🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۲
رخش عجولانه رو به سمت شهر میتاخت، راهی که هر سوار تیزرو در دوساعت طی میکرد، این اسب اصیل ایرانی ،یک ساعته می پیمود تا سوارش را به مقصد برساند.
سواد شهر از دور نمایان شد ، سهراب به رسم همیشه ، افسار رخش را کج کرد و به طرف چشمه ای جوشان که در همان نزدیکی بود ،تاخت.
کنار چشمه از اسب پیاده شد، رخش را رها کرد تا کام خشکش را از آبی گورا سیراب کند و سپس از چمن های کنار چشمه ،یک دل سیر نوش جان کند.رخش پوزه اش را از آب بیرون کشید و سرش را تکانی داد که با این تکان قطرات آب خنکی که بر پوزه اش نشسته بود. را به اطراف پراند.
سهراب دستی به پهلوی رخش زد و گفت :
_برو رفیق راه ، برو در این مرغزار سرسبز خوش باش ، تا من هم آماده ی رفتن به شهر شوم.
رخش که انگار زبان این سوار دیرینش را خوب می فهمید ، شیهه ای کشید و به طرف درختی در همان نزدیکی رفت.
سهراب دستار سرش را که حکم نقاب صورت او را داشت ، از چهره برداشت.روی زانو نشست و میخواست صورت به آبی گوارا و خنک بگذارد و گلویی تازه کند که با دیدن چهره ی عرق ریزان داخل آینه ی آب، خیره در چشمان مشکی درشت و ابروهایکشیده سیاه و مردانه اش شد ، صورت گندمگون سهراب ، خسته تر از همیشه به نظرش می آمد.
سهراب چهره ی خودش را در آب نظاره می کرد ،زیر لب با خود گفت :
_آخر توکیستی؟ اینجا چه می کنی؟ همیشه احساس می کنم، متعلق به اینجا نیستی، راهزنی شغل تو نباید می بود....اما تو راهزنی و عمری نان دزدی و غارت خوردهای... اما باید فکری دیگر کرد...فکرش را که کرده ام....راهش را یافته ام...فقط نباید مردد شوم همین....
و با زدن این حرف، دستش را داخل آب خنک چشمه فرو برد و آینه ی زلال آب را در هم شکست و مشتی آب به سر و صورتش زد.
لباس سیاه راهزنی را از تن بیرون آورد و شمشیر تیز و برانش را که همچون جانش دوست میداشت در پارچهای پیچید و داخل خورجین رخش گذاشت.افسار رخش را به دست گرفت و همانطور که او را نوازش میکرد گفت :
_بس است دیگر...نزدیک غروب است ، تا شهر راهی نمانده ، بتاز که اصطبل راحت و علف تازه در انتظارت است
و همزمان با زدن این حرف ، سوار بر رخش شد....دم دم های غروب بود و دود آتش
اجاق خانه ها بر هوا میرفت...
سهراب همانطور که آرام آرام اسب را هدایت میکرد ،قدم به شهر گذاشت.مردم شهر در شور و زندگی هر روزه بودند و چون نزدیک غروب بود ، هر کس بی توجه به دیگری ،دنبال کار خودش بود تا شب نشده خود را به خانه اش برساند.
رخش خرامان خرامان جلو میرفت و صدای تق تق سم رخش بر روی سنگ فرش کوچهها، آهنگی بود که سهراب دوست داشت و در حین رفتن ، از زیر چشم همه جا را میپایید .بالاخره در انتهای کوچه ای بن بست ، جلوی درب چوبی بزرگی ، رخش ایستاد.
سهراب از اسب به زیر آمد و همانطور که کوبه ی در را محکم میزد، با خود فکر می کرد:
_براستی به مخیله ی هیچ کس نمیرسد که اینجا خانه ی کریم افلیج ، سر کرده ی گروه راهزنانی ست که سالها در کوه و کمر اطراف کمین میکردند و اموال مردم را به تاراج می بردند و حال همان مردم با دیده ی ترحم به پیرمردی نگاه می کردند که هر روز عصا زنان به میدان شهر میرفت، تا با گفتگویی روزش را به شب برساند و مردم بدون اینکه بدانند او کیست ، دل به خاطرات هیجان انگیزش میدادند و او و داستانهایش را دوست داشتند.
صدای کشیده شدن پای کریم و پشت سرش باز شدن درب خانه ، سهراب را از عالم فکر و خیال به حال کشانید.
