سلام دوستان عزیز
با توجه به درخواست شما عزیزان مبنی بر جداسازی رمانها از دیگر مطالب، بدینوسیله به اطلاع می رساند که کانال رمانکده زوج خوشبخت ساخته شده و از این پس رمانها و داستانهای زیبا در این کانال گذاشته می شود لطفا با عضویت در کانال دنبال کننده رمانهای زیبا باشید
با تشکر
کانال رمانکده زوج خوشبخت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هدایت شده از رمانکده زوج خوشبخت ❤️
رمان شماره:1💥⚡️
نام رمان:رهایی از شب🌗🌚
نام نویسنده:ف.مقیمی
تعداد قسمت ها:177
با ما همراه باشید☺️🌿
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هدایت شده از رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_1
گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!!
پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتی بشم!
ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلی درگیر کودکیهامم.
چندسالی میشه که خواب آقام رو ندیدم.
میدونم باهام قهره.
شاید بخاطر همینه که بی اختیار هفته هاست راهم رو کج میکنم به سمت محله ی قدیمی و مسجد قدیمی!
با اینکه سالها از کودکیهام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند.
من اما به جای اینکه نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره مینشینم و با حسرت به آدمهایی که باصدای اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم.
وقتی هنوز ساکن این محل بودم شنیدم که چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون کودکیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری.
پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.
یک تسبیح سبز رنگ به دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد.
معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!!
او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگی ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتی داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود.!
شاید بخاطر مرد مهربون کودکیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد.
آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبی بهم میداد.
ساعتها روی نیمکت میدون که به لطف مسئولین شهرداری یک حوض بزرگ با فواره های رنگین چشم انداز خوبی بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهای رنگارنگی که از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبی بهم میداد.
راستش حتی بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من کجا و مسجد کجا؟!!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
مهمترین دلیل زمینههای اختلاف زناشویی، عدم برقراری ارتباط صحیح بین زوجین است و اینکه مردان یا زنان نقش خود را به درستی ایفا نمیکنند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
سواد ازدواج...
میگم چرا این پسر رو برای ازدواج انتخاب کردی ؟
-میگه اخه خیلی پسر خوبی است!
میگم برای ازدواج مناسب ما دنبال پسر خوب نیستیم
بلکه باید دنبال پسر مناسب باشید!
مراجع دیگر می گوید :
خیلی منو دوست داره میگه بدون تو میمیرم!
میگم ما در روانشناسی ب این اشخاص میگیم اختلال شخصیت وابسته!
مراجع دیگر می گوید:
خیلی خیلی پسر خوب مهربونی است اصلا دوست نداره منو ناراحت کنه!
میگم ما در روانشناسی به این تیپ افراد میگیم مهر طلب ها!
میگه قصد ازدواج داریم والدین نمیزارن !
میگم چرا نمیزارن رو ول کنید
بگید چه چیزی در پسر هستش که اون رو واسه ازدواج انتخاب کردی!
می گوید دوستش دارم دوستم داره!
میگم مگر فاکتور اصلی ازدواج عشق دوست داشتن است!
اگر اینا باشه ۶ ماه بعد ازدواج ۹۰ درصد از بین میره تکراری میشه!
میگه پس چیا هستند فاکتورای ازدواج!
واینجا هستش که پی میبریم
چقد بی سواد رابطه ازدواج هستیم!
هر اتفاقی رو در جامعه دنبال میکنیم
هر حادثه ای رو پی گیر هستیم
هر مدلی رو دنبال میکنیم
هر خبر جدید رو پی گیر هستیم!
ولی اما.....سواد زندگی کردن رو دنبال نمی کنیم!
بدون شنا بلد بودن می پریم تو اب و غرق میشیم و میگیم سرنوشت اینجوری واسم رقم زده بود انگار! در حالیکه ما تعیین کننده سرنوشت خودمان هستیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#نکاتهمسرداری
به نظرت عاشقانه ترین جای خونه کجاست؟
اگه از من بپرسی
میگم اونجاییه که ظرفای نشسته به اندازه ی همهی خونواده کنار همه
اونجایی که کفش هامون کنار کفش های همدیگهست.
اونجا که تنهای تنها ایستادی جلوی آینهی روشویی اما مسواکت تکیه داده به مسواک اونی که عزیز ترینه برات توی دنیا!
و این، رازِ بزرگِ جوابِ اینه که، چرا هیچ جا مثل خونه نمیشه🤍
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#آقایان😁👇
شاید به زبان آوردن جمله «دوستت دارم » برای مردها به لحاظ ساختار روحی و اخلاقی قدری سخت باشد. هر چند وقت یکبار هنگامی که همسرتان خواب است و شما آماده رفتن به محل کار می شوید یا هر زمان دیگری که خودتان مناسب می دانید، روی یک برگه کوچک جمله دوستت دارم را بنویسید. درجای
مناسبی قراردهید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
لا پرداخت شده. سعیده به داخل ساختمان رفت و گفت: –چیه ماتت برده، بیا دیگه دستم افتاد. از در آپارتما
کم این عسل رو بخور.
