♥️🍁🍂🍁🌿
🌿
🍁
🍂
#تلنگر
يه فلج قطع نخاعى از خواب كه بيدار میشه منتظره يک نفر بيدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگش رو انجام بده. میدونى آرزوش چيه؟ فقط يک بار ديگه خودش بتونه راه بره و كارهاش رو انجام بده ... يه نابينا از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نمیبينه، خورشيد رو نمیبينه، صبح رو نمیبينه. میدونى آرزوش چيه؟ فقط يک بار فقط يک روز بتونه نزديكاش و عزيزاش و آسمون و و زندگى رو با چشماش ببينه ...
يه بيمار سرطانى دلش میخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكنهاى قوى زندگى كنه و درد نكشه ...يه كر و لال آرزوشه بشنوه بتونه با زبونش حرف بزنه... يه بيمار تنفسى دلش میخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيژن نفس بكشه... يه معتاد در عذاب، آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره ...الان مشكلت چيه دوست من؟ دستت رو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن:
شکر نعمت، نعمتت افزون کند
کفر نعمت، از کفت بیرون کند
با تمام وجودت از نعمتهایی كه خدا بهت داده استفاده كن. تو خيلى خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، نا شكرى نكن. آسونا رو خودت حل كن
سختاشم خدا
🔷ﺧﺪﺍﯾﺎ!
🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ!
🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ!
🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ!
🔶 ﮐﻪ:
🔸ﺩﺍﺩﻩاﺕ ﻧﻌﻤﺖ!
🔸ﻧﺪﺍﺩﻩﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ!
🔸ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ!
🌿
🍁
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
⭕️ به کار بردن "میم" مالکیت هنگام صدا زدن همسر تاثیرفوق العادهای بر رابطه دارد
اینو همه می دونیم؛ چون بارها و بارها شنیده ایم؛ اما آیا توی زندگی به کار هم برده اید
حالا وقتشه که به خودمون بقبولونیم که باید حتماً به کار ببریم. بنابراین به جای اینکه بگیم: محمد، بهاره، آقا محمد، بهاره خانم و...
بگیم:👇🏻
آقامحمدم
بهاره خانومم
آقام
امید زندگی ام
خانومم
سرورم
گل سرخم
کبوترم
دردت تو قلبم
تومال منی
و...
👌🏻چون به طرف مقابل می فهمانه که نزد شما جایگاه ویژهای دارد
💫 آقا #امیرالمومنین_علی علیه سلام و خانم #حضرت_زهرا سلام الله علیها حتی در کلام هم خود را فدایی یکدیگر می دانستند و می گفتند:👇
جونم به فدات
روحم به فدات
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍁🍂🍁🌿
🌿
🍁
🍂
♥️
#عذر_خواهی
گفتن جمله ي "معذرت ميخوام"هم درست مثل جمله ي "دوستت دارم" اندازه و جاييي دارد!
از به زبان اوردنش نه خيلي اجتناب كنيد و نه بيش از حد استفاده كنيد!
اگر بيشتر از حد معمول،بابت كارهاي نكرده عذربخواهيم كاملا محسوس خودمان را به دست خودمان گناهكار كرده ايم!
و اگر هم بابت كارهاي خطايي كه كرده ايم عذر خواهي نكنيم
قطعا ادمهاي زيادي را در راهِ اين خودخواهي و غرور از دست ميدهيم!
اشتباه از هركسي ممكن است سر بزند!
اما مهم اين است كه براي جبرانش چه كاري انجام دهيم!
خيلي از اطرافيان ما تنها منتظر يك عذرخواهي از سوي ما هستند تا راه را براي برگشتمان بازكنند و دلشان صاف شود!
و با همين يك جمله ي ساده و استفاده ي به موقع از آن ميشود هزاران رابطه را زنده كرد!
پس ازگفتنش هراس نداشته باشيد!
چراكه نگفتنش ميتواند ضررهاي بيشتري را بار اورد!
🌿
🍁
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
♥️🍁🍂🍁🌿
🌿
🍁
🍂
♥️
قابل توجه آقایون عزیز:
#قرار_نیست همه دخترا مثل مادرت سازش داشته باشن، زمونه فرق کرده.
#سعی_کن بدون اینکه کسیو تغییر بدی ، دوستش داشته باشی.
#عشق ورزیدن بدون پول ممکنه اما خوب خیلی سخته.
قبول کن میزان درآمدت برا دختر و خانوادش خیلی شرطه.
یاد بگیر که نوازش همسرت باعث انگیزه زندگی اون میشه.
یادت باشه هیچ زنی از محبت همسرش سیر نمیشه.
لطفا راجع به روابط جنسی با همسرت، تحقیق و مطالعه کن، چون نقش اصلی رو تو داری ، بلد نباشی آسیب میبینه.
حواست باشه زندگی مشترک یعنی خیلی چیزا مشترک: تفریح، گردش، خواب، خوراک، غم....
کافیه همسرتو مطمئن کنی دوسش داری ، زندگیت شیرین میشه.
باید قوی باشی چون قدرت زن و بچه هات، به قدرت تو، توی مواقع بحرانی بستگی داره.
زن ها تو فشار عصبی و ناراحتی مثل مردا نیستن که نیاز به تنهایی داشته باشند، اونا به یه همدم نیاز دارن.
🌿
🍁
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#مجردها_بخوانند
❌ نيت و قصد ازدواج را عملاً میتوان با نشانههای زير متوجه شد. فقط گفتن و بيان قصد ازدواج به اين معنی نيست كه فرد نيت ازدواج دارد. بلكه چند نشانه وجود دارد كه عملاً قصد و نيت فرد را از آشنايی نشان میدهد.
1⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، در دوره آشنايی تقاضای ارتباط جنسی نمیكند.
2⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، ارتباطش را از خانواده مخفی نمیكند.
3⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، زمان آشنایی را بيش از اندازه طولانی نمیكند.
4⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، سعی در بدست آوردن اطلاعات دارد و تنها به تبادل احساسات بسنده نمیكند.
🍃🌸
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍃🍂رابطه جنسی منظم 🍃🍂
✍ سکس منظم، به شما کمک می کند تا احساس نزدیکی عاطفی به شریک خود داشته باشید و دری را برای ارتباط بهتر باز می کند.
🖋 زوج هایی که رابطه جنسی زیاد دارند شادتر از آنهایی هستند که رابطه جنسی کمتری دارند.
✍ اما لازم نیست هر روز اتفاق بیفتد، بدون توجه به سن یا جنسیت شما، یا مدت زمانی که در رابطه بوده اید به نظر می رسد یک بار در هفته کافی است.
⇦ از عوارض نداشتن سکس در طولانی مدت، ناتوانی جنسی مردان ، زودانزالی ، اختلال نعوظ و... است !
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#خانواده
✅ به مردها وقتی بعد از کار وارد خانه میشوند 30 دقیقه فرصت آرام شدن بدهید تا قندخون به حالت نرمال خود برگردد.
❎ از همان اول شروع به بازخواست نکنید!
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
#ایده_اتاق_خواب
خانما! حتما قبل رابطه از #اسپری بدن استفاده کنید. واقعا معجزه میکنه.
مخصوصا بعد حموم یه خورده بزنید به موهاتون و بعد شونه کنید. خیلی قشنگ میمونه تو موهاتون. واقعا تو رابطه معجزه میکنه چون همسرت موهاتو استشمام میکنه.
همسر من همیشه میگه: تو چقدر بوی خوبی میدی! آدم بدتر عاشقت میشه و دوس نداره یه لحظه ام ترکت کنه. 😍
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
یه وقتایی بهش بگو :
ازت ممنونم که واسم وقت میذاری، ازت ممنونم که میای دنبالم و بهم اهمیت میدی، ازت ممنونم که حواست بهم هست، ازت ممنونم به خاطر اینکه احساساتتو بهم میگی و دوست داشتنو بهم نشون میدی، ازت ممنونم که به حرفام گوش میدی، روابطِ ما خیلی نیاز به قدردانی داره، پس از این جملات استفاده کنیم
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💔#برای_آقایان
🍃🍂بیتوجهی رفتاری و عاطفی به زن حتی از درگیری لفظی و فیزیکی ازار دهنده تر است و زن رانسبت به مرد سرد می کند.🍃🍂
🌸✨ زن همچون گلی است که باید
به آن توجه کرد.ツ
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
✍🏻#پزشکی
🍃🍂آقایون با گوجه فرنگی اسپرم خود را تقویت کنید.🍃🍂
⇦آقایانی که می خواهند بچه دار شوند و یا قدرت جنسی خود را افزایش دهند حتما باید از انواع و اقسام میوه ها و سبزیجات، حداقل 5 وعده در روز، استفاده کنند.
●⇦ آنتی اکسیدان های گلوتاتیون و کریپتوکسانتین، که بیشتر در سبزیجات، گوجه فرنگی، فلفل و پرتقال وجود دارد، قدرت و سلامت اسپرم را تضمین می کند.
