✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و یکم
خیلی دلخور بودم از اینکه کارن اینجوری شبم رو خراب کرده. اون اگه واقعا دوسم داشت به این شرطم عمل میکرد و با هم ازدواج میکردیم.
اما لجبازی کرد و منو با یک دنیا فکر تنها گذاشت.
دیگه از اتاقم بیرون نرفتم و ده دقیقه بعد متوجه رفتنشون شدم.
کاش دیگه برنگرده و منو هوایی کنه.
کاش از ذهنم بتونم بیرونش کنم.
کاش دیگه کارنی نباشه که قلبم واسش بتپه.
منه بچه مذهبی رو چه به عاشق شدن؟
اه مگه من چیکارکردم؟
مگه من دل ندارم؟
خب منم دوست دارم با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم.
نه ازدواج قبلیش، نه بچه اش...هیچی برام مهم نبود جز دین و اعتقادش.
کاش میتونستم راضیش کنم بیاد به راه حق.
راه خدایی که منو امام زمانی کرد.
راه خدایی که تو مشکلات دستمو گرفت و تنهام نذاشت.
چند روزی گذشت و خانوادم دیگه حرفی از کارن و شب خاستگاری نزدن.
منم درگیر امتحان های میان ترمم بودم و زیاد وقت فکر کردن و فلسفه بافی نداشتم.
یک شب که مشغول دوره کردن کتاب فلسفه اسلامی بودم، گوشیم تک زنگ خورد و بعدم براش پیامک اومد.
فکر کردم آتناست و بازم درد و دلش باز شده اما درکمال تعجب دیدم کارنه.
پیامشو باز کردم و با اشتیاق خوندم.
"سلام بانو. خوبی؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ خواستم بگم من خیلی به شرطت فکر کردم با خودم گفتم نمیزارم به هیچ وجه همچین دختر پاکیو از دست بدم که مدت هاست دنیای من شده. ما فرداشب برای قرارای اصلی میایم خدمتتون. مواظب خودت باش بانوی پاک من. شبت قشنگ"
اصلا باورم نمیشد. یعنی به همین زودی شرطمو قبول کرد؟ یعنی با هم ازدواج میکنیم؟ یعنی میشم همسرش؟ مادر محدثه؟
دیگه سر از پا نمیشناختم و هی دور خودم دور میزدم. از خوشحالی واقعا نمیدونستم چیکار کنم.
فرداشب رسید و من با یک تیپ متفاوت جلو کارن حاضر شدم.
شلوار کتون سفید با مانتو یخی نسبتا کوتاه همراه با روسری ساتن لیمویی رنگم که صورتمو شفاف تر و روشن تر نشون میداد.
چادر حریرمو انداختم رو سرم و رفتم به استقبالش.
منو که دید کپ کرد. لحظاتی خیره شد به من و بعد گفت:ماه شدی بانو.
از خجالت لپام گل انداخت. نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم.
نشست و منم رفتم پیش بقیه نشستم.
کارن گفت که شرطمو انجام داده و الان با شرایط کامل اومده خاستگاری.
همون شب قرار عقد رو گذاشتن برای ازدواج حضرت خدیجه و پیامبر که خیلی مبارک و میمون بود.
عروسیم نداشتم فقط یک عقد مختصر بود و بعد میرفتم خونه کارن.
تو این یک هفته کلاسامو تعطیل کردم و فقط با مامان و گاهی هم با کارن میرفتیم خرید.
از لباس و لوازم آرایش گرفته تا نقل و نبات و شکلات.
خلاصه که روز عقدم خیلی زود رسید. همون روز با مامان رفتم ارایشگاه
خیلی فرق کرده بودم اصلا انگار یک زهرای دیگه شدم.
خوشحال بودم که قراره همه زیبایی هام رو برای همسرم به نمایش بزارم.
یکهو اما دلم گرفت. کاش لیدا هم بود. هرچند اگر بود این ازدواج صورت نمیگرفت.
از ارایشگاه کارن اومد دنبالمون و با عمه رفتیم خرید حلقه.
کارن وقتی منو دیده بود کلی شکه شده بود و هی دم گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و دوم
کی فکرشو میکرد کارن مغرور یک روز عاشق بشه و اینهمه احساس قشنگ خرج یک دختر چادری بکنه؟
خیلی این عاشقانه های یواشکی رو دوست داشتم اما به رو نمیاوردم چون فکر میکرد هولم برای ازدواج باهاش.
یک حلقه ظریف و ساده به سلیقه خودم و کارن خریدم و راهی خونه شدیم.
صبح روز بعدش بابا منو گذاشت آرایشگاه و خودش رفت به کاراش برسه.
به آرایشگر گفته بودم منو ساده درست کنه و زیاد رو صورتم کار نکنه.
دوست نداشتم قیافه واقعیم محو بشه.
ساعت۱بود که رفتم زیر دست آرایشگر و ساعت۵حاضر شدم.
با کمک دستیار ارایشگره لباسمو پوشیدم و بعد رفتم جلو آینه.
از چیزی که تو آینه میدیدم نزدیک بود جیغ بزنم.
واقعا قشنگ و در عین حال ساده درستم کرده بود.
انقدر ذوق زدم که پریدم بغل ارایشگره و بوسش کردم.
خنده اش گرفت و گفت:وای نکن عروس صورتت خراب میشه.
با خودشیرینی گفتم:نترسین حاصل دسترنج شما موندگاره. واقعا عالی شدم ممنونتونم.