–مامان.
–جانم.
–می خوام این سبدگل روبه یه جایی هدیه بدم، کجا خوبه؟
مادر با تعجب نگاهش را بین من وسبدگل چرخاند و مکثی کرد و گفت:
–خب، می تونی بدی خیریه، یا امام زاده ایی جایی ببری، خیلی بزرگه اونجا همه ازبوش لذت میبرن. بعدکمی فکرکردوادامه داد:
–اون حسینیهی شهدای گمنامی که دو سه هفته پیش با هم رفته بودیم هم میشه برد. همان شهدای گمنامی را میگفت که یک بار هم با آرش رفته بودم.
همانطور که عسل را میخوردم نگاهی به سعیده انداختم. آرام شده بود. شرمنده گفت:
–خودم میبرمت.
مادر لبخندی زد و گفت:
–آفرین دختر وزنه بردار من. بهترین کار رو میکنی و بعد خم شد و موهایم را بوسید.
سعیده و اسرا گنگ به من و مادر نگاه کردند.
فقط من منظور مادر را میفهمیدم.
سعیده آهی کشید و غمگین نگاهم کرد. بعد به طرف اتاق رفت، اسرا هم به دنبالش رفت.
بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد. مادر برایم یک فنجان گل گاو زبان اورد و گفت:
–این رو هم با عسل فراوون بخور. کاری را که گفته بود را انجام دادم و به طرف اتاق رفتم. بچهها روی تخت نشسته بودند. سعیده کاغذی را که پاره کرده بود را با ناخنهایش ریز ریز میکرد و دانه دانه با انگشتهایش گوله میکرد و پرتابش میکرد.
با دیدن من گفت:
–بهتر شدی؟
–آره، فکر کنم مامان باید از اون معجوناش اول یه فنجون به تو میداد. سعیده دوباره عصبی شد.
–آره من نمیتونم مثل تو بیخیال باشم. باید یه بلایی سر اینا بیارم، انتقامی چیزی، باید اون مادر آرش تقاص پس بده. اسرا گفت:
–اتفاقا بهتر که اینجوری شد، زودتر فهمیدیم چه جور آدمایی هستن. روبروی سعیده روی تخت نشستم و گفتم:
–تقاص از این بیشتر که همهی عمرشون عذاب وجدان دارن، مگه نخوندی، آرش نوشته بود هیچ وقت خودش رو نمیبخشه، با شناختی که من از مادرش دارم، اونم عذاب وجدان داره، شاید خب اونم چارهایی نداشته، دلش میخواست خودش نوهاش رو بزرگ کنه، میترسید بلایی سرش بیاد. برای مژگان تقاص از این بزرگتر که مادر شوهرش بهش اعتماد نداره و مدام مثل بچهها مواظبشه، یا این که این شوهرشم اخلاقش مثل قبلیه...
سعیده با تعجب پرسید:
–یعنی چی؟
–آخه مژگان فکر میکرد اگه شوهرش عوض بشه همه چی درست میشه، در حالی که باید اخلاق خودش رو درست کنه. من مطمئنم آرش اون رفتاری که با من داشت رو هیچ وقت با مژگان نخواهد داشت و این بزرگترین زجر برای یک زنه.
البته من نمیخوام اونا زجر بکشن، ولی خود کرده را تدبیر نیست. آدما چوب بیعقلی خودشون رو میخورن. بعد زمرمه وار گفتم:
–شاید منم بی عقلی کردم.
بلند شدم و گفتم:
–من حاضر بشم بریم.
سوارماشین شدیم، باهن وهن سبد را پشت ماشین گذاشتم. سعیده لج کرده بود و کمک نمی کرد.
همین که راه افتادیم پرسید:
–این قضیه عددسیصدوخرده اییه چیه؟
صدایش هنوز غم داشت. حالش بد بود.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–خوندی که تعدادصدفهاست، بعد برایش به طور خلاصه و کلی قضیه را تعریف کردم. جوری که به دور از احساس باشد. ولی باز سعیده بغض کرد.
–خب حالا چرا به تعداد اونا گل فرستاده؟
–چه میدونم، ول کن دیگه.
باهمان بغضش گفت:
–باچهارتا گل مثلا میخواد خودش رو راحت کنه؟ یا میخواد بگه حتی روز عقدمم به یاد توام؟
بغضش را فرو داد.
