کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
📚✨⇦یک جا خوانده بودم همه ی پایان ها خوش است و اگر پایانی تلخ بود بدانید هنوز به آخر نرسیده است امیدو
❤️رمان جدید ❤️
💜نام رمان : روایت دلدادگی 💜
💚نام نویسنده: طاهره سادات حسینی 💚
💙تعداد قسمت : 139 💙
🧡ژانر: باستانی_عاشقانه_مذهبی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱
به نام خدا....
به نام پروردگاری که عاشق است و عاشق آفرین... خدایی که از جوهرهی وجود خود در جوهر ما نهاد تا کمال انسان ، لقاء خودش باشد.
روایت دلدادگی ما از آن زمان شروع شد.... که آتش عشقی افروختند و ندای «الست بربکم» سر دادند و ما سر از پانشناخته «قالو بلی» گویان خود را به هرم آتشعشق علی (ع) و اولاد او سپردیم و دلدادیم به دلدادگان الهی...
°°•°°•°°•°°•°°•°°•°°•
سهراب که جوانی نوپا و با هیکلی پهلوانی بود، آخرین بسته ای را که به تاراج گرفته بودند، بین یارانش تقسیم کرد و مثل همیشه عادلانه و با انصاف....جمع راهزنان از غنیمت های رنگارنگی که به چنگ آورده بودند ،چشمانشان میدرخشید و بی صدا به سهمشان خیره شده بودند....
سهراب نگاهش را در حلقه ی یارانش چرخاند و همانطور که سهم خودش را به دست گرفته بود، میخواست برای خارج شدن، به طرف دهانه ی غار که سالها مخفیگاه «کریم راهزن» بود ،برود.در حین رفتن ، باز سرش را به طرف جمع چرخانید وگفت :
_چرا ماتتان برده؟ خوب بردارید سهمتان را و تا غارتی دیگر، بروید و خوش بگذرانید ، حقا که اینبار لقمه ی چربی گیرتان آمد.
هنوز پای سهراب به دهانه ی غار نرسیده بود که مردی از آن میان به حرف درآمد :
_آهای سرکرده ی روی پوشیده...چرا نگذاشتی آخرین شتر را که بارش برابری با تمام این غنیمتها می کرد را مصادره کنیم هااا؟ صاحب مال هم هیچ مقاومتی نداشت، اگر تو لحظه ی آخر نرسیده بودی و مانع کار ما نشده بودی ،الان سهم هر راهزان دوبرابر این مقداری بود که جلویشان است.
سهراب با شتاب ،قدم های رفته را برگشت، جلوی آن مرد که در سن و سال جای پدر او را داشت ایستاد ،دستی به شانه اش زد و گفت :
_ «مرادسیاه» مثل اینکه یادت رفته، آنزمانی که کریم راهزن از اسب افتاد و یک پایش افلیج شد و شما همگی به خاطر مهارت جنگاوری من، دست به دامنم شدید که گروهتان را رهبری کنم تا از هم نپاشد ، من فقط یک شرط برای پذیرفتن پیشنهادتان گذاشتم .
سهراب نگاهی به دیگر راهزنان انداخت و با لحنی بلندتر ادامه داد:
_فکر نمی کنم فراموش کرده باشید...من گفتم، رهبریتان را به عهده می گیرم ، نقشههای زیرکانه می کشم و موفقیتتان را تضمین میکنم و کاری میکنم که سفرههایتان همیشه رنگین و شادیتان همیشه برقرار باشد...اما به یک شرط ... آنهم اینکه در هر کاروانی که کودکی وجود داشت، به جان و اموال آن کودک و والدینش سر سوزنی تجاوز نشود...درست است؟
تمام جمع بی صدا ،سرشان را به نشانه ی تأیید تکان دادند...سهراب دستی به نقاب جلوی صورتش که از زمانی که به خاطر داشت بر چهره اش می پوشید ،کشید و ادامه داد:
_آن سوار کودکی همراه داشت..پس حرف اضافه موقوف...هرکس اعتراض دارد... مشرررف... بفرمایید دنبال زندگی خودتان بروید ،من از یاران عهد شکن بیزارم...
سهراب با زدن این حرف تکلیف معترض یا معترضین را مشخص کرد و بدون اینکه توجهی به دیگران کند از غار بیرون رفت ، به سمت اسب سیاهش که کریم، نام او را رخش گذاشته بود ، رفت . دستی به یال اسب کشید و رخش هم که انگار منتظر این ناز و نوازش بود ،شیهه کوتاهی سرداد، سهراب بسته ی غنیمتی اش را داخل خورجین اسب گذاشت و با یک جست خود را روی رخش نشاند و به سمت شهر روان شد... شهری که در آنجا غریبه بود و جز کریم راهزن ،کسی در انتظار او نبود. اصلا انگار در این دنیا کسی در انتظار او نبود، انگار اوآفریده شده بود که در سرگردانی خود دست و پا زند.
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۲
رخش عجولانه رو به سمت شهر میتاخت، راهی که هر سوار تیزرو در دوساعت طی میکرد، این اسب اصیل ایرانی ،یک ساعته می پیمود تا سوارش را به مقصد برساند.
سواد شهر از دور نمایان شد ، سهراب به رسم همیشه ، افسار رخش را کج کرد و به طرف چشمه ای جوشان که در همان نزدیکی بود ،تاخت.
کنار چشمه از اسب پیاده شد، رخش را رها کرد تا کام خشکش را از آبی گورا سیراب کند و سپس از چمن های کنار چشمه ،یک دل سیر نوش جان کند.رخش پوزه اش را از آب بیرون کشید و سرش را تکانی داد که با این تکان قطرات آب خنکی که بر پوزه اش نشسته بود. را به اطراف پراند.
سهراب دستی به پهلوی رخش زد و گفت :
_برو رفیق راه ، برو در این مرغزار سرسبز خوش باش ، تا من هم آماده ی رفتن به شهر شوم.
رخش که انگار زبان این سوار دیرینش را خوب می فهمید ، شیهه ای کشید و به طرف درختی در همان نزدیکی رفت.
سهراب دستار سرش را که حکم نقاب صورت او را داشت ، از چهره برداشت.روی زانو نشست و میخواست صورت به آبی گوارا و خنک بگذارد و گلویی تازه کند که با دیدن چهره ی عرق ریزان داخل آینه ی آب، خیره در چشمان مشکی درشت و ابروهایکشیده سیاه و مردانه اش شد ، صورت گندمگون سهراب ، خسته تر از همیشه به نظرش می آمد.
سهراب چهره ی خودش را در آب نظاره می کرد ،زیر لب با خود گفت :
_آخر توکیستی؟ اینجا چه می کنی؟ همیشه احساس می کنم، متعلق به اینجا نیستی، راهزنی شغل تو نباید می بود....اما تو راهزنی و عمری نان دزدی و غارت خوردهای... اما باید فکری دیگر کرد...فکرش را که کرده ام....راهش را یافته ام...فقط نباید مردد شوم همین....
و با زدن این حرف، دستش را داخل آب خنک چشمه فرو برد و آینه ی زلال آب را در هم شکست و مشتی آب به سر و صورتش زد.
لباس سیاه راهزنی را از تن بیرون آورد و شمشیر تیز و برانش را که همچون جانش دوست میداشت در پارچهای پیچید و داخل خورجین رخش گذاشت.افسار رخش را به دست گرفت و همانطور که او را نوازش میکرد گفت :
_بس است دیگر...نزدیک غروب است ، تا شهر راهی نمانده ، بتاز که اصطبل راحت و علف تازه در انتظارت است
و همزمان با زدن این حرف ، سوار بر رخش شد....دم دم های غروب بود و دود آتش
اجاق خانه ها بر هوا میرفت...
سهراب همانطور که آرام آرام اسب را هدایت میکرد ،قدم به شهر گذاشت.مردم شهر در شور و زندگی هر روزه بودند و چون نزدیک غروب بود ، هر کس بی توجه به دیگری ،دنبال کار خودش بود تا شب نشده خود را به خانه اش برساند.
رخش خرامان خرامان جلو میرفت و صدای تق تق سم رخش بر روی سنگ فرش کوچهها، آهنگی بود که سهراب دوست داشت و در حین رفتن ، از زیر چشم همه جا را میپایید .بالاخره در انتهای کوچه ای بن بست ، جلوی درب چوبی بزرگی ، رخش ایستاد.
سهراب از اسب به زیر آمد و همانطور که کوبه ی در را محکم میزد، با خود فکر می کرد:
_براستی به مخیله ی هیچ کس نمیرسد که اینجا خانه ی کریم افلیج ، سر کرده ی گروه راهزنانی ست که سالها در کوه و کمر اطراف کمین میکردند و اموال مردم را به تاراج می بردند و حال همان مردم با دیده ی ترحم به پیرمردی نگاه می کردند که هر روز عصا زنان به میدان شهر میرفت، تا با گفتگویی روزش را به شب برساند و مردم بدون اینکه بدانند او کیست ، دل به خاطرات هیجان انگیزش میدادند و او و داستانهایش را دوست داشتند.
صدای کشیده شدن پای کریم و پشت سرش باز شدن درب خانه ، سهراب را از عالم فکر و خیال به حال کشانید.
کریم در چهارچوب درب قرار گرفت ،سهراب سلامی کرد و مانند همیشه می خواست از کنار او بگذرد که با صدای نازک زنانه ای که از پشت سرش بلند شد ، متوجه زنی در کنارش شد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳
سهراب بیآنکه جوابی به لبخند کریم بدهد، افسار اسب را از دست راست به دست دیگرش داد و روی پاشنه ی پا به عقب برگشت.... درست در یک قدمیاش ، دختری جوان که روبنده اش را بالا داده بود و صورتش از شرم گل انداخته بود ،با لحن خجولانهای ، ظرف دستش را به طرف سهراب داد و گفت :
_س..س..سلام، حلوا درست کرده بودیم ، مادرم گفت یک ظرف هم برای شما بیاورم.
سهراب که از شنیدن نام حلوا دهنش آب افتاده بود ، لبخندی زد و گفت :
_دست شما درد نکند ،راضی به زحمت نبودیم .
