش کن که هیچ کس نبینه وارومتر گفتم: _خیلی مهمه زهرا....اگه دختر خوبی باشی واین ساعت راخوب نگهداری,قولت میدم ازاینجا نجاتت بدم. زهرا بالبخند زیبایی سرش راتکان داد وگفت _باشه خاله ,الان میزارمش زیر تشک تختم وهروقت خواستم جایی برم باخودم میبرمش , یه عروسک رانشانم دادگفت: _مال منه,میزارم تولباس عروسک.... از زیرکی زهرا قندتودلم اب شد...حیف این بچه هاااا....بایدنجاتشان بدهم...نزدیک سیصدتا بچه ی بیگناه بود....باید نجاتشان دهیم....بوسه ای از لپ زهراگرفتم وبه سمت درحرکت کردم وبابقیه ی بچه ها,هم خداحافظی کردم... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ حالم خیلی بد بود,نمیدانم به خاطر وضعیت خاصم بود یااینکه حرفهایی که شنیده و صحنه هایی که دیده بودم,علت این بدحالیم بود. به خانه که رسیدم ,خودم راانداختم روی مبل وزار زدم,علی دست پاچه ,لیوان شربت عسل برام درست کرد تابخورم ,اما میل به هیچی نداشتم. علی: _سلما چرا اینقد ناراحتی؟؟ببین بچه‌های مبارز فلسطینی برای شنیدن صداتون از میکروفن تا داخل اورشلیم دنبالتون بودند و صداتون را داشتندووقتی که متوجه شدند, ماشین اسکورت اسراییلی داخل اورشلیم توقف کردوماشین شما به کوره راهی خارج شهر رفت ,از ترس اینکه لو نروند ,تعقیبتان نکردند ودیگه صداتون رانداشتند اما سیستم رد یاب کار میکرد والانم داره محل موردنظر رانشان میده,ببینم توساعت را اونجا جاگذاشتی؟؟اصلا اونجا چه خبر بود؟چرا گریه میکنی,سلما؟؟جون به لبم کردی بانو....جان علی زبان بازکن.... عقده ی دلم ترکید وشروع کردم به گفتن,از بچه های بیگناه,از جنایتی که قرار بود اتفاق بیافتد ,از زهرا وصورت زیبا ودل مهربانش گفتم..... ناگاه علی مثل اسپند روی اتش از جا پرید , یک دستش را به کمر زد ویه دستش هم روی سرش گذاشت ومشغول قدم زدن شد. خوب میدونستم وقتی علی,خیلی ناراحته و میخواد تصمیم بزرگی بگیره ,این حالت میشه. علی: _این کار دیگه عمق پستی وشیطان صفتی هست,اینا دست ابلیس هم از پشت بستند, اخه چرا؟؟ وروکرد به من وگفت: _سلما,یه چیزی بخور وراحت بخواب,من میرم تا بیرون باید کاری انجام بدهم,سعی میکنم ,زود برگردم,در خانه را به روی هیچ کس بازنکن,گوشی موبایلت هم خاموش کن چون نمیخوام درنبود من انورخبیث زنگ بزنه وتومجبوربشی جواب بدی,باید خودم باشم ببینم چی به چیه.... روکردم به علی وگفتم: _علی ,تورا خدا یه فکری به حال بچه ها کنید... علی برگشت طرفم یه بوسه به سرم زد وگفت: _مطمین باش سلما...اگه خدابخوادو شده جان خودم را فداکنم,نمیذارم کوچکترین خراشی به بدن بچه ها بیافته ,توکار بزرگی کردی,کشف این قتلگاه دروسط,بیابان کار خیلی بزرگیه,امیدوارم ما هم بتونیم یه خدمتی انجام بدیم. علی را از زیر قران رد کردم,علی که رفت, گوشیم راخاموش کردم به پناه بردم تا شاید هرم اتش درونم را با خواندن ایات نورانی قران,التیام ببخشم. چشم که باز کردم ,خودم را سرسجاده دیدم , انگار وقت نماز صبح بود ,بلند شدم, وضوگرفتم وبه نماز ایستادم.راز ونیاز با معبود,نبودن علی را ازیادم برد, نذر کردم برای موفقیت علی ودوستانش ختم صلوات بردارم. همینطور که چادرنمازم را تا میکردم شروع به صلوات فرستادن کردم. صبح به ظهر رسید وظهر به شب رسید و ختم صلوات من هم تمام شد وخبری از علی نشد که نشد,خیلی نگران بودم,چندبار میخواستم گوشی را روشن کنم وبه علی زنگ بزنم,اما هربار تاکید علی مبنی بر روشن نکردن گوشی جلوی چشمام میامد ومنصرف میشدم.... خدایا چه کنم؟؟