–حالا که دارم فکرمی کنم می بینم اسرا درست گفت، اصلاخیلی هم خوب شد این وصلت اتفاق نیوفتاد. اینا با این خود خواهیاشون یه عمر میخواستن تو رو عذاب بدن. واقعا هیچ کار خدا بیحکمت نیست. اون آرش بی عرضه هرروز می خواست سرهمین شُل بازیهاش یه جوری حرصت بده...اصلا توکلا به اونا نمی خوردی...
–سعیده میشه بس کنی؟
سعیده دیگر حرفی نزد.
سعیده ماشین را نزدیک مزارها پارک کرد و خودش دورتر ایستاد. سبد را روی مزارها گذاشتم و همانجا نشستم و دعا خواندم.
پیر مردی که مسئول رسیدگی به حسینیه بود جلو آمد و پرسید:
–خانم، گل رو ببرم داخل، اینجا باد و بارون خرابش میکنه.
بلند شدم و گفتم:
–هر جور صلاح میدونید.
زیر لب دعایم کرد و سبد گل را برداشت و رفت.
سوار که شدیم سعیده گفت:
–باید میبردی سر قبر داداشش میزاشتی.
در چشمانش براق شدم و سکوت کردم.
به خانه که رسیدیم وسایلش را جمع کرد و قصد رفتن کرد. وقتی از او خواستم بماند گفت:
– حال من از تو بدتره، تو نیازی به موندن من نداری.
همین که خواست از در بیرون، برود مادر دستش را گرفت.
–سعیده قراره شب بیاییم خونتون، بمون با هم میریم.
#پارت296
سعیده هیچ وقت روی حرف مادر حرفی نمیزد. مادر سعیده را به اتاق خودش برد.
در سالن نشستم و فکر کردم چرا
سعیده اینقدر حالش بدشده است.
دوباره صدای سعیده بلند شد که به مادر حرصی میگفت:
–آخه خاله اون از من که یک سال و نیم به زندگیش گند زدم و بیچاره مجبور شد بچه داری کنه، راحیل اصلا بلد نبود چطوری بچه رو بغل بگیره، مجبور شد خیلی چیزا یاد بگیره. خیلی اذیت شد. اینم از نامزدش که انگار نه انگار که بدبختش کرده، واسه خودش داره زندگی میکنه و براش گل میفر
سته. خودشون کم اذیتش میکنن فک و فامیلاشونم از اون ور، اون فریدون که الهی بمیره، مدام تنش رو میلرزونه، بیچاره همه جا باید با بادیگارد بره، اصلا اگه این کمیل نبود کدوم مردی تو فامیل از کار و زندگیش میزد و مواظب راحیل میشد؟ دایی؟ یا بابای من؟ خاله راحیل چه گناهی کرده، چرا باید همش...
مادر حرفش را برید و گفت:
–چرا فکر میکنی همهی اینا تقصیره آرشه؟ فکر کردی راحیل نمیتونست راحت تر زندگی کنه، در مورد نگهداری از ریحانه نمیتونست بیخیال باشه؟ بگه اصلا به من چه؟ فوقش خالم و خانوادش میوفتن تو قرض و قوله، یا اگه نشد سعیده یه مدت میره زندان. خودش رو انداخت جلو چون تو رو دوست داشت، چون خانوادش براش مهم بودن. واسه دوست داشتن باید هزینه کنی، باید زحمت بکشی، باید ثابت کنی، خشک و خالی میشه؟ اگر آرشم از راحیل گذشت فقط به خاطر خانوادش بود، به خاطر قلب مادرش، به خاطر بچهی برادرش، و آرامش روح برادرش مجبور شد. با این حال اگه راحیل میخواست میتونست جلوش رو بگیره، میتونست نسبت به همه بی تفاوت باشه و آرش رو وادار کنه از خانوادش دست برداره، این گذشت و جدایی نشونهی علاقس. اینا بدبختی راحیل نیست، در اوج عشق و علاقه گذشتن نشونهی خوشبختیه، راحیل قبل از این که مادر آرش بیاد و التماس کنه تصمیمش رو برای جدایی گرفته بود، ولی شک کرد که نکنه جلوی ظلم فریدون ایستادگی نکرده، امدن مادر آرش و التماسهاش مطمئنش کرد که اشتباه نکرده. من مطمئنم الان راحیل اونقدر که از ناراحتی تو ناراحته از مشکلاتی که براش پیش امده ناراحت نیست. شماها مثل خواهرید. این روزا باید کمکش کنی تا از این سختیها عبور کنه. سعیده لطفا از این که فقط نوک دماغت رو ببینی دست بردار. مادر کمکم صدایش بالا میرفت. بلند شد در اتاق را بست و سعی کرد آرامتر صحبت کند. دیگر صدایشان زمزمه وار میآمد.
