eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی کودک خود را به زور می بوسيد يا بغل می کنيد، در واقع به او می آموزيد که تسليم تمايلات ديگران باشد. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
♥️کارهایی که میتونه حال دلت رو خوب کنه👌 ♥️كنار پنجره اتاق خوابت کمی آب یا غذا برای پرنده‌ها بذار ♥️يه جعبه پس انداز تو اتاقت بزار و هر بار که دلی شکستی، غیبتی کردی هزار تومان در اون بنداز و بعد از يک ماه اون رو باز كن و به نيازمندی بده و هر ماه این کار رو تكرار كن ♥️بخشی از حقوقت، هر چند کم رو را برای كفالت يتيم هزينه كن ♥️آسان ترين راه صدقه برای اموات اینه که اگه آبی از بطری‌تون باقی موند، به نیت صدقه پای درخت یا گلی بریزید ♥️قلب دیگران رو شـاد کـن هر چند اندک با لبخنـد حرف‌های امیدوار کننده و ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
👨‍👩‍👧‍👦 رفتار پدر در شئونات مختلف اجتماعی الگوی بچه هاست. پدر محور امنیت خانواده است، پدر حکم خدا را برای بچه ها دارد. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
1_9134013432.mp3
2.23M
قصه برای کودکان خرس کوچولو زرنگ موضوع: تنبلی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
خانم ها❗️ 💞وقتی شوهرتان ازسرکار به خانه برمیگرددبه استقبالش برویدوباخوشرویی ازاوپذیرایی کنید وموقع رفتن اورابدرقه کنید. 💕بازتاب این کارهدیه آرامش به خودتان است. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💫 زن زندگی باشید تا حسش را به شما بگوید نه دوست دارند خیلی‌خیلی رمانتیك و احساساتی باشند و نه این‌كه احساسات‌شان را كاملا پنهان و سركوب كنند. یك مرد برای این‌كه از احساساتش حرف بزند، باید در مقابل همسرش احساس امنیت كند. او باید فكر كند، احساساتش برای شما ملموس و قابل‌پذیرش است و بدون این‌كه در موردشان قضاوت كنید آن‌ها را می‌شنوید. در بسیاری مواقع مرد‌ها فكر می‌كنند، با همسرشان زبان مشتركی ندارند و حرف زدن از احساسات‌شان به قیمت یك سوء تفاهم بزرگ تمام می‌شود. به‌همین دلیل آن‌ها تا نشانه‌های درست نبودن این موضوع را در شما و زندگیشان نبینند، از آنچه درونشان می‌گذرد حرف نمی‌زنند. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
احساس خوب وقتی روابط شما خوبه از تمام صفات مثبتی که در ارتباط با همسر خود به فکرتون میرسه فهرستی تهیه کنید. هر زمان که روابط شما تیره شد این فهرست رو بخونید با اینکار ذهنیتتون در مورد همسرتون خراب نمیشه و این قانون روهمیشه یادآوری کنید که یه ذهن قشنگ و زیبا، اتفاقات زیبا رو میسازه😍 ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت بیست بابام خواست سر
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۲۱ یادمه قبل از اینکه طلبه بشم هم مقید بودم نماز و روزم به جا بود ارتباط با نامحرم، حلال و حروم حالیم بود و این باعث میشد که به احترام پدر و مادر حساس باشم و تمام سعیمو بکنم که اونها از من رنجیده نشن. لازم به ذکره که اسم پدرم ابراهیم بود و این مسئله باعث میشد محبوبیت خاصی جلوی پدرم داشته باشم. یادمه بچگی هام وقتی شیطنت میکردم به لطف اینکه اسمم اسماعیل بود و بابام ابراهیم بود کتک نمیخوردم و این تبعیض کمابیش باعث تحریک و حسادت دیگر برادرانم میشد. من و ناصر تو ناز و نعمت بودیم بچه های آخر خانواده که همه چیشون فراهم بود محبت بیش از اندازه خانواده مخصوصا پدر و مادر باعث شد یکم لوس و نازک نارنجی بار بیایم. در مسئله‌ی رضایت پدر و مادر تمام سعیم این بود که باعث