eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟نذر چهل روزه همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .😔 رفتم و کردم ... ، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .😭🙏 خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .😔❣ اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .☺️ هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... . وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... 🇮🇷علی الخصوص طلائیه ... 🇮🇷سه راه شهادت ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...😭🙏 ادامه دارد.. ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟دعوتنامه فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .😭 راهی شلمچه شدیم ... برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .😭😴 بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... ✨_چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما کردیم ... پاشو ... ... . چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... . اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... 💖خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .😭💖 اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... _بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ... شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... 💖بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...💖 ادامه دارد.. ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ (اخر) 🌟غروب شلمچه اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... _خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ... از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .😧 صداش کردم ... _نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .😢💓 برگشت سمت من ... با گریه گفتم: _کجایی امیرحسین؟ ... .😭 جا خورده بود ... 😳ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .😭 امیرحسین_همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... 😭 گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .😭 اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... 😭 اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... 🕊🇮🇷 دعوت شده بودیم ... ... . "پایان" ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
داستانی که در پیش رو دارید است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است. شخصیت اصلی داستان شهید نشدن، فقط نمیخوان بیشتر درمورد خودشون بگن. ولی آقای 🌷طاها ایمانی 🌷در مردادماه 95 همزمان با میلاد حضرت معصومه (س) شهید شدن. 📌مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ... با تشکر و احترام 🌷سید طاها ایمانی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 رمان جدید 💫 ☄ نام رمان : از جهنم تا بهشت ☄ ✨ نویسنده :ح. سادات کاظمی ✨ 🔥تعداد قسمت:80🔥 ⚡️با ما همراه باشید⚡️ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
دوباره روسریمو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم. اه. حجاب چیه آخه. 😬 من_ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟ مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا (ع) بکنی تو که چیزیت نمیشه. 🙁 _ هوووووووف. نمیشه.نمیشه. نمیشه. موهای من لخته خوب هی میریزه بیرون. اوه اوه من موندم چادر چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید. بابا_ دخترم انقدر غر نزن حالا الان هنوز مونده تا برسیم . با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بزار هروقت رسیدیم دم حرم درست کن . من_ خوب بابا جان . کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری. 😟 امیر علی _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت. _ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم امیر علی _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا_ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . 😌 . . ببخشید من خودم رو معرفی نکردم. من تانیا هستم. 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم. به خاطر همین با این اسمم راحت ترم. من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجبار وجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم . البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قوربونش بر خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم.😅الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد 😇که من بعد از 8 سال اومدم. مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهدو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون 🔥عموی🔥 گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود ولی اونا باهاش مشکلی نداشتن . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . . . برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه. 😊✋ جلو رو نگاه کردم که ....... چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خود آگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود. انگار یه حس خوب و دوست داشتنی. برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود. یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ . 🕊🕊🕊 کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم شور و حال منی پر بال منی تو خیال منی دادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منی چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو رو آرزومه منم بپوشم لباس خادمای تو روهمه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من همه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من 🕊🕊🕊🕊🕊 ادامه دارد....
آهنگ قشنگی بود.😢 بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین.با همون لبخند محجوبانش ☺️ کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود.😍 _ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟ امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی. _ وای بیخی بابا .تو این گرما .ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.😐 امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم . بی توجه به موقعیت روسریمو در اوردم . امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟😳 سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم . واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره 4. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .😊 امیر علی _ چقدر بهت میاد. 😍 _ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه ....😬 بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت: _ بریم که به نمازبرسیم بدویید. و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش . _ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم . مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو. دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم . ادامه دارد....
داشتم میمردم از گرما،😬 اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند😊 برگشت سمتم _خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه. کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی. _ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو.😊 همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن.وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت😊 _عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت _لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت _چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم.😕 این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟😟 هی خدا.بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. 🗣💭صدای 🔥عمو🔥 تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو.😟 شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.😕 صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم. _بله؟ _لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض.😬 ادامه دارد...