بلند شدم و وارد اتاق خودم و اسرا شدم، اسرا باجزوه و کتابهایش سرگرم بود. روی تختم دراز کشیدم و در خودم جمع شدم. سرم درد گرفته بود. احساس داغی در پشت پلکهایم میکردم. چشم هایم را نتوانستم باز نگه دارم. سرم سنگین شده بود.
نمیدانم چقدر گذشت که صدای اسرا را شنیدم که میگفت:
–مامان توی خواب ناله می کنه و حرف میزنه.
دست خنک مادر را روی پیشانیام احساس کردم.
–تب کرده، هذیون میگه.
چشم هایم را باز کردم.
–خوبی دخترم؟
–سردمه مامان. مادر همانطورکه ازاتاق بیرون می رفت گفت:
–بچهها چندتا پتو روش بکشید تا من بیام.
هوا تاریک شده بود.
سعیده دو تا پتو رویم کشید و کنار تختم نشست و از زیر پتو دستم را گرفت و سرش را پایین انداخت.
–راحیل، رفتارامروزم خوب نبود، ببخش که ناراحتت کردم.
–از سرما میلرزیدم. خم شد و لپم را بوسید.
ازخودم جدایش کردم.
–مریض میشی.
سعیده دوباره بغض کرد.
–آخه چرا تب کردی؟ چرا اینطوری شدی؟ بازم داری میلرزی که... دوباره پتو بیارم؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
سعیده رو به اسرا گفت:
–یه پتو دیگه بیار. اسرا که مات ما شده بود با بغض به سعیده نگاه کرد.
–بفرما، حالش بد شد، حالا خیالت راحت شد؟
سعیده بغضش ترکید و با گریه گفت:
–الان وقت این حرفهاست؟ داره میلرزه. اسرا تو رو خدا زود باش.
اسرا فوری برایم پتوی دیگری آورد.
مادر با لیوان معجونی وارد اتاق شد. به سعیده نگاهی انداخت. با مهربانی گفت:
–چیز مهمی نیست. نگران نباش. فقط بدنش ضعیف شده. برو دست و صورتت رو بشور و بعد زنگ بزن به مامانت بگو راحیل مریض شده نمی تونیم بیاییم.
سعیده از اتاق بیرون رفت.
مادر نگاه شماتت باری به اسرا انداخت و گفت:
–شنیدم باهاش چطوری حرف زدی. امشب پختن سوپ برای خواهرت با توئه، با سبزی تازه و لیمو ترش تازه، خودت میری سبزی میخری و پاکش میکنی، بعدشم خردش میکنی.
اسرا با اعتراض گفت:
–مامان من فردا امتحان دارم.
–به خاطر همین کمترین تنبیه رو برات در نظر گرفتم. تا دفعهی بعد با بزرگترت درست صحبت کنی. اسرا سر به زیر از اتاق بیرون رفت.
سعیده همانطور که روسریاش را مرتب میکرد وارد اتاق شد.
چشمهایش قرمز بودند.
–خاله، مامان گفت شام رو میاره دور هم بخوریم. گفت میخواد بیاد دیدن راحیل. من میرم بیارمشون.
–باشه برو عزیزم. فقط اسرا رو هم تا سر کوچه برسون هوا تاریکه، میخواد سبزی بخره.
–باشه پس بعد از خریدش برش میگردونم خونه بعد میرم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد.
.
#پارت297
مادر محتویات لیوان را به خوردم داد. به چند دقیقه نکشید که عرق کردم و گرمم شد. پتوها را کنار زدم. احساس بهتری داشتم.
با نوازشهای مادر دوباره خوابم گرفت.
در عالم خواب صدای خاله را شنیدم که به سعیده می توپید.
–تومثلا امدی اینجا حال این رو خوب کنی؟ حال اینو که خوب نکردی هیچ، حال خودتم بهتر از این نیست که...
دلم برای سعیده سوخت.
دست خاله روی موهایم کشیده شد.
–الهی خالت بمیره. چشمهاش گود افتاده، نه اسرا؟
صدای اسرا نیامد و خاله ادامه داد:
–وا تو چرا غمباد گرفتی خاله؟
چشمه
ایم را باز کردم و با لبخند سلام کردم و تا خواستم بلند شوم خاله اجازه نداد و صورتم را بوسید.
–بخواب عزیزم، راحت باش. حالت بهتره ؟
– خوبم خاله.
–الهی خالت بمیره و این روزای تو رو نبینه.
–ای بابا، چیزی نشده که خاله، مگه مردم که بغض میکنید؟
خاله بغضش را فرو داد.