دخترک با عجله، ظرف را به سمت سهراب داد و گفت :
_نوش جان ، بفرمایید، ظرف را بعدا میآیم و میگیرم
و با زدن این حرف ،روبنده اش را پایین انداخت و با شتاب به سمت خانه ای در آن طرف کوچه حرکت کرد...سهراب منتظر شد که آن دخترک زیبا به خانهاش برسد ،می خواست بفهمد این مرحمتی از جانب کدام همسایه اش است....پس از بسته شدن درب خانه ی روبه رو ، سهراب به سمت کریم برگشت.....کریم خود را داخل دالان تاریک کشید تا سهراب و رخش به راحتی بتوانند عبور کنند....سهراب همانطور که از دالان میگذشت و وارد حیاط بزرگ و خاکی، خانه میشد ، ظرف حلوا را به سمت کریم داد و رو به او ، گفت :
_خوب بگو پیرمرد ،اینبار چه داستانیسرهم کردی که این همسایه ی بیچاره به تو رحم کرده و حلوای مرحمتی برایت آورده؟
کریم ظرف حلوا را گرفت و همانطور که عصایش را زیر بغلش میزد و مقداری حلوا به دور انگشتش پیچید و به دهان برد. طعم شیرین حلوا ،لبخندی به روی لبش آورد و ملچ و ملوچ کنان گفت :
_نه اینبار اشتباه کردی، بی شک این دخترک نه به خاطر همسایگی و نه به خاطر قصههای من ،بلکه به خاطر پسر کریم است، محض روی گل سهراب عزیزم ، این حلوا را آورده تا بلکه بتواند دل پسرک مرا شکار کند ،آخر مگر میشود ،دختری این قامت رشید و رعنا و این هیبت مردانه و صورت زیبای سهراب را ببیند و دل از دست ندهد؟
سهراب کنار شاخه ی انگور که بر زمین پخش شده بود ، افسار رخش را رها کرد و همانطور که خورجین را از روی اسب برمیداشت ، رو به کریم نیشخندی زد و گفت :
_اولا من پسر تو نیستم ،پس اینقدر پسر پسر و پدر پدر ،به ناف من و خودت نبند، ثانیا دل بردن و شکار و عشق و...همه و همه خواب و خیال است ، حرف عبث و چرت و مفت است که سکهای پول سیاه هم نمی ارزد .
خورجین را روی ایوان خاکی جلوی اتاق گذاشت و دستی به شال کمرش برد و کیسهی سکه های غنیمتی امروز را بیرون آورد و جلوی چشمان کریم تکان داد و گفت :
_در این دنیا تنها متاعی که میارزد و همگان عاشقش هستند این است کریم راهزن.... می دانم که تو هم اعتقادت همین است...
کریم با دیدن خورجین برآمده که حکایت از غارتی چرب داشت و کیسه ی زردوزی شدهی دست سهراب ، برقی در چشمانش درخشید ، ظرف حلوا را کنار خورجین گذاشت و لنگ لنگان خود را به سهراب رساند و همانطور که دست دراز میکرد تا کیسه را بگیرد گفت :
_هر چه می خواهی بلغور کنی ،بکن، تو پسر من بودی و هستی و خواهی بود ، اگر برایت ننگ است که پدری لنگ و شل داشته باشی ، چرا خانهات شده ، خانهی کریم افلیج؟ چرا به من میرسی و دل از من نمیکنی؟ تمام شواهد نشان میدهد که تو هم مرا پدر خود می پنداری...در ثانی ،چه بخواهی و چه نخواهی ،باید روزی ازدواج کنی و همسری اختیار کنی ،چه کسی بهتر از دختر «مش باقر» که بزرگترین حجره ی بازار از آن اوست و تنها دختر و عزیز دردانهی خانه است ،تازه هم زیباست و هم حلوای خوشمزه برایت می آورد
کریم با زدن این حرف خنده ی بلندیسرداد، کیسه ی زر را از دست سهراب قاپید و روی ایوان ،تکیه به ستون خشتی آن کرد و همانطور که اشاره به چراغ پیه سوز جلوی اتاق می کرد گفت :
_چراغ را بیاور تا سکه ها را بشمارم.
سهراب سری به نشانه ی تأسف تکان داد ، کیسه ی سکه ها را از چنگ کریم بیرونآورد و به شال کمرش بست و گفت :
_لازم نیست بشماری، خودم شمرده ام
و سپس پشتش را به کریم کرد و به طرف رخش رفت تا او را به اصطبل ببرد.کریم که از این حرکت سهراب هاج و واج مانده بود گفت :
_تو را چه شده؟ چرا مثل همیشه نمیگذاری غنیمت ها را عادلانه قسمت کنم؟ پس سهم من چه می شود؟
سهراب افسار رخش را گرفت و همانطور که یال های او را نوازش می کرد گفت :
_کریم راهزن...حرفی دارم...یعنی بعد از سالهای سال سر بزیری و حرف گوش کنی ، خواستهای دارم ، اگر خواستهام را قبول کنی ، هرچه دارم و ندارم و هرچه در می آورم را به تو خواهم بخشید ، اما اگر خواستهام را رد کنی ، چه بسا سر از زندان های مخوف این شهر دربیاوری...
سهراب با زدن این حرف به سمت اصطبل روان شد...کریم از شنیدن سخنان تهدیدآمیز سهراب شوکه شده بود و با خود می اندیشید ،به راستی در سر این پسر چه میگذرد؟...
💞ادامه دارد....
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴
سهراب دستهای خیسش را تکان داد و وارد اتاق شد ، اتاقی کاه و گلی با طاقچهای دود زده در انتهایش ، کریم روی تشکچهای که متعلق به خودش بود ، نشسته و پاهایش را دراز کرده بود و خیره به شعله ی فانوس که با کوچکترین حرکتی اینور و آنور میرفت ،پلک نمیزد....سهراب به سمت طاقچه رفت و از کنار شمع نیم سوخته ی روی طاقچه ، مهر و جانمازش را برداشت و بی توجه به کریم ، رو به قبله ایستاد و نمازش را شروع کرد ، نمازی که هرگز ترک نمی کرد ،زیرا این تنها کاری بود که از دل و جان دوست میداشت و با میل و اراده ی خود انجام میداد....کریم نگاهش را از شعله ی آتش گرفت و خیره به حرکات سهراب شد...سهراب نمازش را تمام کرد و همانطور که جانماز را بهم می آورد ،خود را به کنار دیوار کشانید، پاهایش را کمی ماساژ داد، انگار می خواست حرفی بزند ، اما مردد بود و نمی دانست از کجا شروع کند.
کریم ،سکوت اتاق را بیش از این طاقت نیاورد و رو به سهراب گفت :
_آخر تو چطور راهزنی هستی؟ مال مردم را غارت می کنی و از آن طرف نمازت هم به جاست و ترک نمی شود؟
سهراب آهی کوتاه کشید وگفت :
_دزدی را تو در دامنم گذاشتی و پیشه ام ساختی ،اما اگر یادت باشد ، آنزمانی که من کودکی بیش نبودم و منطقهی تحت غارت شما ،اطراف خراسان بود ، تو برای اینکه من سر از حساب و کتاب درآورم وبتوانم خط و نوشته ها را بخوانم ،چند سالی مرا به مکتب فرستادی ، گرچه آنزمان من در زبان فارسی نوپا بودم و تازه یاد گرفته بودم چگونه فارسی صحبت کنم ، اما تمام تلاشم راکردم و به آنچه که تو می خواستی ، خودم را رساندم.آنزمان ملای مکتبمان ، همیشه تأکید می کرد که ما در هر حالی که باشیم ، چه پادشاه و غنی ، چه فقیر و عامی ، بنده خداییم و باید شکر نعمتش را به جای آوریم و واجب است که نمازمان را در هر حالی بخوانیم ، او میگفت حتی اگر دزد یا اسیر هم باشی باید نمازت را بخوانی ،چه بسا که همین نماز باعث نجاتت شود...کریم راهزن, من فکر میکنم تمام بدبختی هایی که میکشم زیر سر توست ، اما به خاطر آنکه مرا به مکتب فرستادی ، از تو ممنونم ولی....
کریم با حالتی آشفته وسط حرف سهراب پرید و گفت :
_ولی چه ؟ نکنه چون فکر میکنی من آدم بد قصه ی زندگیت هستم ، میخواهی آن تهدیدی که وقت آمدن نمودی ، عملی نمایی و بروی مثلا مرا لو بدهی؟ ای پسرک بدبخت، نمیدانی اگر مرا لو دهی ، یعنی خودت را رسوا کردی ، چرا که کریم راهزن چند سال است از خاطرهها محو شده و به جای آن ، جوان روی پوشیده و جنگاوری نشسته که لقمههای گنده بر میدارد و فقط به کاروانهای خراج دولتی و یا بازرگانان ثروتمند حمله می کند و همیشه هم موفق است ... خیلی موفق تر از کریم هم هست.
سهراب نگاه تیزی به کریم انداخت و گفت :
_مرا تهدید میکنی؟ تو من را از زندان میترسانی؟ به خدا که این زندگی برایم از صد زندان شکنجه بارتر است...اما این را بدان ، من نمیخواهم به تو خیانت کنم ، اما حق السکوتی که از تو میخواهم ، فاش کردن رازیست که سالها از من پنهان داشتی، به خدای احد و واحد سوگند ، اگر جواب سؤالاتم را به درستی بدهی ، هر چه که دارم ، حتی آن حجره ی داخل بازار را که ارسلان اداره اش می کند ، به تو خواهم داد...
کریم که کم کم دستش آمده بود ،مزه ی دهان سهراب چیست ، سری تکان داد و گفت :
_میتوانم حدس بزنم چه میخواهی، این اتفاق دور یا زود می افتاد و من منتظر چنین روزی بودم . اما من هم شرطی دارم.حالا حرفت را بزن تا ببینم ،حدسم درست بوده یا نه؟
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵
سهراب خودش را نزدیک کریم کشید و گفت :
_حالا که میتوانی حدس بزنی ، بگو ببینم، دربارهی چه میخواهم بگویم؟
کریم ظرف حلوا را که جلویش بود ،بین خودش و سهراب گذاشت ، با دستش لقمه ای از حلوا گرفت و با اشاره به ظرف گفت : _اول کامت را شیرین کن...