شد خیلی زود دختر عممو فراموش کنم طوری که انگار اصلا تو زندگیم نقشی نداشته و نخواهد داشت یادمه به انتخاب مادرم وارد حوزه شدم. من یه نوجوون مذهبی بودم که چیز زیادی از حوزه نمیدونستم وقتی هم مادرم بهم گفت میخوام تو و ناصر طلبه بشید مثل همیشه گفتیم چشم تمام کارهارو مامان انجام میداد و ما فقط رفتیم آزمون دادیم. یادمه روز آزمون من آخرین نفری بودم که از جلسه امتحان اومدم بیرون و ناصر اولین نفری بود که برگشو تحویل ناظر داد و الان که دارم به گذشته فکر میکنم خدا رو شکر میکنم که حوزه رو انتخاب کردم. تو حوزه تقیدات با دید بازتری ادامه دارد مثلا اگه نماز میخونی با دلیل نماز میخونی هر چند عبادت تعبدی نیازی به چون و چرا نداره . وقتی خدا گفته ما هم باید بگیم چشم بیشترین انتخاب رو تو زندگیم مادرم داشت و من چون به تقدیس مادر اعتقاد داشتم ، مطمئن بودم به خطا نمیره درمورد مسئله از ازدواج هم همین طور ترجیح دادم . دوباره مثل همیشه به مامان اعتماد کنم و سر و قیچی رو بسپارم دست مامان. مامان شاید به ظاهر یه خانمی باشه که از نسل گذشته‌ست اما با تمام وجود روشن فکری رو میشد از طرز نگاهش و حرف زدنش فهمید اون روز چند ساعتی رو تو اتاقم بودم ولی چون رضایت پدر ومادرم در اولویت بود سعی کردم با این قضیه کنار بیام نزدیک غروب بود از بیکاری و تنهایی خسته شده بودم به ذهنم رسید برم مزار شهدا و دیدن مرتضی پنج شنبه ها پاتوق من و آبجی دومی مزار شهدا بود اگر از آسمون سنگ هم میبارید مزار شهدامون جور بود یادمه تو یه روز سرد زمستونی که قندیل میبستی از خونه بری بیرون در حالی که بارون شدیدی هم می‌بارید . پیاده تا مزار شهدا رفتم و تا برگشتم دستام یخچال بسته بود اما تمام این سختی کنار شهدا ارزش داشت اونایی که رفتن تا من و امثال من بتونیم راهشونو ادامه بدیم اونایی که رفتن تا من و امثال من راحت زدنگی کنیم راحت بخوابیم، راحت خوش بگذرونیم گاهی اوقات لابه لای قدم زدن بین قبور شهدا، به خودم میگم روز قیامت جواب تو چیه وقتی نتونستی امانتی رو که شهدا دستت سپرده رو سالم نگه داری اخ که چقدر دلم لک زده واسه اون روزا.... ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۲۲ تو اتاقم دراز کشیده بودم دلم یک خواب عمیقی می خواست قد اصحاب کهف سیم کارتی که تو گوشیم انداخته بودم خیلی زود بین دوستان و آشنایان و فک فامیل پخش شد. اون اوایل همه تازه گوشی دیده بودن و موج پیام ها دیوونم می کرد و جالب اینکه همه انتظار جواب دادن داشتن. اگه جواب پیامی داشتن اگه جواب پیامی رو نمی دادم محکوم بودم به قهر و بی معرفتی و عدم شارژ پولی یادمه اونقدر اُمُل بودم که حتی بلد نبودم چطور با تلفن همراه کار کنم که به لطف یکی طلبه ها که فامیلش یوسفی بود کار با گوشی رو یاد گرفتم داشتم با پیام های گوشیم نگاه می کردم و تو فکر این بودم که چطور این همه پیامو جواب بدم که علیزضا بهم زنگ زد حوصله حرف زدن نداشتم رد تماس زدم تا اینکه بهم پیام رسید -جواب بده ضروریه تماس دوم علی را اوکی دادم +سلام خوبی _سلام تو چطوری +جواب سلام واجبه _سلام هم اتاقی هم کلاسی هم بحث خوب شد +حالا شدی یه پسر فهمیده _شنیدم اوضاع و احوال خوبی نداری روحت حسابی آزرده شده خندم گرفت علی مثل پرستارها حرف میزد از طرز حرف زدنش معلوم بود داره بارم میکنه. +کدوم کلاغی برات خبر اورد _نیازی به کلاغ نیست.از طرز صحبت کردنت معلومه خماری و بی‌حال +این موقع روز زنگ زدی ورت و پرت تحویلم بدی؟ یکم بزرگ شو تروخدا علیرضا یکم جدی شد و گفت _بمیری که دارم بهت روحیه میدم +باشه اگه کار نداری برم _کجاااا؟؟ +برم بمیرم دیگه خودت گفتی _فعلا صبرکن گاومون زاییده همیشه علیرضا باید حامل خبر بد باشه تو کل دوران دوستیمون ندیدم این پسر خبر خوش به من بده. درحالیکه داشتم جلو آینه جوش‌های صورتمو نگاه میکردم گفتم -چی شده باز اتفاقی افتاده.... +آره عزیزم دوباره باید بار سفر رو ببندیم بریم سفر حالا هم برو چمدونتو آماده کن یه سفر طولانی درپیش داریم -درست حرف بزن سفر چی؟؟؟ از طرف کجا؟؟؟ +از طرف پسر شجاع از طرف کی میتونه باشه حوزه دیگه -وایییی نععععع حوزه؟؟؟؟ ما که تازه از اردو برگشتیم که +کاریش نمیشه کرد امر حاج‌آقاست آقازاده یه سفر اجباری تو دل تابستون اونم کجا اردبیل. یه اردوی دوهفته‌ای تو شهر سردسیر اردبیل. آیین ‌نامه اومده بود ۱۰ نفر از طلبه‌های بااستعداد حوزه باید این سفر رو برن یه دوره تربیت مربی قرآن کریم تو ۱۰ روز کلاساشم حسابی فشرده بود. با شنیدن این خبر آماده شدم و سمت حوزه راه افتادم و به علیرضا هم گفتم خودشو برسونه حوزه. علی زودتر از من رسیده بود و دم در منتظر من بود باهم سمت تابلوی اعلانات رفتیم.بعععععله همون طور که علی گفته بود یه سفر درپیش رو داریم. اسامی طلاّبی که قرار بود تو این اردو شرکت کنند اسماعیل صادقی، علیرضاترقویی، حسین یعقوبی، حسین کیخا، عباس شهریاری، مرتضی شاه‌مرادی و چند نفر دیگه ای که اسمشون تو خاطرم نیست.
قرار بود ۱۱ تیرماه سال ۱۳۸۷ ساعت یازده زاهدان رو به سمت تهران ترک کنیم و از بعد از توقف یکی دو روزه در قم به سمت اردبیل راه بیفتیم. اومدم خونه و خبر مسافرتم رو به پدر مادرم دادم مامان با ناراحتی گفت -تو تازه از سفر برگشتی هنوز از دیدنت سیر نشدیم دوباره میخوای بری؟ خودمم هنوز خسته راه بودم ولی با اتفاقاتی که افتاده بود ترجیح دادم این سفر رو برم تا هوایی عوض کنم. روز موعود فرا رسید از صبح همون روز دل درد شدیدی عارضم شد. اون قدر که حسابی اه و نالمو درآورده اون قدر اذیت شده بودم که رنگ صورتم مثل زردچوبه شده بود. خیلی حالم بد بود ولی وارد ترمینال که شدم خودمو جم و جور کردم علیرضا و بقیه بچه‌ها هم کم‌کم به من ملحق شدند اوایل کسی متوجه دل‌دردم نشد چون خودمو اروم جلوه میدادم علیرضا تو سالن انتظار کنار من نشست و منتظر شدیم که درب اتوبوس باز شه بریم سوارش شیم. یه لحظه درد عجیبی کل فضای دلمو گرفت ناخواسته چنگ محکمی به دلم زدم و آخ محکمی از دهنم در رفت علیرضا که داشت تلویزیون نگاه میکرد سراسیمه بغلم کرد و گفت -چیزی شده اسماعیل؟؟ +نه چیز خاصی نیست -یعنی چی چیز خاصی نیست همه دارن نگات میکنند اگه حالت بده بگو +یکم دل دردم دعا کن دل درد همیشگیم نباشه هرسال تو تابستون دچار دل درد بدی میشدم طوری که یک هفته ده روز درد میکشمو، بعضاً کارم به بیمارستان کشیده میشه. حرفم تموم نشده بود که علیرضا وارد یه مغازه شد و با کلی قرص و شربت و یه نوشابه گازدار برگشت. به اصرار مجبورم کرد تک تکشونو استفاده کنم بعد از اینکه نماز ظهر خوندیم سوار اتوبوس شدیم. من و علیرضا طبق معمول کنار هم نشسته بودیم و علی هر از گاهی به قرص باز میکرد و به خوردم میداد. اصلا فکر نمیکردم این‌قدر بامعرفت باشه تو خیلی از اتفاقات علی پا به پای ناصر کنارم بود و این باعث آرامش من میشد از اینکه هستند آدمایی که بوی انسانیت میدن و من در کنارشون احساس خوبی داشتم خداروشکر میکردم ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۲۳ تو اتوبوس هر از گاهی درد به سراغم میومد اما به لطف قرصایی که خورده بودم آن چنان نبود که خیلی اذیت باشم خوبی علیرضا این بود