چقدر زمان دیرمیگذرد.... علی کجایی ای تمام وجودم؟واقعا خانه درنبود علی به قبرستانی متروک میماند,علی وجودش سرزندگی ومهربانی وطراوت بود. ضعف شدید بربدنم مستولی شده بود, باخودم گفتم حالا من ناراحتم گناه این بچه درونم چیست؟بلندشدم تا چیزی برای خوردن بیاورم که ناگاه با صدای زنگ خانه , درجای خودم میخکوب شدم. این دیگه کیست؟تواین دوسالی که تل اویو بودیم با احدالناسی حشرونشر نداشتیم ,نه کسی مارا میشناخت ونه من کسی را میشناختم,هرکس که پشت دربود انگار دست بردار نبود. رفتم سمت در هال ودر راقفل کردم که از پشت پرده با دیدن صحنه ی روبه رویم برخودم لرزیدم.... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
1_2455099827.mp3
8.59M
🎙 ‌سامان جلیلی_لجباز ‌ ‌ ‌ 🎧 ━━━━━━━━━●━━━━━━ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
انتقاد و گلایه از همسرتان را محترمانه انجام دهید هنگام عنوان کردن اشتباهات همسرتان، ملایمت رفتاری و گفتاری را فراموش نکنید. سر او داد نکشید. با توهین یا کلمات نامناسب اشتباهش را یادآور نشوید. تنها گفتن این که «‌من از این کارت خوشم نیومد» کافی نیست و ممکن است زمینه ساز لجبازی هم بشود. 😔علت ناراحتیتان را عنوان کنید تا اگر سوتفاهمی ایجاد شده، برطرف شود. اگر همسرتان پی به اشتباهش برد، لازم نیست دیگر ادامه بدهید و موضوع را پشت سر هم تکرار کنید. ♻️ وقتی اشتباهی عنوان شد و همسرتان آن را پذیرفت، آن را پایان یافته بدانید و بار دیگر در مساله‌ی دیگر و اشتباه دیگری که ربطی به این موضوع ندارد، آن را پیش نکشید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💜 ❤️ 🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀 زنان وقتی یک خانم داره درد دل می کنه؛ (مادر،خواهر....یا یک خانم برا شوهرش) 👈فقط وفقط به حرفاش گوش کنیم ونشون بدیم که درکش می کنیم. 😱خانم ها در آن حال از هر گونه راه حل دادن وکمک کردن بی زارند. 👈پس هر وقت به درد دل وحرف های یک خانم بدون ارائه پیشنهادی گوش کنیم احساس خیلی بهتری خواهد داشت. 🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀 🌺به جاي چك كردن موبايل همسرتان ، اعتماد به نفس خود را بالا ببريد. ⁉️در موبایل همسرتون دنبال چه چیزی می گردید؟ ⁉️دنبال خیانت ؟ می خواهید ببینید آیا با کسی در رابطه است یا نه؟ ⁉️خب؟ بعدش می خواهید چه کار کنید؟ دعوا کنید؟ طلاق بگیرید؟ ⬅️هر طور که حساب کنید این پروسه، پروسهٔ معیوبی است و شما عملاً به او می گویید که اعتمادی که شیرازه و قوام زندگی هست را به او ندارید... ✅به جای چک کردن موبایل همسرتون به اون احترام و عشق هدیه کنید، بیشتر محبت کنید، اعتماد به نفستان را بالا ببرید، دنبال علت باشید، اعتماد را بیشتر کنید و اجازه ندهید این بازی خطرناک بین تون رایج بشه که از روی لج و لجبازی مُدام در حال کنترل وسایل شخصی و حریم خصوصی هم باشید. ⬅️احساس بازجویی، هم برای مرد و هم برای زن دردناک است. در عین حفظ صمیمیت به فردیت هم احترام بگذارید. ‍ 🍃 از تغییراتی که در پوشش و ظاهر همسرتون می‌بینید، تعریف کنید. ندیدن و نگفتن این تغییرات، این موضوع را در ذهنش جا میندازه که بهش توجه ندارین....! https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❣ رابطه میان زن و شوهر نباید رئیس و مرئوسی باشد ❌ نمی‌توان از زنی که و می‌شود انتظار و در زندگی داشت. آیا میدانید!؟