کریم در چهارچوب درب قرار گرفت ،سهراب سلامی کرد و مانند همیشه می خواست از کنار او بگذرد که با صدای نازک زنانه ای که از پشت سرش بلند شد ، متوجه زنی در کنارش شد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳
سهراب بیآنکه جوابی به لبخند کریم بدهد، افسار اسب را از دست راست به دست دیگرش داد و روی پاشنه ی پا به عقب برگشت.... درست در یک قدمیاش ، دختری جوان که روبنده اش را بالا داده بود و صورتش از شرم گل انداخته بود ،با لحن خجولانهای ، ظرف دستش را به طرف سهراب داد و گفت :
_س..س..سلام، حلوا درست کرده بودیم ، مادرم گفت یک ظرف هم برای شما بیاورم.
سهراب که از شنیدن نام حلوا دهنش آب افتاده بود ، لبخندی زد و گفت :
_دست شما درد نکند ،راضی به زحمت نبودیم .
دخترک با عجله، ظرف را به سمت سهراب داد و گفت :
_نوش جان ، بفرمایید، ظرف را بعدا میآیم و میگیرم
و با زدن این حرف ،روبنده اش را پایین انداخت و با شتاب به سمت خانه ای در آن طرف کوچه حرکت کرد...سهراب منتظر شد که آن دخترک زیبا به خانهاش برسد ،می خواست بفهمد این مرحمتی از جانب کدام همسایه اش است....پس از بسته شدن درب خانه ی روبه رو ، سهراب به سمت کریم برگشت.....کریم خود را داخل دالان تاریک کشید تا سهراب و رخش به راحتی بتوانند عبور کنند....سهراب همانطور که از دالان میگذشت و وارد حیاط بزرگ و خاکی، خانه میشد ، ظرف حلوا را به سمت کریم داد و رو به او ، گفت :
_خوب بگو پیرمرد ،اینبار چه داستانیسرهم کردی که این همسایه ی بیچاره به تو رحم کرده و حلوای مرحمتی برایت آورده؟
کریم ظرف حلوا را گرفت و همانطور که عصایش را زیر بغلش میزد و مقداری حلوا به دور انگشتش پیچید و به دهان برد. طعم شیرین حلوا ،لبخندی به روی لبش آورد و ملچ و ملوچ کنان گفت :
_نه اینبار اشتباه کردی، بی شک این دخترک نه به خاطر همسایگی و نه به خاطر قصههای من ،بلکه به خاطر پسر کریم است، محض روی گل سهراب عزیزم ، این حلوا را آورده تا بلکه بتواند دل پسرک مرا شکار کند ،آخر مگر میشود ،دختری این قامت رشید و رعنا و این هیبت مردانه و صورت زیبای سهراب را ببیند و دل از دست ندهد؟
سهراب کنار شاخه ی انگور که بر زمین پخش شده بود ، افسار رخش را رها کرد و همانطور که خورجین را از روی اسب برمیداشت ، رو به کریم نیشخندی زد و گفت :
_اولا من پسر تو نیستم ،پس اینقدر پسر پسر و پدر پدر ،به ناف من و خودت نبند، ثانیا دل بردن و شکار و عشق و...همه و همه خواب و خیال است ، حرف عبث و چرت و مفت است که سکهای پول سیاه هم نمی ارزد .
خورجین را روی ایوان خاکی جلوی اتاق گذاشت و دستی به شال کمرش برد و کیسهی سکه های غنیمتی امروز را بیرون آورد و جلوی چشمان کریم تکان داد و گفت :
_در این دنیا تنها متاعی که میارزد و همگان عاشقش هستند این است کریم راهزن.... می دانم که تو هم اعتقادت همین است...
کریم با دیدن خورجین برآمده که حکایت از غارتی چرب داشت و کیسه ی زردوزی شدهی دست سهراب ، برقی در چشمانش درخشید ، ظرف حلوا را کنار خورجین گذاشت و لنگ لنگان خود را به سهراب رساند و همانطور که دست دراز میکرد تا کیسه را بگیرد گفت :
_هر چه می خواهی بلغور کنی ،بکن، تو پسر من بودی و هستی و خواهی بود ، اگر برایت ننگ است که پدری لنگ و شل داشته باشی ، چرا خانهات شده ، خانهی کریم افلیج؟ چرا به من میرسی و دل از من نمیکنی؟ تمام شواهد نشان میدهد که تو هم مرا پدر خود می پنداری...در ثانی ،چه بخواهی و چه نخواهی ،باید روزی ازدواج کنی و همسری اختیار کنی ،چه کسی بهتر از دختر «مش باقر» که بزرگترین حجره ی بازار از آن اوست و تنها دختر و عزیز دردانهی خانه است ،تازه هم زیباست و هم حلوای خوشمزه برایت می آورد
کریم با زدن این حرف خنده ی بلندیسرداد، کیسه ی زر را از دست سهراب قاپید و روی ایوان ،تکیه به ستون خشتی آن کرد و همانطور که اشاره به چراغ پیه سوز جلوی اتاق می کرد گفت :
_چراغ را بیاور تا سکه ها را بشمارم.