–این حرفها چیه میزنی، خدانکنه، دشمنات بمیرن قربونت برم. یه مو از سر تو کم بشه خالت می میره، انشاالله همیشه تنت سالم باشه. لبخند زدم و گفتم:
–الان شما مویی توی سرم می بینید که می ترسید کم بشه؟
–عه، راحیل، نگو، موهات مگه چشه به این قشنگی، فقط یه کم کوتاه ترشده...
سعیده که خیالش از حال من کمی راحت شده بود. جلوتر آمد و گفت:
–یه کم؟
خاله لبش را گزید و گفت:
–خب حالا، اتفافا خوب کاری کرده، اصلا موهاش بیجون شده بود، اینجوری تقویتم میشه.
اسرا بیرون رفت و با یک لیوان شربت عسل برگشت.
–پاشو این رو بخور راحیل. امشب من شدم مسئول خورد و خوراک تو. این سعیده که خیرش به ما نمیرسه، همش دردسره.
سعیده پشت چشمی نازک کرد و گفت:
–تا تو باشی دیگه با من درست صحبت کنی. لیوان را گرفتم و روی میز کنار تختم گذاشتم.
خاله که روی تختم نشسته بود بلندشد که برود. چشمش به کاغذهای ریز ریز شده ایی که شاهکار سعیده بود افتاد.
–اسرا، سعیده، حالا یه روز راحیل مریضهها وضع اتاق باید این باشه؟ پاشید پاشید با هم اینجا رو تمیز کنید.
این روزها سعیده و اسرا تمیز کاری اتاق را انجام میدادند. حالا این شماتتهای خاله باعث خندهام شده بود.
سعیده لیوان را نزدیک لبهایم آورد و آرام گفت:
–بخور دیگه، الان خالهام میاد بیچاره اسرا رو میکوبه که چرا این رو به خوردت نداده. ما دو تا که شانس نداریم. چشمکی زدم.
–خوبه الان بهش بگم تو این مدت اولین باره که یه کارمثبت کردی و یه لیوان شربت دادی دستم؟
–هیس، بزار مامانم بره، من و اسرا حسابت رو میرسیم.
–فعلا که اسرا طرفه منه و با تو شکر آبه، –نه بابا، اگه خاله حرفش رو نمیشنید که مشکلی نبود. تقصیر من چیه خاله خیلی دوسم داره.
لبخند زدم.
–آهان، واسه همین تو اتاق سرت داد میزد.
–اون دادا لازمه، چوبه خاله گُلِ، هر کی نخوره خُله، ببین تو نخوردی یه کم پنج میزنی.
بلند خندیدم.
اسرا جارو به دست وارد اتاق شد و گفت:
–بد نگذره، واقعا من چه گناهی کردم دختر کوچیکه این خونه شدم.
سعیده فوری جارو را از دست اسرا گرفت و گفت:
–بده خودم جارو میکنم. امشب آخرین شبه که اینجام، میخوام خاطره خوش براتون باقی بزارم.
اسرا با ناراحتی گفت:
–نه سعیده نرو.
–ندیدی مامانم چی گفت، این مریضی راحیل همه چیز رو خراب کرد. فردا دوباره میام دیگه. بعد از چند دقیقه از جایم بلند شدم.
–اسرا چادرم رو میاری، میخوام برم سالن پیش بقیه.
سعیده گفت:
مردا نیومدن، گفتن تو مریضی یه وقت سختت میشه، موندن خونه.
اسرا با خنده گفت:
–پس نمیبینی یه ساعته واسه خودم راحت میرم میام.
–راست میگیا حواسم نبود.
سعیده خندید:
–راحیل گفتم پنج میزنیا.
میبینی اسرا، حالا که خیالش راحت شد همهی کارا داره انجام میشه، به طور ناگهانی حالش خوب شد.
اسرا با دلسوزی گفت:
–ول کن سعیده، من حاضرم همهی کارها رو انجام بدم، ولی راحیل حالش خوب باشه.
با بی حالی گفتم:
–یاد بگیر سعیده، نصف توئه
کنار مادر و خاله نشستم.
خاله بامزه گفت:
–همچین اسرا و سعیده رو به کارکشیدم که نیم ساعت دیگه بری توی اتاقت شده دستهی گل.
سرم را به بازوی خاله چسباندم.
–خاله هر وقت میای، خونه انرژی می گیره، زود زود بیا دیگه.
–مثلا نماینده خودم رو فرستادم، امده اینجا اونقدر خورده خوابیده اضافه وزن پیداکرده.
خندیدم.
–همیشه همینجوره خاله، باید بالا سر نمایندهها بود وگرنه خدا رو بنده نیستن که...خاله خندید.
رو به مادر گفتم:
–مامان یه چیز مقوی بده بخورم، جون بگیرم. آخرشب میخوام درس بخونم.