🤔 💞حلقه ازدواج در انگشت انگشتری دست چپ قرار می گیرد. چون تنها انگشتی هست که یک رگش به قلب متصله 📌 اولین برخوردها در دوران نامزدی : در ارتباط با خانواده داماد: چون یه عمر با این خانواده در ارتباط خواهید بود و عروسشون حساب میشین ، باید تو رفتارها و حرف هاتون بی گدار به آب نزنید. مناسب جمع رفتار کنید به طوری که حسابی احترامتون حفظ بشه رفتارهاتون در شان خانواده خودتون و داماد باشه چون نامزدتون بیشتر حواسش به شماست... یعنی رفتارهای شما ، نحوه حرف زدن تون و نشست و برخواست تون‌ بیشتر تو چشم اونا میاد . 👈 در این امور هم دقت لازم داشته باشید و طوری برخورد کنید که تا آخرش احترامتون حفظ شود. ‌ مادر خوب،بابای مهربون، از راه دور فریاد نزنید! در صورت لزوم برای تذکر دادن به فرزندتان،رو به ‌روی کودک بنشینید و مستقیم در چشم ‌های او نگاه کنید. ❗️داد نزنید بلکه با صدایی جدی و محکم بگویید کاری را که انجام داده است، دوست نداشتید. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسراییلی,است از دیوار خانه بالا آمد ودر حیاط راباز کرد وچند نفردیگه وارد شدند, فوری خودم را به اتاق خواب رساندم و اسلحه ی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد.خودم رابه در رساندم,بازش کردم وطوری که انگار از خواب بیدار شدم باتعجب گفتم: _ببخشید شما؟؟مگه در حیاط باز بود؟شما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟ یکیشان که به نظرمیامد بربقیه ارجحیت دارد جلو امد وگفت: _ببخشید خانم هانیه الکمال؟ من: _بله امرتان؟ نظامی: _ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم وتاکید کردند اگر درخانه را بازنکردید ,از نبود شما در خانه مطمین شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم. وقتی لحن کلام نظامیه راشنیدم ,کمی خیالم راحت شد ,اما احساس درونم خبراز خطری بزرگ وقریب الوقوع میداد.پس رو کردم به مردنظامی وگفتم: _شما بیرون بیاستید تا من اماده شوم وباشما بیایم. همه شان از خانه بیرون رفتند,به سرعت گوشی راروشن کردم,هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود ,پس برایش پیغام گذاشتم و توضیح دادم چه شده وکجا رفته ام وبرای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم وگذاشتم روی میز جلوی تلویزیون,تا به محض امدن ببیند.ساعتم را به زهرا داده بودم,پس گردنبند رابه گردنم بستم ویه چاقوی کوچلو اما تیز ,ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم واسلحه کمری را مسلح واماده ,داخل جورابم پنهان کردم,چون حسم بهم میگفت خطری تهدیدم میکند واز وضعیت خانه انور هم مطلع بودم,یک ماده ی خمیری مانند نرمی راکه علی قبلا عملکردش رابرایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم ,که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم واگر احیانا خطری تهدیدم کرد,از باز بودن در خانه مطمین باشم. زیر لب بسم الله گفتم وباخواندن آیت‌الکرسی , سوار ماشین نظامیان شدم. جلوی خانه انور پیاده شدم,یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقه ام کرد ودرهمین حین با انور تلفنی صحبت میکرد واصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخصشان کرده بود. خیلی ارام ومعمولی