سهراب سری به نشانه ی تأسف تکان داد ، کیسه ی سکه ها را از چنگ کریم بیرونآورد و به شال کمرش بست و گفت :
_لازم نیست بشماری، خودم شمرده ام
و سپس پشتش را به کریم کرد و به طرف رخش رفت تا او را به اصطبل ببرد.کریم که از این حرکت سهراب هاج و واج مانده بود گفت :
_تو را چه شده؟ چرا مثل همیشه نمیگذاری غنیمت ها را عادلانه قسمت کنم؟ پس سهم من چه می شود؟
سهراب افسار رخش را گرفت و همانطور که یال های او را نوازش می کرد گفت :
_کریم راهزن...حرفی دارم...یعنی بعد از سالهای سال سر بزیری و حرف گوش کنی ، خواستهای دارم ، اگر خواستهام را قبول کنی ، هرچه دارم و ندارم و هرچه در می آورم را به تو خواهم بخشید ، اما اگر خواستهام را رد کنی ، چه بسا سر از زندان های مخوف این شهر دربیاوری...
سهراب با زدن این حرف به سمت اصطبل روان شد...کریم از شنیدن سخنان تهدیدآمیز سهراب شوکه شده بود و با خود می اندیشید ،به راستی در سر این پسر چه میگذرد؟...
💞ادامه دارد....
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴
سهراب دستهای خیسش را تکان داد و وارد اتاق شد ، اتاقی کاه و گلی با طاقچهای دود زده در انتهایش ، کریم روی تشکچهای که متعلق به خودش بود ، نشسته و پاهایش را دراز کرده بود و خیره به شعله ی فانوس که با کوچکترین حرکتی اینور و آنور میرفت ،پلک نمیزد....سهراب به سمت طاقچه رفت و از کنار شمع نیم سوخته ی روی طاقچه ، مهر و جانمازش را برداشت و بی توجه به کریم ، رو به قبله ایستاد و نمازش را شروع کرد ، نمازی که هرگز ترک نمی کرد ،زیرا این تنها کاری بود که از دل و جان دوست میداشت و با میل و اراده ی خود انجام میداد....کریم نگاهش را از شعله ی آتش گرفت و خیره به حرکات سهراب شد...سهراب نمازش را تمام کرد و همانطور که جانماز را بهم می آورد ،خود را به کنار دیوار کشانید، پاهایش را کمی ماساژ داد، انگار می خواست حرفی بزند ، اما مردد بود و نمی دانست از کجا شروع کند.
کریم ،سکوت اتاق را بیش از این طاقت نیاورد و رو به سهراب گفت :
_آخر تو چطور راهزنی هستی؟ مال مردم را غارت می کنی و از آن طرف نمازت هم به جاست و ترک نمی شود؟
سهراب آهی کوتاه کشید وگفت :
_دزدی را تو در دامنم گذاشتی و پیشه ام ساختی ،اما اگر یادت باشد ، آنزمانی که من کودکی بیش نبودم و منطقهی تحت غارت شما ،اطراف خراسان بود ، تو برای اینکه من سر از حساب و کتاب درآورم وبتوانم خط و نوشته ها را بخوانم ،چند سالی مرا به مکتب فرستادی ، گرچه آنزمان من در زبان فارسی نوپا بودم و تازه یاد گرفته بودم چگونه فارسی صحبت کنم ، اما تمام تلاشم راکردم و به آنچه که تو می خواستی ، خودم را رساندم.آنزمان ملای مکتبمان ، همیشه تأکید می کرد که ما در هر حالی که باشیم ، چه پادشاه و غنی ، چه فقیر و عامی ، بنده خداییم و باید شکر نعمتش را به جای آوریم و واجب است که نمازمان را در هر حالی بخوانیم ، او میگفت حتی اگر دزد یا اسیر هم باشی باید نمازت را بخوانی ،چه بسا که همین نماز باعث نجاتت شود...کریم راهزن, من فکر میکنم تمام بدبختی هایی که میکشم زیر سر توست ، اما به خاطر آنکه مرا به مکتب فرستادی ، از تو ممنونم ولی....