–مگه میخوای بری امتحان بدی؟
–آره، امتحان فردام زیاد سخت نیست.
–آخه من به آقا کمیل زنگ زدم گفتم فردا نمیتونی بری دانشگاه.
–عه، خب الان یه پیام بهش میدم، میگم بیاد.
–میخوای فردا رو حالا با آژانس برو،
–نه مامان، حوصله عصبانیتش رو ندارم. اون به هیچ کس اعتماد نداره. حتی میخوام با سعیده برم، کلی سفارش میکنه و زنگ میزنه. نمیدونم اون فریدون چی بهش گفته که اینقدر نگرانه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
.....★♥️★.....
#پارت298
بعد از رفتن خاله و سعیده، با این که کمی ضعف داشتم ولی شروع به درس خواندن کردم.
نزدیک نیمه شب بود که یادم افتاد هنوز به کمیل پیام ندادهام.
فوری گوشی را برداشتم، چون دیر وقت بود دو دل شدم برای پیام فرستادن. ولی وقتی یاد عصبانیتش افتادم فوری گوشیام را باز کردم.
چند ساعت پیش خودش پیام داده بود و حالم را پرسیده بود.
تشکر کردم و نوشتم که فردا برای امتحان میروم.
فوری جواب داد:
–مگه حالتون خوب شده؟
از این که هنوز بیدار بود تعجب کردم.
–بله بهترم.
–خیلی نگرانتون بودم، از نگرانی خوابم نمیبرد،
بخصوص که جواب پیامم رو هم ندادید.
–ببخشید، مهمون داشتیم گوشیم رو چک نکردم.
–خدا ببخشه، فردا میبینمتون.
تا اذان صبح درس خواندم. همین که نمازم تمام شد سر سجاده از خستگی خوابم برد.
با صدای زنگ گوشیام از خواب پریدم.
اسرا چادر به سر وارد اتاق شد و گفت:
–راحیل صدات کردم باز خوابیدی؟ بعد نگاهی به صفحهی گوشیام انداخت.
–اوه، اوه، بادیگارد خشنه پشت خطه، خدا به دادت برسه.
با شنیدن حرف اسرا به طرف گوشیام شیرجه زدم و پرسیدم:
–مگه ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت انداخت.
– فکر کنم یه یه ربعی پایین وایساده باشه.
–وای! اسرا، کاش با کتک بیدارم میکردی.
فوری گوشی را جواب دادم.
–الو.
بر خلاف انتظارم خیلی آرام و متین گفت:
–خواب موندید؟
شرمنده گفتم:
–ببخشید. الان آماده میشم میام.
–منتظرم.
اسرا نوچ نوچی کرد و گفت:
–خدا به دادت برسه. من رفتم خداحافظ.
به سرعت برق آماده شدم و صبحانه نخورده به طرف آسانسور دویدم. مادر لقمهایی دستم داد و سفارش کرد که حتما بخورم.
سوار ماشین که شدم دوباره عذر خواهی کردم. ریحانه داخل صندلیاش خواب بود.
کمیل همانطور که به روبرو نگاه میکرد گفت:
–یعنی من اینقدر بداخلاقم؟ با تعجب نگاهش کردم.
–آخه خیلی با حول تلفن رو جواب دادید. الانم اونقدر دست پاچه و رنگ پریدهاید انگار که از من وحشت دارید.
–نه، رنگ پریدگیم واسه کم خوابیمه. دست پاچگیم هم واسه اینه که شما رو معطل گذاشتم.
–حتما شب تا دیر وقت درس میخوندید؟
–بله. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
–راستی فنی زاده گفت هفته پیش برای فریدون احظاریه فرستاده، احتمالا تا حالا به دستش رسیده.
با تعجب پرسیدم:
– مگه آقای وکیل آدرسش رو داشتن؟
–نه، مثل این که زنگ زده به فریدون و با یه کلکی گرفته.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–خدا به خیر بگذرونه.
بعد از یک سکوت طولانی نزدیک دانشگاه ترمز کرد و پرسید:
–امتحانتون کی تموم میشه؟
–کمتر از یک ساعت.
–پس من ریحانه رو میبرم مهد، بعد میام دنبال شما. اگر دیر رسیدم بیرون نیایید زنگ میزنم.
لبخند زدم و گفتم:
–حالا دیگه تروریست نیست که یهو غافلگیرم کنه...
اخم کرد.
–چرا، بعضیها از اونام بدترن، شخصیت آدمها رو ترور میکنن.
بعد از امتحان جلوی در دانشگاه ایستادم اثری از کمیل نبود. بچهها در رفت و آمد بودند. دانشگاه تقریبا خلوت بود.
داخل رفتم و قدم زنان به محوطهی پشت دانشگاه رسیدم.