دستیار آرایشگر گفت:ما از الان برای داماد بیچاره دعا میکنیم تا آخر شب سکته نکنه خوبه.
آروم خندیدم و سرمو پایین انداختم.
تصور دیدن من تو اون لباس توسط کارن برام باور نکردنی بود.
ساعت۶بود که کارن اومد دنبالم.
همون طور که گفتم یک مراسم عقد ساده بود که خونه پدرجون برگزار میشد.
لباسم رو سفید نگرفتم چون عروسی نبود.
رنگش تقریبا میشه گفت نباتی بود.
کفشای پاشنه دار سفیمو پام کردم و شنل انداختم رو سرم.
_مگه داماد نمیاد ببینت؟
_نه محرم نیستیم.
آرایشگر خندید و گفت:عه چه جالب!
تا دم در با کمک دستیار ارایشگره رفتم.
فقط تونستم کفشای ورنی مشکی کارن رو ببینم.
_سلام بانو. چطوری؟
دسته گل رز قرمز رو ازش گرفتم و گفتم:خوبم شکر خدا.
_کاش میتونستم روی ماهتو ببینم آخه من ک
ه تا خونه دق میکنم.
خندیدم و رفتم سوار ماشینی که کارن درشو باز نگه داشته بود، شدم.
چه حس خوبی داشت بودن با مردی که انقدر دوسش داری.
وقتی حرکت کرد، پرسیدم:محدثه کجاست؟
_پیش مادرجونه.
تا خونه یکم از این در و اون در حرف زدیم تا رسیدیم.
موقع پیاده شدنم درو باز کرد برام.
راه سنگفرش باغ رو فرش قرمز پهن کرده بودن و خانوما دور تا دور ایستاده بودن و با تشویق ما رو سمت جایگاه عروس و داماد که داخل ساختمون بود، همراهی کردن.
عاقد خیلی زود اومد و خطبه عقد رو خوند.
موقع خوندن خطبه اشک تو چشمام جمع شد و فقط یک نفر اومد به یادم. اونم خواهرم بود.
خیلی خیلی دلتنگش بودم و این حس دست خودم نبود.
دلم لک زده بود یک دل سیر بغلش کنم.
اون از کجا میدونست یک روزی که دیگه تو این دنیا نیست شوهرش، کنار زنی بشینه که خواهرشه؟
خیلی برای شادی روحش و بخشش گناهاش دعا کردم. کاش قبل رفتنش درست میشد. هرچند میگن درد زایمان هر گناهی رو از مادر پاک میکنه.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و ســوم
موقع بله گفتن من رسید.
آروم زمزمه کردم:با اجازه مادر و پدرم و آقا صاحب الزمان بله.
همه شروع کردن به دست زدن و عاقد هم بعد گرفتن چندتا امضا رفت.
باید کارن شنلم رو برمیداشت. خیلی استرس داشتم و دست خودمم نبود.
فقط چشمام رو بستم و یکدفعه دنیای جلو چشام سفید شد.
آروم چشامو باز کردم و صورت متعجب و حیرت زده کارن رو دیدم.
همه مشغول دست زدن و هلهله کردن بودم اما من خیره شدم تو چشمای همسرم.
تو چشمایی که حالا دنیای من بود.
با بهت دستشو آروم رو گونه ام کشید و گفت:فرشته کوچولوی من چقدر قشنگ شدی.
به کت شلوار مشکی و پیراهن نباتیش نگاه کردم و گفتم:تو هم قشنگ شدی.
به زور ازم چشم کند و هر دو نشستیم بعد چند دقیقه خانما راهیش کردن سمت مردا.
خیلی دوست داشت کروات بزنه اما مانعش شدم و گفتم تو آلان مسلمونی کروات اصلا شایسته یک بچه مسلمون نیست.
برای مجلسم همه دوست داشتن آهنگ و بزن و برقص داشته باشه اما من مخالفت کردم و کارن هم به زور قبول کرد.
باید خیلی روش کار کنم که تقریبا مثل هم بشیم.
اینکه صرفا مسلمون شده کافی نیست. شیعه شدنش، بچه هیئتی شدنش، آهنگ گوش نکردنش... اینا همه به عهده منه.
خانوما با زدن به میز و هلهله کردن و اینا یکم رقصیدن و من زمزمه هایی شنیدم که آرزو کردم اون لحظه خدا جونم رو بگیره اما دیگه نشنوم تهمتا و نارو هایی که بهم میزنن.
مخصوصا از زبون خودی. حالا بیگانه چیزی نمیدونه از زندگیت اما اگر از زبون خودی بشنوی قلبت تیکه تیکه میشه. حاضری زمین دهن باز کنه و بری توش.
"نه میدونی چیه هلنا؟ این دختر عموی به اصطلاح مومن و با خدای من از همون اول واسه کارن بیچاره تور پهن کرده بود.فقط انگار منتظر بود خواهرش بره زیر خاک تا زیرآب شوهرشو بزنه."
آره اینو آناهید گفت. دخترعموی با معرفتم.
"چمدونم والا این دختره بد شگون از اول قدمش نحس بود. به زور خودشو چسبوند به پسر ساده و بیچاره من. کی گفته چادریا با حیاترن؟"
اصلا باورم نمیشد عمه ام درباره من اینجوری قضاوت کنه.
اون لحظه ای که بله رو گفتم فکر این متلکا و زخم زبون ها رو نمیکردم. خیلی ترسیدم.