کریم با حالتی آشفته وسط حرف سهراب پرید و گفت :
_ولی چه ؟ نکنه چون فکر میکنی من آدم بد قصه ی زندگیت هستم ، میخواهی آن تهدیدی که وقت آمدن نمودی ، عملی نمایی و بروی مثلا مرا لو بدهی؟ ای پسرک بدبخت، نمیدانی اگر مرا لو دهی ، یعنی خودت را رسوا کردی ، چرا که کریم راهزن چند سال است از خاطرهها محو شده و به جای آن ، جوان روی پوشیده و جنگاوری نشسته که لقمههای گنده بر میدارد و فقط به کاروانهای خراج دولتی و یا بازرگانان ثروتمند حمله می کند و همیشه هم موفق است ... خیلی موفق تر از کریم هم هست.
سهراب نگاه تیزی به کریم انداخت و گفت :
_مرا تهدید میکنی؟ تو من را از زندان میترسانی؟ به خدا که این زندگی برایم از صد زندان شکنجه بارتر است...اما این را بدان ، من نمیخواهم به تو خیانت کنم ، اما حق السکوتی که از تو میخواهم ، فاش کردن رازیست که سالها از من پنهان داشتی، به خدای احد و واحد سوگند ، اگر جواب سؤالاتم را به درستی بدهی ، هر چه که دارم ، حتی آن حجره ی داخل بازار را که ارسلان اداره اش می کند ، به تو خواهم داد...
کریم که کم کم دستش آمده بود ،مزه ی دهان سهراب چیست ، سری تکان داد و گفت :
_میتوانم حدس بزنم چه میخواهی، این اتفاق دور یا زود می افتاد و من منتظر چنین روزی بودم . اما من هم شرطی دارم.حالا حرفت را بزن تا ببینم ،حدسم درست بوده یا نه؟
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵
سهراب خودش را نزدیک کریم کشید و گفت :
_حالا که میتوانی حدس بزنی ، بگو ببینم، دربارهی چه میخواهم بگویم؟
کریم ظرف حلوا را که جلویش بود ،بین خودش و سهراب گذاشت ، با دستش لقمه ای از حلوا گرفت و با اشاره به ظرف گفت : _اول کامت را شیرین کن...
سهراب ظرف حلوا را به عقب زد و گفت : _اول بگو بعدش شیرینی...
کریم سری تکان داد و گفت :
_هر جور راحتی...خوب معلوم است میخواهی چه بگویی، لابد مثل همیشه از اصل و نسب و پدر و مادرت می خواهی بدانی...
سهراب کمی جلوتر آمد ،بطوریکه زانو به زانوی کریم شد و وسط حرفش پرید و گفت :
_آفرین درست است ، اما اینبار فرق میکند، دیگر نمیخواهم داستانهای تکراری و دروغین قبلیات را بشنوم که مرا در کاروانسرا پیدا کردی ، یا پشت دروازهی خراسان مرا تنها یافتی و... من جویای حقیقت هستم ، ح..ق..ی..ق..ت میفهمی؟
و سپس آه کوتاهی کشید و ادامه داد....
_درست است که بچه بودم و سنم پایین بود ،اما هنوز صدای چکاچک شمشیرها در گوشم طنین می اندازد ، هنوز ذهنم خاطرهای مبهم را به یاد دارد که من از روزنه ای کوچک ،سواران روی پوشیده ای را میدیم که با مردی قوی هیکل و جنگاور در نبرد بودند ...کریم راهزن, خواهشا اینبار مرا بچه نپندار و پرده از حقیقت وجودی من بردار ، مگر این انتظار زیادی ست؟ اگر صادقانه جوابم را دادی ، هر آنچه که قبلا گفتم به تو خواهم داد ، کلا زندگی ات را تا پایان عمر تأمین می کنم ، اما وای به حالت که دوباره دروغهای مزخرف به خوردم دهی ، به خدا قسم که روز نزده ،مأموران دولتی ،تو را کت بسته خواهند برد و برایم اصلا مهم نیست که خودم هم گیر بیافتم ، چون وقتی ندانم که کیستم و چیستم ،همان بهتر که در زندان بپوسم .
کریم آب دهانش را قورت داد و با من و من شروع به حرف زدن کرد :
_ر..راستش من هم نمی دانم که واقعا پدر و مادر و ایل و طایفه ات کیست، برای همین، هر وقت که دربارهی آنها میپرسیدی، داستانی سر هم می کردم ، اما اینبار به شرط اینکه ،به تمام وعده هایی که دادی عمل کنی و از طرفی هیچکینه ای از من به دل نگیری ، حقیقت ماجرا را ، آنگونه که دیدم ، برایت شرح میدهم.