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه.😠😬 رفتم سمت مامان و بابا.امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان.امیرعلی کو؟😕 مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه(البته کسی جرات نداره بگه نه).😇 مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.😵 مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه؟ اون که اون وسطه چیه؟😟 مامان _اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من.اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس. غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم.بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش.سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام😭 رو به رو شدم.نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. 💖احساس سبک بودن.💖 نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم ..... هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم.از همه چی،از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم😣😭 اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت. ادامه دارد....
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله.این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید. مامان _حانیه کجایی مامان ؟ 😢 _دوباره حانیه؟ 😬مامان گریه کردی؟ مامان _خوب حالا.نه گریه نکردم کجایی؟ _ نمیدونم 😐 مامان _ یعنی چی نمیدونم.بیا دم همون سقاخونه. _ باشه.بای راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقاخونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم. مامان _قبول باشه.بیا عزیزم. _ چی قبول باشه؟ این چیه؟🙁 مامان _ زیارت دیگه.حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.😊 _ کجا؟ مامان _ هتل _ به این زودی؟ مامان _ زوده ؟الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.😊 چییییی؟؟؟؟؟ 😳 یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی. _ مامان امیر کجاس؟ مامان_ اون حرم میمونه. دلم میخواست برم پیشش بمونم 😢ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ. . . چشمامو باز کردم.🌃 همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو 📱از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب🕙 بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن.😟زنگ زدم به بابا. بابا _ سلام خانم.ساعت خواب. _ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟ بابا_ حرم. _ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟😳 بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت. 😊 _ مرسی بابااااای گلم. بای سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم . . . بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن. شماره مامانو گرفتم. _ سلام. مامان کجایید؟ مامان _ همون جایی که نشسته بودیم. _ باشه.الان میایم. رو به بابا گفتم _ مامان گفت همونجایی که نشسته بودید. با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم. کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش.و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم. 😕 _ سلاااااام. امیرعلی با لبخند جوابمو داد😊 و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد . وای وای وای چه استقبال گرمی. بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم. . . _ امیر 😟 _جانم؟😊 _ بهشت که میگن هینجاست؟ 😟 توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد . امیر علی_ حانیه درسته که تو همش پیش 🔥عمو🔥بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری. _ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره. امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم.😊 ادامه دارد.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجم بعد از اینکه درد و دلم با کسی که #نمیدونم_کی_بود تموم شد از ا
این سه روز مثله برق و باد گذشت و من وامیرعلی بیشتراوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه داشتم.انگار الان یه صمیمی پیدا کرده بودم. 👌 یه احساس آرامشی داشتم که وقتی باحرفای🔥عمو🔥 مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای......🙁😟 حالا لحظه خداحافظی بود.😥😢 یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم. رو به روی ضریح وایسادم 😢✋ و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و..... کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. 😢 اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ ترشد و گفت: _قبول باشه آبجی خانم.☺️ یه لبخند محو تحویلش دادم خب حوصله نداشتم اصلا.دلم نمیخواست برگردم.امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم. امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس.😊 _ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.🙁 امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که. یه لبخند زدم و گفتم: _ممنون. بابا_ خوب دیگه بریم. دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی . . با صدای امیرعلی چشامو باز کردم. امیرعلی_خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه.😊📲 _ کیه؟😕 امیرعلی_ نمیدونم. با دیدن اسم 🔥عمو🔥 ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد.😐 _ جونم؟ عمو_ سلام تانیا خانم.چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که؟😏هههههه _ عمو نفس بکش.نخیر چادری نشدم. شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟ عمو_ طلاق گرفتیم. با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟😳 یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم. عمو _ عههه.کر شدم.خوب طلاق گرفتیم دیگه.کلا تو این 2. 3 سال آخر دلمو زده بود به جور تحملش میکردم 😏 ادامه دارد....
