توجه کنه رفت طرف در خونه و بعد هم دروباز کرد و رفت داخل خونه پشت سرش هم درو بست.
از شانس خوبم کلید همراهم داشتم وگرنه مادر بزرگ درو برام باز نمیکرد رفتم داخل خونه کلی توفکر بودم.بدون حرف رفتم اتاق و وسایل هامو جمع کردم و خوابیدم.
صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.جلوی در که رسیدم کیفم گیر کرد گوشه ی درو کتابام ریخت روی زمین نشستم روی زمین که جمعشون کنم یک دفعه چشمم خورد به علی....
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویســــــــــنده:📝
🌹#مـــــریم_ســـــرخه_ای🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #طعـــــم_سیبـــ
به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁
قسمٺـ ششم:
چشمم خورد به علی...
مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم...
سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد...
دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم...
تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم:
-ممنونم از کمکتون...
و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد...
رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه...
تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق ...
ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون...
جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه...
اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم که از شانس بدم منو دید...از ماشین پیاده شد و منم سریع دوویدم رفتم پشت دانشگاه تا از اون طرف تاکسی سوار شم...
متوجه شدم داره پشتم میاد...سرعتمو بیشتر کردم تابالاخره منو گم کرد رسیدم پشت دانشگاه به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم... و راهمو ادامه دادم...رسیدم به دیوار و خواستم ازش رد شم که یک دفعه صورت یه مرد اومد جلوی چشمم...خیلی ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم...متوجه شدم علیه...گفت:
-هیس...زهرا خانم نترسید...
وقتی دیدم علی بود حرصی شدم و گفتم:
-ببخشید میتونم بپرسم که چرا اتقدر منو تعقیب میکنید؟؟؟؟
-ببخشید من قصدی نداشتم...نمیخواستم بترسونمتون...
-نمیخواستین ولی این کارو کردین!!اصلا شما جلوی دانشگاه من چیکار میکنید؟؟؟؟؟آقای صبوری من آبرو دارم!!!!!
-من...من قصدی نداشتم من اومده بودم.....
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-خواهشا دیگه مزاحم من نشید...
-ولی...
ابروهامو محکم توی هم گره زدم و بانفرت نگاهش کردم بعدهم نگاهمو محکم ازش گرفتم و رفتم اونم با چهره ی ناراحت و شکسته بهم زل زده بود همین که به نزدیک ترین پارک دانشگاه رسیدم نشستم روی یکی از نیمکت تا و زدم زیر گریه دستام میلرزید...
وای زهرا تو چیکار کردی؟؟؟؟دختره ی مغرور احمق....
هیچوقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی!!!
توهمین حال بودم که صدای موتور شنیدم...
من از این صدا تنفر داشتم...
قلبم شروع کرد به تپش...
موتور نزدیک و نزدیک تر میشد...و قلب من تند و تند تر میزد...وای خدای من چشمامو بستم!بعد از چند ثانیه متوجه رد شدنش از کنارم شدم.چشمامو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...یاد علی افتادم که چطوری اون روز با اون دوتا بی سرو پا در گیر شد...اونوقت من بی لیاقت اینطوری جوابشو دادم.
انقدر اونجا نشستم و گریه کردم که اصلا متوجه نشدم یک ساعته گذشته سریع بلند شدم و با بی حوصلگی راهی خونه شدم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویـسنده:📝
🌹#مریـــــم_سرخــــــه_ای🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
#بســـــم_رب_العشــــــــــق
رمـــــان #طعـــــم_سیبـــ
به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁
قسمٺـ هفتم:
دم خونه که رسیدم متوجه شدم ماشین علی نیست...یکم نگران شدم گفتم خداکنه بلایی سرش نیومده باشه!با ناراحتی وارد خونه شدم بدون این که رومو طرف مادر بزرگ کنم سلام کردم و گفتم که میخوام استراحت کنم مادربزرگ هم تعجب زده فقط نگاهم کرد رفتم داخل اتاق و درو بستم رو به روی آیینه نشستم خوب که به خودم نگاه کردم دیدم از شدت گریه چشم هام پف کرده!!!!
نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم روی تخت...از خستگی زیاد خوابم برد...
ساعت حدود 6 بود که از خواب پاشدم بدون این که به چیزی توجه کنم رفتم سمت پنجره.جای پارک ماشین علی هنوز خالی بود...یعنی کجاست...دلم شور میزنه!!اگر بلایی سرش بیاد هیچ وقت خودمو نمیبخش
م...توی خونه موندن روانیم می کرد...لباس هامو تنم کردم وچادرم هم انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون...
به محض این که در حیاط رو بستم ماشین علی اومد داخل کوچه...
خنده ی تلخی نشست روی لب هام!
دوویدم طرفش باید ازش عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم که چی شده بود و من چه فکری کردم باید بهش بگم که منظوری نداشتم و از عصبانیت و خستگی زیاد اون برخورد رو داشتم...منتظر موندم تا از ماشین پیاده شه وقتی پیاده شد رفتم طرفش سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-سلام...
یه نگاه از سر ناراحتی بهم انداخت و گفت:
-سلام.
بعد هم روشو کرد اون طرف و رفت سمت در خونشون...
دستمو اوردم بالا و گفتم:
-...ببخشید...
-عذ خواهی لازم نیست خانم باقری.
من اشتباه کردم که اومد جلوی دانشگاه شما.مقصر بودم میدونم و عذرمیخوام و به گفته ی خودتون دیگه مزاحمتون نمیشم.
-نه....من....
-شرمنده باعث ناراحتیتون شدم...یاعلی!
علی رفت داخل خونه و درو پشت سرم بست...و قطره ی اشک من از روی گونه هام سر خورد...
اصلا فرصت حرف زدن بهم نداد...همونطور که من فرصت حرف زدن بهش ندادم...من نمیدونستم علی چرا اومده بود جلوی دانشگاه من و اون هم نمیدونست چرا من الان اینجام...!!!!
سه روز از اون ماجرا گذشت و من سه روز تموم چشمم به در خونه ی علی خیره بود...و اصلا ندیدمش...حال و روز خوشی ندارم!
مادربزرگ یه جوری که انگار از قضیه خبر داشته باشه لام تا کام اسم علی رو نمی اورد...حال و روز منم می دید و نمی تونست چیزی بگه...
ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود لباس هامو تنم کردم و برای کپی گرفتن جزوه هام رفتم بیرون...
بعد از حدود نیم ساعت توی راه برگشت یه چهره ی آشنا دیدم...باور نمی شد...علی بود!!!
غرورم نمیذاشت برم طرفش اما به طور اتفاقی هم مسیر شدیم و راهمون افتاد توی یه کوچه...اول کوچه که رسیدیم چشم تو چشم شدیم.علی با نگرانی به من و منم با نگرانی به اون نگاه کردم...بدون این که کلمه ای بینمون ردو بدل شه راهشو کج کردو رفت...
دستمو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم پشت سرش راه افتادم...
وسط کوچه که رسیدیم سرعتشو تند تر کرد مجبور شدم صداش بزنم...
-آقا علی...
جواب نداد...
-علی آقا...ببخشید....آقا علی...آقاعلی باشمام...
ولی فایده نداشت اشکم اومد روی گونه هام به یاد بچگی افتادم که یکی از پسرا اذیتم کرده بود و من توی کوچه با گریه داد میزدم علی...
این دفعه هم با گریه داد زدم:
-علی....!!!!!!!!
یهو سر جاش ایستاد...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده :📝
🌹#مریم_سرخه_ای🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#بســـــم_رب_العشــــــــــق
رمـــــان #طعـــــم_سیبـــ
به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁
قسمٺـ هشتم:
با گریه داد زدم علی...
یهو ایستاد..چند ثانیه ای تکون نخورد...بعد پاهاشو به سمت من حرکت داد...چشمام زوم شد روی کفش هاش... کاملا روبه روی من ایستاده بود...زل زد توی چشمام...چشم هاش پر از خون بود...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم با تپش قلب پلک میزدم و با هر پلک قطره اشکی از چشمم می افتاد پایین...