سهراب آهی کوتاه کشید و گفت :
_خوب میدانی که من حرفی بزنم ، رویش میایستم ، راحت باش...اگر حقیقت را بگویی ،خطری از جانب من ،تو را تهدید نخواهد کرد.
کریم دستی به پای فلجش کشید و خیره به دیوار کاهگلی روبه رویش ، شروع به حرف زدن کرد ، مرغ خیالش به سالها پیش رفت، آنزمان که جوان و سالم و چالاک بود :
_پسرم ، من هم برای خودم و کارم قوانینی داشتم، زمانی من هم زن و فرزند داشتم ، اما هرگز همسر و پسرم متوجه نشدند که شغل من چیست و درآمدم از کجاست ، به خیال خودشان بازرگان بودم و هر چند وقت یکبار که غیبم میزد و سپس با دست پر به خانه برمیگشتم ، خیال میکردند به سرزمینی دور برای تجارت رفتهام ، تا اینکه بیماری کشندهای سر از گریبان همسرم درآورد ، هرچه کردیم علاج نداشت ، یکی از خویشان همسرم ،حکیمی را معرفی کرد در ولایتی دیگر ساکن بود ،حکیم حاذقی که انگار شفای همسر من در دستان او بود .پسرم را سپردم به اقوام زنم و راهی آن دیار شدیم ، تا اینکه به نزدیک مقصد رسیدیم، از بخت بد به کمین راهزنان خوردیم.آنها آمدند، زدند و کشتند و غارت کردند، حال همسرم اصلا خوب نبود ، اما از حال او بدتر ، حال مسافرینی بود که علاوه بر اینکه مال و دارایی شان را از دست داده بودند ، عزیزی هم از آنها کشته شده بود.... با دیدن حال آنها و مرور زندگی خودم، عهد کردم که در غارتهایم ،هیچ زمان خون کسی را نریزم.....خلاصه در همان منزل ،همسرم را به خاطر شدت بیماری از دست دادم و با روحیهای خراب، قصد برگشتن به وطن خودم را نمودم، تا لااقل پسرم را که بیش از چهار سال نداشت ، زیر بال و پرم بگیرم . اما غافل از این بودم که....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
آیدی سفارش تبلیغات
@hosyn405
در کانالهای👇
مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#آقایووون
همسرتان را عاشق کنید
به ظاهر و لباسش توجه کنید( زنها عاشق دیده شدن هستند)
#مرتب و تمیز باشید و به ظاهر خود برسید.
مرد باشید( بچه ننه نباشید، استقلال مالی و #قدرت تصمیم گیری داشته باشید، زنان از اینکه شوهرشان وابسته باشد متنفرند)
#غافلگیری یا به قول امروزی ها " سوپرایز" کنید( زنان شیفته غافلگیر شدن هستند، حتی یک شاخه گل، هدیه کوچک و یا یک پیام عاشقانه)
بحث و مشاجره نکنید.
در مهمانی ها متشخص باشید و هوایش را داشته باشید( نگاه محبت آمیز در جمع را فراموش نکنید)
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
حواستان به آدمهای با مصرف زندگیتان باشد !!
#بعضی ها وقتی به عقب برمیگردند
نگاه به پشت سرشان میکنند، میبینند چه خیانت ها که نکردند! نه اینکه وسط رابطه ای بخواهند
زیـر آبــی برونـد ، نـه
درست جایی که باید رها میکردند، نکردند
احمقانه پای کسی میمانند که نباید پایی اویی که روزگاری گفته بود دوستشان دارد
اما روزهای زیادی از آن روزگار گذشته
او رهایتـان کـرده بود و شـما ماننـد دیوانه ها به او چسبیده بودید!
#شما به خودتان خیانت کردید
درست همانجایی که دیگر نباید به آدم اشتباهی وفادار بود، شما وفادار بودید و به خودتان خیانت کردید
اگر الان در حال وفاداری به آدمی اشتباهی
که رهایتان کـرده هستید، شـما خائـن به خودیـد
کمی هم به خودتان وفادار باشید
حالا واویلا زمانی میشود که هیچ کس به چشمتان نمی آید و همان موقع آدم درست زندگیتان که جلو راهتان سبز شده را نمیبینید
وای که از این مصبیت بالاتر نیست
پس از نقش وفاداری بی مصرفتان زودتر بیایید بیرون تا آدم با مصرف زندگیتان از دستتان نرود.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍀
#خطای_نود_درصدی
🏷شاید بتوان گفت در رابطه 90٪ زن و شوهرها یڪ دستورالعمل مهم دینی #ڪمرنگ است.
