eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) احمد مثل برق گرفته‌ها نگاهم می‌کند: -چرا اینجوری شدی سید؟ مات نگاهش می‌کنم. مگر چجوری شده‌ام؟ به سختی لب‌هایم را تکان می‌دهم: -علی رو زدن... -الان کجاست؟ حالش چطوره؟ حال بدم را که می‌بیند، سراغ بقیه بچه‌ها می‌رود. بین حرف‌هایشان، کلماتی مثل اتاق عمل، خونریزی، تیر، چاقو و جراحی را می‌شنوم. دکتر هم درباره همین‌ها حرف می‌زد، البته درست نفهمیدم چه گفت. حتی نفهمیدم چطور ماجرا را برای افسر انتظامی تعریف کردم. فقط صدای زنگ همراه علی را می‌شنوم: - لبیک یا حسین جان... اگر مادرش ببیندش چکار می‌کند؟ نه، امیدوارم حداقل خون‌های صورتش را پاک کرده باشند، وگرنه مادرش خیلی شوکه می‌شود. اصلا نباید ببیند. به مادرش می‌گویم رفته مسافرت، رفته شمال، راهیان نور، اردوی جهادی، چه می‌دانم! می‌گویم فعلا دستش بند است. کار دارد، نمی‌تواند ببیندتان. چشمانم تار می‌شوند و بی آن که بخواهم، روی صندلی رها می‌شوم. سرم تیر می‌کشد. با دست می‌گیرمش، بازهم تیر می‌کشد. بچه‌ها دورم جمع می‌شوند.... عباس با بچه‌ها سرود کار می‌کند: -از جان گذشته‌ایم/ در جنگ تیغ و خون... علی در هیئت می‌خواند: -بی سر و سامان توام/ سائل احسان توام... ثارلله... عباس گوشه‌ای آرام به سینه می‌زند و دم می‌گیرد: -غریب کربلا حسین... شهید نینوا حسین... علی در هیئت می‌خواند: - نفس نفس من/ شعر غم تو/ ایشالا بمیرم/ تو حرم تو... حسین ثارلله... اباعبدالله... عباس با بچه‌ها سرود تمرین می‌کند: -بسیجیان حیدریم/ فداییان رهبریم... علی از گروه سرود بچه‌های مسجد عکس می‌گیرد. عباس را بچه‌ها در میان گرفته‌اند و از سر و کولش بالا می‌روند. عباس می‌خندد، شیرین، مثل شیرینی‌های نیمه شعبان. علی پوسترها را به دیوار می‌چسباند. دستی روی عکس آقا می‌کشد و صورت ماه‌شان را می‌بوسد. عباس میانداری می‌کند: -اناالعباس واویلا حسین تنهاست واویلا... علی مجلس شب تاسوعا را گرم می‌کند: -ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد/ علمدار نیامد، علمدار نیامد! عباس همراه بقیه بچه‌ها دم می‌گیرد: - حسین... حسین... حسین... حسین... صدایشان هزاربار به پرچم‌ها و گل‌دسته‌های مسجد می‌خورد و پژواک می‌شود: -حسین... حسین... حسین... حسین... حسین... سرم تیر می‌کشد، با دست می‌گیرمش، بازهم تیر می‌کشد. دستم به باندی که روی سرم بسته‌اند می‌خورد. اخم‌هایم درهم می‌رود. احمد دستانم را می‌گیرد: -سید چرا نگفتی سرت شکسته؟ -علی کجاست؟ -هنوز تو اتاق عمله! -عباس کجاست؟ -نمی‌دونم! -به خانواده علی گفتین؟ -هنوز نه! -اون پسره... اون کجاست؟ -مفتش شدی سید؟ روی تخت کنارته! چه ضعفی کرده بنده خدا! توام ضعف کردیا... یهو افتادی! می‌نشینم. سرم دوباره تیر می‌کشد. پسرک هم روی تخت نشسته، با دست‌بند، لرزان و پریشان. چشمش که به من می‌افتد، بیشتر می‌ترسد: - آقا غلط کردم! بخدا خر شدم اومدم دوتا شعار دادم تو خیابون... ما مال این حرفا نیسیم به جون امام! احمد دستش را بالا می‌گیرد: -جون امام رو وسط نکشا... عین آدم حرف بزن! -به پیر، به پیغمبر، من تروریست و منافق و اینا نیستم! هنوز اصلا هجده سالمم نشده... خرمون کردن... گفتن بیاین مقابل فساد قیام کنین... نمی‌دونستم دارم چه غلطی می‌کنم... شکر خوردم آقا... من طاقت کتک خوردن ندارم. عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم: -کی خواست تو رو کتک بزنه بچه؟ چندسالته؟ -شونزده... دو سه روز دیگه میرم تو هفده. -اسمت چیه؟ -امیرعلی! -کی زدت از پشت سر؟ -نمی‌دونم. فکر کنم همون مرد گندهه... افتادم زمین پام پیچ خورد. بعدش نفهمیدم چی شد اون دوست شما پرید جلو. احمد با اندوه زمزمه می‌کند: -علی... 🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) مرد گریه می‌کند، هق هق هم گریه می‌کند، حتی اگر مصطفی مغرور باشد. مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند، وقتی رفیقش را شهید کرده‌اند و حتی نمی‌تواند جنازه‌اش را ببیند و سر خاکش برود. اصلا مرد دوباره با حضور رفیقش در مردانگی‌اش شک کرده است. مدت زیادی با ما نبود، اما همه‌مان را سیاه‌پوش کرد. خوش به حال حسن که توانست ببیندش. مثل بچه‌های یتیم، ماتم زده و بی حال به اتاق علی می‌رویم، دور تختش. وقتی به‌هوش بیاید، اول از همه حال عباس را می‌پرسد. باید بگوییم رفته مسافرت. اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه می‌دانم! می‌گوییم عباس فعلا نیست! صدای گریه‌مان بیدارش نمی‌کند. من حرف‌های دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین می‌گفت توی کما رفته. به نظر من که حالش خوب است، فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش می‌کنند که این همه دم و دستگاه به علی وصل کرده‌اند. آنقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس می‌کند بخوابد. مثل بچه‌هایی که خواب خدا را می‌بینند. سیدحسین پیشانی شکسته‌اش را می‌بوسد. حسن با صدای گرفته می‌پرسد: -چرا نمیگی عباس کی بود؟ سیدحسین دست علی را می‌گیرد: - بین خودمون بمونه بچه‌ها. عباس یکی از بچه‌های (...) بود، اسمشم یه چیز دیگه بود. بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقه‌شون رو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر می‌کرد. قرار شد ما کمکش کنیم؛ چون اون شب همکاراش هم گیر بودن و نیرو کم بود. من و عباس باهم وارد دانشکده شدیم، اما اون رفت شاخه (...) و من یه قسمت دیگه. خیلی بچه باهوشی بود. توی سوریه هم یکی دوبار دیدمش. به این‌جا که می‌رسد، ساکت می‌شود و چندبار دست علی را نوازش می‌کند. احمد می‌پرسد: -تکلیف اون هیئته چی شد؟ نمی‌خوان اقدامی کنن؟ سیدحسین سر به زیر جواب می‌دهد: -دوستای عباس کارشون رو بلدن... دارن آروم آروم جمعشون می‌کنن. اون بهایی‌هام یا فرار کردن از کشور خارج شدن یا گرفتیم‌شون. دلم می‌خواهد مثل علی بگیرم بخوابم، یک دل سیر. به مرتضی و بچه‌های سرود چه بگوییم؟ این را بلند می‌پرسم. سیدحسین همچنان زمین را نگاه می‌کند و بغضش را می‌خورد. احمد می‌گوید: -کی تشیعش می‌کنن؟ بریم مراسمش... سیدحسین ناگاه سرش را بالا می‌آورد و طوری به احمد نگاه می‌کند که احمد تاب نیاورد و سر به زیر بیندازد. با دلخوری می‌گوید: -بچه‌های (...) نه تشیع دارن، نه مراسم..قبرشونم گمنامه، به اسم شهید دفن نمیشن! حسن می‌پرسد: -خانوادش می‌دونن؟ سیدحسین سر تکان می‌دهد: -هنوز نه... پدرش جانباز شصت و پنج درصده. چهارتا خواهر و برادر کوچیک‌تر از خودش داره... خدا صبرشون بده... سینه‌ام می‌سوزد. قلبم درد می‌کند. از اتاق بیرون می‌زنم، بوی مواد ضدعفونی بیمارستان حالم را بدتر می‌کند. از بیمارستان هم بیرون می‌زنم، کاش می‌شد از تهران هم بیرون بزنم. بروم کربلا، پیش عباس. همراهم زنگ می‌خورد، الهام است. رد تماس می‌زنم، باید ببینمش. باید ببینمش! 🇮🇷ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولید نوزاد از نژاد ژاپن و کره و اروپا در کارخانه تولید نوزاد با حداقل ۱۰۰ سال عمر و بالاترین هوش. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
براي به حداقل رساندن آسیب طلاق در فرزندمان چه كنيم؟ 🔹فرزندتان را وسيله انتقام از همسرتان نكنيد. 🔸با فرزندتان درد و دل نكنيد. 🔹تا جاي ممكن محيط، شرايط، دوستان كودك را تغيير ندهيد. او نباید حس ڪند زندگيش دگرگون خواهد شد. 🔸مدام به او ياداور شويد او مسئول اتفاقات نيست و كاري نميتوانست انجام دهد و فرزند خوبي است. 🔹به فرزندتان بگوييد كه ما هر دو تو را دوست داريم هرگز بدے همسرتان را به او نگوييد. 🔸از فرزندتان به عنوان جاسوس استفاده نكنيد. 🔹فرزندتان را جايگزين همسرتان نكنيد. 🔸زندگي او را با ورزش و دوست خوب پر كنيد. 🔹مقابل فرزندتان باهم جدال و بگو مگو نكنيد. 🔸با فرزندانتان اوقات خوشي را بگذاريد.نشان دهيد دنيا به اخر نرسيده.باهم شاد باشید. 🔹در حضورشان گريه و زاري و ناله نكنيد. چون كودك احساس ميكند جدايي پدر و مادر تقصير اوست ارتباطات عاطفي خود را محدود ميكند.براي همين دوستي خوب برايش پيدا كنيد و بگذاريد تا جاي امكان كنار دوستش باشد. 🔸به خاطر رابطه خوب با پدر يا مادرش (همسر سابق شما) به او احساس گناه ندهيد. هرگز در دل كودك اميد واهي كه پدر يا مادرش (همسر سابق شما) بر ميگردد را نكاريد. 🔹به طور مداوم به او اطمينان دهيد كه تا اخر عمر كنارش خواهيد ماند. 🔸يادتان باشد نصف بدن رواني فرزندتان پدر و نيمه ديگران مادر است. خاطر فرزندتان را از عشق دو طرف اسوده كنيد. هرگز دست و پاي فرزندتان را به خاطر دشمني با همسرتان قطع نكنيد. 🔻هرگز به فرزندتان نگوييد تو هم مثل بابات یا مامانت ميشي يا تو هم لنگه باباتي/مامانتی. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
اگر بچه کار زشتی انجام داد دعواش نکنید حرف زشت نزنید قهر نکنید چون میبینه نظر شما بهش جلب شده مجدد کارو تکرار میکنه فقط بهش توجه نکنید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ کلمه ی جادویی چشم می گویند که مگر ما خدمتکار هستیم که چشم بگوییم؟ خانم ها بدانند که چشم گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است. شما بخواهید شوهرتان را اسیر خودتان و دربند خانه و محبوب خودتان کنید و از چشم او نیفتید، استفاده از کلمۀ چشم است. از زبان شما بیرون می آید و شما را روی چشم شوهرتان می گذارد. این تعابیر شاعرانه نیست. تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است. هایی که درجلوی شوهرشان سینه سپر هستند و از شوهرشان تبعیت نمی کنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟ آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال می شود؟ آیا از گفتگو با آنها لذت می برند؟ با چشم گفتن جایگاه خانم ها پایین نمی آید بلکه من معتقد هستم که چشم گفتن به همسر بالا بردن جایگاه زن در خانه است. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🍀❤ 💫 ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﻗﻮﯾﺘﺮﯾﻦ ﺁﻫﻦ ﺭﺑﺎ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ... ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ،ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ،ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ، ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻟﺬﺕ ، ﻟﺬﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺷﺎﺩﯼ ، ﺷﺎﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺷﮑﺮ ﮔﺰﺍﺭﯼ ، ﻣﻮﺍﺭﺩ ﻗﺎﺑﻞ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ.. ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ،ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ، ﺛﺮﻭﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ : ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ "اﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﻮﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻌﻞ ﻣﺎ ﻧﺪﺍ ، ﺳﻮﯼ ﻣﺎ ﺁﯾﺪ ﻧﺪﺍﻫﺎ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ..." ﻭ ﺳﺨﻦ ﺁﺧﺮ: ﮐﺎئنات ﻫـﺮﮔـﺰ ﺑﻪ ﺍﮔــﺮ ﻭ ﺍﻣـﺎﻫــﺎ ﭘـﺎﺳﺦ ﻧـﻤﯽ ﺩﻫــﺪ! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑـﺎﯾــﺪ ﻫـﺎ ﺑـﺎﺷﯿـﺪ ، ﻧـﻪ ﺑﻨـﺪﻩ ﺷﺎﯾــﺪﻫــﺎ.. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻴﭻ ﺁﺩﻣﻲ ﻧﺸﻮ ﻭ ﺯﻳﺮ ﻭ ﺭﻭﺵﻧﮑﻦ ،ﺣﺘﻲ ﻋﺰﻳﺰﺗﺮﻳﻨﺖ ! ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻴﻞ ﺑﺰﻧﻲ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻳﻪ ﮐﺮﻡ ﺗﻮﺵﭘﻴﺪﺍ ﻣﻴﮑﻨﻲ پنج چیز است که نمی توان آنها را باز گرداند: 1. سنگ ................... پس از پرتاب شدن" 2. حرف ................... پس از گفتن" 3. موقعیت ............... پس از پایان یافتن" 4. زمان ................... پس از گذشتن" 5. دل ......................پس از شکستن" هرگز به کسی حسادت نکن بخاطر نعمتی که خدا به او داده ... زیرا تو نمیدانی خداوند چه چیزی را از او گرفته است ... و غمگین مباش وقتی خداوند چیزی را از تو گرفت ... زیرا تو نمی دانی خداوند چه چیزی را عوض آن به تو خواهد داد . *"همیشه شاکرباش"* کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
‌ 📚داستان کوتاه « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » هنوز صدایش در گوشم هست مادربزرگم را می‌گویم آن روز‌ها هنوز مدرسه نمی رفتم پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده تمام مسیر را برگشتم وجب به وجب را با بغض نگاه کردم نبود که نبود انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم چند بار مسیر را رفتم و‌ برگشتم از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم بغضم ترکید مادر گفت فدای سرت پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » از آن شب سال های زیادی می گذرد هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم‌ می زنم وجب به وجب می‌گردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم تا بگویم شما برای من هستید بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام من فقط لحظه ای شما را گم کردم اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ آقایون محترم. همسرتون رو در تصمیماتی که می گیرید دخیل کنید. مخصوصا موضوعاتی که به خانم یا دخترتون مربوط میشه. فرض کنید قصد دارید که یه چیزی برای خانم تون بخرید، میرید با برادرتون مشورت می کنید یا با مادر و خواهرتون ؟! طبیعی هستش که مادر بهتر می تونه نظر بده تا پدر . اصلا چرا راه دوری بریم ؟! اگه آقایی با همسرش مشکل داشته باشه ، این جا نظر آقایون رو می پرسه یا خانم ها رو ؟! می خواید از این طریق هم محبوب دل همسرتون بشید می تونید به موارد زیر عمل کنید : 1 - خودتون رو مالک جان اون ندونید . 2 - موقعی که نظری میدن ، تحقیرشون نکنید . 3 - در تصمیمات مهم نظر اونا رو هم بپرسید . 4 - اگه خواستید مسافرت یا مهمونی برید در مورد مقصد با اونا مشورت کنید . 5 - اگه بر خلاف نظر اونا عمل کردید و به بن بست رسیدید ، شجاعت معذرت خواهی کردن رو داشته باشید . 6 - ورزش کنید . چون یه مرد قوی هیکل مومن بهتر از یه مرد ضعیف الجثه مومن هستش . 7 - بهتره که در یه زمینه ای سر باشید تا خانم تون به شما افتخار کنه . 8 - هرگز از زور بازو برای به کرسی نشوندن حرفتون استفاده نکنید. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
اگر همسرت قهر کرده او را دریاب او را تنها نگذار بگذار بداند احساسش برایت اهمیت دارد همسرت چیزی ازدیگران کم ندارد، نگاه تو فرق داره. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
✍خانم های باسیاست خانم هایی هستن که شوهرشون بهشون اعتماد داره وخیلی قبولشون داره و این هم از اعتماد به نفسشون سرچشمه می گیره و همسرشون انقدر قبولشون داره که اصلا فکرشم نمی کنه که بخاد انها رو از دست بده 👈مثلا بعضی از خانم ها می ترسن که شوهرشون بره و بهشون خیانت کنه. ولی اگر زن خودش رو بهترین همسر دنیا برای شوهرش بدونه و واقعا وظایف همسر گونه اش رو خوب انجام بده؛ این حس مثبت و انرژی مثبت روش اثر میذاره و واقعا از دید شوهرش میشه بهترین همسر دنیا. 🛑البته حس بدون عمل فایده نداره و واقعا باید ببینین شوهرتون چه جور زنی دوست داره 🔹به هر چیزی فکر کنیم ، همون اتفاق به سر زندگیمون میاد مثبتی یا منفی 😉 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #چهل (مصطفی) مرد گریه می‌کند، هق هق هم گریه می‌کند، ح
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (الهام) پریشان است؛ بیشتر از همیشه. چشمان سرخ و صدای خش‌دارش حال درونش را نشان می‌دهد. مصطفی هم کمی از حسن ندارد، شاید کمی تودارتر باشد؛ اما حالشان شبیه برادر از دست داده‌هاست. دلیل این حالشان را هم می‌دانم و هم نمی‌دانم. به خاطر علی است شاید؛ اما علی که حالش بهتر است و درصد هوشیاری‌اش رو به افزایش؛ پس چرا اینطور شده‌اند؟ این حالشان به آتش‌فشان می‌ماند، به آتش زیر خاکستر. می‌دانم با کوچک‌ترین تحریکی می‌شکنند. سیدحسین هم بهم ریخته. مریم می‌گفت مصطفی گفته تا چهل روز آینده حرفی از عروسی نزنیم! کسی که نمرده و این‌ها اینطور بدحالند. شاید هم کسی مرده که ما نمی‌دانیم! صدای ذوالجناحش از کوچه می‌آید. جلوی آینه، بی هدف خودم را با روسری مشغول می‌کنم تا زنگ بزند و بیاید توی اتاقم. زنگ می‌زند و مثل همیشه، می‌آید توی اتاقم، اما نمی‌گوید شما زن‌ها چرا چسبیده‌اید به آینه؟ نمی‌خندد. سر به سرم نمی‌گذارد و چادرم را برنمی‌دارد ببرد به حیاط تا سرعتم بیشتر شود. فقط در دهانه در می‌ایستد و آرام می‌گوید: - زود بپوش بریم. شور و شوقی که بر صورتم نشسته بود، آنی می‌ریزد. من هم بی حال می‌شوم. زود می‌پوشم که برویم. من هم مثل قبل نمی‌خندم و بیشتر معطل نمی‌کنم. تمام مدتی که سوار ذولجناحیم تا برسیم به بهشت زهرا، هیچ نمی‌گوید و من هم سکوت می‌کنم. این بار نه هم‌پای من، که چندقدم جلوتر می‌رود. برای اینکه سر صحبت باز شود می‌گویم: -چرا سیاه پوشیدی؟ نکنه تو هم معتقدی رنگ عشقه؟ سرش پایین است، انگار اصلا به من گوش نمی‌کرده. لحظه‌ای به خودش می‌آید و به لبخند کم‌رنگی اکتفا می‌کند. بهم ریختگی‌اش مرا هم بهم ریخته. سابقه نداشت این طور شود. حتی اگر غمی هم بود، باهم غم‌دار می‌شدیم. اما حالا نمی‌دانم! این بار نه سر مزار هیچ شهیدی نمی‌رویم، قدم می‌زنیم تا خود شهدای گمنام. من هم اصرار نمی‌کنم، می‌دانم حالش بد است. مادر می‌گفت وقتی مردت گرفته است، فقط سکوت می‌کند. مثل ما زن‌ها که گریه می‌کنیم، مردها سکوت‌شان یعنی اشک. می‌گفت برعکس ما زن‌ها که محتاج درد و دل می‌شویم، مردها دل‌شان نمی‌خواهد کسی درد دل‌شان را بداند. دل‌شان نمی‌خواهد با کسی حرف بزنند. می‌گفت اینجور وقت‌ها، تو هم باید بدون هیچ حرفی، صدای سکوتش را گوش کنی. نباید سر به سرش بگذاری. حتی نباید سعی کنی خوشحالش کنی! نزدیک شهدای گمنام می‌ایستد، جلوتر نمی‌رود. می‌ایستم پشت سرش، شاید اصلا باید کمی تنهایش بگذارم تا خلوت کند. داخل قطعه نمی‌رود، روی نیمکتی می‌نشیند. ناچار می‌نشینم. خسته شده‌ام از سکوتش. مصطفی چندان هم پرحرف و شلوغ نیست، سکوت و نگاه نافذش را دوست دارم، اما نه این سکوت چندروزه‌اش را. نه این نگاه ماتم زده‌اش را. خیره است به نقطه ای نامعلوم، چیزی زمزمه می‌کند. بغض راه گلویم را می‌بندد، نمی‌دانم چرا. حتما من هم مثل او شده‌ام. غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) دومین باری است که می‌بینمش. بین جمعیت، نه! کنار دکل پرچم ایران ایستاده و می‌خندد، به شیرینی تمام قندها و شکلات‌های دنیا. عجیب است که در این سرمای دی ماه، فقط یک لایه پیراهن پوشیده؛ اما صورتش گل نینداخته و پیداست سردش نیست. مردم از کنارش رد می‌شوند و انگار نمی‌بینندش. خنده‌اش، لب‌های من را هم باز می‌کند. پس سیدحسین اشتباه می‌گفت، عباس از من هم سالم‌تر است! پریروز هم در قطعه شهدای گمنام دیدمش. می‌خندید و از کنار لب‌هایش حبه حبه قند می‌ریخت. من دنبالش می‌گشتم، او آمد. رفیق بامعرفتی است! فهمیدم جای درستی دنبالش گشته‌ام، قطعه شهدای گمنام. دمش گرم که نگذاشت آرزو به دل دیدن دوباره‌اش بمانم. رفیق، ناگفته حرف‌های رفیق را می‌فهمد. فهمید خرابم، آمد دیدنم. یکی نیست به این مومن بگوید مگر مصطفی درب و داغون هم دیدن دارد؟ برو خدمت مولا، عشق و حالت را بکن! الهام از رفتار دیروزم دلخور بود، قرار شد با خانم‌های مسجد بیاید. حق هم دارد دلخور باشد. نمی‌داند ماجرای عباس را. کاش می‌شد همه بدانند؛ اما عباس اهل راز بود، همه چیزش راز بود؛ از جمله جنگیدنش. نمی‌دانم غصه بخورم بخاطر مظلومیتش در زمین، یا به شهرتش در آسمان غبطه بخورم. الهام دلخور شده و حق هم دارد. نمی‌داند داغ‌دار شده‌ام. باید از دلش دربیاورم. شاید هم به الهام گفتم. آخر او قواعد عالم را برهم زده! او از آن زن‌ها نیست که نخود در دهان‌شان نخیسد! برایش می‌گویم، شاید این بداخلاقی‌هایم را ببخشد. از پریروز تا الان، یک کلمه حرف نزده. انگار غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد. بچه‌ها را نگاه می‌کنم که عقب نیفتاده باشند. سیدحسین و حسن و احمد هم سیاه پوشیده‌اند. انگار تشییع عباس است. جای علی خالی! اگر او بود، شعار می‌داد و پشت سرش تکرار می‌کردیم. نمی‌دانیم خوشحال باشیم یا غمگین؟ داغ برادر سخت است و داغ رفیق سخت‌تر. آخر برادرها را نسب کنار هم می‌گذارد، اما رفاقت، سببش مودت است. برای اینکه امروز مردم‌مان دوباره پایداریشان را به رخ دنیا بکشند، 🇮🇷یک رفیق از دست داده‌ایم 🇮🇷و رفیقی دیگر بلاتکلیف است بین ماندن و رفتن. این به رخ کشیدن، این تجدید عهد، این سرافرازی بعد از فتنه، جشن گرفتن هم دارد. اگر آقایمان شاد است، ما هم شادیم. آقا خوب باشند ما هم خوبیم؛ فقط کمی قلبمان... آخ! سامیار هم آمده، با رفقایش. پرچم ایران روی صورتشان کشیده‌اند. خود سامیار هم پرچم را روی دوشش انداخته. برای جواب به همه کسانی که فکر می‌کنند جوان ایرانی دیگر قلبش برای انقلاب نمی‌تپد. حتی سعید هم آمده، می‌گوید شاید بعضی مسئولین را قبول نداشته باشد، اما ایرانش را دوست دارد. سامیار با امیرعلی هم رفیق شده و امیرعلی هم همراه‌شان است. فقط جای علی خالی ست؛ بالاخره باید یکی باشد که با جذبه‌اش، این جوان‌ها را سامان بدهد. عکس آقا را بالاتر می‌گیرم که تمام دوربین‌های دنیا ببینند. عباس هم از آن بالا می‌بیند. راستی عباس کجا رفت؟ غیبش زد! چشم می‌گردانم بین مردم، نیست. حتما پیش حضرت مادر برگشته. نوجوان‌های مسجد سرودشان را می‌خوانند؛ اما عباس نیست که رهبری‌شان کند. -ما در غلاف صبر/ پنهان چو آتشیم/ لب تر کند ولی/ شمشیر می‌کشیم... 🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (حسن) -وقتی طوفان شن میاد، اولین کاری که می‌کنید اینه که با یه پارچه‌ای چیزی جلوی دهن و بینی‌تون رو بگیرید. درسته که می‌خواید نفس بکشید و به اکسیژن نیاز دارین، ولی غیر اکسیژن یه عالمه گرد و غبار اضافه هم توی هوا هست که براتون مضره! پس باید هوایی که نفس می‌کشید رو فیلتر کنید و فقط نیازتون رو ازش بگیرید. الانم شرایط همین‌طوره! فضای مجازی پره از اطلاعات، ولی شما به همش نیاز ندارید. اما چون فیلتری برای جداکردن خوب و بد و درست و غلط ندارید، همه اطلاعات یه جا وارد مغزتون میشه! احمد پارازیت می‌اندازد: -خب اینکه خوبه! پرفسور می‌شیم همه‌مون! مرتضی پس کله احمد می‌زند: -الان تو خیلی پرفسور شدی؟ سیدحسین به لبخند کم‌رنگی اکتفا می‌کند. اصلا انگار بعد از عباس، خنده‌های سیدحسین هم پژمرده. انگار عباس خنده را هم با خودش برد، نمی‌دانم! شاید اگر علی حالش بهتر شود، سیدحسین بازهم ما را به خنده‌های نمکینش مهمان کند. صدا صاف می‌کند و ادامه می‌دهد: - دیگه اونجا تفکیک خوب و بد خیلی سخته! مغز شما که وقت نداره بشینه از بین یه کوه اطلاعات، درست و غلط رو جدا کنه! همش رو باهم میده پایین! چون نظارت درستی روی تلگرام و اینستاگرام نیست و فضاش دست ما نیست، دشمن خیلی راحت یه عالمه اطلاعات مضر رو می‌ریزه اون‌جا؛ حالا دوتا پست مذهبی و انقلابی‌ام به جایی برنمی‌خوره. بعدم همش رو خالی می‌کنه توی مغز شما، این یکی از انبوه دلایلیه که معتقدیم تلگرام و اینستا باید فیلتر شه. این که بالاخره مسئولین لطف کردن و تلگرام رو زدن فیلتر کردن، شاید به ظاهر اون اوایل یه ذره مردم رو اذیت کنه، چون با محیط کاربری تلگرام مانوسن، ولی در عوض می‌تونه تا حد زیادی آرامش اذهان عمومی رو بیشتر کنه. چون دیگه همش از اینور و اونور خبرای راست و دروغ نمی‌شنون. اگه دقت کنید، بعد از فیلترینگ اغتشاشات هم خوابید. چون دقیقا اون فریب خورده‌هایی که آشوب می‌کردن، از تلگرام خط می‌گرفتن و تحریک می‌شدن. با این جمله، امیرعلی سر به زیر می‌اندازد و آه می‌کشد. سیدحسین نگاهش نمی‌کند که شرمنده نشود. سامیار می‌پرسد: -مگه نمی‌گید اینایی که اغتشاش کردن خیلی‌هاشون جاسوس بودن؟ دیگه تحریک نمی‌خواد! ماموریت داشته بیاد بزنه بشکنه بره! صدای سامیار از خشم می‌لرزد. با علی خیلی رفیق شده بود، این روزها یک پایش بیمارستان است و پای دیگرش مسجد. می‌توانم لرزش اشک را در چشمان مصطفی ببینم. می‌دانم سیدحسین بهتر از مصطفی نیست؛ اما در خودش می‌ریزد که بچه‌ها حال بدش را نبینند: - نه، همشونم اینجوری نبودن. خیلیا جوونا و نوجوونای پاکی بودن که گول خورده بودن. تاحالا تشنه‌ت شده؟ انقدر تشنه که حاضر بشی همه چیزت رو بدی تا آب بهت بدن؟ بجای سامیار، سعید جواب می‌دهد: - آره، ماه رمضونا کامل تبخیر می‌شیم! سامیار به سعید چشم غره می‌رود. سیدحسین می‌گوید: -تو اون شرایط هرکی بگه بهت آب میده، قبولش می‌کنی! حتی اگه آب گل آلود و تلخ بهت بدن. آدم کلا همینطوره، مخصوصا از نوع جوون؛ تشنه حقیقته. حالا اگه حقیقت اصلی رو بهش نشون ندن و راست و دروغ رو برعکس جلوه بدن، همون دروغ رو به جای حقیقت قبول می‌کنه. به اون جوونام حقیقت نظام و انقلاب رو اشتباه و دروغ نشون داده بودن، باورتون نمیشه بعضی از شبهات کانالای ضدانقلاب رو که آدم می‌بینه، خنده‌ش می‌گیره؛ اما وقتی جوونای ما اون شبهه رو می‌بینن، چون آگاهی ندارن و با انبوه اطلاعات مواجهن، سریع بدون فکر قبولش می‌کنن. مثلا میان عکس یه ویلا رو نشون میدن، زیرش می‌نویسن این مال پسر فلان سردار سپاه یا فلان روحانی یا فلان مسئوله! آخه با کدوم سند و مدرک؟ یه عکس خشک و خالی ویلا که نشد مدرک درست و حسابی! تازه این بهترین حالتشه که از فتوشاپ استفاده نکنن. نوجوون هم طبیعتش هیجانی و احساسی عمل کردنه. با کوچک‌ترین تحریک، میره آشوب می‌کنه! حال امیرعلی خوش نیست. بلند می‌شود و می‌رود. سیدحسین با نگاه امیر را بدرقه می‌کند؛ اما به جلسه ادامه می‌دهد تا کسی متوجه او نشود. خود سیدحسین میگفت این که امیر دنبال ری استارتی ها رفته، تقصیر هیچکس نیست جز ما. تقصیر ماست که حقیقت را به جوانان‌مان نگفته‌ایم و با این کار عملا به سمت بیراهه هل‌شان داده‌ایم. 🇮🇷ادامه دارد
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مریم) -این خودش یه تناقضه! علی محمد باب (پایه گذار فرقه ضاله بهاییت) اول ادعای مهدویت می‌کنه، بعد ادعای خدایی! مسخره نیست؟یکی از دلایل این ادعا هم خط خوش بوده! تازه جالبه که بعد نُه سال، پیرو و مرید هم پیدا می‌کنه! ناگاه از دهانم می‌پرد که: - اینا دیگه کی بودن! فاطمه نیم نگاه و لبخندی تحویلم می‌دهد. مکث چندثانیه‌ای‌اش، به یکی از بچه‌ها فرصت سوال پرسیدن می‌دهد: - کسی کاری به کارش نداشت که این راحت بیاد حرف مفت بزنه؟ لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند: - چرا! خدا امیرکبیر رو رحمت کنه، دستور داد باب رو اعدام کنن. اما این باعث نشد فتنه‌ها کامل بخوابه! میرزا حسینعلی نوری که از پیروانش بوده، بعد اعدام باب ادعای «من یظهر اللهی» می‌کنه و میگه باب مبشر ظهور من بوده و مهدی موعود منم و اسم خودش رو می‌ذاره بهاءالله. از اون‌جا به بعد به پیروانش میگن بهایی. بعدم پسرش عبدالبهاء جانشینش میشه و بعدم شوقی افندی نوه دختری عبدالبهاء. البته الان اداره امور بهایی‌ها به عهده نُه نفره در بیت العدله که بهاییا معتقدن این عده ملهم به الهامات غیبیه هستن و معصومن و هر دستوری که ازشون صادر بشه از طرف خداست و باید اطاعت کرد! حالا این بیت العدل کجاست؟ کسی می‌دونه؟ نگاهی به بچه‌ها می‌اندازد و چندلحظه بعد می‌گوید: -بذارید کامل‌تر بپرسم... می‌دونید قبله بهایی‌ها کجاست؟ بازهم با چشمانش میان دخترها دنبال پاسخ می‌گردد. الهام با سینی شربت سرمی‌رسد و خطاب به فاطمه می‌گوید: -خانم اجازه ما بگیم؟ فاطمه می‌خندد: -بگو ببینم! -اسراییل! فاطمه بلندتر جواب الهام را تکرار می‌کند: -بعله! هم بیت العدل هم قبله بهایی‌ها، اسراییله! آه از نهاد بچه‌ها بلند می‌شود. چهره‌های بهت زده و متعجب‌شان دیدنی است! فاطمه با لبخندی از الهام تشکر می‌کند. مبینا که از نوجوان‌های شلوغ مسجد است می‌گوید: -آخه جا قحط بود؟ چرا اسراییل؟ فاطمه از سوال مبینا خوشش آمده و پاسخ می‌دهد: -خب چون بهاء توی اسراییل مرد و قبرش اونجاست. یه وقتایی ادعای خدایی می‌کرد و می‌گفت باید به طرف من نماز بخونید. الانم قبله‌شون سمت بهاء هست! یکی از بچه‌ها که متوجه نمی‌شوم کیست ناگاه می‌گوید: - وا چه مسخره! اول ادعای پیامبری بعد خدایی؟ زینب می‌پرسد: - وقتی بهاء زنده بود چطور به طرفش نماز می‌خوندن؟! فاطمه با نیش‌خندی جواب می‌دهد: -اینم جزو سوالاییه که هیچوقت بهش جواب ندادن! که چطور میشه رو به آدم زنده نماز خوند؟ یا اصلا خودش چطور نماز می‌خونده؟! بعدشم ادعای خدایی داشت ولی توی بعضی نوشته‌هاش از خدا کمک می‌خواست! وقتی هم ازش می‌پرسیدن که چرا تناقض گویی می‌کنی، می‌گفت شما نمی‌فهمین! ظاهر من باطنم رو صدا می‌زنه، باطنم ظاهرم رو! در چهره همه بچه‌ها می‌شود جمله «این بشر دیوانه بوده» را خواند. می‌پرسم: -خب اونوقت رابطه بابیت و بهاییت چجوریه؟ فاطمه سوالم را می‌پسندد: -نکته خوبی بود... بچه‌ها می‌دونید که بابیت و بهاییت جدا از هم هستن و بهاء گفت تمام تعالیم باب رو به دریا بریزن. حالا باید پرسید اگه باب اومد که فقط بهاء رو بشارت بده، پس چطور انبوهی از تعالیم با خودش آورد که به هیچ کدوم هم عمل نشد؟ چون قبل از اجرایی شدن‌شون باب اعدام شد و بهاء بعد باب تعالیم جدیدی آورد و تمام تعالیم باب رو تو دریا ریخت! البته بعضی اسناد و متون از باب وجود داره که نشون میده باب اختلال عقلی داشته! اینا هم در دسترس همه بهائیا نیست، مگه این که کسی اهل تحقیق باشه و اونا رو پیدا کنه و به فارسی ترجمه کنه؛ تازه می‌بینه که متوجه معنی متن نمیشه! مبینا می‌پرسد: -یعنی تعالیم باب قابل ترجمه نیس؟ 🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مریم) -اصلاً صرف و نحو درست و حسابی نداره! وقتی هم ازش پرسیدن چرا تو نوشته‌هات حتی قواعد ابتدایی رو رعایت نمی‌کنی، جواب داده بود که صرف و نحو رو من ابداع می‌کنم و این صرف و نحو موجود اشتباهه و من کارم درسته! یا احکام عجیب و غریبی که از خودش درآورده، مثلا این که اگه زنی از همسرش بچه‌دار نشه، می‌تونه از یه مرد دیگه بچه‌دار بشه و احکام چندش آور دیگه‌ای که باب آورد، یا این که میگه همه کتابا غیر از کتاب باب باید سوزونده بشه یا همه اماکن مذهبی حتی مسجد الحرام باید تخریب بشه و فقط ساختمان و آرامگاه خودش سالم بمونه! البته اینا هیچکدوم عملی نشد و قرارم نبود عملی بشه. الهام سینی خالی شربت را زمین می‌گذارد و می‌گوید: -بچه‌ها از فرقه‌ای که توی دامن صهیونیسم بزرگ بشه بیشتر از این انتظار نمیره! می‌دونید هرسال بیت العدل چقدر از بهاییا پول می‌گیره و چقدر پول سرازیر میشه توی اسراییل؟ یا سفر بهاییا به مقبره بهاء چقدر برای رژیم صهیونیستی منفعت مالی داره؟ حالا کارای سیاسی پشت پرده شون و فعالیت نحس‌شون جای خود دارد. زینب می‌پرسد: - مگه فعالیت سیاسی هم دارن؟ فاطمه با اندوه سر تکان می‌دهد: -چه جورم! توی بهاییت ظاهرا دخالت در‌ سیاست حرامه ولی دراصل، بهاییا از همون اول فعالیتای سیاسی به نفع استعمار داشتن. هم طرف روسیه بودن هم انگلیس. توی دوران پهلوی هم خیلی از وزرا بهایی بودن! بعد انقلابم به جای دفاع از کشورشون، دست روی دست گذاشتن و می‌گفتن این مسلمونا هرچی بمیرن کمه! چقدر آدم می‌تونه پست باشه؟ الانم غیر از فعالیتای ضدامنیتی، دارن شدیدا کار فرهنگی می‌کنن روی جوونامون و یه تشکیلات سازمان یافته و منظم دارن و یه لحظه رو هم از دست ندادن برای نفوذ و آتیش سوزوندن! بچه‌ها آه می‌کشند. فاطمه هم. زینب می‌پرسد: -خب مگه این ادعاهاشون احمقانه نیست؟ چرا بعضیا جذبشون میشن؟ -نیاز به معنویت! نگاهی بین جمع می‌چرخاند تا تشنگی بچه‌ها را ببیند. بعد ادامه می‌دهد: -اولین آدم روی زمین پیامبر بود. چون توی بشر نیاز به دین و خداپرستی یه چیز فطریه. بذارید یکم تخصصی‌تر صحبت کنیم. اگه دقت کنید، دوران باستان اقوام مختلف یه بتی رو، یا یه قدرت ماورایی رو می‌پرستیدن. چون نیاز داشتن به پرستش یه قدرت مطلق؛ چون بشر خودش رو ناقص می‌بینه و باید به خدا تکیه کنه. اما اونایی که خدای خودشونو نمی‌شناختن، اشتباهی همون بت رو می‌پرستیدن. اگه دقت کنین، الانم بشر همین‌طوره. چون خودش رو کامل نمی‌بینه به پول و شهرت و لذت و تکنولوژی و قدرت و... متوسل میشه و در واقع، اینا میشن بت بشر مدرن! از بعد رنسانس که اروپا کلا دین رو گذاشت کنار، اصالت رو دادن به علم تجربی و ریاضی و گفتن هرچی با حواس پنجگانه می‌بینم هست، ولی غیر اون نیست! مکتب‌هایی مثل مارکسیسم، کمونیسم، اومانیسم، لیبرالیسم و انبوه‌ایسم‌ها زیر سایه این عقیده به وجود اومد. ولی بعد مدتی، دیدن اکثر سردمدارای این مکاتب و عقیده یا آخر عمر خل و چل شدن یا خودکشی کردن. کم کم آمار افسردگی و فساد و خودکشی رفت بالا توی جامعه‌شون. چون وقتی به خدا و معاد ایمان نداشته باشی حتی به اخلاق هم پایبند نمی‌مونی و دلیلی نداره پایبند باشی. غربیا فهمیدن آدم به معنویت نیاز داره، به حس پرستش. گفتن باشه، ما می‌پذیریم ماوراء الطبیعه هم هست، متافیزیکم قبول داریم، اما خدا رو نه! اصلا برید برای خودتون عبادت کنید تا جیگرتون حال بیاد! ولی پای خدا رو به جامعه باز نکنید! این شد سکولاریسم. یا سعی کردن سر مردم رو با عرفان‌های کاذب گرم کنن. مثل ارتباط با جن و کائنات و یوگا و از این حرفا... ولی اینام نمی‌تونه فطرت بشر رو ارضاء کنه. شاید نهایتا مثل یه مسکن موضعی عمل کنه؛ ولی نهایتا آدم رو به قهقرا می‌بره. بهاییت هم از همین خلاء معنوی استفاده می‌کنه. کسی که بخواد هم آزاد باشه هم برای پاسخ به نیازش یه دینی داشته باشه میاد سمت بهاییت. چون توی بهاییت روابط زن و مرد و خیلی از گناهان آزاده. طرف فکر می‌کنه هم خدا رو داره، هم خرما رو. نگاهی به ساعتش می‌کند و بعد به الهام می‌گوید: - وقت اذان نزدیکه؟ الهام با لبخند سر تکان می‌دهد. فاطمه رو به بچه‌ها می‌کند: -پاشید ببینم! من رو گرفتید به حرف! اصلا چه معنی داره، دختر بعد مغرب بیرون باشه؟ 🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) سرش را گرفته بین دست‌هایش و گوشه‌ای از راهرو کز کرده. دلم برایش می‌سوزد. به چه زبانی بگویم تقصیر او نبوده؟ کنارش می‌نشینم. دل ندارد نگاهم کند، حق هم دارد. دست بر سر شانه‌اش می‌گذارم: -باور کن هیچکس تو رو مقصر نمی‌دونه! به جای اینکارا، براش دعا کن. چشمانش سرخ است. فقط نگاهم می‌کند؛ زیرچشمی. می‌دانم پشیمان است. شاید کمی عجیب باشد ولی واقعا دوستش دارم؛ نه تنها متنفر یا بی تفاوت نیستم، دوستش دارم. شاید بخاطر پاکی‌اش باشد، یا بخاطر پشیمانی‌اش. می‌خواهم تنهایش بگذارم که می‌گوید: -آقاسید. برمی‌گردم: -جانم؟ -چه کار کنم که خدا من رو ببخشه؟ چه کار کنم که کسی نگفت دارن سم به خوردم میدن؟ یه طوری جو می‌دادن، یه طوری پست می‌ذاشتن که انگار نظام داره ساقط میشه و اگه باهاشون همراه نشیم، عقب می‌مونیم! (این روش در فنون اقناع فن ارابه یا واگن نام دارد) می‌گفتن آریامهرشون داره برمی‌گرده، می‌گفتن آخوندا نمی‌ذارن ما آگاه بشیم، آزاد بشیم، رفاه داشته باشیم... دائم توی گوش‌مون می‌خوندن باید قیام کنیم... توی کانالاشون یاد می‌دادن چطور بسیجیا و پاسدارا رو محاصره کنیم و می‌گفتن هرکدوم‌شون رو که کشتین عکس و فیلمش رو بفرستیم براشون... یاد می‌دادن چطور جلوی گاردیا وایسیم... یه طوری القا می‌کردن که مامور نجات ایران ماییم و باید یه کاری بکنیم. دائم فیلم و عکس درباره فساد توی نظام و آخوندا... منم خیلیاش رو باز نمی‌کردم، زیرش رو می‌خوندم و بیشتر حس می‌کردم باید یه کاری بکنم! حس باحالی بود... انقدر مغزم رو پر می‌کردن که نمی‌فهمیدم دارم چه غلطی می‌کنم! وقتی علی جلوی چشمم افتاد زمین، تازه فهمیدم بسیجیا اون چیزی نیستن که بهمون نشون دادن! از یادآوری آن شب، کامم تلخ می‌شود و دهانم مزه خون می‌گیرد. می‌پرسم: -هیچوقت فکر کردی شاید اون به قول خودت مدارکی که نشونتون می‌دادن جعلی باشه؟ -یه طوری بود که آدم بهشون شک نمی‌کرد. یه لینک می‌دادن می‌گفتن منبعشه، یا آدرس فلان کتاب رو می‌دادن، منم حال نداشتم برم کتابه رو پیدا کنم و ببینم راست میگه یا نه؟ مثلا این رو ببین... همراهش را درمی‌آورد و فیلمی را نشانم می‌دهد. مردی با لهجه‌ای خاص در کتاب‌خانه آستان قدس فیلم گرفته و کتابی عربی را مقابل دوربین می‌گذارد؛ کتابی درباره خاطرات یکی از طلاب با امام خمینی(ره)، در سال‌های تبعید در عراق. او کتاب را باز می‌کند و از روی یکی از خاطرات می‌خواند. با این که از روی صفحه فیلم می‌گیرد، نوشته‌ها بخاطر کیفیت پایین تصویر تارند! چند کلمه از جملات عربی را می‌خواند و بقیه را درحالی که دستش زیر نوشته‌هاست، ترجمه می‌کند. کلمات عربی را اشتباه ترجمه می‌کند. سعی دارد به امام تهمتی بزرگ بزند. چشمانم را روی نوشته‌ها ریز می‌کنم، ترجمه‌اش پر از اشکال است و اصلا موضوعی که مرد درباره‌اش حرف می‌زند با موضوع متن متفاوت است! انقدر تهمتی که به امام زده بزرگ و بی شرمانه است که ضربان قلبم را بالا می‌برد. سعی می‌کنم آرام باشم. فیلم را متوقف می‌کنم و با صدایی نسبتا بلند می‌گویم: -داره چرت میگه! خودشم می‌دونه داره اشتباه ترجمه می‌کنه! مگه توی دبیرستان عربی نخوندین؟ نمی‌فهمی ترجمه‌ش غلطه؟ تو امام خمینی رو می‌شناسی؟ اصلا امکان داره این وصله‌ها به آدمی بچسبه که دنیا رو تکون داده؟ شرمنده می‌گوید: -هیچکس به ما نگفت... فقط توی کتاب دین و زندگی چهار کلمه اصول دین خوندیم برای نمره، ولی هیچکس نیومد برامون بگه امام کی بود... چرا باور نکنم؟ انقدر حق به جانب می‌نویسن و ژست روشن‌فکری می‌گیرن که انگار اگه قبول نکنی، احمقی! 🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (حسن) شانه‌هایش می‌لرزد. صدایش را سخت می‌شنوم. حتما حضورم را متوجه نشده که بازهم درد و دل می‌کند: -اولین بارم که نیس رفیقم جلوی چشمم شهید بشه... اولین بارم نیست با دست خودم جنازه رفیقم رو بردارم بذارم توی ماشین... اولین بارم نیست! می‌دونی دلم از کجا خونه؟ از اینکه توی سوریه کسی حریفت نشد، توی ترکیه و افغانستان یه تار مو ازت کم نشد. تا خود قلب تکفیریا می‌رفتی و هیچیت نمی‌شد؛ ولی تو همین تهران، وسط تهران، اونطوری اربا اربات کردن. دلم از این می‌سوزه... از این می‌سوزه که خونت باید توی جوب کنار خیابون بریزه... باید جنازه‌ت رو از توی جوب دربیارم و به جای این که روی دست مردم تشییع بشی و همه جا برات پوستر و بنر بزنن و عکست بره توی همه سایتا و کانالا، یه جایی که منم نمی‌دونم کجاست دفنت کنن و آب توی دل مردمی که جلوی درِ خونه‌شون شهید شدی تکون نخوره. اصلا احدی نفهمید شهید شدی... می‌دونم که الان اون دنیا داری چه عشق و حالی می‌کنی؛ ولی یه فکری به حال دل مام بکن! صدایش هربار در گلو می‌شکند. دوست ندارم گریه سیدحسین را ببینم. نشسته کنار مزار شهید گمنام و با عباس حرف می‌زند. مصطفی هم کمی آن سوتر نشسته ، و به روبه‌رویش خیره است. انگار اشک‌هایش خشک شده. کاش درد و دل‌های سیدحسین را می‌نشیند. در این سرما، از حرف‌هایش آتش گرفته‌ام. شفای علی را بین حرفهایش می‌خواهد. گفتم علی، سوختم...! تنها چیزی که توانست درد سینه‌مان را آرام کند، بیست و دوم بهمن بود و دیدن در منزل شهید ارمنی.😍😭وقتی دیدیم مردم مثل همیشه آمدند برای انقلاب،خیال‌مان تخت شد و برای آینده قشنگش نقشه کشیدیم. وقتی دیدیم آرامند، آرام شدیم. چقدر خوب بود اگر آقا به ما هم میوه می‌دادند، آن وقت ما هم مثل مادر آن شهید ارمنی هیچوقت مریض نمی‌شدیم. چقدر دلم می‌خواست دست آقا را بگیرم توی دستم و بی خیال همه دنیا بشوم. اما دست آقا توی دست آن پدر شهید، من را هم آرام کرد. همه را آرام کرد. سیدحسین دستی به صورتش می‌کشد و بلند می‌شود. خاک‌های لباسش را نمی‌تکاند و بالای سر مصطفی می‌رود. به اشاره و لبخندی، مصطفی را بلند می‌کند از روی زمین تا به مسجد برویم، شب اول دهه فاطمیه. خانواده علی نذر کرده‌اند بانی مراسم امسال باشند برای شفای پسرشان. همه می‌دانند تمام دنیا را که بگردی، آخر دوباره به سرچشمه خیرات می‌رسی. به مادر خوبی‌ها می‌رسی. دست به دامان آخرین بازمانده خدا در زمین هم که بشوی، مادرش را نشان می‌دهد. مسجد دوباره حال محرم گرفته است. پرچم‌های سیاه، بوی اسپند، صدای مداحی. مجلس مادر است اما دلم روضه علی اکبر می‌خواهد، با صدای علی. به خودم که می‌آیم، به سینه‌زنی ایستاده‌ایم. مجلس دارد تمام می‌شود و سیدحسین و مصطفی ایستاده‌اند به بدرقه بچه‌ها. صاحب عزا آن‌هایند و من هم به عنوان طفیلی کنارشان می‌ایستم. همراه سیدحسین زنگ می‌خورد: -هنوز تموم نشده؟ تیراندازی؟ باشه باشه الان میاییم، اومدیم. 🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (اخر) (حسن) به مصطفی که متعجب نگاهش می‌کند، می‌گوید: - بدو! پاسداران هنوز شلوغه نیرو می‌خوان... -مگه هنوز جمع‌شون نکردن؟ -نه... داره بدترم میشه. اون‌جا هم مثل انقلاب نیست؛ دقیقا منطقه مسکونیه. دارن می‌ریزن توی خونه‌های مردم. مصطفی می‌رود که ذوالجناحش را آماده کند. این ذولجناح هم شده مثل ذولجناح تابلوی عصر عاشورا! یا رنگش ریخته، یا تو رفته. چراغش هم شکسته. مثل بچه‌ها به سیدحسین می‌گویم: - میشه منم بیام؟ طوری نگاه می‌کند که دلم می‌ریزد و جوابم را می‌گیرم: -نه! تو برو پیش علی، یه سر بهش بزن. -چرا من نیام؟ جواب نمی‌دهد و می‌رود. با حسرت خیره‌ام به سیدحسین و مصطفی که دور می‌شوند. تا بیمارستان، با بغضی نفس‌گیر دست به گریبانم. دلواپس علی‌ها و عباس‌هایی هستم که در پاسداران، با دراویش درگیرند. صدای کف و سوت و شعار آنقدر در ذهنم می‌پیچد که گوش‌هایم سوت بکشد. پدر و مادر علی هم بیمارستانند. مادرش مفاتیح به دست نشسته و پدرش تسبیح می‌گرداند. مثل همیشه، آرام روی تخت خوابیده. اگر می‌دانست در گلستان هفتم چه خبر است، بلند می‌شد و تا خود پاسداران می‌دوید. همان بهتر که نمی‌داند! حداقل خیال‌مان راحت است که دیگر کسی با چاقو پهلویش را نمی‌درد و به بازویش تیر نمی‌زند. گفتم پهلو و بازو، سوختم! کاش بلند شود و کمی باهم حرف بزنیم. آرام در گوشش زمزمه می‌کنم: -علی، چرا خوابیدی پسر؟ توی خیابون پاسداران یه مشت درویش داعش مسلک افتادن به جون نیروی انتظامی... نمی‌خوای پاشی؟ برات مهم نیست که بریزن خونه زندگی مردم رو بهم بریزن؟ برات مهم نیس دارن با چاقو و قمه و تفنگ برای پلیس خط و نشون می‌کشن؟ نمی‌دانم چرا این‌ها را گفتم. نباید بفهمد، نگران می‌شود. از اتاقش می‌زنم بیرون، دل ماندن در بیمارستان را ندارم. بی قرارم، کاش من را هم با خودشان می‌بردند. سیدحسین و مصطفی را می‌گویم. راستی الان کجا هستند؟ دستم می‌رود که سیدحسین را بگیرم، نه! نمی‌تواند که جواب بدهد...! زیارت‌نامه حضرت زهرا(س) می‌خوانم؛ به نیابت از عباس، به نیت شفای علی. نفهمیدم کی این اشک‌های شور و گرم روی صورتم غلطیدند؛ بی اجازه و هماهنگی! دلم تاب نمی‌آورد؛ اخبار را چک می‌کنم. نیم ساعتی تا اذان صبح مانده. باورم نمی‌شود! کی سحر شد؟ چشمانم تازه یادشان می‌آید نخوابیده‌اند، با نور گوشی شروع به سوختن میکنند. خطوط را به سختی می‌خوانم: -شهادت یک بسیجی و سه نفر از نیروهای پلیس به دست دراویش.... چشمانم بیشتر می‌سوزند. به پلک‌هایم التماس می‌کنم روی هم نیفتند. مادر و پدر علی پرستارها را صدا می‌زنند، صدایشان را گنگ می‌شنوم. چشمانم کلمات را یکی درمیان می‌خواند: - آتش... سلاح گرم... قمه... خانه های مردم... اتوبوس... نیروی انتظامی... پرستارها به سمت تخت علی می‌دوند. دوباره به کلماتی که تار و واضح می‌شوند نگاه می‌کنم: - بسیجی... اتوبوس... زیر گرفتن... پدر علی همان‌جا سجده می‌کند، اشک ریزان. صدایی با شوق می‌گوید: -یا فاطمه زهرا(س). بسیجی، تیراندازی، سلاح گرم و سرد، اتوبوس...! به گمانم صدای مادر علی است که می‌گوید: -یا فاطمه زهرا(س). والعاقبه للمتقین این ناچیز، تقدیم به شهید محمدحسین حدادیان و شهید سجاد شاهسنایی، شهدای مظلوم امنیت...🤲🇮🇷 یا زهرا ؛ تابستان 97 "پایان" کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g