کاش بتونم این طرز فکرای مزخرف رو از سرشون بیرون کنم.
وسط مجلس عروسیم، عروسی برام عزا شد. اشکم در اومده بود و نمیدونستم چیکار کنم.
اما صبر کردم. تا آخر شب صبر کردم و دم نزدم در حالی که از درون داشتم آتیش میگرفتم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و چـهـارم
موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد.
دستمو که گرفت انگار برق بهم وصل کرده باشن عقب کشیدم.
محکم دست ظریفمو بین دستان مردانه اش گرفت و گفت:نترس من دیگه شوهرتم.
بعد از دادن هدیه های کوچک و بزرگ که بزرگترینش ماشینی بود که پدرجون هدیه داده بود به ما و کارن اون ماشینو گل زده بود.
خلاصه کم کم شام رو هم سرو کردیم و موقع رفتن شد. دوست داشتم زودتر برسم خونه استراحت کنم سرم داشت میپوکید.
نمیخواستم عروسی رو خراب کنم برای همین لبخند مصنوعی میزدم تا کسی به حال درونم پی نبره.
با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
خداروشکر که عروس کشون و از این برنامه ها نداشتیم.
محدثه انقدر به کارن وابسته بود که نتونستیم بزاریمش پیش مامانم.
تا رسیدیم به خونه،کارن محدثه رو گذاشت رو تخت خوابش و اومد پیش من.
از چشمام خستگی رو فهمید و گفت:خوابت میاد؟
_اره.
لبخند زد و دستمو گرفت.
_یه دوش بگیر از شر اینهمه تافت و آرایش خلاص شی بعد استراحت کن.
نمیخواستم اونم بفهمه امشب چه اتفاقاتی افتاده. نمیخواستم شب به این قشنگی خراب بشه.
زود رفتم حمام و بعدش اومدم کنار کارن که حسابی غرق خواب بود دراز کشیدم. بعد یک دنیا فکر و خیال بالاخره خوابم برد.
صبح روز بعد با صدای گریه محدثه بیدار شدم.
کارن نبود حتما رفته بود سرکار. سریع بلندشدم و رفتم تو اتاق محدثه. بچه ام
داشت خودشو خفه میکرد از گریه.
زود بغلش کردم و انقدر دم گوشش حرف زدم که آروم شد.
کم کم باید بهم عادت میکرد. مسئولیتش از این به بعد گردن من بود.
_دختر نازم چطوره؟ خانمی دیگه گریه نکنیا. نبینم چشمای قشنگت اشکی بشه قربونت بشم.
با محدثه که تو بغلم آروم شده بود، رفتم تو آشپزخونه و یک صبحانه مختصر آماده کردم خوردم.
به محدثه هم شیر خشک دادم معلوم بود گشنشه.
باید از کارن میپرسیدم ساعت کاریش چجوریه. باید قبل رفتنش براش صبحونه آماده میکردم.
بعد از جمع کردن ظرفای صبحونه، به کارن زنگ زدم.
_جانم خانمم؟
_سلام کارن خوبی؟
_قربونت عزیزم توخوبی؟ خوب خوابیدی؟
_آره بد نبود. میگم ظهر واسه ناهار میای؟
_نه خانم فکر کنم عصر بیام. شما ناهارتو بخور. محدثه که اذیتت نمیکنه؟
_نه بچه ام آرومه.
خندید و گفت:ای جانم. خوشحالم مادر بچه ام شدی و براش مادری میکنی.
لبخند قشنگی رو لبم شکل گرفت.
_منم خوشحالم که خانم خونه ات شدم.
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:دوست دارم خانمی.. من برم به کارم برسم مراقب خودتون باشین.
_چشم شما هم مواظب خودت باش. خدافظ.
_خدافظ.
محدثه آروم شستمو گرفته بود و تو دهنش کرده بود.
وقتی شستمو مک میزد دلم قنج میرفت.
چقدر این موجود کوچولو، دوست داشتنی بود.
ناهار چون تنها بودم یک کتلت ساده درست کردم و خوردم.
باز خداروشکر که محدثه بود سرم بند میشد. اگه نبود که از تنهایی دق میکردم.
ساعت۴بود که مامان زنگ زد. بالاخره یاد من افتادن.
_سلام.
_سلام دخترم. خوبی؟چه خبر؟
_ممنون شماخوبین؟
_محدثه چیکار میکنه؟
_تو بغلمه داره میخوابه.
_مواظبش باشیا اون دیگه دست تو امانته.
_باشه حتما. مامان؟
_جانم؟
_دیشب بعد رفتنمون عمه دیگه چیزی نگفت؟
_نه دخترم چطور؟
_هی..هیچی.. من برم الان کارن میاد.
_سلام برسون مادر. خدانگهدار.
_خداحافظ.
گوشیو که قطع کردم دلم گرفت. نه خواهری، نه دوستی، نه همدمی،نه همسایه ای.. هیچکس رو نداشتم
دلم به حال تنهایی خودم سوخت.
دانشگاه رو هم فعلا بیخیال شده بودم چون نگهداری از محدثه به مشغله هام اضافه شده بود و جلو دانشگاه رفتنم رو میگرفت.
مهد کودک هم نمیتونستم بزارمش چون به کسی اطمینان نداشتم.
بچه سه ماهه مسئولیتش سخته میترسیدم بزارمش مهد.
محدثه که خوابید گذاشتمش تو اتاق و رفتم لباس بپوشم تا کارن بیاد.