💔 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
✍🏻#ذات_مردان
🍃🍂هنگام رابطه جنسی،
بیش از حد آرایش نکنید🍃🍂
🖋 استفاده بیش از حد از لوازم آرایشی باعث می شود در نهایت این جمله را از همسرتان بشنوید: «زیر این همه آرایش چرا پنهان شده ای؟»
🔺⇦ ذات مردان چنین است که نوع طبیعی را بیشتر می پسندند. مزه خوب آنها را مجذوب خود خواهد کرد و برعکس زیاده روی آنها را فراری خواهد داد.
💔 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✍🏻#ویژگیهای_مثبت همـسرتان را بیان کنـید!
🍃🍂 وقتی یک اخلاق و رفتار زیبا از همسرت میبینی حتماً آن را به همسرت اعتراف کن. این اعتراف، شاید برای تو چند ثانیه طول بکشد امّا برای او، میتواند یک عمر در ذهن و روحش باقی بماند!
⇦ این اعترافات، کم کم عامل بزرگی برای گرم شدن روابط و آرامش فضای خانه میشود.🍃🍂
💌 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🔺#احساس_غریبی
🍃🍂در مشکلات با او
همدردی و کمک کنید🍃🍂
✍ اجازه دهید همسرتان خود را دوست و رفیق شما بداند. کسی که همرازتان است و با اعتمادی که از جانب شما می بیند، در تصمیماتتان تاثیرگذار است.
🖋 این امر برای خانم ها بسیار اهمیت دارد. چرا که اگر شما مسائل خود را به بیرون از خانه ببرید، او احساس می کند که یک غریبه بوده و نقش مهمی را در زندگیتان ندارد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
آیدی سفارش تبلیغات
@hosyn405
در کانالهای👇
مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۹۵ روح انگیز مانند مرغی سرکنده، بی هدف
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۶
قاصد نگاهی به شاهزاده فرهاد کرد... و بعد از سلام و تعظیم، میخواست حرفی بزند که ناگاه با صدای سرفه شاهبانو که گلویش را صاف میکرد متوجه او شد....آشکارا یکه ای خورد و سلامی هم به روحانگیز داد و نزدیک فرهاد شد... و میخواست در گوشش چیزی زمزمه کند...
که شاهزاده فرهاد خود را کنار کشید و گفت :
_به آن یکی سرباز هم گفتم ، پردهپوشی بس است، شاهبانوی قصر از کم و کیف قضیه خبر دارد، لطفا هر پیغامی که از سوی خواهرم دارید،بگویید.
قاصد که با نگاهی حیران او را می نگرید با لکنت گفت :
_چ...چ...چشم، شاهزاده خانم.....شاهزاده خانم....
روح انگیز که بیصبرانه منتظر شنیدن بود گفت :
_شاهزاده خانم چه؟ زود زبان باز کن تا ببینم چه پیغام داده؟!
قاصد همانطور که سرش پایین بود با صدایی آهسته که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت :
_شاهزاده خانم ، مفقود شده اند...
فرهاد باشنیدن این حرف چون اسپند روی آتش به سمت او پرید... و روح انگیز که رنگش مثال گچ شده بود ، خیره به قاصد پلک نمیزد....
فرهاد جلو آمد و یقهٔ قاصد را گرفت و همانطور که او را تکان میداد گفت : _یوسف...مفقود شده یعنی چه ؟ مگر من تو و رجب و سروگل و تنی چند از سربازان زبده خودم را همراه شاهزاده خانم نکردم تا به شکارگاه بروید ؟ دیروز قاصدت هم رسید که خبر به سلامت رسیدن خواهرم را آورد ، پس این اراجیف چیست که بهم میبافید؟
یوسف همانطور که سرش پایین بود گفت : _همه چی خوب بود...تا اینکه سرو کلهٔ بهادرخان پیدا شد، دایه سروگل میگوید کنار تخته سنگ سفید با بهادرخان قرار ملاقات میگذارد ، اما چون ساعتی میگذرد و خبری از شاهزاده خانم نمیشود ، ما را راهی کرد تا به دنبال ایشان برویم...من و تمام نیروهایم، حتی از مردم اطراف هم کمک گرفتم، وجب به وجب جنگل و شکارگاه و اطراف رودخانه را گشتیم، اما جز اسب سفید شاهزاده خانم، چیزی نیافتیم...
شاهزاده فرهاد دندانی به هم سایید و فریاد زد :
_بهادر؟! این مردک حقه باز آنجا چه میکرد؟! مگر دستم به او نرسد....یعنی چه بلایی بر سر فرنگیس آورده؟!....وای.....
در این هنگام صدای جیغ روح انگیز بلند و همراهش او بیهوش بر زمین سرنگون شد...شاهزاده فرهاد ناباورانه مادرش را نگریست و همانطور که به سمت او میرفت، دستور داد تا طبیب خبر کنند...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۷
سهراب با دهانی خشکیده، از جا بلند شد به طرف اسبی که انگار مُرده بود رفت ، با تلاش زیاد که گویی کوه میکند، اسب را از گاری جدا کرد و نگاهش را به رخش دوخت.
رخش که انگار معنای نگاه سهراب را میفهمید، بدون شیهه و صدایی به پیش رفت....
سهراب، گاری را به رخش بست و همانطور که او را نوازش میکرد گفت :
_روزگاری پیش، من به خاطر نجات جان پسربچهای درکنار مادیانی که مادر تو بود ،تو را هدیه گرفتم، کاش امروز تو رسم ادب به جا میآوردی و جان من را نجات میدادی و با این حرف فریادی زد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت....خداااا.....
صدای سهراب در بیابانی بی آب و علف و شورهزاری داغ، گم شد....
اشعههای خورشید، چشم سهراب را می زدند، ناگاه یادش آمد که نماز ظهر و عصرش را نخوانده، با همان حال نزار در سایهٔ رخش، که خود از تشنگی بیتاب بود، روی زمین نشست،کف دستانش را بر شن های تفتیدهٔ بیابان زد و تیمم کرد...رو به سویی که فکر میکرد قبله است، نمازش را نشسته خواند ،چون هیچ رمقی در خود نمیدید که مانند همیشه نماز را ادا کند...
سلام نماز را داد و سر بر زمین داغ صحرا گذاشت...
و با صدای بلند فریاد زد ....
خدااا،... درویش رحیم میگفت... که مدام ما را آزمایش میکنی ، خداوندا اگر مرا با این گنجینه آزمایش میکنی ، به خودت قسم که دیگر چشم داشتی به آن ندارم ، تو جانم را نجات بده، من عهد میکنم ،این گنج را به دست صاحب اصلی اش برسانم....خدایااا توبه، از گناهانم توبه، از دزدی و راهزنی هایم توبه، تو خود خوب میدانی که من درست بزرگ نشدم، حلال و حرام نمیدانستم، وگرنه مرا با راهزنی چه کار ؟ خداوندا در رحمتت را به رویم بگشا و مرا از این بیابان سوزان نجات ده، قول میدهم دیگر به مال هیچکدام از بندگان دست درازی نکنم، قول میدهم تا آنجا که میتوانم جبران مافات کنم ،قول می دهم....
و در اینجا به یاد حرف درویش رحیم افتاد، همانطور که اشک چشمانش بر شنهای داغ میریخت و سریع خشک میشد و فقط ردی از آن به جا بود...
با تمام توان فریاد زد....
درویش میگوید ما صاحب داریم،...
میگوید اگر از ته قلب او را به یاری بطلبیم به فریادمان می رسد...
و سرش را بالا گرفت و با فریادی سهمگین ادامه داد:
«یا صاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی»...
و ناگاه از هرم گرمی هوا و تشنگیای که بر او مستولی شده بود،.... بیهوش بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمیفهمید...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۸
سهراب در عالم بیهوشی،... نسیم روحنوازی در اطرافش حس کرد، آرام آرام چشمانش را گشود...
چکههای خنک آبی که به دهانش سرازیر شده بود، انگار به او جانی دوباره میداد، آبی بس گوارا که تا به حال نمونه اش را ننوشیده بود...
سهراب با تعجب به چهرهٔ زیبا و نورانی مردجوان پیش رویش نگاه کرد...
و همانطور که به زحمت سرش را از روی دامن سفید و معطر او برمیداشت و محو چهرهٔ روحانی او شده بود... گفت :
_س...سلام....شما کیستید؟
و بعد با اشاره به کویر سوزان اطرافش ادامه داد :
_اینجا چه می کنید؟ نکند....نکند من خواب می بینم؟!
مرد جوان همانطور که دست سهراب را میگرفت تا بلند شود،لبخندی به زیبایی آفتاب کل صورتش را پوشانید...
و فرمود :
_و علیکم السلام، تو اینک بیداری، خودت مرا صدا زدی...حالا برخیز و با هم از این بیابان سوزان بگذریم.