که روده بزرگی داشت گاهی وقتا این قدر حرف میزد که حوصلم سر میرفت بعضی وقتا هم این قدر ساکت بود که انگار مادرزادی لاله هر از گاهی قرآن جیبی مو از تو کیفم درمیاوردم و قرآن میخوندم چیزی که این روزها بهش نیاز داشتم آرامش بود آرامشی که بیشتر موقع نماز خوندن و قرآن خوندن پیدا میکردم. هر از گاهی هم سرمو میذاشتم رو پنجره اتوبوس و به اتفاقاتی که گذشته بود فکر میکردم. به مامان بابا ناصر عمه..... و زیرلب این شعر مرحوم نجمه زارع رو میخوندم که میگفت شکنجه سخت‌تر از اینکه پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد ولی به خودم میگفتم باید قوی باشم طوری که تمام کابوس ها جلوم کم بیارن هر از گاهی هم علیرضا سریش میشد که به چی فکر میکنم منم با یه هیچی گفتن دست به سرش میکردم ۲۲ ساعت طول کشید تا برسیم قم شهری که چند روز پیش مهمونش بودیم مستقیم تاکسی گرفتیم و سمت فیضیه رفتیم قرار شد ۲ روز قم باشیم تو طول سفر همه باهم بودن به جز من و علی که ترجیح میدادیم دونفری باهم باشیم به همین خاطر همیشه از قافله جدا بودیم و اصولاً موقع صرف غذا و استراحت همو می‌دیدیم بعد از دو روز اقامت در قم به تهران رفتیم و سوار اتوبوسی شدیم که مسیرش به اردبیل هم میخورد. یادمه اتوبوس تو نیمه راه خراب شد و ما حیرون و سرگردون منتظر بودیم درست شه تا به راهمون ادامه بدیم. نزدیک نمازصبح شد و هنوز از تعمیر اتوبوس خبری نبود. جایی هم نبود که وضو بگیریم و نماز بخونیم تا اینکه خورشید نزدیک بود طلوع بکنه وقتی از همه جا ناامید شدیم من و علی تصمیم گرفتیم نمازمون رو با تیمم بخونیم. و این نماز هم مثل بقیه نمازهامون معلوم نبود قبول میشه یا نه چون نه وضو داشت و نه قبله‌ی مشخصی. هر مسافری هم طبق فتوای خودش نظر میداد یکی میگفت قبله این‌ وره اون یکی میگفت نع قبله اون‌ وره. نماز خوندن دوتا جوون اونم تو اون وضعیت حسابی دیگران رو متعجب کرده بود و ناخواسته مورد تحسین دیگران قرار گرفتیم، چیزی که ازش بدم میاد. مرگ من اینه که کسی ازم تعریف و تمجید کنه وقتی می‌دیدم کسی داره ازم تعریف میکنه دام میخواست خرخرشو بجووم که باعث میشه کبر و غرور سراغم بیاد وقتی سوار اتوبوس شدیم بلافاصله ماشین درست شد که به قول بعضی‌ها که میگفتند اثر نماز ما بوده. من هم بی‌تفاوت به حرف دیگران به تفکراتشون می‌خندیدم. چشمامو بستمو از گالری گوشیم دعای عهد رو گوش دادم. چشم انداز قشنگی بود تمام جاده سبز و زیبا بود. کوه‌ها پوشیده از درختای چنار و بلند. حتی گردنه‌ها شم زیبا و دلچسب بود. حول و حوش ساعت ۱۰ رسیدیم اردبیل قبل از اینکه وارد حوزه بشیم. یه پارک رفتیم و صبحانه خوردیم. بعد از اون هم لباسامون و عوض کردیم. توی مسیر حسابی عرق کرده بودیم. خیر سرمون طلاب برگزیده بودیم. با اون ریخت و قیافه که نمیشد بریم حوزه اردبیل. ناگفته نماند که اردبیل شهری بود
ادامه ۲۳ ناگفته نماند که اردبیل شهری بود که همشون ترکی حرف میزدند و ما هم هیچی از حرفاشون نمیفهمیدیم. حتی نمازجمعه شونم خطله‌هاش به زبان ترکی بود و ما مثل دَت ها فقط گوش میدادیم چی میگن. جالب اینجا بود که خیلی هم جذاب گوش می‌دادیم. انگار که مسلط به زبانشونیم. آخرشم دست از پا درازتر از منبرهاشون بلند میشدیم بدون اینکه چیزی فهمیده باشیم. بعد از اینکه آبی به دست و صورتمون زدیم به سمت حوزه راه افتادیم. حوزه داخل یه کوچه بود وارد حوزه که شدیم طلبه‌هایی به چشم میخوردن که یکی از یکی سفیدتر بودن برعکس ما سیستانی‌ها که یکی از یکی تیره‌تر بودیم. جالب اینجا بود که تو کلاساشون هم ترکی حرف