کلا تو شوک بودم.😳 عمو_ زن عموتو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره😏 جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم .... _ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای اذواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟😳😧 عمو_ بیخیال تانیا.خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه.حالا میخوام عوضش کنم ههه دیگه چ خبرا؟ _ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه . عمو _تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید. نمیدونم چرا یه لحظه از 🔥عمویی🔥 که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده.😳😧😱 _ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم. عمو_ باشه بای . توقع داشتم وقتی قطع کردم همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن.👌 خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم.خیلی ناراحت شدن و در آخر : بابا_ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛درست نیست . نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا.👌 از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه یه و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوس بازه. عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بلاخره باهم ازدواج کردن حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن. ادامه دارد....
الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت این اردوی شلمچه. 🙁 منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی؟ 😐 حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. 🔥عمو🔥 هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. 😕خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد 👈ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی میکنه. کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی..... الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره . لپ تاب💻 رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت. نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم 🕊امام رضا. 🕊 خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو کرده بود تحقیق کنم. 😊اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسیه گونم رو حس کردم 😢 وای چقدر دلم تنگ شده بود. خوندم. تک به تک سایتارو. زندگینامه امام رضا رو. وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. 😢 بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم وبارون اشکام هم تندتر بارید.😭 ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش😊 و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا....😇 وقتی امام رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه.😊👌 ادامه دارد...
وای داشتم ازخوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم 💖پیش خواهرهمون دوست صمیمیم. 💖 _ مامان.چادر بردارم؟ مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟ _ ای بابااااا😬 مامان_ انقدر غر نزن .برووووو چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم. بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی . مامان _تانیااااا _ بله؟؟؟ مامان_ بیا تلفن.امیرعلیه. _ اخ جووووون.اومدم😄 با حالت دو🏃♀ از اتاق زدم بیرون. _ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم. امیرعلی_سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟ _ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟ امیرعلی_خونه اقا شجاع.شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟😉 _ بلی بلی.خبرا زود میرسه ها.کلاغ داری؟؟؟😄 امیرعلی_ بلی بلی. 😃 ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا....👋 _ باشه بی معرفت. بای🙁 امیرعلی_ یاحق...😊✋ . . مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟ _ آره مامان جان بچه که نیستم.میپرسم میرم. بابای. بابا_ مواظب خودت باش.خداحافظت. روبه روی حرم وایسادم.سلام کردم و وارد شدم....😢✋ ادامه دارد....
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد 😕ولی باهاش دست دادم و گفتم: _ اخی.خوبی؟ فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟ یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن. فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا.😊 _ باشه اگه شد. _ خدانگهدارت _ بای فاطمه رفت و منم دوباره رفتم تو فکر.چه دخترخوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن😕 و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن.😐 اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره 😊 و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای 🔥عمو🔥 رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل 📲به خودم اومدم. _ جانم مامان؟ مامان_حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا. _ وای مامان.نه....😬😐من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم.نمیام.😕 مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم.بعدشم شب احتمالا میمونیم.تو بیا بعد شب دوباره میریم.😊 _ وای مامان از دست شماها....باشه...اه. بای😬😠 مامان _خداحافظ زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن. همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون. چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت _" حانیه سادات" برگشتم و نگاش کردم.ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.😬 اون دختره_ حانیه ای دیگه؟😍 _ اره😕 اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بقلم . واه این چرا اینجوری کرد. البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از 6.7 سال جدایی حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه. با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم.....🙁 ادامه دارد....
بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما.☺️ _ اها باشه بریم. ملیکا راه افتاد و منم دنبالش، تا رسیدیم به یه سمند سفید. ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد. ملیکا_خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟مثلا یه زمانی خواهر بودیما. در جوابش به لبخند اکتفا کردم.🙂 راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال😄 بودم هم ناراحت.😒 ناراحت به خاطر اینکه هنوز هم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون بااعتقاداتشون مشکل داشتم😒 و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون.😄😇 البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم😕 وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم . زهراسادات_حانیه جان.الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما. _ نمیدونم هرجور خودت میدونی . زهراسادات_ پس بریم خونه ما. . . زهراسادات در رو باز کردو کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم.. . . زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم. زهراسادات_حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟😅 _ اگه تانیا صدام کنی نه.😄 _ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟😟 شونه بالا انداختم. _ نمیدونم. شاید....🙁 با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم😄😀😁 صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود...... ادامه دارد....