سهراب که کلاً گیج شده بود... و نمیدانست، این مرد نورانی از چه سخن میگوید گفت :
_ولی من فکر میکنم در خوابم
و با اشاره به مشک دست جوان ادامه داد : _شما اینجا چه می کنید؟ در این صحرای تفتیده و این آفتاب سوزان ، آبی به این خنکی و گوارایی از کجا آمده؟
مرد، سری تکان داد و فرمود :
_بیشک ما در همه حال به فکر دوستدارانمان هستیم و به اندازهٔ آب خوردنی از آنها غافل نیستیم و اگر آنهایی که ادعای دوستی ما را دارند اندازهٔ همین لحظهٔ آب خوردن و این جرعهٔ آب، به یاد ما بودند، ما سالها اینچنین آوارهٔ بیابانها نمیشدیم....
سهراب معنای حقیقی کلام، ناجی اش را درک نمیکرد ، فقط فهمید که او سالها دربه در کوه و دشت و بیابان است...
سهراب احساس محبت عمیقی به این جوان مینمود پس خودش را به او نزدیک تر کرد و همانطور که افسار رخش را به دست داشت و گاری را پشت سرش میکشید ، میخواست سر از نام و نشانی او درآورد ، هنوز لب به سخن نگشوده بود،...
آن مرد روحانی که دشداشه ای سفید به سفیدی برف برتن و سربند و چفیه ای سبزی به سر داشت.. و خال زیبایی در صورتش او را زیباتر مینمود،...
به کمی دورتر اشاره کرد...
از اینجا سواد شهری در دیدشان بود،آن مرد همانطور که شهر را نشان میداد فرمود :
_به مقصد رسیدهای،فراموش نکن چه قولی دادی وچه عهدی نمودی و اگر خواستار دیدار ما شدی.. به مسجد سهله بیا...
سهراب همانطور که خیره به دورنمای شهر پیش رویش بود،با خود فکر میکرد این جوان، عجب از قافله پرت است ، مگر میداند مقصد من کجاست؟ انگار نمی داند، هنوز راه درازی تا مقصد داشتم که گرفتار بیابان سوزان شدم...
و با یاد آوری آن بیابان ، ناگهان وضع ساعتی قبل را در ذهن آورد، آن بیابان بی انتها چگونه به شهری در این نزدیکی پیوند خورده؟! آخر آنان چند قدمی بیشتر طی نکرده بودند، سؤالات زیادی برایش پیش آمده بود،...
سهراب رو به سمت مرد جوان نمود و میخواست بپرسد که....
متوجه شد هیچ کس کنارش نیست...
این طرف و آن طرف را نگاه کرد، پیش رو و پشت سرش را جستجو کرد،...
نبود که نبود...
سهراب چون مجنونی که دلش را به نگاهی باخته، دور گاری میچرخید و فریاد میزد....
کجایی؟ براستی تو که بودی؟ نکند ملکی بودی از آسمان نازل شدی تا این بینوا را عاشق کنی... و سپس در سرگردانی خود، تنهایش گذاری؟...
کجایی ای مرد خدا؟... کجایی ای زیباترین موجود روی زمین ؟.... کجایی ای مهربان ترین بندهٔ خدا؟کجایی ای یاری رسان یاری جویان؟ کجایی.....
سهراب به دنبال مردی بود....
که نه نامش را میدانست و نه نشانی خانه اش را.... اما....اما....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۹
سهراب مانند انسانی مجنون به دور خود میگشت،....
گاهی میایستاد و نگاهی به دور و برش می انداخت..، گاهی دست به یال رخش میکشید و خیره در چشمان درشت او می گفت :
_آیا به راستی تو هم او را دیدی...
سهراب تمام حرف هایی را که زده بود به خاطر آورد،وقتی از نام و نشان و چگونگی بودنش در این بیابان، پرسید، ایشان فرمودند :
_تو خود مرا صدا زدی....
یعنی چه؟!
سفارش نموده بود که به عهدت پایبند باش،...
یعنی اگر اوفرشته نبود...؟؟ پس از کجا عهدی را که با خداوند کردم میدانست ؟!
و ناگهان بیاد آورد...
که ایشان فرمود:
اگر خواستار دیدار مایی به مسجد سهله بیا...
پس....پس او هم آدمیزاد بوده....مسجد سهله...
با خود گفت..آهان احتمالا امام جماعت مسجد است، او حتماً آنقدر در عبادت و بندگی خدا کوشا بوده، که خداوند به این درجه او را رسانده تا مثل فرشتگان بر بندههای در راه مانده نازل شود و آنها را از مرگ برهاند...
اما آن مرد خدا میگفت که من او را صدا زدم...میگفت که سالهاست دربه در بیابان است...
سهراب هر چه به ذهنش فشار میآورد به خاطر نداشت کسی را صدا زده باشد ،پس چون از این موضوع گیج بود، تصمیم گرفت یک راست به شهر پیش رویش برود و آن مسجد را پیدا کند....نه ...اول باید از شر این گنجینه خلاص شود....خدا میداند تا عراق عرب چقدر راه مانده؟!...
سهراب سوار بر رخش شد... و رخشی که گاری پر از جواهرات را به دنبال خود میکشید، بی امان به جلو میتاخت. دیگر نه این گنجینه و نه تمام جواهرات دنیا به چشم سهراب نمیآمد،..
او به دنبال جواهری بود که اینک سهراب را مجنون خود نموده بود... و حاضر بود برای رسیدن و یک لحظه دیدن او ،جانش را بدهد..
بالاخره پس از دقایقی به ابتدای شهر رسید، اطراف شهر پر از نخلستان هایی بود که نخل های زیبا و پرثمر داشت...سهراب با دیدن نخل ها، احساس خاصی به او دست داد ،احساسی غریب و آشنا...
از نخلستان ها گذشت... و به خانههایی رسید که در ابتدای شهر، ردیف کنار هم قرار داشتند، مردی با لباس سفید بلندی در حالیکه خوشه ای خرما به کول زده بود،پیش میرفت....
سهراب نزدیک مرد شد و سرعتش را کم کرد و با زبان فارسی گفت :
_سلام ، ببخش برادر ، این شهر نامش چیست؟
*کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
آن مرد که چهرهٔ آفتاب سوختهاش نشان از رنج روزگار میداد باتعجب بر جای خود ایستاد و همانطور که کمرش را راست میکرد با زبان عربی و لهجه ای غلیظ به سهراب میگفت... که زبان و منظور او را نمی فهمد...
سهراب متوجه شد که وعده آن مرد خدا راست است و گویا واقعا به عراق رسیده ، پس با زبان فصیح عربی همان سؤال را پرسید...
آن مرد که متوجه شد سهراب زبان عربی هم میداند ، لبخندی زد... و همانطور که اشاره به خرمای روی دوشش می کرد گفت :
_اینجا کوفه است برادر....اگر مقصدت داخل شهر کوفه است ، حال که گاری ات خالی ست ،میشود مرا نیز تا جایی برسانی ؟
سهراب که باز دوباره غافلگیر شده بود با من من گفت :
_ب....بله حتماً ، سوار شوید.
آن مرد سوار بر گاری شد و سهراب نگاهی به او انداخت و گفت :
_مطمئنی اینجا کوفه است ؟
مرد عرب خنده بلندی کرد و گفت :
_تو را چه می شود؟! تو از کجایی که اول به زبانی دیگر حرف زدی و حالا در اینکه این شهر کوفه باشد شک داری؟!
سهراب دیگر صلاح ندید بیش از این ، خود را گیج نشان دهد،. همانطور که به یاد آن فرشتهٔ نجات آهی میکشید گفت :
_حاکم کوفه کیست و در کجا زندگی میکند؟
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۰
مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت :
_تو جوان شوریده با گاری خالی را چکار با حاکم بزرگ کوفه ؟!
سهراب که واقعاً مانده بود چه جواب بدهد، آه کوتاهی کشید وگفت :
_فقط میخواستم برج و باروی قصر را ببینم.... همین..
مرد عرب نشانی قصر را گفت و تاکید کرد کمی جلوتر پیاده میشود و از زیر چشم تمام حرکات سهراب را زیر نظر گرفته بود... و انگار حرفی گلوگیرش شده بود و بالاخره طاقت نیاورد و گفت :
_تو که هستی؟ اول که به سخن درآمدی ، گفتم بی شک از عجمان فارس هستی اما وقتی با زبان عربی و لهجهٔ کوفی شروع به حرف زدن نمودی، در هویت تو شک کردم ، براستی تو کیستی ؟ عربی یا عجم؟!
سهراب آهی بلند کشید و گفت :
_از چیزی سؤال میپرسی که خودم واقف به آن نیستم....
و با زدن این حرف سکوت اختیار کرد... و در دریای افکارش غرق شد...براستی او که بود؟ اما اینک مهم نبود او کیست....براستی آن فرشتهٔ نجات که بود؟...
پس با این فکر، نگاهی به مرد کرد و گفت :
_شما در اینجا مسجدی به نام مسجد سهله میشناسید؟!
مرد بار دیگر خیره به سهراب چشم دوخت و گفت :
_مگر میشود کوفی باشی و مسجد سهله را نشناسی؟ اصلاً تو را چه کار با مسجد سهله؟! چرا حرفهایت به دنبال هم نیست ، یکبار از حاکم و عمارت حکمرانیاش میپرسی که در مرکز شهر است.. و بار دیگر از مسجد سهله سؤال میپرسی که چند فرسخ دورتر است...!