سهراب ظرف حلوا را به عقب زد و گفت : _اول بگو بعدش شیرینی...
کریم سری تکان داد و گفت :
_هر جور راحتی...خوب معلوم است میخواهی چه بگویی، لابد مثل همیشه از اصل و نسب و پدر و مادرت می خواهی بدانی...
سهراب کمی جلوتر آمد ،بطوریکه زانو به زانوی کریم شد و وسط حرفش پرید و گفت :
_آفرین درست است ، اما اینبار فرق میکند، دیگر نمیخواهم داستانهای تکراری و دروغین قبلیات را بشنوم که مرا در کاروانسرا پیدا کردی ، یا پشت دروازهی خراسان مرا تنها یافتی و... من جویای حقیقت هستم ، ح..ق..ی..ق..ت میفهمی؟
و سپس آه کوتاهی کشید و ادامه داد....
_درست است که بچه بودم و سنم پایین بود ،اما هنوز صدای چکاچک شمشیرها در گوشم طنین می اندازد ، هنوز ذهنم خاطرهای مبهم را به یاد دارد که من از روزنه ای کوچک ،سواران روی پوشیده ای را میدیم که با مردی قوی هیکل و جنگاور در نبرد بودند ...کریم راهزن, خواهشا اینبار مرا بچه نپندار و پرده از حقیقت وجودی من بردار ، مگر این انتظار زیادی ست؟ اگر صادقانه جوابم را دادی ، هر آنچه که قبلا گفتم به تو خواهم داد ، کلا زندگی ات را تا پایان عمر تأمین می کنم ، اما وای به حالت که دوباره دروغهای مزخرف به خوردم دهی ، به خدا قسم که روز نزده ،مأموران دولتی ،تو را کت بسته خواهند برد و برایم اصلا مهم نیست که خودم هم گیر بیافتم ، چون وقتی ندانم که کیستم و چیستم ،همان بهتر که در زندان بپوسم .
کریم آب دهانش را قورت داد و با من و من شروع به حرف زدن کرد :
_ر..راستش من هم نمی دانم که واقعا پدر و مادر و ایل و طایفه ات کیست، برای همین، هر وقت که دربارهی آنها میپرسیدی، داستانی سر هم می کردم ، اما اینبار به شرط اینکه ،به تمام وعده هایی که دادی عمل کنی و از طرفی هیچکینه ای از من به دل نگیری ، حقیقت ماجرا را ، آنگونه که دیدم ، برایت شرح میدهم.
سهراب آهی کوتاه کشید و گفت :
_خوب میدانی که من حرفی بزنم ، رویش میایستم ، راحت باش...اگر حقیقت را بگویی ،خطری از جانب من ،تو را تهدید نخواهد کرد.
کریم دستی به پای فلجش کشید و خیره به دیوار کاهگلی روبه رویش ، شروع به حرف زدن کرد ، مرغ خیالش به سالها پیش رفت، آنزمان که جوان و سالم و چالاک بود :
_پسرم ، من هم برای خودم و کارم قوانینی داشتم، زمانی من هم زن و فرزند داشتم ، اما هرگز همسر و پسرم متوجه نشدند که شغل من چیست و درآمدم از کجاست ، به خیال خودشان بازرگان بودم و هر چند وقت یکبار که غیبم میزد و سپس با دست پر به خانه برمیگشتم ، خیال میکردند به سرزمینی دور برای تجارت رفتهام ، تا اینکه بیماری کشندهای سر از گریبان همسرم درآورد ، هرچه کردیم علاج نداشت ، یکی از خویشان همسرم ،حکیمی را معرفی کرد در ولایتی دیگر ساکن بود ،حکیم حاذقی که انگار شفای همسر من در دستان او بود .پسرم را سپردم به اقوام زنم و راهی آن دیار شدیم ، تا اینکه به نزدیک مقصد رسیدیم، از بخت بد به کمین راهزنان خوردیم.آنها آمدند، زدند و کشتند و غارت کردند، حال همسرم اصلا خوب نبود ، اما از حال او بدتر ، حال مسافرینی بود که علاوه بر اینکه مال و دارایی شان را از دست داده بودند ، عزیزی هم از آنها کشته شده بود.... با دیدن حال آنها و مرور زندگی خودم، عهد کردم که در غارتهایم ،هیچ زمان خون کسی را نریزم.....خلاصه در همان منزل ،همسرم را به خاطر شدت بیماری از دست دادم و با روحیهای خراب، قصد برگشتن به وطن خودم را نمودم، تا لااقل پسرم را که بیش از چهار سال نداشت ، زیر بال و پرم بگیرم . اما غافل از این بودم که....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
آیدی سفارش تبلیغات
@hosyn405
در کانالهای👇
مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#آقایووون
همسرتان را عاشق کنید
به ظاهر و لباسش توجه کنید( زنها عاشق دیده شدن هستند)
#مرتب و تمیز باشید و به ظاهر خود برسید.
مرد باشید( بچه ننه نباشید، استقلال مالی و #قدرت تصمیم گیری داشته باشید، زنان از اینکه شوهرشان وابسته باشد متنفرند)
#غافلگیری یا به قول امروزی ها " سوپرایز" کنید( زنان شیفته غافلگیر شدن هستند، حتی یک شاخه گل، هدیه کوچک و یا یک پیام عاشقانه)
بحث و مشاجره نکنید.
در مهمانی ها متشخص باشید و هوایش را داشته باشید( نگاه محبت آمیز در جمع را فراموش نکنید)
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
حواستان به آدمهای با مصرف زندگیتان باشد !!
#بعضی ها وقتی به عقب برمیگردند
نگاه به پشت سرشان میکنند، میبینند چه خیانت ها که نکردند! نه اینکه وسط رابطه ای بخواهند
زیـر آبــی برونـد ، نـه
درست جایی که باید رها میکردند، نکردند
احمقانه پای کسی میمانند که نباید پایی اویی که روزگاری گفته بود دوستشان دارد
اما روزهای زیادی از آن روزگار گذشته
او رهایتـان کـرده بود و شـما ماننـد دیوانه ها به او چسبیده بودید!
#شما به خودتان خیانت کردید
درست همانجایی که دیگر نباید به آدم اشتباهی وفادار بود، شما وفادار بودید و به خودتان خیانت کردید
اگر الان در حال وفاداری به آدمی اشتباهی
که رهایتان کـرده هستید، شـما خائـن به خودیـد
کمی هم به خودتان وفادار باشید
حالا واویلا زمانی میشود که هیچ کس به چشمتان نمی آید و همان موقع آدم درست زندگیتان که جلو راهتان سبز شده را نمیبینید
وای که از این مصبیت بالاتر نیست
پس از نقش وفاداری بی مصرفتان زودتر بیایید بیرون تا آدم با مصرف زندگیتان از دستتان نرود.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍀
#خطای_نود_درصدی
🏷شاید بتوان گفت در رابطه 90٪ زن و شوهرها یڪ دستورالعمل مهم دینی #ڪمرنگ است.
💠 گاهی مردها میگویند با اینڪه رابطه ڪاملی با همسرمان داریم اما گویا اشباع و ارضای #ڪامل نشدهایم.
💠 یڪی از عوامل مهم در اشباع شدن ڪامل مرد این است ڪه باید ساعتی قبل از رابطه جنسی، تمڪین #چشمی شود. به این معنا ڪه خانمها باید از مرد خود سوال ڪنند چه پوششی، چه عطری و چه آرایشی را میپسندند و با میل #شوهر، ظاهر خود را بیارایند و خود را قبل از رابطه در معرض دید همسرشان قرار دهند. خانم باید ساعتی قبل از رابطه اصلی، در معرض دید شوهرش مشغول ڪارهای شخصی خود باشد تا همسرش با دیدن انواع و اقسام حرڪات بدن خانم و نیز ابراز محبت ڪلامی او، #تمڪین_چشمی و شنیداری گردد.
💠 مردها هنگام پوشش نیمه ڪامل همسر، از حرڪات #عادی بدن همسرشان لذت ویژه میبرند. خانمها باید بدانند تمام حرڪات #طبیعی شما در این هنگام تا حد زیادی مردتان را در برابر گناه #شهوت و ارتباط با نامحرم مصون میدارد پس تا میتوانید چشم همسرتان را از حرڪات خاص جسم خود پر ڪنید.
💠 گاهی در شرایط عادی، بصورت #پیامڪی از او بخواهید ڪه در موقع تمڪین چشمی، از چه نوع حرڪات بدن شما بیشتر #لذت میبرد.
💠 تمڪین چشمی خاص را #زیاد اجرا نڪنید مثلا هفتهای یا دو هفتهای یڪبار انجام دهید تا برای همسرتان همیشه #تازگی داشته باشد.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#تلنگر
یه خانم اهل زندگی هرگز غیبت نمیکنه.
#اگر کسی جلوش غیبت کرد،با ملایمت و البته کمی جدی میگه:
ولش کن،بهتره راجع به خودمون صحبت کنیم.
#ﺍﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟؟؟
جواب با خودمان...
نگذاریم گوشهایمان گواه چیزی باشد که #چشمهایمان ندیده، نگذاریم زبانمان چیزی را بگوید که قلبمان باور نکرده.
"صادقانه زندگی کنیم"
ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم.
ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵ سهراب خودش را نزدیک کریم کشید و گفت :
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۶
کریم آهی کشید و ادامه داد :
_بعد از قریب به یک ماه ،تحمل سختی و مرارت و تنها و بدون همسرم ، به خانه برگشتم... تازه آنموقع فهمیدم که چه خاکی به سرم شده ، طبق گفته ی اقوام همسرم ، درست یک روز بعد از حرکت کاروان ما ، پسرم سهراب که کارهای شیطنت بارش زبانزد همه بود ، به پشت بام میرود و پایش میلغزد و به حیاط پرت میشود و درجا میمیرد....بعد از مرگ پسر و همسرم ، من هم آواره ی کوه و بیابان شدم ، تمام فکر و ذکرم غارت و چپاول بود ، میخواستم آنقدر خود را مشغول کنم ،که نتوانم به مصیبتهایم فکر کنم ، تا اینکه....تو آمدی، یعنی انگار تو از آسمان نازل شدی تا تنهاییهای کریم بی نوا را پر کنی.یادم است به کاروانی که گمان میکردیم تجاری باشد اما از زوار خراسان بود. در گردنه ای که معروف به گردنه ی مرگ است ،حملهکردیم.چیز قابل عرضی گیرمان نیامد ، آخر همه ی اهل کاروان از زائرانی بودند که به قصد زیارت به خراسان میرفتند ،نه تجارت ، جیب کاروانیان را خالی کردیم ، به یکی از راهزنان اشاره کردم که سوت پایان غارت را بزند ، تا راهزنان به مقر برگردند....سر اسب را کج کرده بودم به سمت بیابان که یکی از زیر دستانم به من خبر داد ،با اینکه پایان غارت را اعلام کردیم، اما تعدادی از راهزنان همچنان با یکی از کاروانیان در جنگ و گریزند....به تاختخودم را به محل درگیری رساندم ، اما دور رسیدم، نزدیک شش راهزن ، مردی با هیبت و جنگاور را دوره کرده بودند و متأسفانه قبل از اینکه به آنها برسم ، او را کشته بودند...
کریم به اینجای حرفش که رسید ،نگاهی از زیر چشم به سهراب انداخت ، سهراب که انگار در روزگار گذشته سیر می کرد ، در نور کم جان فانوس رنگ از رخش پریده بود و بیصدا به نقطه ای مبهم خیره شده بود . کریم آرام با دستش روی زانوی سهراب کشید و گفت :
_آن شش نفر خلف وعده کرده بودند ،چون پدرت با جان و دل مراقب بار و شترش بود ، آنها گمان می کردند ،گنجی بزرگ ، داخل بار شتر پنهان کرده...من که دور رسیده بودم و خلف وعده ی زیر دستانم را با چشم خودم دیدم، چون قرار نبود در کاروانی که کریم غارت می کند ، خونی ریخته شود، پس مجرم اصلی را که ضربه ی کاری را به پدرت زده بود از کاروان اخراج کردم و شتر واموال پدرت هم برای خودم برداشتم و از آن غارت چیزی به خاطیان دیگر ندادم.شتر را به دیگری واگذار کردم و میخواستم ،خورجین رویش را بردارم که دیدم زیادی سنگین است ، پس به ناچار ،برخلاف بقیهیاوقات، مجبور شدم ،غنیمتیهای داخل خورجین را قبل از رسیدن به غاری که در همان نزدیکی ساکن بودم ، بیرون آورم...دکمه ی بزرگ خورجین را که گشودم ، درکمال تعجب ، پسری را دیدم که با صورتی گریان و چشمانی درشت و زیبا در حالیکه کتابی را محکم به سینه میفشرد ،با نگاه ترسانش به من خیره شده بود.آنموقع بود که تازه فهمیدم، پدرت ،آن شیرمردی که مشخص بود همزبان ما نیست ،از چه مراقبت میکرد...با دیدن تو ، تمام راهزنانی که دوره ام کرده بودند تا بدانند گنج آن مرد عرب نگون بخت چیست ؟ همه یک صدا قهقه سر دادند...اما تو برای من عین گنج بودی...احساس میکردم خدا به من لطف کرده و دوباره سهراب را زنده کرده تا از این تنهایی و فلاکت بیرون آییم....تو دقیقا هم سن سهراب من بودی، اما بسیار زیباتر و با جذبه تر و البته با شیطنتی کمتر ، به زبان ما حرف نمیزدی ، اصلا حرف نمیزدی ، اوایل گمان می کردم لال هستی ،اما کم کم متوجه شدم گویا از روزنه ای مرگ پدرت را شاهد بود و شوکه شده ای، اما گذشتزمان همه چیز را درست کرد ، من به خاطر تو دوباره ساکن شهر شدم...
سهراب همانطور که خیره به روبه رو بود ،گفت :
_پدرم ...پدرم که بود؟ آن کتاب چه بود؟ مدرکی ،چیزی که هوییت مرا نشان دهد، همراهم نبود؟
کریم سری تکان داد و گفت :
_مشخص بود پدرت مرد متمولی ست ، چند کیسه ی زر همراه داشت و وسایلی که برای سفر لازم است ، اوراق و مدارکی نداشتیکه اگر هم همراه داشتی من بیسواد بودم و از آن سر در نمی آوردم... به جز همین قاب چرمی که با نخ به گردنت است ،گمانم دعایی ، حرزی چیزی داخلش باشد و آن کتاب هم، قرآنی بود بسیار نفیس با خطی خوش که بر پوست آهو نوشته بودند...
سهراب یکه ای خورد و دستی به قابی که همیشه بر گردن داشت کشید و گفت:
_آن ...آن قرآن الان کجاست؟ بی شک نام و نشانی از من در آن وجود دارد...حتما خیلی مهم بوده که پدرم آن را به من داده تا در آغوش بگیرم...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۷
کریم نگاهش را به سهراب ، این جوان رعنا که مثل پسر خودش دوستش می داشت و اصلا مایل نبود از او جدا شود دوخت و گفت :
_آن قرآن را مدتی پیش خودم نگه داشتم ، بعد از اینکه زبان باز کردی و مانند کودکان نورس ،کلمات را بریده بریده میگفتی ، صلاح دیدم که تو را به مکتب بفرستم ، آخر نمیخواستم که تو مثل من ،بی سواد باشی و اگر نوشته ای به چنگت افتاد ، بدون آنکه بدانی چیست و چه ارزشی دارد ، آن را از دست بدهی ، بنابراین راهی خراسان شدیم... در خراسان پیرزنی تنها را یافتم که معروف بود به ننه صغری ، داستانی سر هم کردم و تو را به او سپردم ، البته او همراضی بود ، آخر با وجود تو ، هم از تنهایی درمیآمد و هم بابت این کار ، پول خوبی به او میدادم.
سهراب در خاطراتش غرق بود و آن پیرزنی را که کریم می گفت ، مانند خاطره ای دور و کدر ،به خاطر میاورد....پیرزنی که همیشه دوک نخ ریسی اش به راه بود و دورش را مرغ و خروس گرفته بود .سهراب سری تکان داد و گفت :
_ننه صغری را کمی به یاد دارم ، آیا آن قرآن را به او دادی؟
کریم لبخندی زد و گفت :
_نه...او هم چون من بی سواد بود. درست است که نمازخوان و باایمان بود، اما نمیدانست ارزش آن قران گرانبها چقدر است ...آن قران را در عوض ، خرج تعلیم تو ، به ملای مکتب خانه دادم..ملای مکتب ، اولش دندان گردی می کرد و پول و سکه هم می خواست ، اما چند ماهی از شروع تعلیم تو گذشته بود که خودش با زبان خود اعتراف کرد که هر چند سال که تو مشغول تحصیل در آن مکتب خانه باشی ، هیچ هزینه ای نمی خواهد .
از شنیدن این حرف تعجب کردم و وقتی علتش را جویا شدم ، او گفت :
_کتاب قرآن نفیسی را که به او داده بودم ، به حاکم خراسان فروخته و بهایی که در قبال آن قرآن دریافت کرده ، پول خوبی بوده ....و من آنزمان بود که فهمیدم ،چه اشتباه بزرگی کردم و کاش آن قرآن را خودم بر میداشتم...
سهراب با نگاهی متعجب به کریم ،گفت : _یعنی...یعنی آن قرآن ،اینک در قصر حاکم خراسان است؟!
کریم ظرف حلوا را جلو کشید و همانطور که شانه ای بالا می انداخت گفت :
_تا جایی که من اطلاع دارم ، باید در قصر باشد، برای همین میگویم کارت سخت است ، از من میشنوی نه به دنبال اصل و نسبت برو که مطمئنا به جایی نمی رسی و نه به دنبال آن قرآن...چرا که یک راهزن را به قصر حاکم ،راهی نیست.
کریم با زدن این حرف خیره به حرکات سهراب شد ،تا ببیند چقدر حرفش مؤثر بوده...
سهراب از جا برخاست ،مهر و جانماز دستش را روی طاقچه گذاشت و دستانش را پشت سرش گره زد و همانند زمانی که میخواست برای یک غارت بزرگ نقشه بکشد، شروع به قدم زدن در طول اتاق نمود.بعد از اندکی فکر کردن رو به کریم گفت :
_همین فردا صبح راهی خراسان می شوم ، ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی... بدان که من صادقانه حرف زدم و اگر بفهمم خواسته باشی مرا سر بدوانی ،کاری می کنم که از زندگی ات پشیمان شوی
و با زدن این حرف ،به سمت درب اتاق رفت تا اندکی روی حیاط نفسی تازه کند.
کریم خیره به رد رفتن سهراب با خود زمزمه کرد:
_من حقیقت را گفتم ، اما نه تمام حقیقت... من نیمی از آن را گفتم ،تا تو را...سهراب عزیزم را از دست ندهم.
و براستی که کریم صادقانه گفته بود ، اما نگفت که او فکر میکرده که پدر سهراب کشته شده، بعدها متوجه شده بود که آن تاجر بزرگ ،زنده اما معیوب است و اهل جایی ست در آن طرف دیار عجمان، او نگفت که :
چند سال بعد عده ای به دنبال پسری که نشانی های سهراب را داشت ، تمام کوه و کمر خراسان را زیرو رو کردند و تمام گروه های راهزنی را استنطاق نموده بودند و کریم به خاطر اینکه ترس داشت که سهرابش را از دست دهد...مقر غارتش را رها کرد و به جایی دور از خراسان آمده بود ،تا هم کارش را داشته باشد و هم پسرش را..
الان هم کریم مطمئن بود، سهراب نخواهد توانست سر از اصالتش درآورد ، چوننزدیک بیست سال از آن واقعه گذشته بود و باتوجه به اینکه ،سهراب از سرزمینی دیگر بود ، نمی توانست به اصل و نسبش برسد و برای همین کریم ،لقمه ای دیگر از حلوا در دهانش گذاشت و آرام گفت :
_برو پسرم ، برو سهرابم...من میدانم که دست از پا درازتر برخواهی گشت و آخر آخرش هم پسر خودم هستی..
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۸
صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او که انگار همیشه مرد سفر و مردی مسافر بود ، کوله بار همیشگیاش را برداشت ، با این تفاوت که کوله باری بزرگتر بر دوش میکشید،....