چند دقیقه هیچ چیز نگفتم و خیره بودم بهش...بعد از چند دقیقه سکوتو شکست...
سرشو انداخت پایین و گفت:
-اگر امری ندارید من برم...
سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم...هیچ چیز نگفتم...
گفت:
-پس یاعلی...
دست پاچه شدم چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم:
-ب...ب...ببخشید...بابت اون روز...اون روز...جلوی دانشگاه...
-مهم نیست!
-این حرفو نزنید...
-تقصیر من بود شما راست گفتین...
-نه...من یکم عصبی بودم بخاطروهمین...
حرفمو قطع کردو گفت:
-در هر صورت من شرمنده ام یاعلی...
برگشتو رفت...و من مات رفتنش...
غرورم شکست...قلبم شکست...روحم شکست...با خودم گفتم چه داستان عجیبی...یک عشق تنفر انگیز...
بعد از چند دقیقه راهمو کج کردم و آهسته شروع به قدم زدن کردم...هر قدم یک قطره اشک...!
تموم راه تا خونه با بی میلی قدم زدم تا رسیدم جلوی خونه به پنجره ی اتاق علی خیره شدم....پنجره باز بود...انگار زودتر از من رسیده بود خونه...همینطوری که زل زده بودم به پنجره یک دفعه پنجره رو بست!!!
منم جا خوردم و سریع رفتم داخل حیاط...چادرمو در اوردم کیفمو پرت کردم گوشه ی حیاط...صورتمو شستم و بعد وارد خونه شدم مادر بزرگ مشغول کار بود رفتم پیشش و گفتم:
-سلام مادر جون...دلم برات تنگ شده بود...
-سلام عزیزم خوش اومدی...
یک دفعه چشمش خورد به چشمام و با تعجب گفت:
-چقد غم از چشمات میباره مادر؟؟؟؟
-نه مامان جون خستگیه...
-پس برو استراحت مادر...
یه لبخند تلخ جواب مادر بزرگ شد...
- خسته ام مامان جون خسته ام!
نفس عمیق با لرزه کشیدم و رفتم داخل اتاق...لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...
چشمامو گذاشتم روی هم...پلک هام داشت سنگین می شد که صدای آیفون بلند شد...یک دفعه با عجله و سریع از روتخت بلند شدم و رفتم سمت آیفون:
-بله؟؟؟؟؟؟؟؟
-سلام دختر
م مادر بزرگت هست....
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-بله بله...چند لحظه...
به مادر بزرگ اشاره کردم و سریع رفتم داخل اتاق...
موهامو پخش کردم روی متکا...پتو روکشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن...من دل علی رو شکستم من خیلی بد باهاش حرف زدم من جواب اون زخم چاقو و درگیری علی بخاطر خودمو اونجوری دادم...چه جوری میتونم خودمو ببخشم...!
باید از دلش در بیارم اما چه جوری اون حتی حاظر نیست حرفامو بشنوه...یه وقتی من مغرور بودم و حالا ورق برگشته...
خدایا خودت کمکم کن...!
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹#مریم_سرخه_ای🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #طعـــــم_سیبـــ
به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁
قسمٺـ نهم:
دقیقه هاو ثانیه ها همینجوری میرفتن جلو و من اصلا حواسم نبود مدت زیاد رفتن اونا توی فکرم...دوسه ساعتی گذشت که به خودم اومدم و بلند شدم پتومو از روم زدم کنار موهامو بستم و رفتم داخل پذیرایی...
مادربزرگ که فکر میکرد من خوابم رو بهم کردو گفت:
-خوبی مادر؟؟چقد تازگیا میخوابی؟؟؟
-مرسی مامان جون این روزا یکمی درگیر کارم خستم...
روشو کرد اون طرف و گفت:
-خسته نباشی...حالا برو شام حاظر کن!