سهراب خیره به راه پیش رویش ، بدون اینکه از جنبوجوش شهر و اطرافش چیزی بفهمد گفت :
_با امام جماعت مسجد کاری دارم...
در همین حین مرد تشکری کرد و گفت :
_نگهدار جوان...نگهدار پیاده میشوم... خودت هم همین راه را مستقیم بگیر و جلو برو کمی جلوتر مسجد کوفه است و درست پشت آن عمارت حکمرانی و قصر حاکم است که کنگره هایش از دور پیدا خواهد بود و به راحتی آن را پیدا میکنی...
سهراب تشکری کرد و به پیش رفت...او جسمش در شهر کوفه بود و روحش دور و بر آن جوان آسمانی، سیر میکرد.
بالاخره به جلوی قصر رسید، درب قصر بسته بود و نگهبانی از بالای درب در اتاقکی خشت و گلی او را نگاه میکرد....
سهراب سرش را بالا گرفت و گفت :
_سلام نگهبان ، درب را باز کنید، پیغام و امانتی مهم برای حاکم دارم...
نگهبان با تعجب سراپای او را از نظر گذراند وگفت :
_کیستی و از کجا میآیی؟ ظاهرت که نشان نمیدهد شخص شخیصی باشی و آنطور ادعا میکنی حامل پیغام مهمی باشی، آخر مردی با لباس کشاورزان و گاریی زواردررفته چه کار مهمی میتواند با حاکم داشته باشد؟!
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#گفتگو_بین_زوجین
#فحاشی #بددهنی
ناکامی اصلی ترین دلیل پرخاشگری
یکی از مهم ترین علل اصلی پرخاشگری، ناکامی در تامین نیازهاست. فرد زمانی که نیازهایش از جمله نیاز به محبت، توجه یا احترام برآورده نشود، احساس ناکامی می کند و این ناکامی زمینه ساز بروز پرخاشگری می شود.
❇️چند راهکار برای رفتارباهمسرپرخاشگر
🔆_ به رفتارهای درست همسرتان هر چند ناچیز و اندک باشد توجه و احساس خوب خود را در مورد رفتارهایش بیان کنید.
🔆_ هرگز مقابله به مثل نکنید و به بددهنی های وی پاسخ ندهید زیرا این رفتار موجب تشدید رفتار همسرتان می شود.
🔆_ زمانی که همسرتان در وضعیت روحی مناسبی قرار دارد، درباره تاثیرات منفی بددهنی بر احساس و رفتار شما و زندگی مشترک تان صحبت کنید.
🔆_ در صورتی که همسرتان دوستان ناباب و بد دهنی دارد، سعی کنید ارتباط او را با آن ها به روش های مختلف و با تدبیر، کمتر و در نهایت قطع کنید و همزمان ارتباط خود را با بستگان و دوستانی که رفتارهای مناسب وبهتری دارند، افزایش دهید.
🔆_ به خودتان مسلط باشید.
بسیاری از جر و بحث ها و مشکلات بین زوجین، به دلیل تسلط نداشتن آن ها بر هیجانات به وجود می آید. گاهی اوقات زوجین با واکنش نامناسب از جمله (بی اعتنایی و بی توجهی، پرخاشگری و خشونت) ناخواسته به رفتارهای اشتباه یکدیگر دامن می زنند و متاسفانه چرخه معیوبی را ایجاد می کنند به این معنا که رفتارهای منفی همسر باعث خشم و عصبانیت زوج یا زوجه می شود و رفتار خشمگین زوج یا زوجه باعث افزایش رفتارهای منفی همسرش خواهد شد. دقت کنید در این چرخه معیوب گرفتار نشوید.
✅توصیه هایی به همسران پرخاشگر
در ادامه راهکارهایی برای مدیریت خشم به همسران پرخاشگر ارائه می شود:
💠_ موقعیت را ترک کنید
زمانی که فکر می کنید در صورت ادامه بحث دیگر نمی توانید خشم خود را کنترل کنید ادامه صحبت تان را به زمان دیگری موکول کنید، با این کار به خود و همسرتان فرصت می دهید تا از عصبانیت و خشم فاصله بگیرید و رفتار مناسب تری داشته باشید. برای این منظور می توانید به همسرتان بگویید: «الان شرایط روحی مناسبی نداریم، ممکن است حرف هایی بزنیم که بعدا هر 2 پشیمان شویم. بهتر است در شرایط بهتری با یکدیگر صحبت کنیم» یا این که «من الان عصبانی ام، بعدا در مورد این موضوع صحبت خواهیم کرد.»
💠_ احساس منفی خود را بیان کنید
نکته مهم این است اگر ناراحتی خود را به زبان نیاورید کسی نمی داند که شما چه احساسی دارید. به جای نمایش خشم و پرخاشگری (به طور مثال اخم کردن، سخن نگفتن، داد و فریاد زدن، فحاشی و بددهنی) با استفاده از کلمات مناسب احساس خود را بیان کنید. در زبان فارسی واژه های گوناگون و متنوعی برای بیان احساسات و افکار وجود دارد. مثلا بیان کنید «زمانی که به حرف های من توجه نمی کنی، ناراحت می شوم». با بیان احساسات خود، زمینه مناسبی را برای حل مشکلی که چنین احساساتی را به وجود آورده است، فراهم می کنید.
💠_ مراقب کلام خود باشید
تحقیر، توهین، تهدید، سرزنش و پرخاشگری نکنید. دقت کنید اگر صدای تان بلندتر از همسرتان باشد یا به تندی و با پرخاشگری با وی صحبت می کنید کمی مکث کنید تا آرام شوید. دشنام و ناسزا بحث را به مشاجره تبدیل می کند. همچنین گاهی می توانید موضوع بحث را تغییر دهید. برای مثال فرض کنید در خلال بحث به جای پاسخ «نه» از ناسزا استفاده شود. از این لحظه به بعد خواهید دید که موضوع بحث هر چه باشد، به رد و بدل دشنام میان دو فرد تبدیل می شود.
💠_ به پیامد رفتار خود فکر کنید
فحاشی و بددهنی از اعتبار و احترام شما می کاهد، روابط شما را با دیگران به خطر می اندازد، موجب آزار دیگران می شود و مهم ترین پیامد آن این است که شرایط را بحرانی تر و سخت تر می کند.
💠_ خود را آرام کنید
تکنیک هایی مانند تنفس عمیق، شست و شوی دست و صورت، نوشیدن آب و پیاده روی در کاهش خشم و عصبانیت موثر است.
💠_ مسائل و مشکلات خود را حل کنید
به این موضوع فکر کنید که آیا فحاشی و بددهنی به حل مشکل شما کمکی خواهد کرد؟
فحاشی نه تنها به حل مشکل کمکی نمی کند بلکه به تیره شدن روابط بین شما و اطرافیانتان می انجامد. بدین منظور نخست مشکل خود را به طور دقیق تعریف و سپس راه حل هایی برای آن انتخاب کنید، آن گاه نکات مثبت و منفی هر راه حل را بررسی و در پایان بهترین راه حل را انتخاب کنید.
💠_ از عذرخواهی نترسید
اگر متوجه شدید رفتار شما باعث ناراحتی و عصبانیت همسرتان شده است، عذرخواهی کنید. این موضوع برای ترمیم رابطه و کاهش اثرات زیانبار پرخاشگری ضروری است.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#تربیت_فرزند
وقتی کودک خود را به زور می بوسيد
يا بغل می کنيد، در واقع به او می آموزيد که تسليم تمايلات ديگران باشد.
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
❣ آقایان اگر میخواهید همسرتان
شیفته شما شود
دنبال بهانه برای تعریف کردن از او باشید ،
از ظاهرش،
از جملاتش،
از نگاهش،
از دست پختش،
از رفتارش وووو...
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
#همسرانه
آقای محترم ❗️
وقتی به خانه برمیگردید از همسرتان بپرسید که آیا روز خوبی را پشت سر گذاشته یا نه❓❗️
به حرفهایش #توجه کنید، اما در مورد کارهایش #قضاوت نکنید.
با او همدردی کنید، بگذارید هر چه میخواهد گله و شکایت کند.
خانم محترم❗️
حتماً هنگام ورود همسرتان به خانه لبخند به لب داشته باشید، حتی اگر کوهی از #مشکلات بر دوشتان سنگینی میکند.
اصلاً خوب نیست که موقع ورود همسرتان به تلویزیون چسبیده باشید و یا در آشپزخانه پنهان شده باشید❗️
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
مهمترین نیاز زن " توجه و دیدن توانایی های" اوست "
هرچیزی میتونه ...
یک زن رو خوشحال کنه ...
اما...
" توجه "
خوشبختش میکنه
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
بانو مواظب قهرمان زندگیت باش!!!
مردها در زندگی حکم یک فوتبالیست را دارند که
دوست دارد همیشه قهرمان باشد.