یک بلیز شلوار سورمه ای پوشیدم، موهامم باز گذاشتم. آرایش بلد نبودم اما یکم آرایش کردم تا رنگ و روم باز بشه.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و پـنـجـم
ساعت۵ونیم کارن اومد. منم رفتم استقبالش و بهش خسته نباشید گفتم.
_ممنون خانمی. خوشگل کردیا.
خندیدم و گفتم:ممنون لطف داری. بشین چای بیارم برات.
کتشو ازش گرفتم گذاشتم سر جالباسی. اونم رفت لباساشو عوض کنه.
دو تا فنجون چای ریختم و آب نبات گل محمدی و شکلات گذاشتم کنارش.
دوتا نبات نی دارم کنار فنجونا گذاشتم و رفتم پیشش.
رو مبل کنارش نشستم و گفتم:خسته نباشی.
دستمو گرفت و بوسید گفت:ممنون خانمم. خستگیم با حضور شما در میره.
چایش رو با آرامش و سکوت خورد و باز تشکر کرد.
_چیزی شده زهرا؟از دیشب تو همی؟
_نه چیزی نیست.
_اگه چیزی شده و کسی حرفی زده بهم بگو.
_نه همه چی خوبه.
_مطمئن باشم بهم دروغ نمیگی؟
از بچگی یاد گرفتم دروغگو دشمن خداست. نمیخواستم بهش دروغ بگم، راست گفتنم ناراحتش میکرد.
خیلی دو دل بودم.
_اگه چیز مهمی باشه میگم بهت.
بعد هم لبخند زدم که مطمئن بشه.
باصدای محدثه رفت پیشش و آوردش بیرون.
کمی باهاش مشغول بازی شد منم رفتم به کیکی که گذاشته بودم تو فر، سر بزنم.
خوب پخته شده بود. درش آوردم از فر و با شکلات و ترافل تزئینش کردم.
گذاشتم سرد بشه تا بخوریمش. به کارن گفتم:چیزی میخوری برات بیارم؟
_نه خانم بیا پیش خودمون.
رفتم پیششون نشستم که اذان گفتن.
_بریم نماز بخونیم.
رنگ کارن پرید و گفت:باشه حالا دیر نمیشه.
_عزیزم نماز اول وقت ثواب بیشتری داره. پاشو.
رفتم وضو گرفتم و اومدم دیدم کارن نشسته هنوز با محدثه بازی میکنه.
_پاشو دیگه.
_نماز خوندم خانم.
_خوندی؟؟؟مگه میشه به این زودی؟
_من تازه کارم خانمم نمیتونم مثل شما مسلمونای قدیمی آروم و با خشوع بخونم.
بهش حق دادم و رفتم که نماز بخونم.
نمازمو که تموم کردم، کیکو آوردم و خوردیم باهم.
_همه چی کنار تو خیلی قشنگه زهرا. خداروشکر میکنم که دارمت عزیزم.
به روش لبخند پاشیدم و گفتم:حسمون متقابله.
کمی محدثه رو بغل کردم و بعد گفتم:خب من برم شام درست کنم.
_کیک به این خوشمزگی رو خوردم جا ندارم.
زدم به شکمش و گفتم:هنوز تازه ساعت۷ شده.کو تا ۱۰شب.
اون شب به خوشی و خوبی گذشت و خداروشکر فکر تیکه ها و متلک های عمه و آناهید از سرم بیرون رفت.
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و شـشــم
صبح روز بعد ساعت۷بیدارشدم و صبحونه درست کردم تا کارن بخوره بعد بره سرکار.
صبحونشو با اشتها خورد و رفت.
روزای من تو خونه و با سر کردن وقت با محدثه میگذشت. شبا هم
بیشتر نداریم.
لبخندی زدم و گونشو بوسیدم.
_سلام برسون عزیزم.خداحافظ.
تا خونه با تاکسی رفتم. به خونه هم که رسیدم محدثه رو خوابوندم و خودم نشستم رو صندلی جلو تراس و زل زدم به بیرون.
فکرم خیلی مشغول حرفای دکتر بود. قلبم آروم شده بود اما درد اصلی، روحمو خراش میداد.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
با کارن دور هم بودیم و میگفتیم و میخندیدیم.
اما تو این مدت نماز خوندن کارن رو نمیدیدم. انگار داشت یک چیزی رو ازم پنهون میکرد.
خیلی زود فهمیدم به چادر پوشیدنم حساسیت نشون میده.
هر جا میخواستیم بریم. چه خرید، چه رستوران، چه حتی خونه همسایه هی غر میزد که چادرتو دربیار. درسته مسلمونم اما این کارا امل بازیه.
واقعا ناراحت میشدم اما کارن اصلا به روی خودش نمیاورد و عادی رفتار میکرد.
چند بارم جلو بقیه با تمسخر باهام حرف زد منم شبش رفتم تو اتاق محدثه و دلخور شدم.
اما حتی یک بار نازمو نکشید و عذرخواهی نکرد.
از اون زندگی رویایی که تو فکرم بود هیچیش به واقعیت نپیوست و منو ناامید تر کرد.
شبا سر سجاده، تو نماز شبام کلی اشک میریختم و از خدا میخواستم بهم صبر بده و اخلاق کارن رو عوض کنه.
به مسلمون بودنش شک داشتم اما چاره ای به غیر از باور حرفاش نداشتم.
چون شوهرم بود. باید بهش اعتماد میکردم.