روی صندلی شکستهایی که هنوز آنجا بود نشستم و خاطراتم را مرور کردم.
حرفهایی که سوگند در مورد آرش شنیده بود را اینجا به من گفت. ذهنم شرطی شده بود ناخوداگاه خودش این فکرها را پس زد. انگار واقعا ذهنم قوی شده بود و زورش به این جور افکارم میرسید. همه ی اینها را مدیون مادرم بودم.
بلند شدم تا به طرف در دانشگاه بروم و نگاهی به خیابان بیندازم.
همان لحظه با دیدن فریدون که به طرفم میآمد خشکم زد.
–خیلی وقته دنبالت میگردم، امدی اینجا؟ مطمئن بودم نرفتی چون اونی که بیرون وایساده گفت هنوز بادیگارتت نیومده.
قدرت حرکت نداشتم.
–نترس کاریت ندارم. دیگه تلفن غریبه جواب نمیدی مجبور شدم حضوری خدمت برسم.
بعد برگهایی از جیبش درآورد.
–این چیه؟ مگه با این بادیگاردت قرار نزاشتیم که من رضایت بدم شمام شکایتی نکنید؟
–به لکنت گفتم:
–چون بعدش مزاحمم شدی، تلفن زدی و...
–باشه دیگه نمیشم به شرطی که توام شکایتت رو پس بگیری.
چند قدم جلو امد. تکانی به خودم دادم و به طرف در دانشگاه حرکت کردم.
–کجا میری؟ دارم حرف میزنم.
سرعتم را بیشتر کردم.
او هم پشت سرم آمد و با صدای بلند گفت:
–اگر شکایتت رو پس نگیری بد میبینی، من که آب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب. احساس کردم صدایش نزدیک تر شد.
شروع به دویدن کردم. از در دانشگاه رد شدم. کمیل نبود. به طرف خیابان اصلی میدویدم. تقریبا به سر خیابان رسیده بودم که کمیل را دیدم. جلوی پایم ترمز کرد و خم شد در جلوی ماشین را باز کرد.
خودم را داخل ماشین انداختم. صدای موسیقی که پخش میشد را قطع کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور.
#پارت299
احساس امنیت کردم. پیش او که بودم از هیچ چیز نمیترسیدم. خیالم راحت بود.
مات و مبهوت نگاهم میکرد.
–میشه از اینجا بریم؟
دور زد و گفت:
–آخه بگید چی شده؟
–اون اینجا بود.
پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:
–کی؟ فریدون؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
دستش به طرف در رفت.
–در ماشین رو قفل کنید و بشینید تا من بیام.
با استرس گفتم:
–کجا؟ عصبی گفت:
–الان میام.
دستم را دراز کردم و آستین لباسش را گرفتم و هر چه التماس داشتم در چشمهایم ریختم.
–تو رو خدا نرید. من میترسم. من رو تنها نزارید. اون تنها نیست. یه مرد دیگه هم باهاش بود.
نگاهی به دستم انداخت و صاف نشست.
–آروم باشید. باشه نمیرم. رنگتون بدجور پریده. نترسید، من اینجام.
بغض کردم و گفتم:
–چطوری نترسم، آرامش ندارم. شده کابوسم. زندگیم به هم ریخته. امنیت ندارم...
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. اشکهایم به هم امان ندادند.
ن
فس عمیقی کشید و با غم نگاهم کرد.
–اون هیچ کاری نمیتونه بکنه، من مواظبتون هستم.
–آخه تا کی؟ شما از کار و زندگیتون افتادین. چند روز دیگه امتحاناتم تموم میشه، چارهایی جز این که بشینم خونه ندارم. الان یه مدت حتی کلاس خیاطیمم سعی میکنم کمتر برم. نمیشه که هر جا میرم به شما زنگ بزنم.
–چرا نمیشه؟ یه مدت کوتاهه، حکمش که بیاد میوفته زندان، راحت میشیم. اتفاقا من منتظرم امتحانهای شما تموم بشه براتون برنامه دارم. اصلا وقت نمیکنید خونه بشینید.
جعبه دستمال کاغذی را روبرویم گرفت و ادامه داد:
–فعلا آروم باشید. بعدا با هم حرف میزنیم. یک برگ دستمال برداشتم و تشکر کردم.
از این که نتوانسته بودم خود دار باشم خجالت کشیدم.
کمیل ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
در سکوت به حرفهایش فکر میکردم. منظورش از برنامه چه بود. بعد از چند دقیقه جلوی مغازهایی نگه داشت.
–قفل مرکزی رو میزنم و زود برمیگردم.
حرفی نزدم.