💠 گاهی مردها میگویند با اینڪه رابطه ڪاملی با همسرمان داریم اما گویا اشباع و ارضای #ڪامل نشدهایم.
💠 یڪی از عوامل مهم در اشباع شدن ڪامل مرد این است ڪه باید ساعتی قبل از رابطه جنسی، تمڪین #چشمی شود. به این معنا ڪه خانمها باید از مرد خود سوال ڪنند چه پوششی، چه عطری و چه آرایشی را میپسندند و با میل #شوهر، ظاهر خود را بیارایند و خود را قبل از رابطه در معرض دید همسرشان قرار دهند. خانم باید ساعتی قبل از رابطه اصلی، در معرض دید شوهرش مشغول ڪارهای شخصی خود باشد تا همسرش با دیدن انواع و اقسام حرڪات بدن خانم و نیز ابراز محبت ڪلامی او، #تمڪین_چشمی و شنیداری گردد.
💠 مردها هنگام پوشش نیمه ڪامل همسر، از حرڪات #عادی بدن همسرشان لذت ویژه میبرند. خانمها باید بدانند تمام حرڪات #طبیعی شما در این هنگام تا حد زیادی مردتان را در برابر گناه #شهوت و ارتباط با نامحرم مصون میدارد پس تا میتوانید چشم همسرتان را از حرڪات خاص جسم خود پر ڪنید.
💠 گاهی در شرایط عادی، بصورت #پیامڪی از او بخواهید ڪه در موقع تمڪین چشمی، از چه نوع حرڪات بدن شما بیشتر #لذت میبرد.
💠 تمڪین چشمی خاص را #زیاد اجرا نڪنید مثلا هفتهای یا دو هفتهای یڪبار انجام دهید تا برای همسرتان همیشه #تازگی داشته باشد.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#تلنگر
یه خانم اهل زندگی هرگز غیبت نمیکنه.
#اگر کسی جلوش غیبت کرد،با ملایمت و البته کمی جدی میگه:
ولش کن،بهتره راجع به خودمون صحبت کنیم.
#ﺍﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟؟؟
جواب با خودمان...
نگذاریم گوشهایمان گواه چیزی باشد که #چشمهایمان ندیده، نگذاریم زبانمان چیزی را بگوید که قلبمان باور نکرده.
"صادقانه زندگی کنیم"
ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم.
ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵ سهراب خودش را نزدیک کریم کشید و گفت :
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۶
کریم آهی کشید و ادامه داد :
_بعد از قریب به یک ماه ،تحمل سختی و مرارت و تنها و بدون همسرم ، به خانه برگشتم... تازه آنموقع فهمیدم که چه خاکی به سرم شده ، طبق گفته ی اقوام همسرم ، درست یک روز بعد از حرکت کاروان ما ، پسرم سهراب که کارهای شیطنت بارش زبانزد همه بود ، به پشت بام میرود و پایش میلغزد و به حیاط پرت میشود و درجا میمیرد....بعد از مرگ پسر و همسرم ، من هم آواره ی کوه و بیابان شدم ، تمام فکر و ذکرم غارت و چپاول بود ، میخواستم آنقدر خود را مشغول کنم ،که نتوانم به مصیبتهایم فکر کنم ، تا اینکه....تو آمدی، یعنی انگار تو از آسمان نازل شدی تا تنهاییهای کریم بی نوا را پر کنی.یادم است به کاروانی که گمان میکردیم تجاری باشد اما از زوار خراسان بود. در گردنه ای که معروف به گردنه ی مرگ است ،حملهکردیم.چیز قابل عرضی گیرمان نیامد ، آخر همه ی اهل کاروان از زائرانی بودند که به قصد زیارت به خراسان میرفتند ،نه تجارت ، جیب کاروانیان را خالی کردیم ، به یکی از راهزنان اشاره کردم که سوت پایان غارت را بزند ، تا راهزنان به مقر برگردند....سر اسب را کج کرده بودم به سمت بیابان که یکی از زیر دستانم به من خبر داد ،با اینکه پایان غارت را اعلام کردیم، اما تعدادی از راهزنان همچنان با یکی از کاروانیان در جنگ و گریزند....به تاختخودم را به محل درگیری رساندم ، اما دور رسیدم، نزدیک شش راهزن ، مردی با هیبت و جنگاور را دوره کرده بودند و متأسفانه قبل از اینکه به آنها برسم ، او را کشته بودند...