میزدند. و کسی حق نداشت فارسی حرف بزنه‌ به مسول حوزه مراجعه کردیم و اون هم یه اتاق خیلی بزرگ رو در اختیار ما گذاشت قبل از همه چی به فکر روشن کردن بخاری افتادیم. بااینکه وسط تابستون بود اما اردبیل این قدر سرد بود که باید بخاری روشن میکردیم. اما اردبیلی‌ها به این هوا عادت کرده بودند و چون ما از منطقه گرمسیر بودیم تحمل گرما یکم سخت بود یکی از بچه‌ها که فامیلش بندهی بود تو خیابون به زبون محلی با تلفن صحبت می‌کرد به همین منظور همه نگاهمون میکردند و فکر میکردند ما از خارج اومدیم. طفلی‌ها نمی‌فهمیدند که طرف داره زابلی حرف میزنه روز اول کلاس‌ها همه باید یه صفحه قرآن میخوندیم. تا قرائت و فصاحت هرکسی معلوم بشه. من و علیرضا روانخوانی مون خوب بود. و باید تو کلاس تجوید شرکت میکردیم. یه عده هم کلاس روخوانی و روانخوانی رفتند وقتی استاد من و علی رو به کلاس تجوید راهنمایی کرد خندم گرفت. و به علی گفتم -همین جا هم ول کنم نیستی علی هم متقابلا خندید و گفت -تا آخر عمرم بیخ ریش توام شاید اون روز و اون لحظه وقتی علیرضا این حرف و زد هیچکدوممون فکرشو نمیکردیم که دست سرنوشت یه روزی ما رو از هم جدا کنه ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۲۴ از صبح تا شب یه ریز کلاس داشتیم خیلی کلاساش فشرده بود. روزای اول که از این کلاس بدو تو اون کلاس. زنگ تفریح از فرصت استفاده می‌کردیم و چای می‌خوردم. من از اون دسته مخلوقاتی هستم که با چای خیلی از نیازهای بدنشون تامین میشه. ولی وای به روزی که چای نمیخوردم از سردرد میمردم. گاهی وقتا هم لیوانای چای رو برمیداشتم و با علی میرفتیم تو حیاط رو نیمکت می‌نشستیم و چای میخوردیم. هوای اردبیل هم که عالی بود خنک و دلچسب یادمه بعضی از بچه‌های گروه باهم اختلاف سلیقه داشتند و این باعث شده بود از هم کدورت بگیرند به همین منظور مدام در حال لجاجت و لجبازی باهم بودند. به همین خاطر من زیاد باهاشون نبودم یه جورایی دوست نداشتم درگیر حاشیه بشم. بیشتر وقتمو با علی بودم. اونم متقابلاً ترجیح میداد با من باشه. چون هم سلیقه‌ها مون به هم نزدیک بود هم سنمون. من یک یا دو ماه از علی بزرگتر بودم ولی اون تپل و چاق بود برعکس من که مثل عدد یک بودم که سارا پنج‌ساله از تهران با دست چپش کشیده باشه. یه روز از طرف حوزه اردبیل تمامی طلّابی که تو اردو شرکت داشتند قانونی وضع شد که برای اعطای گواهینامه باید گواهی سلامت داشته باشیم. به همین خاطر هر طلبه موظف بود در مدت اردو به درمانگاه مراجعه کنه و با انجام برخی آزمایشات به سلامت جسمی و روحیش پی ببره. یه روز بعد از اتمام کلاسای صبح من و علی به نزدیکترین درمانگاه مراجعه کردیم تو مسیر به پیشنهاد علی رفتیم و یه بستنی دنج سنتی زدیم به رگ. آزمایشگاه طبقه سوم بود من و علی اتاق‌هایی که باید مراجعه میکردیم متفاوت بود. علی به اتاق همکف رفت اما من باید به طبقه سوم مراجعه میکردم. وارد آسانسور شدم نمیدونم چقدر طول کشید اما وقتی درب و باز کردم متوجه شدم هنوز تو همکف قرار دارم. ناخواسته خندم گرفت سوار آسانسور بودم اما یادم رفته بود دکمه شماره ۳ رو بزنم. دکمه شماره ۳ رو زدم اما تا خواستم برم بالا دوتا خانم دو بدو اومدند سمت آسانسور و وارد آسانسور شدند و من ناچارا مجبور شدم از پله‌ها برم بالا. من و علی هر دو سالم بودیم و خداروشکر مشکلی نداشتیم. یادمه دندونپزشک وقتی داشت دندونامو چک میکرد باتعجب گفت تو که دندونات از منم سالم‌تره. از بچگی مسواک میزدم دندونام سفید و براق بود. یادمه تو خانواده بیشترین استفاده از خمیردندونو