خندم گرفته بود با خنده رفتم توی آشپز خونه و زیر گازو روشن کردم از توی یخچال برنج و مرغ رو آوردم و مشغول گرم کردن غذا شدم.مادربزرگ این چند روزه زیاد مثل قبل باهام حرف نزده.البته من هم زیاد پیشش نبودم.
قاشق رو برداشتم و مشغول هم زدن غذا شدم...
بشقاب هارو آدماده کردم...
پارچ دوغ رو از یخچال بیرون آوردم سفره رو پهن کردم و هرکدوم رو یه گوشه چیدم.غذا هم که گرم شده بود.کشیدم توی بشقاب هاو گذاشتم سرسفره رو کردم به مادربزرگ و گفتم:
-بفرمایین مامان جون.
-دست دختر گلم درد نکنه!
نشستیم سرسفره و با بسم الله مشغول خوردن غذا شدیم.
مادربزرگ گفت:
-قربون دختر گلم بشم.اگه تو از اینجا بری من تنها بمونم چیکار کنم؟
-برم؟؟؟چرا باید برم مادرجون؟؟
-نمیدونم!
-چیزی شده؟
-چند وقته پیشمی؟
-یه ماهی میشه...
-امروز داشتم با مامانت حرف میزدم.
قاشقو گذاشتم روی زمین و گفتم:
-خب؟؟؟؟
-دارن میان تهران.
روبه مادر بزرگ چشمامو بزرگ کردم با کلی ذوق گفتم:
-راست میگی؟؟؟واااای چقد دلم براشون تنگ شده بود!!!
واقعا خبر خوشحال کننده ای بود هیچ چیز جز خبر برگشتن مامان و بابا توی اون شرایط نمیتونست حالمو خوب کنه...
روکردم به مادربزرگ و گفتم:
-پس چرا چیزی به من نگفتن؟؟؟!!!
-میخواستن سوری پایزت کنن...
بلند خندیدم و گفتم:
-مادرجون سوری پایز نه سوپرایز.
-حالا همون سویپاز که تومیگی.
-مامان جون خب تو که سوپرایزشونو خراب کردی😄...
-من ازین قرتی بازیا خوشم نمیاد سورپایز سویپاز زمان ما نبود که!!!
خندیدم و مشغول خوردن ادامه ی غذا شدم بعد از شام هم سفره رو جمع کردم و با مادر بزرگ ظرف هارو شستیم کلی خیسش کردم و خندیدیم...
انگار یادم رفته بود که چه غم بزرگی داشت عذابم میداد....
ساعت حدودای دوازده بود جای مادربزرگ رو پهن کردم و نشستم بغلش...
عین دوران بچگی گفتم برام یه قصه بگو!
مادربزرگ هم مشتاق تر از همیشه قلاب بافتنی شو برداشت عینکشو جابه جا کرد و گفت:
-یکی بود یکی نبود...
موهامو باز کردم و سرمو گذاشتم روی پاهاش...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹#مریم_سرخه_ای🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
#بســـــمربِّالعشـــــــــق
رمـــــان#طعــــمسیبـــ
بهقلم⇦⇦🍁#مریمسرخهای🍁
قسمٺــ دهـــم:
سرمو گذاشتم روی پاهاش و مادر بزرگ شروع کرد:
-یکی بودیکی نبود...
یاد بچگی هام افتادم که عاشق قصه های مادربزرگ بودم...
مادربزرگ ادامه داد:
-یه پسری بود عاشق یه دختری شده بود!
خندیدم و گفتم:
-مادر جون یهو رفتی سر اصل مطلب.
-هیس وسط قصه مزاحم من نشو.
ادامه داد:
-این پسر به هر دری زد از دختر خواستگاری کنه نتونست.
-خب با مادر پدرش میرفت خواستگاری!
قلاب بافتنیشو گرفت بالاو گفت:
-یه بار دیگه حرف بزنی باهمین میکوبم توسرت!
خندم گرفته بود مادربزرگ هم بدون توجه به من ادامه داد:
-خلاصه به هزار بدبختی و سختی این اقا پسر از دختر خانم بله رو گرفت
دوسه ماهی از عروسیشون نگذشته بود که پسرتصمیم میگیره بره سوریه!!