وقتی گل بزند تشویقش کنند،
تعریفش کنند،
بهش افتخار کنند.
وقتی هم گل نمی زند،
بگویند نزدیک بود گل بزنی.
وقتی هم گل می خورند بگویند،
هنوز وقت اضافه ای هم هست!!
آن زمانی که یک جور رفتار می کنی که
یعنی عرضه ی بازی را نداشتی،
سوت پایان را زده ای ...
بهتر بگویم ... ناک اوتش کرده ای!!!
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
همه ی ما دوست داریم آینده ای درخشان داشته باشیم.
آینده ی ما همین الان که داریم این متن رو میخونیم تو ذهنمونه!
چرا که لحظه ی الآنِ ما تشکیل دهنده ی آینده ی ماست!
ما همین الان باید ببینیم چه فکری تو سرمونه و باورهایی که طبق عادت و یا عرف در جامعه داریم تو خودمون پرورشش میدیم چیا هستن؟
همین الان یک فکری که تو سرته و تبدیل به باورت شد رو بنویس و ببین آیا میشه جور دیگه ای هم به این قضیه نگاه کرد و یک فکر محدود رو تبدیلش کرد به یه فکر جدید و طبق اون پیش رفت؟
تو این کار از خدا هم کمک بگیر تا راهنماییت کنه و زودتر به نتیجه برسی.
هر وقت بتونی فکرت
و باور محدودت رو نسبت به موضوعی که الان برات پیش اومده تغییرش بدی بدون موفقی از همین حالا تا ابد
دوست من حتی تو شرایط بحرانی هم انتظار اینو داشته باش که برات بهترین اتفاقِ ممکن پیش بیاد
با تموم وجودت اینو باور کن که هر چی تو بخوای همون میشه.
همین الان هم همونی شدی که خودت فکرش رو میکردی
و از این به بعد هم همینه!
👩❤️👨#محرمانه_همسران👩❤️👨
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
#هنر_زندگی_کردن
👌چند مورد از دلایل دروغگویی
1️⃣ترس بیش از اندازه نسبت به انتقاد و سرزنش
2️⃣پنهان کردن عیب و ایرادهای خود
3️⃣وابستگی بیش از حد به همسر که به هر نحوی حتی با رفتارهای نامناسب از جمله دروغگویی علاقمند به گرفتن تاییدیه از همسرش است.
4️⃣ترس از عدم حمایت اجتماعی لازم
5️⃣اعتماد به نفس پایین
6️⃣علل محیطی مانند مسائل اقتصادی ،مسائل اجتماعی، دخالت نفر دیگری در زندگی زناشویی
7️⃣باز بودن حد و مرز ارتباطی برای توجیه هر مسئله ای
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
#همسرانه💞
به گفتهی روانشناسان، شادترین زوج های جهان، ماهرترین افراد در فراموش کردن نقاط ضعف همدیگر هستند.
این کار نیاز به بلوغ و پختگی فراوانی دارد.💞
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
#همسرانه
#سیاست_های_زنانه
#قدردانی از اعمال و رفتار مرد زندگیتان، درست مانند داروی سحرآمیز و پنهانی عشق، عمل میکند و این کار، او را در ادامه دادن صلح با شما، پایدار نگه میدارد.
💞❤️💞❤️💞❤️
#سیاستهای_مردانه
👈مرد باید سختی های کار همسر در خانه را ببیند
باید خودش را جای او بگذارد
🔻علی علیه السلام می فرماید:
🔸فَإنَّ الْمَرْأةَ رَیحَانَةٌ، لَیْسَتْ بِقَهْرَمَانَة
🔹«همانا زن چون گل است و قهرمان و کارفرما نیست»
🔸زن که خدمتکار نیست، زن گل است!
مرد وقتی در خانه کار بکند، مثل جهاد است!
کمک زنش ظرف بشوید، خیاطی کند، بچه داری کند، جارو کند
تمام این ها، عمل به وظایف شرعی است
🔹مرحوم آیت الله محی الدین #حائری_شیرازی رحمة الله علیه
#حدیث_همسرداری
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
مردان نیاز دارند دوست داشته شوند
اگر یک مرد احساس کند از سوی همسر
مورد بی محبتی قرار گرفته، ممکن است
به فرد دیگری متمایل شود تا رضایت او را جلب کند
زنان باید نیازهای عاطفی همسرخود را درک کنند
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
مامان نمونه:
مطمئن باشید که بازی، مهم ترین کاری است که هر کودکی باید انجام دهد.
هیچ کلاس آموزشی، ابزار آموزشی و چیزهای دیگر نمی تواند اهمیت ساعات بازی آزاد کودکان را در یک محیط امن و غنی پر کند.
کودکان به ساعات بازی نیاز دارند که به طور آزادانه و خلاق به تجربه دنیای اطراف خود مشغول باشند.
به جای ثبت نام کودک در کلاسهای مختلف ریاضی، زبان و یا نقاشی، او را با مکعب ها و پازل های اعداد و حروف، شکل های رنگی و جعبه گواش و قلمو سرگرم کنید.
کانال تربیت فرزند 👇
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
والدین متعادل...
همچون خورشید هستند.
آفتاب بر همه چیز می تابد
بی هیچ دریغی...
چنین والدینی با "وجود"
کودکشان در ارتباط هستند
نه با رفتار او.
کانال تربیت فرزند 👇
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
برای کاهش لجبازی کودکتان، به او حق انتخاب دهيد.
"الان حمام ميري يا قبل از خواب؟" "بشقابتو توي سينك ميذاري يابه روي كابينت؟" به او حق انتخاب دهيد تا بتواند قسمتي از تصميگيري شما باشد.
ميتوانيد از او بپرسيد كي ميخواهد درس بخواند؟ چند ساعت تكاليفش طول ميكشد؟ اگر به مرحله نوجواني رسيده اند از آنها بخواييد برنامه ريزي كند و بعد به شما اطلاع دهد.
کانال تربیت فرزند 👇
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
كودكي كه در كودكي آزاد نبوده در بزرگسالي با شك و ترديد روبرو ميشه. حس ميكنه وقتي من آنقدر بي ارزش و اشتباه كارم كه حتي در مورد زندگي خودم نميتونم تصميمي بگيرم پس بهتره كاري انجام ندم. بنابراين از هر موضوع تازه اي ميترسه، از شكست و اشتباه ميترسه، و تنها نظر مردم براش مهمه و در حقيقت از كار مي افته و دچار اضطراب و نگراني و وحشت چه در كودكي چه در بزرگسالي ميشه. يا كمال پرست ميشه يا ترجيح ميده كاري انجام نده.
كودكی که آزاد نیست عادت ميكنه خودشو انكار كنه نيازش رو انكار كنه و احساساتش رو نفي و انكار ميكنه و حس ميكنه در اين دنيا تك و تنهاست و كسي نيست كه او رو بخواد و تبديل ميشه به كسي كه ديگران ميخواهند.
كودك تبديل به چشم ميشه كه همه رو ميبينه جز خودش. از ديگران مراقبت ميكنه به خوشحاليه بقيه اهميت ميده اما به خودش نه. خواسته همه براش مهم جز خودش. پدر و مادري كه در چهارچوب امن به كودكشون ازادي نميدن در سه سالگي دچار اضطرابي عميق ميشه.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
بازیهای "کثیف کاری" برای بچه ها لازم است ...
به بازیهایی گفته میشود که بچه در اون احساس آزادی می کند و می تواند آزادانه با مواد مختلف بازی کند.
این بازیها سیستم پردازش حسی کودک را تقویت می کنند ، خلاقیت را پرورش می دهند و هیجانات منفی کودک مثل ترس ، اضطراب و خشم را کم می کنند.
انجام این بازیها ممکن است در خانه سخت باشد ولی در محیط کلاس با شرایط امن می شود این بازیها را انجام داد.
برای گروه سنی زیر ۲ سال مواد استفاده شده باید قابل خوردن و کاملا بهداشتی باشد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
چهار اصل مهم برای ایجاد امنیت در کودکان
1⃣ باهم بودن اعضای خانواده:
اولین اصل در ایجاد امنیت این است که اعضای خانواده اوقاتی را در کنار هم بگذرانند. در واقع امنیت ما در درجه اول از هم نشینی با افرادی حاصل می شود که بتوانیم در ارتباطی صمیمانه به آن ها اعتماد کنیم و بدانیم که مورد حمایتشان هستیم
2⃣ ابراز احساسات:
والدین باید به فرزندان خود کمک کنند تا احساسات، نگرانیها و خواسته های خود را ابراز کنند به این منظور ابتدا به کودک فرصت دهید تا درباره نگرانی و مشکلش صحبت کند و با دقت به او گوش دهید و سپس با او همدلی کرده و از وی حمایت کنید.
3⃣ دلگرمی و اطمینان دادن به کودک:
کودکان می خواهند بدانند شما در مقام پدر و مادر برای محافظت از آن ها چه می کنید. لازم است شما هم اقداماتی را که خودتان در منزل و بیرون برای محافظت از او انجام می دهید بیان کنید و هم اقداماتی که دولت برای امنیت جامعه انجام می دهد.