یک روز که داشتیم میرفتیم خونه مادرجون، تو ماشین بحثمون شد.
_من دارم بهت میگم اون پسره کی بود باهاش از دانشگاه میومدی بیرون؟ چادرتو رو سرت کشیدی فکر کردی کسی نمیفهمه چه غلطی میکنی؟ نخیر خانم از این خبرا نیست میدونم چه کارایی میکردی.
دیگه از تحملم فراتر رفته بود.
بدون اطلاع به من تهمت زده بود و ندونسته بود چجوری قلبمو شکسته بود.
_ساکت شو کارن.. ساکت شوووو. تو نادانسته داری به من تهمت میزنی.
_میدونم که...
_گفتم ساکت شو. اون پسر شوهر دوست صمیمیمه که با زنش به مشکل برخورد و اومد پیش من تا باهاش حرف بزنم...اگرم باور نداری...شمارشو بدم...زنگ بزنی..
به گریه افتاده بودم و نمیتونستم حرف بزنم.
همون موقع رسیدیم خونه مادر جون و من با گفتن این جمله پیاده شدم.
_خیلی بی معرفتی که اینجوری نامردانه بهم تهمت خرابکار بودن میزنی.
اشکامو پاک کردم و با لبخند محدثه رو گرفتم زیر چادرم و رفتم تو خونه.
تا آخر شب خونه مادرجون که بودیم به کارن عادی رفتار کردم و بیشتر با مادرجون حرف میزدم.
بازم به چادرم گیر میداد و منم با مهربونی جوابشو میدادم.
دلم میخواست زودتر بریم خونه تا این رفتارای مسخره و لبخندای الکی تموم بشه.
وقتی رفتیم خونه کارن خوابید و منم رفتم تو اتاق محدثه و به بهونه خوابوندنش شب اونجا خوابیدم.
صبح با لمس دستی روی صورتم بیدار شدم.
وقتی چشمامو باز کردم، دیدم دستای کوچولو محدثه میخوره به صورتم.
_سلام مامانی قربونت بشم من دختر نازم.
بغلش کردم و با هم رفتیم تو آشپزخونه.
_باباتم که رفته. هعی عادت کردم به این زندگی عادی و پر از تظاهر. فقط اولاش خوب بود دخترم. اولای زندگی خیلی قشنگ بود. دو سه روز اولش فقط خوب بود اما حالا...دیگه امیدی به این خونه و بابات ندارم.
فقط تو مهمی برام..فقط تو.
شروع کرد به حرف زدن و من لذت بردم از این صداهای بی مفهوم و قشنگش. تازگیا خیلی شبیه محدثه شده بود.
انقدر بوسش کردم که گریه اش گرفت.
خندیدم و اروم فشردمش به سینه ام.
_فدای گریه هات بشم عزیزم. نبینم اشک بریزی دخترقشنگم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و هـفـتـم
روزها پشت سر هم میگذشت و رفتار کارن و من هر روز سر سنگین تر میشد. قهر نبودم چون قهر تو اسلام کار پسندیده ای نبود. فقط ازش خیلی دلخور بودم.
با هم حرف میزدیم اما خیلی کم و سرد. وقتی میومد خونه بیشتر با محدثه بازی میکرد و منم تو آشپزخونه مشغول میشدم.
چند روزی بود که قلبم درد میکرد و آروم نمیشد. دردش یک جورایی امونم رو بریده بود و توان برام نذاشته بود.
جلوی کارن زیاد نشون نمیدادم درد دارم چون نمیخواستم بفهمه حتما چیز خاصی نبود. حتما بخاطر استرس و فشار و نگرانی بود.
یک روزی که کارن نبود واقعا جونم به لب رسید و رفتم دکتر اما قبلش محدثه رو گذاشتم پیش آتنا و گفتم یک ساعتی نگهش داره جایی کار دارم زود میام.
رفتم بیمارستان نزدیک خونه آتنا و دکتر برام یک آزمایش نوشت که سریع آزمایش رو دادم و منتظر جواب شدم.
وقتی فامیلمو صدا زدن رفتم جوابو گرفتم.
_میشه بگین نتیجه اش چیه؟
_با دکتر حرف بزنین بهتون میگن.
هدایتم کرد سمت اتاق دکتر و منم با بهت و ترس رفتم تو مطب دکتر.
برگه آزمایش رو گذاشتم رو میز دکتر و گفتم:آقای دکتر لطفا نتیجه رو زودتر بگین خیلی استرس دارم.
نگاهی به برگه انداخت و اخماش رفت تو هم. وای خدا داشتم سکته میکردم. خیلی حالم بد بود. قلبم شروع کرد به درد گرفتن.
_آقای دکتر؟
_متاسفانه شما مبتلا به حمله قلبی شدین. همه این دردهای قلبتون هم بخاطر استرسه و فشاره. اگر رعایت کنین حتما خوب میشه.
یک آن انگار وا رفتم و بدنم سست شد.
ناراحتی قلبی؟ من؟؟؟ چرا آخه؟نکنه بخاطر فشارای این روزاست؟
با تشکر ساده ای از مطب دکتر و بیمارستان بیرون اومدم و سمت خونه آتنا قدم برداشتم.
هرچی آتنا گفت بیا بالا گفتم کار دارم و باید برم.
محدثه رو گرفتم ازش و ازش خداحافظی کردم.
_ممنون که نگهش داشتی.