دختر خیلی گریه میکنه و مخالفت میکنه.پسر هم از دیدن اشکای دختر گریش بیشتر میشه...به هزار حرف و التماس اخر دختره راضی میشه و پسره هم راهی...
روز رفتنش دختره لباساشو مرتب میکنه سربندشو میبنده و میزنه روی شونه پسره و میگه دیر فهمیدم که همسر مدافع حرم بودن چه سعادت بزرگیه ان شاءالله از تو برای من فقط یه سربند برگرده...
بعد از یکی دوهفته خبر شهادت پسر رو میارن برای خانوادش اما از اون بدن فقط یه سربند بدون سر برمیگرده...
ب
بی اختیار زدم زیر گریه...
واقعا خوش به سعادت همچین ادمایی....
خوش به سعادت شهدا و همسر شهدا...
اون شب کلی گریه کردم.
سرمو که گذاشتم روی بالشت از شدت خستگی خوابم برد...
صبح برای نماز که بلند شدم دیدم مادر بزرگ زود تر از من سر سجاده نشسته و جانماز منم پهن کرده وضو گرفتم و رفتم پیشش پیشونیشو بوسیدم و سلام کردم اونم صورتمو بوسید
مشغول نماز خوندن شدیم...
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹#مریم_سرخه_ای🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان#طعـــــم_سیبـــــ
به قلم❣#مـریم_سرخه_ای❣
قسمٺـــ یازدهـــــم:
بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آسمون بلند کرد و درحالی که کم کم اخر دعاش بود دستاشو آورد پایین تر و روی صورتش کشید بعد هم دولا شدو تسبیحشو برداشت برد جلوی چشمش شروع کرد دونه دونه ذکر گفتن منم دستامو گذاشتم روی دو زانوهام و دعای فرج رو خوندم بعد هم تسبیحی که مادرم برام از کربلا خریده بود رو برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم...
چند دقیقه ای بینمون سکوت بودو دعا...
بعد مادر بزرگ چشماشو محکم بازو بسته کرد جوری که انگار میخواست اشک از چشمش نیاد و روی گونش نریزه!
روبه من کرد دستشو آورد سمتم وگفت:
-قبول باشه دخترم...
منم یه لبخند تحویلش دارم سرمو به سمتش کج کردم و گفتم:
-قبول حق مادر جون...
دستامونو از هم جداکردیم و من بلند شدم سجادمو کنار کشیدم و تاش کردم و بعد هم مقنعه ی سفیدمو از سرم در آوردم و کنار سجاده گذاشتم و مشغول تا کردن چادرم شدم.
مادربزرگ هم هنوز نشسته بود و توی فکر بود.یه نگاه بهش کردم.تای چادرو بهم ریختم و نشستم کنارش.سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم:
-نبینم ناراحت باشی مادرجون.
مادربزرگ سرشو برگردوند و یه نگاهی بهم کردو بعد دستموگرفت و گفت:
-دیگه اذیت نمیشی؟
ابروهامو گره زدم به هم با تعجب گفتم:
-اذیت ؟؟؟اذیت از چی؟
مادر بزرگ یه نفس عمیق کشید روبه قبله کردو گفت:
-از حرف های من.
رفتم نشستم روبه روش ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-کدوم حرف؟
مادربزرگ چشماشو روی هم فشرد و گفت:
-حرف علی آقا.
نگام توی نگاهشرده خورد از روی بغض جهش لب هام به سمت پایین رفت.گلوم یه لحظه از سنگینی یه بغض درد گرفت.
بدون هیچ حرکتی به صدای آروم و ناراحت گفتم:
-منظورتون چیه...
مادربزرگ اشکی که اومده بود روی گونه هاشو پاک کردو گفت:
-اون روز که اومده بود دم دانشگاهت...
ابروهامو فشردم تو هم.چشمامو ریز کردم و گفتم:
-خب؟؟شماازکجامیدونی؟
مادر بزرگ یه نگاهی به من کردو گفت:
-من گفته بودم بیاد.