4⃣ کمک به دیگران:
کودکان نیز مانند بزرگسالان از یاری رساندن به افراد دیگر احساس رضایت و امنیت می کنند. این تلاش ها هرچند جزئی به کودک احساس قدرت، مفید بودن می دهد و در ایجاد اعتماد به نفس در آنان موثر است.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
دوران کودکی تکرار نمی شود. بگذاریم فرزندمان بچگی ایمن و شاد را تجربه کنند.
کودکان را به دنیا نیاورده ایم تا زیر بار حجمی از توقعاتمان، آرزوهای بر باد رفته ما را برآورده سازند.
ناکامی های ما، از آن ماست. فرزندمان را به قیمت فخر فروشی به اقوام و دوستان، تبدیل به بزرگسالانی ناخشنود نکنیم.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
كودكان عاشق بازي كردن با وسايل آشپزخانه هستند، بايد كابينت يخچال و اجاق گاز امن براي رفت و امد كودك باشد. در دستشويي، پودر لباس شويي صابون خمير دندان و دستمال كاغذي از دسترس كودك خارج باشد
كودكان دانشمندان كوچكي هستند كه بايد محل زندگي خود را كشف كنند. هنگامي كه خرابكاري ميكنند يادتان باشد كه اين شما بوديد كه فراموش كرده ايد محيط را امن نگه داريد.
کانال تربیت فرزند 👇
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🔰 تمرین تحمل سختیها در کودکان بالای 3 سال
🔻 این مهمه که با کودکمون تمرین کنیم که به تناسب سنش بتونه سختیهایی رو تحمل کنه. مثلا وقتی بیرون از خونه هستیم و کودکمون آب میخواد، لزومی نداره سریع براش مهیا کنیم. بلکه میتونیم با مهربونی بهش بگیم دختر عزیزم یا پسر گلم، الان اینجا آب نداریم، یکم صبر کنی میرسیم خونه و آب میخوری و اگر همچنان ناله و اصرار کرد، با مهربونی شروع میکنیم به حرف زدن باهاش و حواسش رو از اون خواستهاش پرت میکنید.
🔹 در چنین مواقعی اصلاً نگران نباشید که تأخیر در تأمین نیازهای کودکمون، بهش آسیب بزنه. یکی دو ساعت تاخیر در آب خوردن، نه تنها آسیبی به کودک نمیزنه، بلکه روح و جسمش رو تقویت میکنه، اما شرطش اینه که همراه با محبت و مهربونی باشه. یادمون باشه در دوره کودکی، ما داریم همه «نیازهای جسمی» کودکمون رو تأمین میکنیم، اگر کم کم او رو به بعضی از کمبودها عادت ندیم، شخصیت انسانیش آسیب میبینه و اراده اش سست میشه.
کانال تربیت فرزند 👇
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
راه های ایجاد انگیزه در کودکان، بدون باج دادن خودتان انجام دهید. آیا می خواهید کودک شما سبزیجات بخورد؟ خودتان سبزی بخورید.
یا به عنوان مثال با او به پیاده روی بروید تا او به نشان دهید که تحرک یک نوع سرگرمی است.
شما بهترین شخصی هستید که کودکتان می تواند از آن الگو بگیرد. کودکان از سنین پایین خیلی زود شروع به تقلید از والدین خود می کنند.
از دادن باج به کودک مانند غذا یا اسباب بازی و یا سایر اقدامات برای تشویق آنها خودداری کنید. این کار باعث آموزش رفتارهای ناسالم خواهد شد.
کانال تربیت فرزند 👇
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تحقیقات نشان میدهد که هرچقدر"نه" گفتن برای بچه ها سخت ترباشد،
احتمال بروزاضطراب وافسردگی درآنها بیشتر بوده وهمه این عوامل باعث؛
کاهش اعتماد به نفس آنهاخواهد شد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
جملاتی که اعتماد به نفس فرزندتان را بالا میبرد:
● من به تو اعتماد دارم.
○حضور او در جمع خانواده را مهم بدانید. مثلا بگویید «وقتی خدا تو رو به ما داد، می دانست ما چه چیزی در زندگی احتیاج داریم»
● ببخشید عزیزم. می توانی من را به خاطر کاری که کردم ببخشی؟
○من تو را می بخشم. و دیگر این موضوع را مطرح نمی کنم. باشه؟
●امشب می خواهم فقط وقتم را با تو بگذرانم. چه کاری دوست داری که انجام بدهیم؟
○بله،امشب غذایی رو میپزم که دوستش داری.
● از تو ممنون هستم
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
اگرخواسته كودكتون رو با منت انجام بديد ودائم نشون بدید چقدر زحمت کشیدید،
خواسته کودک باحس شرم و گناه اميخته ميشه.
در آينده با خشم اميخته ميشه و حالت طلبكار رو خواهندداشت
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
یکی از شیوه های کنترل رفتارهای نامطلوب کودکان،نادیده گرفتن است،در این روش دو نکته را باید در نظر بگیرید:
۱)سطح تحمل شما در برابر مشاهده ی رفتار آزار دهنده ی کودک چقدر است؟
۲)آیا این رفتار برای کودک یا اطرافیان خطرناک نیست؟
اگر تحمل شما در این موارد بالاست و رفتار کودک خطرناک نیست.
در برابر رفتار نامناسب،به او نگاه کنید و هیچ واکنش بدنی نشان ندهید،به سمتی دیگر نگاه کنید یا وانمود کنید مشغول کاری هستید یا اتاق را ترک کنید.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
خواب کافی به تقویت حافظه فرزند شما کمک می کند.
نتایج یک تحقیق نشان میدهند که افرادی که در طول شب به اندازه کافی میخوابند،دربه خاطر آوردن مطالب مختلف بهتر عمل می کنند.
برخلاف تصور، مغز ما حتی در هنگام خواب هم در حال کار کردن است و اطلاعات مهم را به بخش هایی از حافظه انتقال می دهد که قادرند آن ها را برای مدت بیشتری ذخیره کنند.
در طول سال تحصیلی، ساعت خواب شبانه فرزند دانش آموز خود را مشخص و ملزم به رعایت آن کنید تا یادگیری بهتری را برای آنها رقم بزنید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰۰ مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب اند
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۱
سهراب که واقعا حال و حوصلهٔ سؤال و پرسش نداشت گفت :
_برو به حاکم بزرگ کوفه بگو ، شخصی از خراسان آمده ، قاصد تاجر علویست و برایتان امانتی آورده...
نگهبان آهانی کرد و همانطور که سرباز پایین برجک نگهبانی را صدا میزد گفت :
_چه خبر شده که هر روز از سمت عجمان برای ما قاصد می رسد...
دقایق به کندی میگذشت و سهراب کنار دیوار بلند قصر کوفه، غروب خورشید را به نظاره نشسته بود، باصدای قیژ ممتدی که از درب بلند شد....سهراب از عالم خیالات به حال کشیده شد و بالاخره درب قصر باز شد....
سربازی که با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پای سهراب را مینگریست گفت :
_وای به حالت دروغ گفته باشی، حاکم منتظرت است وشک دارد که تو قاصد از خراسان باشی..
سهراب از جا برخاست و گرد وخاک پشت لباسش را گرفت و همانطور که افسار رخش را به دنبال خود میکشید ، پشت سر سرباز راهی شد...
راهرویی سنگ فرش که دو طرفش جاده های خاکی بود و با درختان بلند و سربه فلک کشیده نخل در اطرافشان فضایی غریب و آشنا را برای سهراب به تصویر میکشید..
هر چه سهراب جلوتر میرفت، احساسش قویتر میشد، انگار که اینجا یادآور خاطرهای دور در ذهنش بود ، اما آنقدر ذهن سهراب درگیر اتفاقات کوچک و بزرگ بود که به این احساس بهایی نمیداد...او میخواست زودتر امانتی را بدهد و به سمت مسجد سهله حرکت کند.
سرباز همانطور که از زیر چشم ،سهراب و گاری را می پایید گفت :
_لازم است که این گاری رنگو رو رفته را هم به دنبال خود بکشیم؟ به محضر حاکم میرویم هاا..…؟
سهراب توجهی به حرف سرباز نکرد و دستار سرش را که با آن صورتش را پوشانیده بود ، محکمتر بست...
بالاخره پس از طی مسافتی ، جلوی عمارتی که دو طرفش مشعلهای فروزان روشن کرده بودند و عمارت بزرگ و زیبایی بود رسیدند.
سرباز ایستاد وگفت :
_همین جا بمان تا خبرت کنم...
سهراب گفت :
_به حاکم بفرمایید برای گرفتن امانتی باید بیرون بیاید ، چون امکان داخل شدن گاری به داخل ساختمان نیست.
سرباز نگاهی به گاری کرد و قهقه ای زد و گفت :
_براستی این گاری امانتی ست که به خاطر آن از خراسان را تا اینجا تاخته ای؟ عجب آدم عجیبی هستی و چه امانتی غریبی با خود آوردهای...