_خواهش میکنم دوست گلم. ما یک زهراجون که
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و هـشـتـم
شب شد و کارن اومد. بازم عادی رفتار کردم و دردم رو نشون ندارم. این ناراحتی قلبی هم درد دیگه ای شده بود که آزارم میداد.
شام، مرغ سوخاری درست کردم با سیب زمینی سرخ کرده که کارن خیلی دوست داشت.
میز شام رو که چیدم صداش زدم.
بچه به بغل اومد تو آشپزخونه.
_ممنون چرا زحمت کشیدی؟
دلم برای"به به عجب بویی راه انداختی خانم"ش تنگ شده بود.
_خواهش میکنم.
نشست پشت میز و محدثه رو داد به من بعدم شروع کرد به خوردن غذا.
اما من که میل آنچنانی نداشتم با غذا بازی بازی کردم تا غذای اونم تموم شد. محدثه همش بهانه میگرفت بردمش تو اتاق تا آرومش کنم.
صدای کارن، افکارمو پاره کرد.
_زهرا بچه خوابید بیا بیرون کارت دارم.
یا خدا دیگه چی میخواد بگه و بیشتر گند بزنه به رابطمون؟ خیلی ترس داشتم که با یک جمله دیگه چینی دلم بشکنه و غرورم جلوش خورد بشه.
محدثه که خوابید، کمی دستمو گذاشتم رو قلبم و تسکین همیشگیم رو تکرار کردم.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب"
چند مرتبه خوندمش که حالم بهتر شد و تونستم نفس عمیق بکشم.
خدایا خودت به خیر بگذرون. به حال خراب دلم رحم کن.
رفتم بیرون. کارن رو کاناپه منتظرم نشسته بود.
_بشین.
نشستم روبروش و سرمو انداختم پایین. نه بخاطر شرمساری و خجالت بلکه به خاطر اینکه هنوز نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.
_میدونم اذیتت کردم و ازم دلخوری. اما قهر نکردی و تو این مدت مثل یک خانوم باقی موندی.
نمیدونم چرا این شیطون درونم نمیزاره کسی از دستم در امان باشه.
خیلی سخته شبا تنها بخوابم در صورتی که کسی که دوسش دارم حالا همسرمه. خیلی سخته تو چشمام نگاه نکنی بخاطر اینکه منو نبخشیدی. خیلی سخته صبح و شب با فکر عذاب وجدان کار کنی و همسرت توخونه بچتو نگه داره.
من...من معذرت میخوام زهرا. میدونم اشتباه کردم ولی..ولی تو هم لجبازی کردی.
بزار کنار لجبازیتو. من از چادر و چاخچون خوشم نمیاد. درسته مسلمونی اما نباید خودتو از همه مخفی کنی و زیر اون چادر سیاهت قایم بشی.
باز داشت برمیگشت به حرفا و بحثای الکی و مسخره اش.
_بس کن کارن. من سرم بره چادرم نمیره.. این چادر یادگار مادرمه از سرمم نمیفته مگر اینکه مرده باشم. اونموقع هم کفن هست نمیزاره انداممو کسی ببینه.
_هه چرا چرت میگی زهرا آخه؟کی به تو که یک زن شوهر داری نگاه میکنه؟
بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:ببین کارن اینجا مثل خارج نیست که چشم مردا پر از زنای خرابکار باشه و به ناموس مردم نگاه نکنن چون خودشون چند نفر بین دست و بالشون رد و بدل میشه. اینجا ایرانه و آزادی نداریم. یعنی دینمون آزادی حجاب نداده اما متاسفانه هر زن و دختر و حتی پیرزنی که از تو خیابون رد میشه حتی اگر یکم حجاب نداشته باشه، چشم مردای هوس باز رو دنبال خودشون میکشونه. پس یادت نره اینجا ایرانه نه خارج.
اونم بلند شد و گفت:رفتی دانشگاه این چرت وپرتا رو یادت دادن؟
_اینا حقیقت محضه که تونمیخوای قبولش کنی. چون بویی از غیرت نبردی. نمیدونی مرد ایرانی واقعی اگه سرش بره غیرتش نمیره. نگاه نکن این مردای بی بند و بار و بی غیرتی که تو خیابون زناشون رو هزار جور میگردونن و ککشون نمیگزه. اینا مرد نیستن.
مواظب باش انگ نامردی بهت نخوره.
یکدفعه گونه سمت راستم سوخت. از سیلی که کارن بهم زده بود اشک به چشمام هجوم آورد.
دیگه طاقت اینهمه تحقیر رو نداشتم. اما بازم چیزی نگفتم و فقط با نگاه تاسف باری رفتم تو اتاق محدثه و در رو بستم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و نـهـم
"کارن"
وقتی با دست زدم تو گوش زهرا از خودم بیزار شدم. زهرا که با چشمای گریون نگاهم کرد و سرشو تکون داد، خواستم دستشو بگیرم اما رفت تو اتاق و در رو بست.
صدای هق هق گریه ای که سعی میکرد خفه اش کنه عذابم میداد.
آخه لعنتی تو که دوسش داری چرا اذیتش میکنی؟ غلط کردی اصلا دست روش دراز کردی. نمیدونی میتونه بره شکایت کنه؟ چرا دستت به حال خودت نیست؟ چرا نمیفهمی باید این شیطون لعنتی رو از وجودت بیرون کنی؟
مگه زهرا رو دوست نداشتی؟ حالا چرا داری آزارش میدی؟ حالا که به دستش آوردی و مال تو شده انقدر حماقت کردی که ازت دور شده.