بعد از ورودمون خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد خون گرمیشون رو دوست داشتم 😊 اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از 7.8 سالگی) تا 12.13 سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودن و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت با صدای مامان هرسه رفتیم پایین. مامان_دخترا بیاید میخوایم بریم حرم. ملیکا_ چشم خاله اومدیم.. . . تو ماشین🚘 دوباره طبق معمول با غرغر هدمو سرم کردم😬 و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرمو از تو کیفم در اوردیم رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم. ملیکا_چقدر چادر بهت میاد.😍 _عهههه. ولم کن بابا بیا بریم.😬😕 راه افتادیم سمت حرم جایگاه آرامش من سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم. . . . ساعت 8 شب بود.🌃 تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت 8دم در باشیم. رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم. رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستشو گذاشت رو شونه من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.😧😵 امیرعلی_عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟😃 _عههه.سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟😟 و با این حرف و حالت من بچه ها 😁😀و امیر ترکیدن خودمم خندم 😃😄گرفته بود. امیرعلی_ ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قمین منم اومدم اینجا.....😉😃 ادامه دارد....
داشتم بال در میاوردم.😇 الهی من قوربون داداش گلم بشم. پریدم بغلش کردم و آغوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه..😍 . . ساعت 10/5 بود بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران. مامان اینا میخواستن برن مسجدجمکران ولی من گفتم حوصله ندارم 😕و تا داشتیم شام میخوردیم امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم نمیومد مامان اینارو راضی کردم که نریم. حوصلم حسابی سر رفته بود امیرعلی سرش تو گوشیش📱 بود مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشونو نمیشنیدم. خودمو به امیرعلی نزدیک کردم و صفحه گوشیش رو نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود.😳وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت.یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا. امیرعلی_یه تقی یه توقی یه اجازه ای.😉 _امیر این کیه؟😟 امیرعلی_اره خواهری اجازه میدم راحت باش😃 _ عههههههه. میگم این کیه؟😬 امیرعلی_ ممنون واقعا.دوستمه😌 _ کدوم دوستت؟😕 امیرعلی_ یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی. 😐 _ خوب بگو بشناسم.امیر جووووونم.😉 امیرعلی_ جوووونم؟😊 _ این دوستت قصد از.....🙊🙈 امیرعلی_ خجالت بکش. 😡😡 _ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو.😕 امیرعلی_این اقای خوشگل ،خوشتیپ بهترین دوست منه. 21 سالشه و.... یه دفعه بغض کرد😢وچی؟خوب بگو دیگه .…دهع... _ و چی؟😬 امیرعلی_ اها راستی لبنانی هستش. _ هااااااااا؟!؟!؟!؟! دوست لبنانی داررررررری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟😳 امیرعلی_ اره مگه چه اشکالی داره؟😊 _ نگفتی و چی؟؟؟؟😕 امیرعلی_ رفت 👣مدافع حرم👣 بانو بشه. 🌷محمد احمد مشلب🌷 دوست شهید منه.😊 انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد نفهمیدم چم شد.😢 با حس خیسی اشک رو گونم و نگاه های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم.... ادامه دارد....