من داشتم قبل از نماز صبح، بعد از صبحانه، قبل از نماز ظهر، بعد از ناهار، قبل از نماز مغرب و هنگام خواب مرتب مسواک میزدم. بعضا حتی در طول روز یکی دو بار هم بیشتر از مسواک استفاده میکردم من و علی برگشتیم حوزه واسه شب برنامه خاصی نداشتیم بخاطر همین با چند نفر از بچه‌ها تصمیم گرفتیم بریم آب‌گرم یه استخر بزرگ سرپوشیده که آبش مستقیم از چشمه‌ی جوشان تامین میشد. گاهی وقتا پیش خودم میگفتم خدا تبعیض قائل شده چرا استان ما همچین امکاناتی نداره ولی استان اردبیل، شمال و گلستان دست کمی از بهشت نداشت. گاهی وقتا که جنگل میرفتیم
ادامه ۲۴ گاهی وقتا که جنگل میرفتیم از لا به لای درختا و هوای مه‌آلود اونجا یاد فیلمای تلویزیون می‌افتادیم و کمی هم حسرت میخوردیم که از این نعمت‌ها محرومیم یه روز از طرف حوزه ما رو بردند جنگل اسم منطقه‌ای که رفته بودیم اسمش «فندق‌لو» بود. فندق‌لو یه جنگل بود پر از درختای فندق که همش کاشت خدا بوده بدون دخالت نیروی انسانی. یعنی تمامی درخت‌ها به اصطلاح خود رو بودند. بعد از اینکه چای و میوه خوردیم با علی رفتیم پایین جنگل جایی که حیوونای جنگلی زندگی میکنند مخصوصا خرس. از بچه‌های اردبیل شنیده بودم این منطقه پر از خرسه و تازگی‌ها خرسا یه نفر رو هم خوردند. داستان وحشتناکی بود تصور کن زیر چنگالای خرس جون بدی. اییییی چه مرگ اسف‌باری... یه کم که از جنگل پایین رفتیم هیچی جز درخت دیده نمیشد. خیلی ترسیده بودم به علی گفتم -برگردیم اما اون کنجکاو بود و میخواست بدونه اون پایین چه خبره بادخرف علیرضا که میگفت نترس چیزی نمیشه یکم جرات پیدا کردم. *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند -تو آخرش ما رو به کشتن میدی -نترس چیزی نمیشه اگه مردی پای من -علی بیا برگردیم اینجا خیلی وحشتناکه الانه گرگی خرسی بیاد -نترس تو لاغری فرار میکنی اما من.... حرف علی تموم نشده بود که صدای عجیبی به گوشمون رسید. هردومون از ترس میخکوب شدیم. حتی صدای نفس‌هامونم درنمیومد. صدا نزدیک و نزدیک‌تر میشد -اسماعیل این صدای چیه؟؟ باصدای آروم توام باعصبانیت گفتم -صدای چیه؟؟ صدای خرسه دیگه همینم تشخیص نمیدی؟؟؟ فقط صدا بود و هیچی دیده نمیشد علی باترس و دلهره با دستش سمتی رو نشون داد و گفت -فکر کنم صدا از اونجا باشه خیلی صحنه بدی بود یه نگاهی به بالا انداختم از سطح زمین خیلی فاصله داشتیم حتی صدا هم دیگه شنیده نمیشد. از طرفی هم شیب جنگل سُر بود و احتمال جون سالم به در بردن خیلی کم بود ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۲۵ من و علیرضا از ترس میخکوب شده بودیم و منتظر بودیم ببینیم از لابه‌لای درختا چی میاد بیرون. اینقدر ترسیده بودم که دلم میخواست گریه کنم. تو فکر فرار بودم که یکدفعه یه گلوله پر از گل و خاک سمتمون پرتاب شد. من و علی جیغ بنفشی کشیدیم و شروع کردیم به دویدن. علی همیشه‌ی خدا کفش شیطونکی پاش بود و از جایی هم که تپل بود نمیتونست درست بدوه اما من هم لاغر بودم هم کفش اسپرت پام بود راحت میتونستم بدوم اینقدر ترسیده بودم که بدون اینکه پشت سرم و نگاه کنم میدویدم. یادمه علی با کفشاش سر خورد و تمام لباسش گلی و خاکی شد. یادمه وقتی می‌خواست سر بخوره دست شو دراز کرد سمت بلوزم و چنگ انداخت به لباسم که کمکش کنم اما من اینقدر ترسیده بودم که دستش و پس زدم و هولش دادم تا اینکه افتاد رو زمین و خودم نجات پیدا کردم خدا میدونه اون لحظه من و علی چقدر ترسیده بودیم و هر دومون فقط به فکر رسیدن به بالای جنگل و داشتیم از لابه‌لای درختا و شاخه‌ها به زور رد