دست به صورتم کشیدم و رفتم تو اتاقمون.
یک گلدون چینی رو عسلی کنار تخت بود که از سر عصبانیت پرتش کردم تو دیوار و هزار تیکه شد.
_لعنتی!!
صدای داد من و شکستن گلدون به گوش زهرا رسید اما نیومد.
چیه انتظار داشتی بیاد بگه چیشد عزیزم؟طوریت که نشد؟
چقدر دلم میخواست خودمو از همین پنجره پرت کنم پایین. یک دنیا از شرم راحت میشدن.
رفتم سمت تخت که پام سوخت. شیشه رفته بود تو پام و خونریزی کرده بود.
شیشه رو زود درآوردم و پامو با دست محکم فشار دادم. دردش وحشتناک بود اما لبمو گاز گرفتم که صدام بیرون نره.
حقته بیشتر از اینا باید سرت بیاد آقا کارن. اینکه یک درد جزئیه. نشستم رو تخت و پامو گرفتم محکم که خون نیاد.
اون شب لعنتی با درد
و کلافگی گذشت و صبحش نرفتم شرکت. به همکارم زنگ زدم گفتم برام مرخصی رد کنه واقعا نمیتونستم برم.
ساعت۹بود اما زهرا هنوز بیدار نشده بود.
دور پام پارچه بسته بودم. میدونستم بخیه میخواد اما بستمش تا فقط خون ریزی نداشته باشه. واقعا میسوخت و دردش امونمو بریده بود.
رفتم دم در اتاق محدثه و در زدم.
آروم درو باز کردم و از صحنه ای که میدیدم اشک تو چشمام جمع شد.
زهرا، محدثه رو گرفته بود تو بغلش و دست دیگش رو قلبش بود.سرش رو زمین بود و بازوش شده بود بالش محدثه.
غرق خواب بودن و زهرا انقدر معصومانه تو خودش جمع شده بود که دلم یک لحظه آتیش گرفت.
لعنت به من که همچین دختریو آزار دادم.
من لیاقتتو نداشتم زهرا تو میتونستی با بهترینا باشی. اما شانس بدت من اومدم سراغت و عاشقم شدی.
رفتم بیرون و صبحونه درست کردم خودمم رفتم درمانگاه تا پامو پانسمان کنه. اول بخیه زد و بعدم پانسمان.
به خونه که رسیدم دیدم صبحونه دست نخورده است و زهرا هم نیست.
بهش زنگ زدم که پیامک داد.
"اومدم خونه مامانم تا شب میام."
ترسیدم که به دایی بگه اونوقت بدبختم.
اما با خودم گفتم:اون دختر انقدر ماه و فرشته است که این چیزا حالیش میشه. مثل تو دیوونه و مردم آزار نیست.
تا شب یا پای تلوزیون بودم یا پشت پنجره.
ناهارم نخوردم.
فکر کنم زهرا وقتی اومد که من خواب بودم رو کاناپه.
چون صبحکه بیدارشدم پتوی نازکی روم بود. خدایا این دختر فرشته اس کاش لایقش باشم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـشـتـادم
صبحونه آماده بود و زهرا هم فکر کنم تو اتاق محدثه بود.
چند لقمه خوردم و راهی شرکت شدم. تو شرکت و موقع کار همش حواسم به گندی که زدم بود. خیلی حالم از خودم بهم میخورد. از طرفی دل نداشتم ناراحتی و اشک عشقمو ببینم از طرفیم چادر سر کردن و دین و ایمان مسخره اش اذیتم میکرد.
آره من مسلمون نشده بودم چون هیچی از دین اسلام نمیدونستم. نمیدونستم چه چیز خوبه و چه چیز بد.
کسی نبود که یادم بده. نه پدر، نه مادر.
به این امید با زهرا ازدواج کردم که شاید اون بهم یه چیزی یاد بده که به اسلام علاقه مند بشم اما..متاسفانه خودم خراب کردم رابطمون رو.
و چقدرم پشیمونم از این کارخرابی. ساعت کاریم که تموم شد، باخودم گفتم یک عذرخواهی ساده به یک شاخه گل نیاز داره. باید تموم کنم این قهر و سرد بودن رو.
هرچند زهرا با من قهر نمیکرد فقط من دامن میزدم به مشکلاتمون.
به خودم گفتم:آخه آدم عاقل، عشقت تو زندگیته چرا داری کار و از این بدتر میکنی؟ چی میخوای دیگه؟
تنها خواسته ام برداشتن حجابش بود که به هیچ عنوان نمیتونستم حریفش بشم.
خلاصه رفتم یک شاخه گل رز سرخ خریدم با یک آویز دوستت دارم و راهی خونه شدم.
دیدم دست خالی بده یک جعبه شیرینی تر هم گرفتم و رفتم.
ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و زنگ واحد رو زدم. اما کسی جواب نمیداد.
نگران شدم یعنی کجا رفته؟
کلید انداختم و رفتم تو.
جلو در خونه که رسیدم صدای گریه محدثه رو شنیدم.
نمیدونم چرا اما اولین چیزی که به زبون آوردم این بود.
"یا اباالفضل"
با کلید در رو باز کردم و رفتم تو.
دویدم سمتی که محدثه گریه میکرد.
رو تختمون دراز کشیده بود و از گریه سرخ شده بود. بغلش کردم و زهرا رو صدا زدم.