_ چرا اینجوری نگاه میکنی؟😒 یه دفعه امیرعلی بغلمکرد و گفت: _ از مشهد تا حالا خیلی تغییر کردی حانیه.😍امیدوارم تغییراتت پایدار باشه. بعد هم اروم منو از بغلش جدا کرد و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد. مامان اینا هنوز هم مشغول صحبت بودن ولی چون شیشه ها پایین بود و صدای باد میومد نه اونا حرفای مارو میشنیدن و نه ما. بعد از چند دقیقه امیرعلی رو صدا کردم. _ داداشی😒 با لبخند برگشت به سمتم و گفت: _ جونم؟😊 _ راستش از وقتی از,مشهد برگشتیم درگیرم.😔 با حس آرامشی که زیارت بهم داد و حرفای 🔥عمو🔥.با برخوردایی که از مادر جون و خاله اینا و کلا همکلاسیای مذهبیم دیدم و برخوردای فاطمه و زهراسادات اینا و حتی تو. و حالا با دیدن این شهیدی که با وجود این همه آرزو رفته تا نمیدونم مدافع کی بشه.😒 _ ابجی جونم شهید مشلب رفتن تا مدافع حرم بانویی بشن که صبر و شهامت و ایستادگیشون زبون زد همه عالمه.😊 یه سری آدم از خدا بی خبر به ایم دین اسلام دارن به قصد تخریب حرم بی بی زینب میرن و حالا جوونای ایرانی، لبنانی،افغانی و...میرن تادفاع کنن.😊💪 _ اره اینارو میدونم بعضی اوقات 📛بی بی سی رو📛 نگاه میکردیم. امیرعلی یه پوزخند زد و بعد زود جمعش کرد و ادامه داد: امیرعلی_ بعدشم وقتی خودت تجربه کردی اون آرامش رو اون حس خوب رو چرا به حرفای عمو فکر میکنی اصلا؟🙁 _ نمیدونم. 😕بلاخره من 10 .11 سال داشتم حرفاشو میشنیدم همون روزی 6.7 ساعتی هم که پیشش بودم بلاخره حرفاش تاثیر میذاشتن. 📢توجه: از این جا به بعد رو حتما دنبال کنید. ادامه دارد....
امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو کن که الان خودت کردی.👌در مورد رفتارهایی هم که گفتی؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن؛ ، ، و.... البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده.😒 یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن که البته اونا یه 🔥عمو🔥 مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا 12.13 سالگی اونم به همراهشون بود و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت (یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه. تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون. امیرعلی_ شاید خاله اینا 👈به جای بهتر بود 👈 کنن مثله مامان و بابا.تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من از جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبار هایی بود که تاثیر عکس گذاشته ( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) . حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد.😧حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدومو نمیدونستم یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد ...... ادامه دارد...
تقریبا ساعت 1/5 بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود با حیاط کوچیکی🏡 که من و امیر علی عاشقش بودیم. از حیاط گذشتم و در شیشه ای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم. سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. حسابی کلافه بودم.😣 خوابم نمیبرد و حوصلم هم حسابی سر رفته بود. گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم.📲 11 تا تماس بی پاسخ از 🔥عمو.🔥 اوه اوه.😟چیکار داشته بی توجه به ساعت شمارشو گرفتم. با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده. عمو_ سلام خانمی. سرت شلوغه ها. _ سلام ببخشید.عمو کاری داشتی؟ از سردی لحنم تعجب کرد ولی خوب چیکار باید میکردم دست خودم نبود😐 از بعد از شنیدن قضیه طلاقشون حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده و تمام این 10.11 سال رو بیشتر از خانوادم پیش اون بودم. عمو_ زنگ زدم بگم من دارم برمیگردم ترکیه. فردا یه مهمونی گرفتم برای خداحافظی با بچه هاحتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی. _ چییییییی؟؟؟؟؟😳 برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟😳😟 عمو_ همسر آیندم.اون اینطوری خواسته. از یه طرف دلم براش تنگ میشد از یه طرف هم خوبی بود 👌برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجه واحد برسم.👉 با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم. عمو_ تانیاااااا _ بله؟ عمو_ ناراحت نشیا خوب تو هم میتونی چندوقت یه بار بیای بهم سر بزنی دیگه بزرگ شدی ناسلامتی 19 سالته. _ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه؟ چه سوال مسخره ای.عمو و خانواده؟ محاله😐 عمو_ نه بابا مثله مهمونیای همیشگی. میدونی که. 😏خودت بودی بیشترشو. همون پارتی.😒یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون و دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد و حضورم به اصرار عمو بود. _ باشه.ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم.😎 عمو_ نیای دیگه نه من نه تو.من پس فردا صبح پرواز دارم. _ باشه. فعلا... عمو_ فدات. بای تلفن رو قطع کردم. کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه.هرچند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن عمرا بزارن .البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم. مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن.....😶 نتمو روشن کردم و رفتم تلگرام.📲 اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیاما. رفتم تو گروه سه نفریه خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن. _ سلااااام😊 یاسی_ سلام و........ معلوم هست دو هفته کجایی تو؟؟؟؟😠 _ مچکرم نفسم. 😊 یاسی _ بابت؟😕 _ استقبال گرمت😄 شقایق_ هیچ معلوم هست کجایی تو ؟ خونه رو که جواب نمیدی گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی. _ اقا منو نخورید.😄✋بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت 11. 12 بیاید اینجاااا. بای 👋 منتظر شنیدن فحشاشون نشدم و نت رو خاموش کردم😄😅 و به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار خوابم برد....... ادامه دارد....
ساعت 11صبح🕚 با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه. بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یاد رفتن 🔥عمو🔥 افتادم هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوسش داشتم و نمیتونستم نبودشو تحمل کنم.😒کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم. کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم.😔 با صدای زنگ در به خودم اومدم.دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم 11.12 الان تازه ساعت 10.🕙 بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود. اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق.. . . شقایق_خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا. برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد 😢و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد. هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید: _چی شده؟😨 بین گریه هام فقط گفتم: _عمو داره برمیگرده.😢 یه دفعه جیغ شقایق بلند شد😵 _عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که.اصلا بهتر بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو.😀 من _خب من از همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه.میفهمی چی میگی؟ مثله پدرم میمونه.😒درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد. . . با یه لبخند زورکی رو بهش گفتم خوشبختم و بعدش خیلی سریع با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق. اصلا حوصله نداشتم. بعد از چند دقیقه عمو اومد تو اتاق و دست به سینه دم در وایساد و به منی که رو تخت نشسته بودم خیره شد. _ چیزی شده؟ عمو_چرا اومدی اینجا؟ چرا انقدر سرد برخورد کردی با طناز؟ عمو جون عزیزم گفتم که نمیتونم بمونم میرم ولی قول میدم تورو هم ببرم پیش خودم چند وقت دیگه..... _عمو سرم درد میکنه. هدیه ای🎁 که گرفته بودم یه عطر و دفتر خاطرات بود از تو کیفم در اوردم و دادم بهش. _ قابلی نداره. یادگاری.اگه اجازه بدید من برم دیگه حالم خوب نیس. واقعا حالم از صحنه هایی که دیده بودم و بوی دود 🌫🚬و اون آهنگ سرسام اور🎶🔊 بد شده بود. تو خیلی از مهمونیاشون شرکت کرده بودم ولی این یکی زیاده زیاده روی شده بود. عمو _دیگه..... _عمو خواهش میکنم.حالم خوب نیست.😣 عمو _ باشه برو.ولی فردا ساعت 9 🕘پرواز دارم حداقل بیا فرودگاه. بغض کردم ولی حرفی نزدم.😢😣 وسایلامو برداشتم و رفتم بیرون. یکم بیرون وایسادم هوای آزاد حالمو بهتر کرد . . ساعت تقریبا 10🕙 بود که رسیدم خونه. امیرعلی نگران تو حیاط نشسته بود رو تاب. تا درو باز کردم بلند شد. امیرعلی_ سلام. کجا بودی آبجی؟ گفتی شب نمیمونی نگران شدم که دیر کردی. گوشیتم که خاموش بود.😨 _ اخ ببخشید داداشی. مامان اینا خوابن؟😒 امیرعلی_ اره.مامان فکر میکرد قراره شب بمونی. حالا بیا بریم تو.😊 _ راستی امیر بابا بهت گفت عمو داره برمیگرده؟ امیرعلی_ اره. بیا بریم بخوابیم فردا در موردش حرف میزنیم.😊 _ok😒 . . چشمامو چند بار باز و بسته کردم دلم نمیخواست بیدار بشم. یه دفعه با یاداوری 🔥عمو🔥 سریع از جام پریدم و رفتم سراغ ساعت. ای وای ساعت 12/5 بود..... سریع گوشیمو روشن کردم.11 تا پیام. 14 تا تماس بی پاسخ. همش از عمو بود. اخرین پیامش: ( تانیا جان. نمیدونم چرا ولی این وقت خیلی سرد شده بودی ولی بدون عمو همیشه دوست داره نامرد حداقل برای خداحافظی میومدی. ما رفتیم دیگه) ای وای.دیگه فقط اشکام بود که میبارید......😭 هرچی به عمو زنگ زدم جواب نداد..... ادامه دارد....