زیرا این سفر با تمام سفرهای قبلیاش فرق میکرد ،دیگر قرار نبود برای غارتی چند روزه عازم باشد ، بلکه مسافرتی پیش رو داشت به ولایتی دیگر ، ولایتی دور و آشنا ، که یادآور کودکی هایش بود.
تمام سفارش های لازم را به کریم نمود... از او خواست در نبودش هر از گاهی به دکانش سر بزند و حساب و کتاب کند و تأکید کرد که مبادا ،کوچکترین اجحاف و ظلمی در حق ارسلان بکند، زیرا ارسلان تنها مرد خانواده ای عیال وار بود که نان آور پدر و مادر پیر و خواهرهای ریز و درشتش بود.
سهراب به کریم سپرد که افراد گروهش را با همان ترفندهای خاص خودش ،آگاه کند که دیگر سرکرده ی روی پوشیده ای در کار نیست، خودشان هر که را دوست دارند به سرکردگی انتخاب کنند و روزگار بگذرانند... در حقیقت ،...سهراب هیچوقت از کار راهزنی دل خوشی نداشت و همیشه دلش کدر از این کار ناجوانمردانه بود....
و همیشه در پی بهانه ای بود که این کار را واگذارد ، گرچه همین حرفه او را ساخته بود ، سهراب جنگاوری امروزش را مدیون تمرین های سخت دیروز میدانست.
از طرفی کریم هم سفارش های زیادی به سهراب نمود و به او گفت ،برای اقامتش در خراسان، به کاروانسرای نزدیک دروازه ی جنوبی خراسان برود و سراغ «یاقوت یک چشم» را بگیرد ،
اگر او زنده باشد ، بی شک به سهراب خواهد رسید و هوایش را خواهد داشت ، به شرطی که سهراب خود را معرفی کند وبگوید پسر «کریم با مرام» است ،اگر این اسم را بیاورد ، یاقوت یک چشم ، که رفاقت نزدیکی با او داشت ،حتما برای پسرش سنگ تمام میگذاشت.
کریم همچنین سفارش کرد از طریق افراد واسطه از وجود قرآن در قصر با خبر شود و از ورود به قصر برحذر باشد ، زیرا به گفتهی کریم ، قصر جایی اسرار آمیز و مخوف است که چه بسا پسر بی تجربه ای مانند سهراب را به کام مرگ بکشد.
سهراب از شهر بیرون آمد،....
شهری که سالهای زیادی را در اطرافش راهزنی کرده بود ،یا در کنار کریم و الان هم چند سالی بود که خود سرکرده ی گروه بود.
شهری که او در آنجا بیصدا میآمد و میرفت ، گرچه توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود ،اما خود ، کوچکترین توجهی به آنها نداشت.
سهراب پاهایش را به آرامی دو طرف اسب زد و او را هی کرد ، همانطور که رخش سرعت میگرفت ، دستش را به سمت گردنش برد، قاب چرمینی را که از کودکی برگردن داشت ، لمس کرد.
او هم به مانند کریم اعتقاد داشت این قاب کوچک چرمین ، نوعی حرز محافظت است که احتمالا عزیزی که او را دوست میداشته برایش دوخته و برگردنش نهاده است.
سهراب به یاد می آورد ،...
روزی را که از سر کنجکاوی گوشه ای از کوکهای این قاب چرمین را گشود و سنگی که بی شباهت به نگین انگشتری سرخ نبود را بیرون آورد، دو طرف سنگ عباراتی عربی که حتما یک نوع دعا بود ، نوشته شده بود.
حالا که سهراب متوجه شده بود..این قابگردنش، یادگار پدر و مادرش است ، باید در فرصتی مناسب، دوباره آن را میگشود.... و با دقت بیشتری نوشته هایش را زیرو رو میکرد ، شاید رازی در این بین بود....
اما سهراب با دل و جان اعتقاد داشت که این نگین و قاب چرمین ، منبع آرامش است برای او ، هر وقت که از این دنیا زده می شود ، با لمس این قاب ،انگار اعجازی به وقوع می پیوست....
سهراب گردنبند چرمی را داخل یقه ی لباسش فرو کرد و با شتابی بیشتر ، رخش را هی کرد ، او باید روزها در سفر باشد ،تا بتواند به مقصد برسد..
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹
راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه میگرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ،...
چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود .
دو هفته از شروع سفر سهراب میگذشت،.. دو هفتهای که برای هر فرد معمولی هرروزش میتوانست ،کشنده و دردناک باشد، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت.
نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکیهای مقصد رسیده....
بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد.
کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود...
کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود....
به انتهای صف رسیده بود ،...
از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست میگرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران میگذشت....
قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند
که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد :
_آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف...
سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت :
_من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم.
آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت :
_بله میدانم ، این سؤال را هروقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را میبینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!!
سهراب با خنده گفت :
_خوب برادر توکه می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار میکنی؟!
آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت :
_ابراهیم هستم ، توکیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟
سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت :
_سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم.
ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست میفشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت :
_از آشناییتان خوشبختم ، من اهلخراسانم، شغلم پیلهوریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگیام است، زیرا اینجا خراسان است و هرروز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند
و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد:
_اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است.
سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : _اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟!
ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت :
_مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که اینچنین مرکبی داری... نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟!
سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: _مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نامآوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقهی سوارکاری و شمشیرزنی که به همین مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد.
با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت :
_وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰
بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید .
یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا او را می شناخت گفت :
_آهای ابراهیم پیلهور ؛ امروز بار الاغت چیست و چه در بساط داری؟!
ابراهیم لبخندی زد و گفت :
_بازار کساد است جناب، چیز دندانگیری برای شما نیست ، کیسهای گردو و کیسهای پر زردآلوی خشک شده...همین
نگهبان چشمانش برقی زد و همانطور که الاغ را وارسی می کرد گفت :
_از این کیسه ، مشتی سهم ما نمیشود؟
ابراهیم الاغ را به جلو هی کرد و گفت :
_نه که نمیشه...سهمت را چند روز پیش دادم، اینها سهم کودکان بی نوایم هستند.
نگهبان خنده ای کرد و رو به سهراب گفت :
_مسافری؟ از کجا می آیی؟ گمان نکن که همه ی خراسانیان چون ابراهیم،ناخنخشک هستند...نگفتی کی هستی و از کجا و برای چه آمده ای؟
سهراب گلویی صاف کرد و گفت :
_از سیستان میآیم ، هم برای زیارت و هم سیاحت و هم جشن و مسابقه ،رهسپار اینجا شدم.
نگهبان دستی به گردن رخش کشید وگفت :
_به به عجب اسب زیبا و قدرتمندی، اگر با این مرکب بخواهی در مسابقه شرکت کنی، حتما برنده ای، البته به شرط اینکه خودت هم مثل اسبت قوی و اصیل باشی
و سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد : _یعنی آوازه ی جشن و مسابقه ی حاکم خراسان به سیستان هم رسیده؟!
سهراب سری تکان داد و گفت :
_رسیده که الان بنده حضورتان هستم.
نگهبان راه را باز کرد و همانطور که سهراب از کنارش میگذشت ،دستی به روی شانه اش زد وگفت :
_سه روز دیگر مسابقه برقرار است، برو در کاروانسرایی اسبت را تیمار کن ، زبان بسته راه زیادی را آمده ، بگذار روز مسابقه تازه نفس باشد.
سهراب بلهای زیر زبانی گفت و از دروازهی بزرگ گذشت و قدم به شهری نهاد که روزگاری دور، در اینجا میزیسته ...
وارد شهر شد ،... نمیدانست که به کدام طرف برود ، سالها از اقامتش در خراسان گذشته بود و با توجه به اینکه او آنزمان، کودکی بیش نبود و شهر هم تغییرات زیادی کرده بود، همچون انسان حیران وسرگردانی در جای خود ایستاده بود...
که ناگهان با صدایی آشنا از کنارش به خود آمد. ابراهیم سمت راستش ایستاد و گفت :
_میخواهی چه کنی ،ای رفیق تازه؟اگر دوست داشته باشی ،کلبه ی درویشی هست، میتوانی میهمان زندگی درویشی ما باشی..
سهراب از اینهمه میهمان نوازی ابراهیم به وجد آمده بود ،اما هدفش چیز دیگری بود ، بنابراین با اندکی خجالت گفت :
_نه...مزاحم شما نمیشوم ، فقط اگر بگویی برای رسیدن به کاروانسرای یاقوت یک چشم از کدام طرف باید بروم ،مرا مدیون خود کردی..
ابراهیم چانه اش را خاراند انگار میخواست کمی فکر کند که سهراب دوباره گفت :
_البته یاقوت یک چشم از آشناهای سالهای دور ماست ، نمیدانم براستی الان زنده باشد یا نه؟
ابراهیم خنده ای زد وگفت :
_او که از من و تو سالم و قبراقتر است و مثل زالو خون مسافران را میمکد..داشتم فکر میکردم از کدام راه برویم ، زودتر به مقصد میرسیم.
و سپس سمتی را نشان داد و گفت :
_بیا دوست عزیز...ما رفیق نیمه راه نیستیم، تا کاروانسرا همراهیت می کنم.
سهراب لبخندی زد و هم قدم با ابراهیم راهی کاروانسرا شد....
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
♥️🍀
#حامی بودن همسران
💠چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟
#مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه.
قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد.
در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه.
#زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد.
#مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند.
فقط کافیه که از آن ها #قدردانی شود.
#زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها از همسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواند از شوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند.
زن هم دوست دارد #حامی شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم!
مردها هم دوست دارند که همسرشان به آنها #توجه کند؛ اما در درجه اول آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت و خوشحال کنند
🍀♥️
💫
#خانومااا
#همیشه به استقبال شوهرتون برین حتی اگه دستتون گیر بود.
وقتی اومد خونه چن دقیقه ای رو کنارش بشینین حتی اگه سکوت کرده بود.
#وقت گرسنگی همسرتون هیچ درخواستی ازشون نکنین.