چشمام گرد شد نزدیک تر شدم و گفتم:
-شما گفته بودین؟برای چی؟؟
مادر بزرگ رفت عقب و همینطور که جانمازشو جمع میکرد گفت:
-مهناز خانوم میخواست باهات حرف بزنه...
چشمامو بستم...
یه نفس عمیق کشیدم به موهام چنگ زدم...یه حس خیلی غیر عادی داشتم...
گفتم:
-آخه چرا جلوی دانشگاه...؟؟من که داشتم میومدم...خونه!
مادربزرگ دستشو کشید روی صورتشو گفت:
-اخه داشتن میرفتن...
-کجا؟؟؟؟
-شهرستان!
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-ولی علی آقا که تهران بود...
-مادرشو اون روز برد...بعد از ساعت دانشگاه تو...امروزم قراره که خودش بره...
-چی؟؟؟خودش بره؟؟؟کی؟؟اگه بره کی برمیگردن؟؟؟
مادربزرگ با مکث جواب داد:
-فکر نکنم که دیگه برگردن...
چشمام گرد کردم و با تعجب گفتم:
-یعنی چی!!!!!!!!
مادر بزرگ بلند شد جانمازشو برداشت همینطور که میرفت طرف اتاق...با ناراحتی گفت:
-یعنی برای همیشه رفتن...
بدنم به سرعت توان خودشو از دست داد تکیه دادم به دیوار و اشکام جاری شد...
واقعا من چی کار کردم!!!
مادربزرگ اومد طرفم و گفت:
-غصه نخور...
پیشونیم رو بوس کرد و گفت:
-پاشو برو استراحت کن...دیگه هیچ چیز فکر نکن...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹#مریم_سرخه_ای🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق
رمــــــــــان#طعـــــم_سیبــــــــ
به قلم⇦⇦❤مـــــریمسرخهای❤️
قسمٺـــــ دوازدهـــــم:
انقدر شوکه شده بودم که توانایی بلند شدن نداشتم...
پلک نمیزدم و فقط به دیوار خیره شده بودم...
لب هام از شدت ناراحتی خشک شده بود.چشمام پر از اشک شد و قطره قطره ریخت روی گونه هام.یه قطره اشک ریخت روی دستم یه دفعه به خودم اومدم دستمو پاک کردم بغضمو قورت دادم.یه نفس عمیق کشیدم.و یواش و بی حوصله از روی زمین بلند شدم.انقدر فکرم درگیر بود که متوجه کارام نبودم.
رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم بعد از چند ثانیه دوباره بستم.اومدم داخل پذیرایی جانمازمو جمع کردم گذاشتم توی اتاقم و دوباره رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم و دستو صورتمو شستم.رفتم کنار پنجره.هوا دیگه رو به روشنی بود...
از پشت پنجره نگاهم افتاد به ماشین علی...م
ماشینش هنوز جلوی در بود و این نشون میداد که هنوز نرفته...چشممو دوختم به پنجره ی اتاقش.شاید اونم الان بیدار باشه.کاش میشد زمان برگرده.
چشمم خورد به در خونه روز اولی که علی برای سال پدربزرگش برامون آش نذری آورد...مزه ی اون آش هنوز زیر زبونمه.حالا من باید برای دلم آش پشت پا بپزم...علی با رفتنش از تهران...تموم منو نابود میکنه.انقدر درگیر فکرم بودم که متوجه ایستادن مادربزرگ کنارم نشدم.بهم نزدیک تر شد دستشو گذاشت روی شونه هام سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم.مادربزرگ به نشونه ی هم دردی شونه هامو فشار داد.بینمون فقط سکوت بودو سکوت...
بعد از چند ثانیه مادر بزرگ سکوت غمگینو شکست با صدای آروم و خسته گفت:
-بسه عزیزم هرچی بود گذشت...
رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه های تلخ و ناراحت من بود.مادربزرگ آهی کشید و رفت...