میشدیم و هر از گاهی بدنم با شاخه‌ها زخمی میشد ولی چون به فکر نجات بودیم این زخم‌ها چیزی به حساب نمیومد. مشغول دویدن بودم که حس کردم علیرضا پشت سرم نیست. اثری از علی نبود. من اینقدر تند دویده بودم که حتی متوجه نشده بودم علی جامونده خدایا چه خاکی بر سرم بریزم اگه بدون علی برگردم بالا کی حرف من و باور میکنه که پایین رفتن پیشنهاد خود علی بوده. کی باور میکنه علی گرفتار خرس و جک‌و‌جونور شده. داشت کم‌کم گریم میگرفت. پیش خودم گفتم خدایا چه غلطی کردم به حرفش گوش دادم. اگه علی مرده باشه چی. قلبم داشت از حلقم میزد بیرون. مونده بودم فرار کنم یا برگردم به علی کمک کنم آخه من چطور میتونستم بهش کمک کنم بلاتکلیف مونده بودم خواستم برم بالا که یاد مهربونی‌های علی افتادم. یاد اینکه تو تمام سختی‌ها کنارم بود. برگشتم پایین شروع کردم به داد کشیدن و صدازدن علیرضا. چند باری صداش زدم اما جوابی نیومد. مطمئن شدم یه بلایی سرش اومده. نگاهی به اطرافم انداختم. خودم بودم و خودم تک و تنها میون اون همه درخت و صداهای عجیب و غریب حیوانات بدجور ترسیده بودم. خدایا تو این جنگل کوفتی تنهایی چکار کنم ترس و دلهره داشت روح مو از بدنم جدا میکرد. ترجیح دادم برای غلبه بر ترسم داد و بیداد راه بندازم و‌ کمک بخوام کمک کمک کسی صدامو میشنوه؟؟؟ علیرضا تروخدا یکی به دادم برسه اون قدر داد کشیدم که صدام گرفت
ادامه ۲۵ اون قدر داد کشیدم که صدام گرفت ولی دریغ از یه جواب گوشیمم که وسط جنگل آنتن نمیداد. مطمئن بودم که الان بقیه هم نگرانمون شدند و حسابی دنبالمون می گردن خواستم برم بالا و کمک بیارم که یه دفعه صدایی منو میخ کوب کرد . اسماعیییییل اسماعیل کجایی خوب که گوش کردم متوجه شدم صدای علیرضاست. ولی معلوم نبود صدا از کدوم طرفه علیرضااااااا کجایی علیرضااااا من نمی بینمت از اینکه زنده بود خدارو شکر کردم . فقط با هم صحبت می کردیم و از اینکه سالمه خوشحال بودم صداش خیلی نزدیک بود ولی بخاطر وجود درختا تصویر نبود یه ده دقیقه ای طول کشید که علی خاکی و گلی با دو نفر دیگه از طلبه های گرگان بودند و از لابه لای درختا اومدند بیرون .با دیدن علیرضا که ناراحتی از وجودش می بارید و از چهرش معلوم بود از چیزی عصبانیه ، رفتم و بغلش کردم . _توروخدا من و ببخش تنهات گذاشتم +نه بابا این چه حرفیه اشکال نداره نگاهی به اون دو تا انداختم و گفتم _علی اینا پیدات کردن؟ با این حرفم اون دو تا زدن زیر خنده علی گفت +نه... اصلا خرسی در کار نبوده که اینا بخوان نجاتم بدن اون وقت علی با عصبانیت گفت -صدا از این دو تا بوده می خواستن ما رو بترسونن _چییییییی؟کار اینا بوده اون دو تا به اصطلاح طلبه هنوز مشغول خندیدن بودن که با عصبانیت تمام زدم تو‌ گوش یکیشون .اون طلبه هم می خواست به عنوان مقابل به مثل انجام بده که علی چوب رو از رو زمین برداشت و گفت -وای به حالت اگه دستت بهش بخوره کاری می کنم جدت بیاد جلوی چشات این قد اعصابمون از دست اون دو تا خورد بود که نتونستیم تسکین مون بده از اینکه اون جوری ترسیده بودیم خودم هم خندم می گرفت اینکه بعدش بقیه توبیخمون کردن بماند تنها چیزی که فکرمون رو مشغول می کرد این بود که اون دو تا طلبه این مطلب رو به کسی نگند . من و علی هم قول گرفتیم که از هم اون اتفاق خنده دارو به کسی نگیم و الان که دارم این خاطره رو می نویسم یه جوارایی بدقولی کردم . موقع برگشتن به حوزه من و علی لام تا کام حرف نزدیم و تو لاک خودمون بودیم اون پسره هم که تو صورتی خورده بود هر گاهی با کنیه نگام می کرد طوری که انگار داره به یه انتقام فک می کنه . اون یکی هم با صدای خنده هاش رو مخم بود . حقش بود یکی هم می زدم تو دهن اون یکی که اونم دهنش و ببنده . طفلی علی کلا گلی و خاکی شده بود و تو خودش بود فکرشو کن دو تا ادم ندونم کار باعث بودن ما اینجوری بترسیم ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ در اعماق قلب هر مردی این آرزو وجود دارد که همسرش با تمام وجود به او اعتماد داشته باشد. 