#همیشه نه؛ ولی گاهی اوقات برای رابطه جنسی پیش قدم بشین اونم وقتی که اصلا انتظارشو نداشته. این خیلی جواب میده و سوپرایزش میکنه.
با آرامش و لحن پایین با همسرتون صحبت کنین. ظرافت زنانه فراموش نشه.
کمی شیطون باشین. آقایون دوس ندارن خانومشون خشک و جدی باشه
حدالمقدور هر روز لباساتونو عوض کنین همچنین موهاتونو هر روز یه جور ببندین. در ضمن آقایون اکثرا موی بلند و خیلی دوس دارن.
وقتی که ناراحتن زیاد پاپیچشون نشین یکم که آروم شدن بعدش باهم حرف بزنین و علتشو جویا بشین.
#آقایون به غذا خیلی اهمیت میدن. هرچی که درست کردین سعی کنین سفره رو رنگارنگ کنین.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#هنر_خوب_زندگی_کردن
برای افزایش عواطف بین همسران چکار کنیم؟
#خانمها توجــــــــــه ڪنند🔰
ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺧﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ . ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ . ﻟﯿﺴﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﻩ ﺍﺗﺎﻥ ﻭ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﻣﯽ ﺑﺮﯾﺪ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪﻣﻮﺭﺩ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﺳﯿﺪﯾﺪ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﺿﺎﻓﻪﮐﻨﯿﺪ . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺳﻌﯽﮐﻨﯿﺪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﯿﺪ.
#آقایان توجــــــــــه ڪنند🔰
« ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ» .
در جمع وﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ و با احترام خاصی با او برخورد کنید که احساس ارزشمند بودن و امنیت کند.
از ابراز محبت به همسرتان درجمع خجالت نکشید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
♥️💫
#هنر_زندگی_کردن
هر از چند گاهی، یکهویی بی مقدمه از همسرتان، فرزندتان، دوستتان یا هر کس دیگری که به نوعی با شما گره خورده است، با آرامش و مهربانی بپرسید:
"احساس خوشبختی میکنی؟ کلا خوبی؟"
بعدش دیگر یک کلمه هم نگویید و فقط بگذارید او حرفهایش را بزند.
بگذارید رسوبات ته گرفته اش را بیرون بریزد.
بگذارید سبک شود.
سبکبالی، هم حال او را خوب میکند و هم آیینه ای برای نشان دادن چیزهایی میشود که از آن غافلید.
حتی گاهی از خودتان هم این سوال را بپرسید:
هی فلانی! احساس خوشبختی میکنی؟
اگر ندای مثبتی از درونتان بلند شد؛ دو دستتان را بالا کنید و بلند و بی پروا بگویید الاهی صدهزار مرتبه شکرت.
و اگر پاسخی منفی یا شل و تردیدآمیز برخاست، با خودتان بگویید:
آخه چرا؟ چرا احساس خوشبختی نمی کنی؟ چته لعنتی؟ چی کم داری مگه؟ اگه چی داشته باشی، دیگه احساس خوشبختی میکنی؟ چند وقت دیگه قراره احساس خوشبختی کنی؟ تا کی ...
✅ ️نگذارید در چرخ دنده های زندگی روزمره، هدف از چرخیدن را گم کنید.
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#خوبه_بدونیم
هنگامی که با همسرتان به مشکلی میرسید بهترین کار چیست؟
خانواده هارا در جریان قرار ندهید.
بهیچ عنوان قهر نکنید.
منزل تان را ترک نکنید.
از همه مهمتر تخت خوابتان را ترک نکنید .
این راهها باعث هرچه طولانی تر و حادتر شدن مشکل می شوند.
از زن ومرد ، در این عصر انتظار بیشتری وجود دارد که با منطق و برخورد صحیح مشکلات بین فردی را حل نمایند.
♥️
🍀
#خانومی
به مَردی دل ببند که از علاقش به خودت مطمئنی
قانونِ رابطه ها این است:
مَرد باید عاشق تر باشد مَرد است که باید برای داشتنت تلاش کند مَرد است که باید پُر باشد از نیاز به تو مَرد است که باید بجنگد...
تو چرا نشسته ای کنجِ اتاق و زانوهایت را بغل گرفته ای و اشک می ریزی و روزهایت را آتش میزنی! چند سالت است مگر؟!
اینکه می نویسی خسته شده ای، اینکه می نویسی دیگر کِشِش نداری، این فاجعه است، فاجعه!
این روزهایت، بهترین روزهایت هستند...
حالاست که باید بخندی، حالاست که باید رها باشی و آزاد، حالاست که باید دخترانگی کنی...
نه که همه را خط بزنی و بنشینی کنجِ اتاق و دیوارهایش را خراش دهی و زاربزنی برای نداشتنِ مَردی که حواسش هم به تو نیست..!
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#هنر_زندگی_کردن
"گفتگوي سالم در اختلافات خانوادگی "
در تمام زندگي هاي زن و شوهري اختلافاتي از کوچک تا بزرگ وجود دارد که بعضي از اين اختلافات هر چند کوچک متاسفانه به طلاق ختم مي شود.
در زندگي زناشويي معمولا دلخوري ها، رنجش ها، شکايت ها و مشاجره هايي ديده مي شود.
آنچه مهم است اين نکته مي باشد که زن و شوهر چگونه و به چه نحوي با يکديگر در مورد رنجش ها صحبت مي کنند. مطمئنا رعايت نکات ذيل به سلامت گفتگوي آنها کمک مي کند. در ضمن اين چند نکته مي تواند کليد طلايي رسيدن به گفتگويي سالم و آرام باشد.👇👇
1. پيش از بيان دلخوري به همسر، ابتدا کل ماجرا را روي کاغذ بنويسيد. زيرا نوشتن، هم باعث آرامش نسبي شما مي شود، هم سهم خودتان از دلخوري مشخص مي گردد و درعين حال با يادآوري ماجرا، به علت هاي آن بهتر واقف مي شويد.
2. پيش از صحبت و گفتگو سعي کنيد خود را به جاي همسرتان بگذاريد.
3. پيش از صحبت با همسرتان هرگز موضوع را با ديگران مطرح نکنيد، زيرا ديگران ممکن است بدون توجه به علت موضوع پيش داوري و قضاوت کنند.
4. در ابتداي صحبت تاکيد کنيد قصد شما از مطرح کردن رنجش، رسيدن به حسن تفاهم است.
5. سعي کنيد هنگام صحبت به نکات مثبت کارهاي اخير همسرتان اشاره کنيد.
6. سعي کنيد در هنگام گفتگو هرگز خشمگين نشويد.
7. تاکيد کنيد ممکن است مقصر اين ماجرا خودتان باشيد.
8. به اشتباهات خودتان هم اشاره کنيد و از همسرتان عذرخواهي کنيد.
8. ضمن حل مساله حرف هايتان را با زخم زبان، کنايه و تحقير بيان نکنيد.
10 مانع حرف زدن همسرتان نشويد و فرصت دهيد تا او هم اظهار نظر کند.
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
"اثر انگشتهای ما، از قلبهایی که لمسشان کردهایم هرگز پاک نخواهند شد".
پاک #نخواهند شد، بلکه حک خواهند شد، به گونه ای که ممکن است تا ابد بر قلبشان باقی بماند
آیا این اثر انگشت آزارشان میدهد یا بهشان آرامش می بخشد،
بله، اثر انگشت ما بر قلب دیگران، تک تک حرفها، جملات و رفتارهایی است که هر لحظه رد و بدل میشود، بین تو و همسرت، بین تو و فرزندت و بین تو و دیگران، آیا اثر انگشتتان، زخمی عفونی بر قلب دیگران بجا میگذارد، یا مرهمی میشود برای تسکین درد.
مواظب حرفها و رفتارهایمان باشیم تا بیهوده قلبی را زخمی نکنیم.
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#خانومااااا
"این جملات زنانه، مردان را عاشق میکند!"
تشکر با قشنگترین کلمات:
#وقتی همسرتان کارهای مردانهاش را انجام میدهد، پیش خودتان نگویید به وظیفهاش عمل کرده و نیازی به تشکر نیست. فکر نکنید مردتان بهخاطر دستهای قوی و تواناییهای مردانهاش نیازی به شنیدن تشکر ندارد.
در ازای هر قدمی که برای شما و زندگی مشترکتان برمیدارد، از او تشکر کنید. به او بفهمانید متوجه هستید که برای شما چه کارهایی انجام میدهد. یک مرد هر قدر هم که قوی باشد و خود را بینیاز از اینگونه جملات نشان دهد باز هم درون خود دوست دارد که توسط همسرش دیده شده و از کارها و خدماتش قدردانی شود.
جملات سادهای مانند: «ممنون که مرا صبحها تا ایستگاه میرسانی!»، «متشکرم که با تمام خستگیات خریدهای خانه را انجام میدهی!» و جملات سادهای که نشاندهنده قدردانی شماست، برای او بسیار انرژیبخش خواهد بود.
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
تایید کردن
انتقاد آزار دهنده است، اما وقتی انتقاد درست است بهترین کار تأیید آن است.
همسرتان ممکن است برای اثبات ادعای خود آماده شروع یک حمله شدید باشد وموافقت شما با گفته او موقعیت را خنثی میکند.
#لازم نیست بلافاصله عذر خواهی کنید مانند زمانی که دختر بچه بودید و با عذر خواهی مسئله را فیصله میدادید
.
نمونه ها
درست است ،حق با شماست عزیزم باید زودتر میومدم اما....
آره درست میگویی من فراموش کردم به تو بگویم که..
آره همینطور است که گفتی، ولی لحظه اخر نظرم عوض شد ...
و....
#هنگام تأیید همسرتان مواظب باشید سخنان طعنه آمیز به کار نبرید
اره همیشه شما درست میگویید!!!
چی بگم دیگه آره حق با شماست!
آره ،من همینم دیگه
و....
بعد از تأیید کردن ،با توجه به ارزیابی و بررسی صحیح آماده پاسخ «جرأت مندانه»باشید
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
*✅ بهترین راه درمان مکیدن انگشت کودک*
❗️مکیدن انگشت در کودکان تا پیش از دو سالگی طبیعی است، در این سن نیاز به خوردن کودک با مکیدن ارضاء میشود، با بالا رفتن سن کودک، هنوز حس مکیدن شیر مادر وجود دارد و کودک برای برطرف کردن این حس با مکیدن انگشت خود احساس آرامش می کند.