منم بانگاه آخر به پنجره ی اتاق علی زیر لب زمزمه کردم.چه سرنوشت تلخی...
بعد هم با قدم های آروم رفتم سمت اتاقم.درو بستم روی تخت دراز کشیدم.خیره به سقف شدم.هنوز هم شوکه بودم.
بعد از چند دقیقه بغض اومد سراغم پتورو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🍁#مریم_سرخـــــه_ای🍁
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#بســــم_ربِّ_العشـــــــق
رمـــــان #طعـــــم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣#مــریم_سرخه_ای❣
قسمٺـ سیزدهـــــم:
بعد از حس تلخی که دیشب داشتم صبح حدودای ساعت 9 بلند شدم.سردرد عجیبی داشتم.دستو صورتمو شستم.مادربزرگ توی آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه بود.رفتم کنارش.
یه لبخند تلخ نشست روی لبام و روبه مادربزرگ گفتم:
-سلام مادرجون.
مادر بزرگ با حالت نگران اما خنده رو گفت:
-سلام عزیز مادر.بیا بشین.بیا بشین صبحونه بخوریم.
نفس عمیقی کشیدم و با ته لبخندی رفتم کنارش نشستم.
مادر بزرگ دستشو کشید روی موهام و گفت:
-قربون نوه ی گلم بشم.نبینم غصه میخوریا.تو به این خوشگلی به این جوونی به این باهوشی حیفی الان اینجوری پر پر شی.
چشمامو بستم یه لبخند عمیق نشست روی لب هام ولی خیلی زود ناپدید شد.
جواب من به حرف مادر بزرگ فقط همین بود.
توی فکر بودم که یه دفعه یاد مامان و بابا افتادم.
سکوتو شکستمو گفتم:
راستی مادر جون.مامان و بابا پس چرا نیومدن؟؟
مادر بزرگ همینجور که لقمه میذاشت توی دهنش گفت:
-آهان خوب شد گفتی.نیم ساعت پیش که خواب بودی.مریم زنگ زد گفت دوروز دیگه برمیگردن.بین راه یه سر رفتن پیش خاله سمیه.
-آهان.دلم خیلی براشون تنگ شده.
-ان شاءالله زود تر میان و دلتنگیت رفع میشه.
جواب آخرین حرف مادربزرگ باز هم لبخند بود.
(مریم مادرمه و اسم پدرم هم مصطفی.یه برادر کوچیک تر از خودم هم دارم که ده سالشه.و اسمش امیرحسین.حدود یه ماهی میشه که برای مراقبت از مادر بزرگم(مادر پدرم)رفتن شهرستان و من به دلیل درس و دانشگاه پیش مادر بزرگم(مادر مادرم)موندم.)
بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن سفره.یاد صبح افتادم که ماشین علی جلوی در بود.با عجله دوویدم سمت پنجره دیدم که ماشینش هنوز هم پشت دره.ته امیدی به دست آوردم.من نباید میذاشتم اینجوری همه چی تموم بشه.باید از علی عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم.رفتم سمت اتاق تا آماده شم برم بیرون به هوای اینکه توی راه باعلی برخورد کنم.
مادر بزرگ که از این حرکت من تعجب کرده بود اومد جلوی در اتاق و گفت:
-کجا به سلامتی؟انقد تند دوویدی فک کردم زلزلست.
-مادر جون ببخشید باید برم یه کار نیمه تموم دارم.
مادر بزرگ دستشو گذاشت روی کمرشو گفت:
- چه کار نیمه تمومی که نتیجش دوویدن دم پنجره و دید به اتاق علی آقاست؟؟؟
چشمام گرد شد رفتم سمت مادر بزرگ و گفتم:
-مادر جون این چه حرفیه من که چیزیو از شما پنهون نمیکنم.سر فرصت همه چیو بهتون میگم.
مادر بزرگ آهی کشید و گفت:
-امیدوارم موفق باشی عزیزم.
پیشونی مادربزرگو بوسیدم و با یه لبخند دل نشین دلشوآروم کردم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنـــــده:📝
🍁#مریم_سرخه_ای🍁
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طــــــــــعم_سیبـــــ
قسمٺــــــ چهــــاردهــــم:
#بخش اول:
سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون.
باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم.
ولی یه دفعه رنگم پرید...
پاهام سست شد...
ماشین علی دیگه جلوی در نبود.
از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم.
-اقا...اقا ببخشید...شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی...
- تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟
گفت:
-پنج دقیقه ی
پیش...
بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم:
-ممنون...
نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته...دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست...
بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین...
اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم...
راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود...هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید...
یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود.
دلم خیلی گرفت...
رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن.
با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه.
همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم...
دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم...
بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه...
برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه...
با چشمای معصومش گفت:
-خاله...یه فال ازم میخری
من فقط نگاهش کردم.
دوباره گفت:
-خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله...
بازم نگاهش کردم.
گفت:
-خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله.
لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟
-دونه ای دوتومن.
-خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟
-خودت بردار خاله.بخت خودته!
-باشه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنـــــده:📝
🌹#مــــریم_سرخه_ای🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــ❤️ــــــــــق
رمــــــــــان #طعـــــم_سیبـــ
قسمٺـــــ چهــــــــاردهـم:
#بخش دوم:
نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت:
-امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی...
بعد هم دووید و رفت...
و من به دوویدنش خیره شدم...
نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم...
درد عشقی کشیده ام که مپرس/
زهر هجری چشیده ام که مپرس/
گشته ام در جهان و آخر کار/
دلبری برگزیده ام که مپرس/
کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است...او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید...
خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند...
اشک هام چکید روی برگه ی فال...دلم گرفت...با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده...امیدی نیست...اگر دوستم داشت میمومد...رفت و دیگه برنمیگرده...
ما هیچوقت به هم نمی رسیم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹#مریم_سرخه_ای🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦🌸#مریم_سرخه_ای🌸
قسمٺـــــ پانـــــزدهـــــم:
برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم...
اونقدر محکم دستمو مشت کردم که ناخون هام فرورفت توی دستم.از روی نیمڪت بلند شدم به اولین سطلی زباله ای که رسیدم برگه ی فالو انداختم توش...
راه افتادم خیلی عصبی بودم...
بغض داشت خفم میکرد ولی دیگه نمیتونستم ببارم...
از پارک رفتم بیرون رسیدم توی همون کوچه ای که هرچی علی رو صدا کردم و گفتم علی اقا...اقا علی...برنگشت ولی وقتی گفتم علی و به اسم کوچیک صداش کردم ایستادو برگشت سمتم...
منو علی از بچگی هم بازی بودیم اون منو زهرا و منم اونو علی صدا میکردم.بزرگتر که شدیم کلا دیگه همو ندیدیم.تا وقتی که من اومدم پیش مادر بزرگ و دوباره روز از نو روزی از نو...اما از همون بچگی دوسش داشتم...
علی از همون بچگی همه جا از من محافظت میکردم وقتی بچه بودیم به من میگفت هرکی اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم...اون روز وقتی علی رو به اسم کوچیک صدا زدم.یاد همون علی افتادم که یه دوچرخه داشت هر روز صبح به خاطر من تمیزش میکرد تا من از خونه بیام بیرون و سوار دوچرخش بشم...
و اونم وقتی اینو شنید ایستاد و برگشت به سمت من...
اونم یاد بچگیامون افتاد...
و به حرمت لحظه های سادگیمون ایستاد...
از خیابون رد شدم...
ساعتو نگاه کردم دیگه نزدیک های ظهر بود بهتر بود برم خونه...
از همون خیابون انداختم رفتم پایین...
تادم خونه ی مادر بزرگ فکرم درگیر بود...
نمیدونستم حالا دیگه برای زندگیم چه برنامه ای دارم!!
باید بشینم و بقیه ی عمرمو به غصه بگذرونم یا به گفته ی حافظ منتظر خوشبختی باشم...
رسیدم خونه
ادامه دارد.....