👈 جمله "من به تو اعتماد دارم"، به اعتماد به نفس او کمک می کند. ✅ با گفتن این جمله به او می فهمانید که به او مطمئن هستید و از این بابت که او توسط فرد دیگری گمراه نمی شود، خیالتان راحت است. ❤️🌿❤️ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
منتظر کسی باش که حتی اگر در ساده ترین لباس بودی حاضر باشد تو را به همه دنیا نشان دهد وبگوید : این دنیای من است. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
اگه دوست دارید یه سری رفتارها در همسرتون پایدار بمونه و تکرار کنه. حتما حتما از رفتارها و کارهایی که ازش سر میزنه و راضی هستید به کرات تشکر کنید و بوضوح بگید اون رفتار رو خیلی دوست دارید کلمه ی( دوست داشتن )معجزه میکنه. میتونید برای تنوع پیامکی یا تلفنی بهش بگید❤️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
❤️✨❤️ های عزیز 😉 💕حق شوهر بر زن بر زن است كه برای شوهرش؛ خوشبوترين عطرهايش را بزند🍃 قشنگترين لباسهايش را بپوشد 👗 و از زيباترين زينتهايش استفاده كند... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎬موضوع: دعای همسر؛ میخوای زندگیت رو به راه بشه. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💞💕💞💕 داستان کوتاه ما چقدر ثروتمند هستیم؟! از مردی که صاحب یکی از گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای است پرسیدند: "راز موفقیت شما چه است؟" او در پاسخ گفت: زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم، هیچ راهی جز گدایی کردن نمی‌شناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن بیا با هم معامله‌ای کنیم. پرسیدم: چه معامله‌ای...؟! گفت: ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند می‌خرم. گفتم: عجب حرفی می‌زنید آقا، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟! - بیست پوند چطور است؟ - شوخی می‌کنید؟! - برعکس، کاملا جدی می‌گویم. - جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم. او همچنان قیمت را بالا می‌برد تا به هزار پوند رسید. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله‌ی احمقانه راضی نخواهم شد. گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می‌ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گویی؟ لابد همه‌ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت؟! گفتم: بله، درست فهمیده‌اید. گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی می‌کنی...! از خودت خجالت نمی‌کشی؟! گفته‌ی او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده‌ام اما این بار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از معجزه‌ی تولد به دست آورده بود! از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم... 🍃🍃🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 😌👇 ✅ اگر نگران خیانت همسرتان هستین ، به بهبود رابطه‌ عاطفیتون و غنی سازی روابط کلامیتون توجه کنید. ❌نه این که دنبال لاغری و جراحی زیبایی و درگیری ظاهری باشید. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405