لنگ در را گرفتم ,که انگار میخواهم از نظامیان خداحافظی کنم, وخیلی نرم,کف دستم راکه ماده‌ی خمیرمانند بود روی قفل وسوراخ کلید در فشاردادم, وعادی برگشتم وبا سربازان اسراییلی خداحافظی کردم ,در را پشت سرم بستم وکاملا مطمین شدم ,زبانه در جا نرفت. دوباره بسم الله ای گفتم و وارد خانه شدم. انور داخل هال نبود,چند دقیقه ای که گذشت صدای در هال که روبه حیاط بزرگ و ازمایشگاه مجهزش باز میشد امد و سر تاس انور پدیدارشد. من: _سلام استاد... انور: _کجایی هانیه الکمال,چرا گوشیت خاموشه وبا لحنی که احساس کردم حاکی از متلک است ادامه داد: _نمیگی این پدر پیرت برای تو واون نوه های عزیزش ,دلتنگ میشه ودرحینی که خنده جنون امیزی میکرد اشاره به درحیاط کرد وگفت : _بیا بریم ازمایشگاه,کار اصلی ما اونجاست.... از لحن کلامش متوجه شدم از چیزی عصبانی ست وخطر بیخ گوشم است , باخودمذفکر میکردم این چی چی میگفت نوه هایم؟؟؟,اما با طمانینه پشت سرش حرکت کردم وگفتم: _یه کم خسته بودم,گوشی را خاموش کرده بودم وخواب بودم. انور: _پس اون شوهر دلقکت کجا بود؟؟ ازاین طرز,حرف زدن انور جاخوردم واصلا تحمل نداشتم کسی به علیِ من ,توهین کند, همینطور که وارد ازمایشگاه میشدم ,گفتم: _وای استاد شوهرمن ماهه,راجب علی اینجور نگین.... وای, من چی گفتم؟!!خدای من اشتباه کردم....هارون نه علی ....😱 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ انور سریع برگشت طرفم,انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود... _پس درسته...اسمش علی هست درجلد هارون.... با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم وخودشم روی صندلی روبروم نشست و گفت: _ببین هانیه الکمال قلابی که نمیدونم اسمت چی چی هست,اگه ما یهودیها دست توجادوگری وارتباط بااجنه داریم,گویا شما که فکرمیکنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید,طوری من,اسحاق انور این مغزمتفکر اسراییل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواسته‌ای نداشتم جز اینکه تو درکنارم باشی.... باهر حرف انور پشتم یخ میکرد,پس هوییت ما لو رفته بود,خدای من, علی.....نکنه علی را گرفتند.....همینجور که توافکار خودم غوطه ور بودم ,ناگهان با صدای فریاد انور به خود امدم: _ای دخترک بی‌شرم من تورا مثل دختر خودم میدانستم,میخواستم تمام دنیا رابه پات بریزم,یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم وگفتم بسیار مفیده برای بدنت؟ یاد اون روز افتادم,درست میگفت دوماه پیش بود...اروم سرم راتکان دادم. انور ادامه داد: _ارزوها برات داشتم,چون میدانستم درسن باروری هستی,دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی, بله یک شش قلوی ناز وملوس,من با دیدن نوه های رنگ ووارنگ خوشحال میشدم وتوهم با زیاد کردن جمعیت اسراییل ,خدمتی ارزنده میکردی به این قوم برگزیده که یکی از,اهداف بزرگش,افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش وکاهش جمعیت برای مسلمانان بود....اما تواونی نبودی که من فکر میکردم....من اشتباه میکردم,اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست... میدانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده... انور فریاد زد: _نترس دخترک مسلمان...