و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و داخل ساختمان شد...
سهراب درحالیکه ذهنش در جای دیگر سیر میکرد، ساختمان و اطرافش را از نظر گذارند، او حس میکرد که اینجا را میشناسد، ناگهان از داخل راهروی پیش رویش ،مردی بلند بالا در حالیکه عصایی زیر بغل داشت و مشخص بود یکی از پاهایش قطع شده، با لباسی گرانبها و زربافت که در نور انبوه مشعلهای داخل راهرو میدرخشید ، به طرف سهراب می آمد....
سهراب دانست که او حاکم کوفه است ، به رسم ادب ، سرش را پایین انداخت و خیره به سنگفرش زیر پایش شد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۲
حاکم لنگ لنگان جلو آمد، سهراب همانطور که سرش پایین بود سلام کرد...حاکم نگاه تیزی به سرتا پای سهراب انداخت..
و گفت :
_علیک سلام،این سرباز چه میگوید ؟ شما به راستی از خراسان آمدید و قاصد تاجر علوی هستید؟
سهراب سرش را بالا گرفت نگاهی به چهرهٔ مرد پیش رویش که بسیار مهربان مینمود انداخت و گفت :
_بلی...من از طرف تاجر علوی هستم از خراسان می آیم...
حاکم با تعجب به روی پوشیده سهراب نگریست و گفت :
_فکر میکنم حیله ای در کار است، آخر پیش قراول و قاصد اصلی کاروان دیشب رسید و وعدهٔ آمدن شما را تا دو هفتهٔ آینده و شاید بیشتر داد...شما اگر واقعاً قاصد تاجر علوی باشید ،پرنده هم شده بودید به این زودی نمیتوانستید خود را به کوفه برسانید..حتماً فریبی در کارت است و مطمئن باش ،من سر از نقشهات درخواهمآورد، درضمن، زبان تو عربی و لهجه ات کوفیست و این نشان میدهد از عرب های عراق عربی ، در صورتی که تاجرعلوی تأکید کرده ،تمام کاروان عجم است، فقط درویشی در کاروان است که به زبان عربی مسلط است ، پس کمتر چرند بگو و پرده از حقیقت کارت بردار...
سهراب آهی کشید و گفت :
_به خداوند قسم که جز حقیقت نمیگویم...
و سپس به طرف گاری رفت و همانطور که به نیمکتهای تعبیه شده در آن اشاره می کرد ادامه داد :
_اگر باور ندارید، این گاری را بشکنید وببینید که گنجینهٔ امانتی شما، تماماً و دستنخورده در اینجاست...من هم اینک عجله دارم، امانتی خود را بگیرید تا من با خیالی آسوده به کارهایم برسم.
حاکم که با شنیدن این حرف،انگار تازه متوجه گاری شده بود، همانطور که نزدیک میرفت به سربازانش دستور داد تا نمیکتهای گاری را بشکافند...در میان تعجب همگان دو صندوق چوبی و مهر و موم شده از دل گاری بیرون آمد...
حاکم که هنوز مشخص بود به سهراب مشکوک است و هزاران سؤال ذهنش را درگیر کرده بود..دستی به روی شانهٔ سهراب زد و گفت :
_تا اینجا که حرفت درست بوده ، الان هم با ما به سالن قصر بیا تا در حضور خودت درب صندوق ها را باز کنیم و بر همگان صدق گفتارت آشکار شود.
سهراب که حیلهای در کارش نبود،چشمی گفت و به همراه حاکم وارد راهروی قصر که پر از مشعل های فروزان بود شد.
حاکم همانگونه که لنگ لنگان قدم بر می داشت رو به سهراب گفت :
_رویت را باز کن تا چهرهات را ببینم.
سهراب دست برد و دستار را از صورتش باز کرد، خیره در چشمان حاکم شد و در این لحظه در نور مشعل ها متوجه شد که چقدر چهرهٔ این پیرمرد برایش آشناست..
حاکم که چشم به صندوقهای چوبین داشت، تا سهراب رویش را باز کرد و نگاهش به این پسرک مرموز افتاد، آشکارا یکهای خورد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۳
سهراب متوجه نگاه عجیب اما آشنای حاکم شد، ولی آنقدر ذهنش درگیر آن جوان زیبا و فرشتهٔ نجاتش بود که حتی اندکی هم روی این نگاه آشنا مکث نکرد...همراه حاکم به داخل سالن بزرگ قصر رفت...
حاکم مستقیم به سمت تخت زیبایی که با تشک های الوان و نرم پوشیده شده بود رفت و همانطور که چشم از سهراب برنمیداشت،... به سربازان اشاره کرد تا صندوقهای مهر و موم را پیش رویش قرار دهند...
سهراب بیتوجه به نگاه خیره حاکم ، اطراف را از نظر گذراند و ناگهان چشمش به راهپلهای که با گلیمهای زیبای عربی فرش شده بود و به طبقهٔ بالا میرسید ،افتاد... خاطراتی کمرنگ از پله و زمین خوردن در ذهنش میآمد و میرفت ، اما این خاطرات آنقدر مبهم بود که سهراب ترجیح میداد، فعلا زیباییهای این قصر را ببیند.
با صدای حاکم، سهراب دست از کنکاش اطراف برداشت و متوجه اوشد..
حاکم با همان نگاه خیره به او گفت :
_ببینم ، قبل از اینکه صندوقها را باز کنم و رسوا شوی ،بگو چه در سر داشتی و داری؟! به خدا اگر حقیقت را بگویی ،از خطایت میگذرم و چه بسا تشویقی در خور هم به تو عنایت کنم...
سهراب با تعجب حاکم را نگریست وگفت :
_من هر چه گفتم، جز حقیقت نیست، من از خراسان آمدم ،در پی مأموریتی که تاجرعلوی به من و تنی چند سپرد و اینک هم امانتی پیش رو دارید...پس مرا چه توبیخی میتوانید کنید؟!
حاکم از جا برخواست، جلوتر آمد ، دستی به دستار زربفت سرش کشید وگفت :
_قاصد تاجر علوی دیروز رسید و طبق ادعای او ، امانتی همراه یک کاروان کوچک بوده ، حالا تو بگو کو کاروان همراهت؟!
سهراب که توقع چنین بازخواستی را نداشت بلند فریاد زد :
_جناب حاکم ، گنجینهات جلوی چشمانت است، آن را بردار و مرا رها کن...
حاکم جلوتر آمد دستی به لباس خاک آلود او کشید و گفت :
_پس اینطور...ماجرا عجیبتر میشود، تو میدانستی درون گاری گنج هست و آن را صاحب نشدی؟! مگر تو انسان نیستی و حرص مال نداری؟ آنهم جوانی در این سن و سال؟!
و سپس صدایش را بلندتر کرد و گفت :
_جوان حقیقت را بگو وگرنه تو را به سیاهچال خواهم انداخت
سهراب که چاره ای برایش نمانده بود، سرش را پایین انداخت و همانطور که بغض گلوگیرش شده بود گفت :
_آری منم انسانم ، من هم در خیال خود دنبال راهی بودم برای تصاحب این گنجینه، اما نمیدانم چه شد...فقط میدانم ما دربین راه به کمین راهزنان گرفتار شدیم، در بحبوحهٔ درگیری، من گاری که حامل گنجینه شما بود را برداشتم و فرارکردم و ناخواسته به دل بیابان زدم، در بیابان سوزانی بدون داشتن حتی قطرهای آب گرفتار شدم و تشنگی بر من فشار آورد، حالم دست خودم نبود و از هوش رفتم....زمانی بهوش آمدم که جوانی زیبا سر مرا به دامان گرفته بود، مرا با آبی که تا به حال نظیرش را ننوشیده بودم سیراب کرد و همراهم شد...چند قدمی که با هم آمدیم، سایههای شهر در دیدمان قرار گرفت و در همین هنگام ،آن جوانمرد از پیش چشمم پنهان شد و من....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۴
حاکم که حالا رو به روی سهراب ایستاده بود، با دقت اعضای صورت او را جزء به جزء کاوید و گفت :
_جوان...گفتم حقیقت را بگو...نگفتم داستان و خیالاتت را برایم بازگو کن...
و در حالیکه به طرف صندوقچه ها لنگ لنگان پیش میرفت با خود زمزمه کرد...چقدر چشم و ابروی تو آشناست، انگار چیزی را در خاطرم زنده میکند ، اما نمیدانم چیست و کیست؟...و با یک اشاره به سربازان فهماند که درب صندوق ها را باز کنند...درب صندوق اول باز شد و سپس صندوق دوم... حاکم در حالیکه چشمانش پر از اشک شده بود، بالای آنها ایستاد و همانطور که دست داخل جواهرات و سکه های زر پیش رویش می برد،رو به سهراب گفت :
_براستی که این همان گنج است...