🌼 بیشترین علت مکیدن انگشت کودکان کاهش اضطراب به ویژه در سنین 4 تا 5 سالگی است و ممکن است عادت مکیدن انگشت به شکل دیگری مانند جویدن ناخن و یا بازی کردن با موها در کودک باشد چرا که از نظر اطرافیان زشتی اجتماعی کمتری دارد.
🔷 مکیدن انگشت می تواند مشکلات جدی در زمینه دندان ها، لثه و آرواره به وجود آورد و مک زدنهای طولانی کودک به شست یا انگشتش در طول روز و شب، موجب جلو آمدگی دندانها و ناهنجاریهای استخوان فک او می شود.
🔶 انتقال عفونت به دهان از دیگر عوارض مکیدن انگشت می باشد و اگر کودک در سنین بالاتر نتواند عادت خود را ترک کند، از طرف والدین و اطرافیان با واکنشهای بدی مواجه میشود که باعث کاهش اعتماد به نفس و بدتر شدن این عادت در وی میشود.
⭐️ بهترین راه برای جلوگیری از مکیدن انگشت دوری کودک از عوامل پر اضطراب است و نادیده گرفتن مکیدن انگشت و پرت کردن هواس کودک مانند دعوت کردن او به بازی توسط والدین و اطرافیان از دیگر راهکارهای درمانی هستند.
☀️ اقدام مادران برای تشویق کودک خود برای ترک مکیدن انگشت به صورت دادن کادو بهتر است به شکل نامنظم باشد.
🌺 والدین باید مراقب باشند که انگشت مکیدن کودک خود را با عادت دیگری جایگزین نکنند چرا که این کار درست نیست و توصیه نمیشود.
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
*10 ویژگی مهم کودکان دچار بیش فعالی نقص توجه*
1 - ناتواني در نگهداری سطح توجه
2 - حواس پرتي مداوم
3 - عدم توانایي تداوم در تماسی چشمي
4 - مداومت توجه به چیزهای جالب
5 - پرتحرکي هنگام حرکت
6 - کمبود علاقه به خواندن
7 - نا آرامي
8 - فعالیت بدون فکر
9 - مستعد زمین خوردن
10 - مشکل خواب
صرف داشتن نشانه های فوق ،دلیلی بر قطعیت ابتلا به اختلال بیش فعالی/نقص توجه نمیباشدوتشخیص دقیق باید توسط متخصص مغز واعصاب انجام گیرد ودرصورت نیاز دارو تجویز شود.
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
هرگز هرگز هرگز فرزند خود را در جمع تصحیح ، تنبیه ، یا تحقیر نکنید
❌🚫❌
✅ اگر احساس می کنید نیاز است جلوی رفتار او را در همان لحظه بگیرید او را به محیطی خلوت ببرید که تنها او و شما حضور دارید کودکی که جلوی دیگران خرد میشود یا به شدت خجالتی می شود ، یا بر عکس دست به لجبازی می زند تا ثابت کند '' من وجود دارم ، من هستم ''
💥در هر دو صورت حرمت نفس کودک از بین خواهد رفت و دسته اول مهر طلب و دسته دوم برتری طلب خواهند شد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰ بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید .
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱
ظهر شده بود و شهر خراسان مانند لانه ی مورچه ای در دل شن های نرم ،مملو از جمعیت بود ،...
ابراهیم و سهراب که با هم قدم برمیداشتند ، هرازگاهی از طرفی ،کسی می آمد و به آنها تنه ای میزد و می گذشت.
ابراهیم با دستش مردم را نشان داد و گفت :
_خراسان همیشه مسافر و زائر دارد اما اینک هم به خاطر فصل تابستان و هم به دلیل جشنی که قرار است برگزار شود، شلوغتر از همیشه است
و نگاهی از زیر چشم به سهراب کرد و ادامه داد:
_فکر میکردم در خراسان غریب باشی، آنطور که معلوم است ،آنقدرها هم که فکر میکردم ،غریب نیستی...یاقوت یک چشم را از کجا میشناسی؟!
سهراب همانطور که اطرافش را نگاه می کرد گفت :
_اینجا از آنچه که تصور می کردم شلوغتر است ، یاقوت از دوستان قدیمی پدرماست، در راه که میآمدم، امیدی نداشتم که بتوانم پیدایش کنم و فکر میکردم که تا به حال هفت کفن پوسانده باشد.
ابراهیم ترکه ی دستش را به پهلوی الاغ زد ، به رو به رویش اشاره کرد و گفت :
_این راه مستقیم را بگیر و جلو برو پانصد متر جلوتر بازار را رد می کنی ،آنجا ،همانجا که گرد و خاک برپاست...ورودی کاروانسرای یاقوت یک چشم است.
سهراب که انتظار نداشت به این زودی به مقصد برسد، لبخندی زد و گفت :
_عجب راه میانبری بلد بودی ، زود رسیدیم و سر از وسط بازار درآوردیم.
ابراهیم خنده ی بلندی کرد و گفت :
_تو هم اگر مثل من پیلهور خراسان بودی ، این راه ها را بهتر میدانستی .
ابراهیم اندکی ایستاد ، به دو راهی در بازار رسیده بودند ،ابراهیم یکی از راهها را نشان داد و گفت :
_من از این طرف باید بروم ، تو هم مستقیم برو ، کمی جلوتر کاروانسرا را میبینی...
سهراب دستش را به نشانه ی خدا حافظی و تشکر بالا برد....ابراهیم در حین دور شدن بلند گفت :
_اگر یاقوت یک چشم اتاقی برای اقامتت نداشت ، بیا منزل خودم ، در راسته ی بازار از هرکه بپرسی ابراهیم پیلهور ، خانهام را نشانت خواهند داد.
سهراب در جوابش دستی دیگر تکان داد و به جهتی که ابراهیم گفته بود حرکت کرد..... راهی تا انتهای بازار نمانده بود ، سهراب ترجیح داد پیاده تا آنجا برود.... بالاخره همانطور که ابراهیم نشانی داده بود ،به دروازه ای رسید که دری نداشت و دوستون بزرگ با دیوارهای گلی دور محوطه ای بزرگ و خاکی....
کاروانسرا خیلی شلوغ بود ، یک طرف جمع بچه جمع بود و با چوب های دستشان بازی میکردند، یک طرف زنان با لباسهای مختلف و رنگارنگ گرم گفتگو بودند.یک طرف مردی سرش را میشست ،درحالیکه جوانکی با آفتابهای ،آب روی سرش میریخت.
سهراب حیران ،ورودی کاروانسرا ایستاده بود، که همان جوان آفتابه به دست رو به او گفت :
_آهای عمو ،چرا راه را با اسبت بند آوردی، اگر اتاق میخواهی ، بدان که اینجا اتاق خالی نداریم، تمام اتاقها بیش از ظرفیتشان مسافر دارند.
سهراب گیج و مبهوت جوانک را نگاه کرد و گفت :
_م...من با یاقوت یک چشم کار دارم.
جوانک به طرفش آمد ، همانطور که باقی مانده ی آب را به زمین می پاشید گفت : _هی....آهسته تر ...اگر باد به گوش یاقوت خان برساند که او را اینچنین صدا کردی ، تکه بزرگهات، گوشات خواهد بود.
سهراب جلوتر آمد وگفت :....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲
سهراب نزدیک شد وگفت :
_ببینم اتاق خالی نداری هااا؟!
آن پسر جوان که خودش را قلندر معرفی کرد گفت :
_گفتم که بهت...میبینی حتی روی حیاط کاروانسرا جای سوزن انداختن نیست، اتاقها که جای خود دارند، اینطور که به نظر میاد تا بعداز جشن ، اینجا همین وضع خواهد بود، شما برید بقیه ی کاروانسراها ،شاید شانس باهاتون همراه شد و یه جا بهتون خورد...
سهراب که حوصلهی زیادهگوییهای قلندر را نداشت به وسط حرفش پرید و گفت :
_ببیند قلندر خان....برو به یاقوت خان بگو، پسر کریم بامرام جلو در کاروانسرا هست.
قلندر نگاهی به رخش کرد که بیقرار با سمش خاک زمین را میکند گفت :
_اسبت هم معلومه خیلی خسته است، می دونم که از طرف هرکی حتی حاکم خراسان هم آمده باشی ،یاقوت خان کاری برات نمیکنه ،اما بازم یه لحظه صبر کن ....چی بگم؟؟ آهان... پسر کریم بامرام .....
و با زدن این حرف... پشتش را به سهراب کرد و رو به اتاقهای ردیف در کاروانسرا نمود.
سهراب رد رفتن قلندر را گرفت و به اتاقی که درست وسط ردیف اتاقهای کاروانسرا بود رسید...اتاقی که برخلاف بقیهی اتاقها دوتا پنجره چوبی رو به حیاط داشت و درب اتاق هم نوتر و تمیزتر از بقیه ی دربها به نظر میرسید.
دقایق به کندی میگذشت... و خبری از قلندر نبود ، سهراب که ناامید شده بود ، یک آن تصمیم گرفت که دیگر منتظر قلندر نشود و به کاروانسراهای دیگر سر بزند و اگر باز هم آنجا جایی پیدا نکرد ، تا روز هست، خانهی ابراهیم پیلهور را پیدا کند.
افسار رخش را از دستی به دست دیگر داد، میخواست راه کج کند و به عقب برود... آخرین نگاه را به آن اتاق انداخت که ناگهان متوجه شد ،پیرمردی که عصای چوبی و کنده کاری شده ای در دست داشت ،با قبای سفید و عبای ترمه برتن در حالیکه عمامهی کج و کولهای بر سر گذاشته بود به سمتش میآید...
سهراب در جای خود ایستاد.
پیرمرد که چشم بندی سیاه روی چشمچپش قرار داده بود ، درحالیکه میخندید و دهان بیدندانش را به نمایش میگذاشت، نزدیک او شد
و دو دستش را از هم باز کرد و رو به سهراب گفت :
_یعنی درست شنیدم ؟! پسر کریم بامرام بعد از گذشت بیست سال نزد من آمده؟!