نمیکشمت, میخوام موش ازمایشگاهی خودم بشی و زجرکشت کنم.... ودوباره خنده ای از,سرجنون سرداد... انور همینطور که به طرف قفسه های ازمایشگاه میرفت گفت: _وقتی صبح بهم خبردادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی, قرار گرفته وتمام بچه ها,یعنی گنجینه ی اسراییل را غارت کردند,اصلا فکر نمیکردم که کار تو باشه ,تا وقتی ساعت تورا,همون که توی بی شرف داخلش ردیاب کارگذاشته بودی رابا چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دخترمن است ومن مار در استین پرورش دادم. بااین حرف انور مطمین شدم که بچه ها به سلامت نجات پیدا کردند,لبخندی روی لبم نشست که با بطری ازمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کردوبه سرم برخورد کرد,متوجه انور شدم. انور: _اره بخند دخترک جاسوس,بخند که نوبت خنده من هم میرسه, ودوباره فریاد زد: _من الاغ همون دفعه که تواورشلیم اون پسرک عماد را از دستم دراوردن واسیرم کردند وتوشدی زورو و نجاتم دادی باید بهت شک میکردم....وای که من,اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رودست خوردم....اما این راز راهیچ جا برملا نمیکنم وخودم میدانم وتو,شیشه ی بسیار کوچکی را از یخچال ازمایشگاه دراورد وگفت: _این را میبینی,یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست ,قراره روتو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست..... وخنده ی وحشتناکی کرد وادامه داد _نترس موش کوچلوی من,الان باهات کار دارم,این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان میکنم... کل تنم خیس از عرق شده بود,وزیرلبم زمزمه میکردم _(یا صاحب الزمان,ادرکنی ولاتهلکنی) انور از داخل یخچال ازمایشگاه دوتا حباب تزریقی بیرون اورد. اولی را بالا گرفت وگفت: _این رامیبینی ,تزریق یک بار ازاین ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه وحباب دومی را بالا اورد وادامه داد _واما اگر با این ماده مخلوط بشه,باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه,جنین چند روزه را طی چندثانیه نابود میکند. خدای من این جانی میخواست اول حساب بچه,یابچه های من رابرسد وبعد.... باید کاری کنم,
باید کاری کنم,اما اگر کوچکترین حرکتی کنم ,انور را هوشیارمیکنم ومطمینا بااسلحه ی‌کمریش کارم راتمام میکند,پس نمیتوانم اسلحه ام را از جورابم دربیارم اما طبق شناختی که از انور داشتم ,اگر روی اعصابش راه میرفتم, تمرکزش را از بین میبردم واینجوری فلجش میکردم و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد وحداقل برای خودم وقت میخریدم...شاید صدام را از میکروفن گردنبند میشنیدند شاید علی بیاد....با به یاد آوردن علی اشک از چشمام سرازیر شد, انور تا گریه ام را دید,در حالی که ماده ی حباب اولی را داخل سرنگ میکشید گفت: _چیه مارمولک ترسیدی؟گریه میکنی؟؟ من با جسارتی درصدام گفتم: _ترس؟؟!!اونم از ابلیس شکم گنده ای مثل تو؟؟هی چی فکر کردی؟؟من شیعه ی مولا علی ع هستم همون که در خیبر ,قلعه ی یهودیها وصدالبته اجداد تورا با دستان نیرومندش از جا کند وتو که هستی؟تویی که سروسردار ومرادت شیطان است ,شما یک مشت غارتگر وظالمید که حتی‌ سرزمینتان غصبی است,تو وامثال تو برای سلامتیتان ,احکام دین من را رعایت میکنید یعنی حتی ازخود دین درست وحسابی ندارید,شما یک قوم برگزیده خدانیستید,شما یک مشت انگل هستید که درکثافات خودتان میلولید,قوم برگزیده من هستم, شوهرم علی است ,قوم برگزیده شیعیان مولاعلی ع هستند که به زودی زود حجت زنده ی خدا,امام دوازدهم ما همان که شما سعی به دستگیریش دارید,می اید وریشه ی شما را از جا خواهد کند ومیشود انچه که باید بشود وبراستی زمین از آن صالحان است....