کریم به اینجای حرفش که رسید ،نگاهی از زیر چشم به سهراب انداخت ، سهراب که انگار در روزگار گذشته سیر می کرد ، در نور کم جان فانوس رنگ از رخش پریده بود و بیصدا به نقطه ای مبهم خیره شده بود . کریم آرام با دستش روی زانوی سهراب کشید و گفت :
_آن شش نفر خلف وعده کرده بودند ،چون پدرت با جان و دل مراقب بار و شترش بود ، آنها گمان می کردند ،گنجی بزرگ ، داخل بار شتر پنهان کرده...من که دور رسیده بودم و خلف وعده ی زیر دستانم را با چشم خودم دیدم، چون قرار نبود در کاروانی که کریم غارت می کند ، خونی ریخته شود، پس مجرم اصلی را که ضربه ی کاری را به پدرت زده بود از کاروان اخراج کردم و شتر واموال پدرت هم برای خودم برداشتم و از آن غارت چیزی به خاطیان دیگر ندادم.شتر را به دیگری واگذار کردم و میخواستم ،خورجین رویش را بردارم که دیدم زیادی سنگین است ، پس به ناچار ،برخلاف بقیهیاوقات، مجبور شدم ،غنیمتیهای داخل خورجین را قبل از رسیدن به غاری که در همان نزدیکی ساکن بودم ، بیرون آورم...دکمه ی بزرگ خورجین را که گشودم ، درکمال تعجب ، پسری را دیدم که با صورتی گریان و چشمانی درشت و زیبا در حالیکه کتابی را محکم به سینه میفشرد ،با نگاه ترسانش به من خیره شده بود.آنموقع بود که تازه فهمیدم، پدرت ،آن شیرمردی که مشخص بود همزبان ما نیست ،از چه مراقبت میکرد...با دیدن تو ، تمام راهزنانی که دوره ام کرده بودند تا بدانند گنج آن مرد عرب نگون بخت چیست ؟ همه یک صدا قهقه سر دادند...اما تو برای من عین گنج بودی...احساس میکردم خدا به من لطف کرده و دوباره سهراب را زنده کرده تا از این تنهایی و فلاکت بیرون آییم....تو دقیقا هم سن سهراب من بودی، اما بسیار زیباتر و با جذبه تر و البته با شیطنتی کمتر ، به زبان ما حرف نمیزدی ، اصلا حرف نمیزدی ، اوایل گمان می کردم لال هستی ،اما کم کم متوجه شدم گویا از روزنه ای مرگ پدرت را شاهد بود و شوکه شده ای، اما گذشتزمان همه چیز را درست کرد ، من به خاطر تو دوباره ساکن شهر شدم...
سهراب همانطور که خیره به روبه رو بود ،گفت :
_پدرم ...پدرم که بود؟ آن کتاب چه بود؟ مدرکی ،چیزی که هوییت مرا نشان دهد، همراهم نبود؟
کریم سری تکان داد و گفت :
_مشخص بود پدرت مرد متمولی ست ، چند کیسه ی زر همراه داشت و وسایلی که برای سفر لازم است ، اوراق و مدارکی نداشتیکه اگر هم همراه داشتی من بیسواد بودم و از آن سر در نمی آوردم... به جز همین قاب چرمی که با نخ به گردنت است ،گمانم دعایی ، حرزی چیزی داخلش باشد و آن کتاب هم، قرآنی بود بسیار نفیس با خطی خوش که بر پوست آهو نوشته بودند...
سهراب یکه ای خورد و دستی به قابی که همیشه بر گردن داشت کشید و گفت:
_آن ...آن قرآن الان کجاست؟ بی شک نام و نشانی از من در آن وجود دارد...حتما خیلی مهم بوده که پدرم آن را به من داده تا در آغوش بگیرم...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۷
کریم نگاهش را به سهراب ، این جوان رعنا که مثل پسر خودش دوستش می داشت و اصلا مایل نبود از او جدا شود دوخت و گفت :
_آن قرآن را مدتی پیش خودم نگه داشتم ، بعد از اینکه زبان باز کردی و مانند کودکان نورس ،کلمات را بریده بریده میگفتی ، صلاح دیدم که تو را به مکتب بفرستم ، آخر نمیخواستم که تو مثل من ،بی سواد باشی و اگر نوشته ای به چنگت افتاد ، بدون آنکه بدانی چیست و چه ارزشی دارد ، آن را از دست بدهی ، بنابراین راهی خراسان شدیم... در خراسان پیرزنی تنها را یافتم که معروف بود به ننه صغری ، داستانی سر هم کردم و تو را به او سپردم ، البته او همراضی بود ، آخر با وجود تو ، هم از تنهایی درمیآمد و هم بابت این کار ، پول خوبی به او میدادم.