ساعت 5 بعد از ظهر بود.🕔 بابا که مغازه بود، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه. دلم حسابی گرفته بود😒 دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو. امیرعلی_ سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم.😉 _ سلام.😒 امیرعلی_خانم دکتر چرا ناراحتی؟😕 _ اولا که جوجه مهندس کیو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته.😔 امیرعلی_اونوقت جوجه مهندسو بامن بودی؟😃 _کمی تا حدودی..امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی؟😒 امیرعلی_ موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم، و و و مزار شهدا😇 _ پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا.اونم به من.🙁 امیرعلی_خواهر پروفسور پیشنهاد نبود.در ضمن بعضی وقتا هم دردودل میکنم.😎 _ با کی؟😟 امیرعلی_همون پسرخوشگل و خوشتیپه.😉 _ داداش خل شدی رفت. پاشو پاشو ببرمت دکتر.با مرده حرف میزنی.نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟😕 _ اولا که شهید شده ☝️دوما شهدا زندن .✌️ بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی.😏😇 _ مثله تو خل بشم؟؟؟؟؟؟😳 امیرعلی_این خل شدنه به آرامشش می ارزه.😊 آرامش! یاد مشهد افتادم؛ چه آرامشی داشت اون جا.کلا حسابش با زمین جدا بود. 😊ولی نمیتونستم با یه شهید درد ودل کنم.از کجا میخواست بشنوه.😕 _ امیر... امیرعلی_ جونم؟😊 _ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین، درسته؟ امیرعلی_ خب؟ _ پس علت این همه چیه؟🙁 چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیرانس؟😧 ادامه دارد ...
امیرعلی_قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سوی دارن. _ یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟😟 امیرعلی_ببین مامان بزرگ اینا یه کم و پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراطه، یا اینکه همه چی رو با تحمیل میکنن.اجبار همیشه عکس جواب میده. دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ به خودشون دارن. یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل داشتم😕 به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم.البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون به دنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون . امیرعلی_ خانم دکتر الان جواب سوالتون رو گرفتید.😊 _ یجورایی. ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟🙁 امیرعلی_اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری.اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم.بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سوالای این 19 سال عمرتو از من بپرسی؟😃 _ حالا یه سوال جواب دادیا.نمیخوام اصلا☹️ بعدهم به حالت قهر سرمو برگردوندم. امیرعلی_ من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت.😉 _ الانم داره.😒 امیرعلی_خواهر گلم من نگفتم نمیگم که گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه؟ _ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم ببینم کی کم میاره پروفسور.😎 امیرعلی_ درخدمتم خانم دکتر.الان هم فکر کنم یکم کار دارم.😊 _ اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو.بابای😕 امیرعلی_ خب بد موقع سر زدی فدات شم.ههههه.😃بعدا حرف میزنیم. حوصله قهر کردن نداشتم، یه چشمک زدم😉👋 و از اتاقش رفتم بیرون. به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم....... ادامه دارد....