به خدا قسم به صدق حرفها و درستی کلام من اطمینان دارید اما چاره ای جز جنگ ندارید اخر,شما حزب شیطانید وما حزب الله.... درست حدس زدم,انور با شنیدن رجز خوانی من ,خشکش زده بود,حباب دوم دست نخورده بود وسرنگ حاوی موادحباب اول در دستان لرزان انور بود.ناگهان انور مثل گراز وحشی به سمتم حمله ور شد....دریک چشم به هم زدن چاقوی ضامن دار را از جیبم دراوردم وهمزمان که چاقو را به شکم گنده انور فرو میکردم,سوزشی شدید در شانه ام حس کردم....مرتیکه ی شیطان صفت سرنگ را به شانه ام فرو کرده بود وکل موادش راخالی کرد. انور که از حمله ی من غافلگیرشده بود و صدالبته پشیمان که چرا بدن مراحین ورود بازرسی نکرده,درحالی که دستش روی شکمش بود ,عقب عقب رفت وکنار میز ازمایشگاه رسید ,کلیدی رافشار داد که صدای اژیر بلندی درفضا پیچید ,خم شدم اسلحه کمری را از جورابم دراورم که لوله‌ی, اسلحه ی انور را روبه من گرفته بود دیدم... صدای سفیر گلوله یا گلوله هایی در فضا با صدای اژیر درهم امیخت ودیگر چیزی نفهمیدم.... وقتی چشمانم را باز کردم,خودم را زیرسقف چوبیی یافتم,با شتاب خواستم بلندشوم که سوزشی در بازو همراه دست مهربان علی ,مرا وادار کرد تا بخوابم.... کم کم ,همه چیز داشت یادم میامد... من ....انور...ازمایشگاه....علی.... عه علی که اینجاست..میخواستم حرف بزنم,تمام توانم را جمع کردم وباصدای ضعیفی پرسیدم: _علی,کجا بودی؟من کجام؟اینجا کجاست.... علی: _من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشته های کوچلو رانجات دهم,فرشته های کوچولو جاشون امنه وخدارا شکربه موقع به داد تو رسیدم,یه گلوله به بازوت اصابت کرد اما نگران نباش ,خوب میشی,انور هم یک گلوله حرومش کردم والانم ما بیرون از خاک رژیم اشغالگر قدس هستیم... در روستایی نزدیک بیروت در لبنان....سلما نیروهای حاج قاسم ما رانجات دادند....اصلا من وتو جز نیروهای حاج قاسم بودیم... بالاخره باهمین نیروها را فتح میکنیم شک نکن..... خدا راشکر کردم که از دام عنکبوت رها شدم وبا تصویر زیبا ونورانی حاج قاسم که درخیالم شکل گرفت در حالی که باخودم میگفتم: ((ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت,,همانا سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است)) دوباره چشمانم بهم امد وبخواب رفتم..... ……پایان فصل اول…… با ما همراه باشید در فصل دوم پروانه ای در دام عنکبوت با عنوان(ازکرونا تا بهشت)لازم به ذکر است, قهرمانهای فصل دوم رمان هم سلما وعلی و....هستند.. 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفارش تبلیغات @hosyn405 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
❤️عشق ایستادن زیر باران و خیس شدن با هم نیست! ❤️عشق آن است که یکی برای دیگری چتری شود، و او هیچوقت نداند که چرا خیس نشد💞 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
تصمیم‌گیری‌های خانه را به صورت مشورتی پیش ببرید و نه با تحکم. حتی بعضی مواقع اموری که معمولاً خودتان به تنهایی در مورد آنها تصمیم می‌گیرید را با همسرتان مطرح کنید و طبق نظر او رفتار کنید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g ‎‌‌‌‌‌‌