و آهی بلند از دل کشید و ادامه داد :
_قرار بود این گنجینه در موقع معین بین من و برادرم تقسیم شود، به شرطها و شروطها و انگار که برادرم نتوانسته به عهدش وفا کند و طبق قرار، هر کس که زیر عهد و پیمان بزند، سهمش به دیگری تعلق میگیرد...
حاکم مشت پر از سکه اش را داخل صندوق خالی کرد و در حالیکه به سربازان امر میکرد بیرون بروند و آن دو را تنها بگذارند...
گفت :
_ولی افسوس که گنج هست و او نیست و این دریای سکهها به چکار من میآید، وقتی که صاحب اصلیاش نیست...
سهراب که از سخنان حاکم چیزی سردر نمیآورد، خیره به سکه هایی که به او چشمک میزد، اما الان برایش کوچکترین اهمیتی نداشت بود، تنها چیزی که اینک برای او مهم بود، رفتن به مسجد سهله و دیداری دوباره با آن ملک نجاتش بود...
حاکم دوباره به سمت سهراب آمد و گفت : _ببین،این صندوقها صدق گفتارت را ثابت میکند، اما برایم عجیب است، اولاً چگونه خود را به کوفه رساندی و دوماً چرا با وجود اینکه میدانستی داخل این صندوقها چه است، آن را برنداشتی و نرفتی پی یک زندگی شاهانه؟! و سوماً براستی توکیستی؟ چرا چهره ات اینچنین آشناست و طبق ادعایت از دیار عجمان میآیی اما زبان عربی را چنین فصیح سخن میگویی؟!
سهراب که خود گیج تر از حاکم بود، سرش را پایین انداخت و گفت :
_قصهٔ من ،همان است که گفتم...گنج را برداشتم و نیتم آن بود که این ثروت را از آن خود کنم، اما زمانی که در بیابانی سوزان گرفتار آمدم، عهد کردم که اگر خداوند راه نجاتی برایم باز کند، گنج را به دست صاحب اصلیاش که حاکم کوفه است برسانم و دیگر از این خطاها نکنم...تا اینکه در عالم بیهوشی آن جوان نیکو منظر که نمی دانم از کجا آمد و از کجا بر من بینوا نازل شد، با آبی گوارا جان مرا نجات داد، چند قدمی با او همراه شدم که سواد شهر کوفه از دور پدیدار شد و دیگر...
سهراب به اینجای حرفش که رسید ،اشک چون جوی آب از دیده اش روان شد و دیگر نتوانست ادامه دهد...
حاکم که کلاً به فکر فرو رفته بود گفت :
_به گمانم نجات جان تو همراه بامعجزه ایست... و آنکس که تورا نجات داده، بی شک یا خضرنبی بوده یا....
سهراب با هیجانی در صدایش گفت :
_و یا چه کسی؟!
حاکم آهی کشید نزدیک تر آمد، دست سهراب را در دستش گرفت وگفت :
_هیچ...بماند... اول راز چهرهٔ آشنایت را برایم بگو...از اصالت و نسب و پدر و مادرت بگو...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۵
سهراب که با حرف حاکم ذهنش سخت مشغول شده بود و با خود میاندیشید به راستی آن فرشته نجات خضر نبی بوده؟ در داستانهایی که داخل مکتب، ملا مکتبی برایشان میگفت، همیشه داستان خوردن آب حضرت خضر از چشمهٔ زندگی را بیان میکرد و میگفت که حضرت خضر تا قیام قیامت زنده میماند، یعنی امکان داشت ؟؟ یعنی براستی او ،خضرنبی را دیده بود؟ اما آن بزرگمرد گفت که در مسجد سهله اقامت دارد...سهراب لحظه به لحظه گیج تر می شد...
حاکم که جواب سؤالش را نگرفته بود گفت :
_چه شده؟ نکند پدر و مادرت نام نیکویی ندارند که مرددی در جواب دادن؟
سهراب با این حرف حاکم از عالم تفکر به حال کشیده شد و گفت :
_ن...ن..نمیدانم ، حقیقتا نمیدانم پدر و مادرم کیست و اصلا اهل کجاست؟
حاکم با تعجب نگاهی به سهراب کرد و گفت :
_چرا اینقدر پریشانی؟ نکند از ما ترس دارید؟ سؤال میکنم یا جواب نمیدهی یا اینچنین جواب میدهید، مگر میشود ندانی فرزند کیستی؟ اصلا تا به این سن رسیدی، کجا و زیر دست چه کسی بزرگ شدی و قد کشیدی؟
سهراب آهی کشید و نمیدانست براستی، حقیقت زندگی اش را بگوید یا چیزی سرهم کند تا جوابی گفته باشد، پس با من و من گفت :
_نمیدانم....واقعیت امر را نمیدانم ،فقط میدانم زیر دست و تحت تکفل مردی تنها که زن و فرزندش را از دست داده بود بزرگ شدم...ولی آن مرد...
حاکم با هیجان به میان حرفش پرید و گفت :
_ولی آن مرد چه؟؟؟ در کدام شهر عراق ساکن است؟ چگونه سر از ایران و دم و دستگاه تاجرعلوی ، درآوردی؟
سهراب که از باران سؤالات حاکم خسته شده بود و نمیدانست از چه بگوید و از کجا بگوید گفت :
_من زبان عربی را از کودکی میدانستم اما زیر دست یک مرد عجم بزرگ شدم و زبان فارسی هم آموختم...
و آهسته تر ادامه داد:
_گویا زبان مادری من، عربی بوده...آن مرد هم شغل آنچنان آبرومندی نداشت که بخواهم از آن سخن بگویم.. دست تقدیر هم مرا به سرای تاجر علوی و مأموریت او کشاند...دیگر هم چیزی نمیدانم ، اگر اجازه دهید از حضورتان مرخص شوم..
حاکم که انگار با سخنان سهراب او همگیج شده بود و خودش را بسیار مشتاق شنیدن نشان میداد ، به سمت تخت رفت، روی آن نشست.. و در حالیکه در فکر فرو رفته بود به صندوق های پیش رویش خیره شد...
در همین حین ، زنی با عبا و پوشیه از بالای پله ها پایین آمد....
سهراب که روبروی پله ها بود و متوجه ورود آن زن شد ، برای اینکه حاکم را متوجه کند و از طرفی به یمن ورود آن زن ،اجازه خروجش را بستاند ، با صدای بلند گفت :
_سلام علیکم...
آن زن که انگار تازه متوجه حضور سهراب شده بود، همانطور که آخرین پله را میپیمود، نگاهی به چهرهٔ سهراب نمود و انگار خشکش زد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۶
حاکم که حال آن بانو را دید، لنگ لنگان جلو آمد و ، نزدیک راهپله شد و دستش را دراز کرد تا به آن بانو کمک کند....
بانو همانطور که از زیر پوشیه حریرش ،از سهراب چشم برنمیداشت ،از جا بلند شد و همراه حاکم کنار تخت رفتند و روی آن نشست...بانو سر در گوش حاکم برد و گفت :
_ابومرتضی این جوان کیست؟!
حاکم که حالش دست کمی از بانو نداشت گفت :
_چرا با این حال ناخوش از جا برخواستهای و به اینجا آمدی؟ مگر طبیب نگفت استراحت مطلق داری؟!
زن آهی کشید و گفت :
_دیشب که آن قاصد از طرف برادرتان آمد ، دلم به هول و ولا افتاد و گفتم شاید خبری از مرتضی شده باشد که نشده بود، اینک به گوشم رسید دوباره قاصدی از ایران...
بانو همانطور که داشت حرف میزد،چشمش به صندوق های پیش رویش افتاد،.. با التهاب از جا برخواست و کنار صندوقها رفت و با دیدن جواهرات پیش رویش، ناخوداگاه پوشیه را بالا زد و همانطور که با چشمان اشک بارش به حاکم نگاه می کرد گفت :
_این.... رسیدن این جواهرات چه معنایی دارد؟؟
و با شتاب به طرف حاکم آمد و لباس او را در دست گرفت و همانطور که بر زمین میافتاد ناله زد...
_یعنی...یعنی برادرت از یافتن مرتضی ناامید شده؟! مگر ابوزهرا نگفته بود تا از مرگ مرتضی مطمئن نشده زهرا را شوهر نمیدهد و این گنج را نزد خود نگه میدارد؟ این... این یعنی او دریافته که مرتضی مرده؟!
و بار دیگر شروع به کشیدن دامن قبای حاکم نمود و گفت :
_مگر تونگفتی مرتضی زنده بود؟ مگر نگفتی با چشمان خود دیدی که سلامت است؟!
چرا؟ خدا......
حاکم که از گریهٔ همسرش بغضی سنگین در گلوگیرش شده بود گفت :
_زینب، بیتابی نکن، هنوز ما از کم و کیف قضیه خبر نداریم
و از زیر چشم به سهراب نگاهی کرد و ادامه داد :
_خوب نیست پیش چشم یک سرباز چنین شیون کنی...
با این حرف حاکم، بانو از جایش برخواست، کنار او قرار گرفت و همانطور که دوباره نگاه به سهراب می انداخت گفت :...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