سهراب که مبهوت از حرکات یاقوت خان بود ، در بغل او جای گرفت و با من و من گفت :
_آری...درست شنیدی ، اما نمی دانستم پدرم اینقدر برایتان عزیز است.
سهراب از بالای شانههای قوز کردهیپیرمرد، قلندر را میدید که با اشاره و کنایه به سهراب میفهماند که این حرکات صاحب کارش ،برایش عجیب و غریب است.
سهراب با خود می اندیشید ،...یعنی واقعا خاطر کریم برای یاقوت اینقدر عزیز است ، یا موضوعی دیگر در بین است که یاقوت اینچنین ، دل و قلوه می دهد.
یاقوت ، افسار رخش را گرفت به دست قلندر داد و گفت :
_بگیر پسر ، اسب را ببر طویله و خوب تیمارش کن ، سریع...
قلندر سرش را پایین انداخت و گفت :
_اما ما جا....
یاقوت با عصبانیت به میان حرف او پرید و گفت :
_اما و اگر نیاور برووو دستوری را دادم اجرا کن...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۳
یاقوت خان که قد کوتاهش به شانههای بلند سهراب نمیرسید ، تا دست دور شانههایش بیاندازد،... پس دست سهراب را در دست گرفت و همانطور که اتاقی را از آن بیرون آمده بود ،نشان میداد گفت :
_درست است که کاروانسرا شلوغ تر از هر زمانی ست و اتاق خالی مثل طلا ،قیمت گرفته و نایاب شده، اما برای پسر کریم بامرام فرق می کند...یاقوت خان محال است اجازه دهد که این میهمان عزیزش ، جای دیگری ساکن شود ،پس اتاق خودم را با تو شریک می شوم.
سهراب که از اینهمه مهمان نوازی و معرفت یاقوت خان به وجد آمده بود ، گفت :
_پدرم چه دوستان خوب و وفاداری داشته و من بیخبرم ، اما عجیب اینکه هیچ وقت از شما جلوی من نامی نبرد ، به جز همین چند هفته پیش که قصد سفر خراسان نمودم ، آنهم نگفت که رفاقتتان اینچنین محکمبوده، بلکه سفارش کرد در اینجا اقامت کنم و گفت که با شما آشناست..
یاقوت که انگار هول شده بود به میان حرف سهراب دوید ، درب نیمه باز اتاق را از هم باز کرد و گفت :
_بفرما...بفرما داخل....درست است کریم آدم کم حرفی بود اما همیشه از پسر یکی یکدانه اش داستانها میگفت ، حالا اوضاع پدرت چطور است؟ آن زمان در کار تجارت بود و هر وقت که به کاروانسرای ما می آمد ،دستش پر بود....او بر خلاف بقیهی مشتری هایم که در دادن کرایه ی اتاقشان خست به خرج می دادند،علاوه بر کرایه ، مشتلق خوبی به شاگردانم میداد و خیلی وقتها پارچه های گرانبها برایم سوغات می آورد.
سهراب که خوب می دانست این هدایا از کجا می آمده ، سری تکان داد و گفت :
_تاجر بود ، اما الان چند سالی ست که از اسب افتاده و یک پایش افلیج شده و خانه نشین است و من جای او را گرفتم.
یاقوت چشمانش را ریز کرد وگفت :
_یعنی تو به جای او راهز.....
ناگهان حرفش را نصف و نیمه خورد و ادامه داد :
_تجارت می کنی؟!
سهراب کاملا متوجه شد ، یاقوت از اصل شغل کریم آگاه است ، اما عجیب بود که کریم هم نمیدانست ، آخر کریم به سهراب گفته بود که یاقوت یک چشم او را به عنوان تاجری ثروتمند میشناسد....پس این میان ،بی شک کاسه ای زیر نیم کاسه ی یاقوت یک چشم است....سهراب خود را بی خیال گرفت و گفت :
_تا دوهفته پیش جای او تجارت می کردم اما آوازه ی جشنتان به گوش ما هم رسید و آمدیم تا بختمان را بیازماییم ،شاید شانس با ما یار شد و مسند نشین شدیم و سر از قصر در آوردیم...
یاقوت خان خنده ی بلندی کرد و گفت : _پس به آوازه ی جشن آمدی هااا؟!ولی مرد جوان ،انگار کمی موضوع را جدی گرفته ای...اگر بر فرض برنده هم شوی ،هزار سکه زر گیرت می آید ، اما از مسند نشینی خبری نیست ، خیلی بخواهند به تو لطف کنند ، در برج و باروی قصر ، نگهبانی ، سربازی چیزی خواهی شد ....تو آنچنان گفتی مسسسند که من فکر کردم به وعده ی صدارت اینجا آمده ای
و دوباره خنده ی بلند تری کرد.
سهراب همانطور که روی گلیم رنگ و رو رفته ای نشسته بود و در و دیوار اتاق را نگاه می کرد ، سری تکان داد و گفت :
_در این بازار کساد تجارت ، همان نگهبانی هم صدارتی ست در نوع خود....
یاقوت دستی به شانه ی سهراب زد و درحالیکه بلند می شد گفت :
_ببین پسرم ، اینجا را منزل خودت بدان ، می گویم برایت ناهاری ساده بیاورند تا رفع گرسنگی کنی ، من کار واجبی بیرون کاروانسرا دارم ، جایی نروی ، همین جا باش ،هنوز حرفها داریم.
یاقوت با زدن این حرف ،لبخندی به لب نشاند و با شتاب از اتاق خارج شد...سهراب که کارهای این مرد یک چشم ، برایش عجیب بود دستی به لباس خاکیاش کشید و بر متکای زیر دستش تکیه داد و به سقف گنبدی و دود زده ی اتاق،خیره شد..
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۴
ده دقیقه ای از رفتن یاقوت میگذشت ،... قلندر درحالیکه سینی مسی در دست داشت، یا الله گویان داخل اتاق شد....
سهراب که خسته تر از همیشه بود و تازه چشمهایش گرم شده بود ، با صدای قلندر از خواب پرید و مانند فنر صاف سرجایش نشست...
قلندر که حال سهراب را دید ، خنده ی ریزی کرد و گفت :
_بد موقع مزاحم شدم ؟! تقصیر من نیست هااا، بس که خاطرت برای یاقوت خانعزیزه، سفارش کرد که سریعالسیر ناهاری برایت ردیف کنم
و درحالیکه سینی حاوی نان و ماست و خرما را جلوی سهراب می گذاشت ادامه داد :
_دیگر ببخشید ، میهمانی که بد موقع برسد باید به نان خشکی قناعت کند ، اما چون سفارش شدهای ،کمی ماست گوسفند و خرما هم خورش نانت کن.
سهراب که گرسنه بود ، سینی را جلو کشید و گفت:
_شکر ، همین هم خوب است، حالا چرا نمینشینی؟
قلندر که انگار خودش هم دلش میخواست بنشیند و از زیر زبان این مهمان جواب سؤالات مبهم ذهنش را بیرون بکشد ، کمی این پا و آن پا کرد و گفت :
_کار دارم و اگر یاقوت خان ببیند که گرم صحبت با مسافران شدم و به کارهایم نرسیدم ، جوابم می کند و اخراجم خواهد کرد.
سهراب نگاهی به قامت لاغر اندام و صورت آفتاب سوخته ی قلندر کرد وگفت :
_بنشین دیگر ، الان که یاقوت خان اینجا نیست ، انگار کاری فوری بیرون کاروانسرا داشت ، معلوم بود خیلی هم شتاب دارد.
قلندر که منتظر همین تعارف خشک و خالی، سهراب بود ، درحالیکه لنگه ی درب را میبست و می خواست کنار درب بنشیند گفت :
_من هم از همین تعجب میکنم ، آخر تمام کار و بار و زندگی یاقوت خان در همین کاروانسرا خلاصه می شود ، هیچ وقت التفاتی به بیرون ندارد ، هر چه که هم لازم داشته باشد ،پیلهوران یا ما شاگردها ، برایش فراهم می کنیم ، الان در این فکرم به راستی ،چه کار مهمی برایش پیش آمده بود ...
*کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند *
سهراب تکه ی نان دستش را در ماست فرو کرد و در دهان گذاشت و در حالیکه لقمه را در دهان میچرخاند گفت :
_خودت چه فکر میکنی؟
قلندر که انگار هم صحبت خوبی گیرش آمده بود ، گلویی صاف کرد و کلاه سیاه نمدی اش را بالا داد و با دست شروع به خاراندن شقیقه هایش نمود و گفت :
_من فکر میکنم ،هر چه هست به آمدن تو مربوط می شود
و بعد با حالت سؤالی ادامه داد :
_راستی تو کیستی؟ از وقتی که اینجا مشغول کار شدم ، کسی به نام کریمبامرام را نمی شناسم...
سهراب دانه ی خرما را از هسته اش جدا کرد ، لبخندی زد و گفت :
_خوب من سهراب پسر کریم بامرام هستم، من هم تا چند وقت پیش از وجود و دوستی یاقوت خان با خبر نبودم...
قلندر شانه ای بالا انداخت و گفت :
_والاا نمیدانم ، اولی که آمدی و به یاقوت خان گفتم ،مسافری از راه رسیده که به نظر میرسد وضعش خوب است ،برزخ شد و گفت : می بینی جا نداریم ، برو ردش کن برود، اما تا اسم پدرت را گفتم ،کاملا مشخص بود ،انتظار شنیدنش را نداشته و معلوم بود که یک رابطه ای عمیق بین پدرت و او هست، سریع لباسهایش را مرتب کرد و خودش به استقبالت آمد.
سهراب با آخرین تکه نان پیاله ی ماست را پاک کرد ، همانطور که تشکر می کرد گفت :
_ممنون...چسپید ....حالا بگو ببینم توالت و چاه آب کدام قسمت است ، در ضمن در این اتاق قبله از کدام طرف است؟
قلندر ابرویی بالا انداخت و درحالیکه به پایین اشاره می کرد گفت :
_بیرون اتاق چند متر پایین تر توالت و روبه روی اتاق هم چاه آب است ، خدا را شکر در بین دوستان یاقوت خان یکی نمازخوان هست
و با زدن این حرف سینی را برداشت و بیرون رفت....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