سهراب در خاطراتش غرق بود و آن پیرزنی را که کریم می گفت ، مانند خاطره ای دور و کدر ،به خاطر میاورد....پیرزنی که همیشه دوک نخ ریسی اش به راه بود و دورش را مرغ و خروس گرفته بود .سهراب سری تکان داد و گفت :
_ننه صغری را کمی به یاد دارم ، آیا آن قرآن را به او دادی؟
کریم لبخندی زد و گفت :
_نه...او هم چون من بی سواد بود. درست است که نمازخوان و باایمان بود، اما نمیدانست ارزش آن قران گرانبها چقدر است ...آن قران را در عوض ، خرج تعلیم تو ، به ملای مکتب خانه دادم..ملای مکتب ، اولش دندان گردی می کرد و پول و سکه هم می خواست ، اما چند ماهی از شروع تعلیم تو گذشته بود که خودش با زبان خود اعتراف کرد که هر چند سال که تو مشغول تحصیل در آن مکتب خانه باشی ، هیچ هزینه ای نمی خواهد .
از شنیدن این حرف تعجب کردم و وقتی علتش را جویا شدم ، او گفت :
_کتاب قرآن نفیسی را که به او داده بودم ، به حاکم خراسان فروخته و بهایی که در قبال آن قرآن دریافت کرده ، پول خوبی بوده ....و من آنزمان بود که فهمیدم ،چه اشتباه بزرگی کردم و کاش آن قرآن را خودم بر میداشتم...
سهراب با نگاهی متعجب به کریم ،گفت : _یعنی...یعنی آن قرآن ،اینک در قصر حاکم خراسان است؟!
کریم ظرف حلوا را جلو کشید و همانطور که شانه ای بالا می انداخت گفت :
_تا جایی که من اطلاع دارم ، باید در قصر باشد، برای همین میگویم کارت سخت است ، از من میشنوی نه به دنبال اصل و نسبت برو که مطمئنا به جایی نمی رسی و نه به دنبال آن قرآن...چرا که یک راهزن را به قصر حاکم ،راهی نیست.
کریم با زدن این حرف خیره به حرکات سهراب شد ،تا ببیند چقدر حرفش مؤثر بوده...
سهراب از جا برخاست ،مهر و جانماز دستش را روی طاقچه گذاشت و دستانش را پشت سرش گره زد و همانند زمانی که میخواست برای یک غارت بزرگ نقشه بکشد، شروع به قدم زدن در طول اتاق نمود.بعد از اندکی فکر کردن رو به کریم گفت :
_همین فردا صبح راهی خراسان می شوم ، ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی... بدان که من صادقانه حرف زدم و اگر بفهمم خواسته باشی مرا سر بدوانی ،کاری می کنم که از زندگی ات پشیمان شوی
و با زدن این حرف ،به سمت درب اتاق رفت تا اندکی روی حیاط نفسی تازه کند.
کریم خیره به رد رفتن سهراب با خود زمزمه کرد:
_من حقیقت را گفتم ، اما نه تمام حقیقت... من نیمی از آن را گفتم ،تا تو را...سهراب عزیزم را از دست ندهم.
و براستی که کریم صادقانه گفته بود ، اما نگفت که او فکر میکرده که پدر سهراب کشته شده، بعدها متوجه شده بود که آن تاجر بزرگ ،زنده اما معیوب است و اهل جایی ست در آن طرف دیار عجمان، او نگفت که :
چند سال بعد عده ای به دنبال پسری که نشانی های سهراب را داشت ، تمام کوه و کمر خراسان را زیرو رو کردند و تمام گروه های راهزنی را استنطاق نموده بودند و کریم به خاطر اینکه ترس داشت که سهرابش را از دست دهد...مقر غارتش را رها کرد و به جایی دور از خراسان آمده بود ،تا هم کارش را داشته باشد و هم پسرش را..
الان هم کریم مطمئن بود، سهراب نخواهد توانست سر از اصالتش درآورد ، چوننزدیک بیست سال از آن واقعه گذشته بود و باتوجه به اینکه ،سهراب از سرزمینی دیگر بود ، نمی توانست به اصل و نسبش برسد و برای همین کریم ،لقمه ای دیگر از حلوا در دهانش گذاشت و آرام گفت :
_برو پسرم ، برو سهرابم...من میدانم که دست از پا درازتر برخواهی گشت و آخر آخرش هم پسر خودم هستی..
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