روشن و خاموش شدن چراغ های دستگاه پخش توجهم را جلب کرد. یادم آمد سوار ماشین که شدم صدای موسیقی میآمد. کنجکاو شدم ببینم چه گوش می کرد. صدای پخش را باز کردم.
باچیزی که شنیدم دوباره بغضم گرفت...
🎶چنان مُردم از بعد دل کندنت
که روح من از خیر این تن گذشت🎶
🎶گلایه ندارم نرو گوش کن تو باید بدانی چه بر من گذشت🎶
تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا میروی🎶
خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶
من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶
خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶
من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶
چگونه تو را میپرستم هنوز عجب روزگار غریبی شده🎶
گریه ام گرفته بود، نمی دانم، برای خودم بود، یا برای کمیل، یابرای سرنوشتمان، حالم بد شد.
سرم را تکیه دادم به صندلی و دیگر اشکهایم را نتوانستم کنترل کنم.
انگار تازه متوجه ی موقعیت کمیل شدم، یعنی او هنوز هم اذیت میشود.
نمی دانم چرا، باورکردنش برایم سخت بود.
کمیل مرد خود دار و محکمی بود. شاید زیادی ظاهرش با باطنش فرق دارد، فکر نمیکردم اینقدر احساساتی باشد.
با صدای باز شدن در ماشین چشمهایم را باز کردم. کمیل فوری پنل را خاموش کرد و اخم کرد.
از خجالت آب شدم و سرم را پایین انداختم. من حق نداشتم به پنل دست بزنم. اشتباه کردم.
کیسه ایی که در دستش بود را روی پایم گذاشت و گفت:
–هر طعمی رو که دوست دارید بخورید تا یه کم حالتون جا بیاد، بعد تعریف کنید ببینم چی شده بود.
نگاهی به نایلون انداختم. انواع شکلات و آبنبات و آب میوه و...
از خجالت فقط محتویات نایلون را نگاه میکردم.
–هیچ کدومش رو دوست ندارید؟
–چرا.
–پس نمیخواهید برنامم رو بدونید؟
–چرا لطفا بگید.
–اول باید یه چیزی بخورید.
–الان میل ندارم.
نایلون رو برداشت. اخمهایش را باز کرد. نگاه متفکرانهایی به محتویات نایلون انداخت وگفت:
–پس باید خودم براتون انتخاب کنم.
یک شکلات فندقی باز کرد و به طرفم گرفت:
–فکر میکنم برای این که زودتر قند خونتون بیاد بالا اول اینو بخورید بهتر باشه.
نگاهی به شکلات انداختم و با خجالت گرفتم و تشکر کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
#پارت300
تا رسیدن به خانه نه من حرفی زدم نه او. دوباره اخم کرده بود.
شکلات هم همانطور در دستم مانده بود. حالت تهوع داشتم.
جلوی در خانه ترمز کرد و نگاهی به شکلات انداخت و اخمش عمیقتر شد.
–قبلا حرف گوش کن تر بودیدها.
نگاهش کردم و گفتم:
–نمیتونم بخورم، حالم خوب نیست.
نگران گفت:
–از ترس و اضطرابه، بعد گوشیاش را از کنار دندهی ماشین برداشت .
–الان به حاج خانم زنگ میزنم بیاد پایین، ببریمتون درمانگاه. شاید با وصل کردن سرمی چیزی حالتون بهتر بشه.
در ماشین را نیمه باز کردم و گفتم:
–نه، برم خونه، مامان خودش بلده چیکار کنه خوب بشم. شما زحمت نکشید.
فقط نگاهم کرد و حرفی نزد.
خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم.
در آسانسور که باز شد مادر را گوشی به دست در حال صحبت دیدم. جلوی در ایستاده بود. با نگرانی نگاهم میکرد و با شخص پشت خط حرف میزد.
–نه، چیز خاصی نیست، یه کم فشار روشه، که به مرور زمان حل میشه.
...
–چی بگم والا، خدا انشاالله هدایتش کنه که مزاحم ناموس مردم نشه. فقط منتظرم امتحاناتش تموم بشه، دیگه نمیزارم از خونه بره بیرون. وقتی میره بیرون دلم هزار راه میره...
با حرف مادر دوباره یاد فریدون افتادم. فوری گوشیام را درآوردم و همانطور که به مادر سلام میدادم در مخاطبینم دنبال شمارهی فنی زاده گشتم.
همان روزی که با کمیل به دفترش رفتیم شمارهاش را ذخیره کرده بودم.
بعد از این که خودم را معرفی کردم برایش نوشتم که من از شکایتم صرفنظر کردم، لطفا پیگیری نکنید. وارد اتاقم شدم. گوشی را روی تخت انداختم. کنار پنجره ایستادم و بیرون را از نظر گذراندم. کمیل تازه راه افتاد که برود. حتما