_زهرا؟؟زهرا کجایی بچه غش کرده!
دیدم صدایی از زهرا هم نمیاد.
جعبه شیرینی و گل رو گذاشتم رو تخت و رفتم بیرون که ناگهان پای زهرا رو دیدم تو آشپزخونه.
رفتم جلو تر و دیدم بیهوش افتاده رو زمین سرد آشپزخونه.
_واااای خدا.
رفتم جلو و تکونش دادم.
_زهرا؟زهرا جان پاشو عزیزم. زهراخانم، خانمم، خانمی، عزیزدلم..پاشو خانم من تحمل ندارم.
قلبش خیلی ضعیف میزد.
تنها چیزی که به ذهنم رسید اونموقع، زنگ زدن به اورژانس بود.
محدثه هم هی گریه میکرد و نمیتونستم بزارمش زمین.
تا اورژانس برسه با هر بدبختی لباس تن زهرا کردم و آوردمش رو مبل.
وقتی گذاشتنش رو برانکارد و بردنش، پشت سرشون با ماشین راه افتادم. اول محدثه رو گذاشتم خونه زن دایی و گفتم من و زهرا یک جایی کار داریم محدثه تا صبح پیشتون بمونه. زن دایی هم با بهت و حیرت قبول کرد.
رسیدم بیمارستان و فهمیدم زهرا رو بردن آی سی یو.
سرم داشت گیج میرفت. یعنی چی خدا؟ زهرای من چرا باید اینجا باشه؟ مگه چش شده یهویی؟
دکترش که اومد رفتم باهاش حرف بزنم.
گفت:بیاین اتاقم
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـشـتـاد و یـکم
با عجله رفتم اتاقش.
_آقای دکتر خانمم چش شده؟چه اتفاقی افتاده خواهش میکنم بگین.
_اول شما بشینین آروم باشین تا خدمتتون عرض کنم.
نشستم و منتظر شدم حرف بزنه.
_ببینین خانم شما دچار بیماری قلبی بودن. الانم حمله خفیفی بهشون وارد شده و متاسفانه سکته کردن. اما خفیف..
_یعنی چی آقای دکتر؟ الان حالش خوبه؟
_حال خانمتون خوبه اما نه زیاد. باید مدتی تحت درمان و نظر ما باشن تا حالشون بهتر بشه.
_تو ای سی یو؟
_بله.
_اونوقت..حالش خوب میشه؟
_بله بهتر میشن اگه خدا بخواد.ال
انم از دست شما جز دعا کاری ساخته نیست.
_بچه اش چی؟ نمیتونم بیارمش اینجا؟
_نخیر آقا بهتره فرزندتون رو مدتی جایی بزارین تا همسرتون شرایط بهتری پیدا کنن.
رفتم تو فکر. زهرا ناراحتی قلبی داشته و به من چیزی نگفته.
_متاسفانه از اونجایی که پیداست خانمتون راجب به ناراحتی قلبیشون چیزی به شما نگفتن.
سرمو تکون دادم و بلند شدم.
_ممنون دکتر بااجازتون.
از اتاقش بیرون رفتم و رو صندلی نزدیکی نشستم.
خیلی حالم خراب بود. واقعا نمیدونستم با این من قدر نشناس چیکار کنم؟
دلم میخواست زهرا انقدر کتکم میزد تا اینکه موضوع به این مهمی رو ازم پنهون میکرد.
کم کم همه باخبر شدن و میومدن عیادت. زهرا یکبار به هوش اومده بود ولی نذاشتن من باهاش حرف بزنم.
دیدار هام خلاصه میشد به یک شیشه بزرگی که بین من و زهرا کشیده شده بود.
محدثه پیش زندایی موند و منم صبح تا شب که سرکار بودم، شبا میومدم بیمارستان و رو صندلی خوابم میبرد.
خیلی روزای سختی بود به علاوه اینکه حق دیدن زهرا رو هم نداشتم.
ادامه دارد..
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـشـتـاد و دوم
خیلی به دکتر اصرار کردم که بالاخره گذاشت ببینمش. اونم فقط۵دقیقه.
لباس مخصوصی پوشیدم و رفتم بالای سرش.
_زهراجان؟ عزیزدلم؟ بیدار شو خانمی. دلم برات خیلی تنگ شده الان یک هفته است از پشت این شیشه های لعنتی میبینمت.
دارم دیوونه میشم از این فاصله و دوری. دکترا فقط۵دقیقه وقت دادن بهم که باهات حرف بزنم.
محدثه بیتابی میکنه. دلش شما رو میخواد. نمیخوای بیدارشی بغلش کنی؟
آروم پلکاش تکون خورد، جون گرفتم. خدایا شکرت که بیدار شد.
_کارن؟
_جان کارن. دردت به جونم چرا نگفتی ناراحتی قلبی داری؟ چرا از من موضوع به این مهمی رو پنهون کردی؟ من که شوهرتم، همدمتم..
با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت:اگه همدمم بودی...اینهمه اذیتم نمیکردی، آزارم نمیدادی که به..این روز بیفتم.
اشکام آروم آروم میریخت رو بالش زهرا. راست میگی من خیلی نامردم، خیلی بی معرفتم که قدر فرشته ای مثل تو رو ندونستم.
_آره حق با تویه. من بهت بد کردم منو ببخش.
_مواظب محدثه باش.
پرستاری اومد و منو بیرون کرد. لحظه آخر فقط دستای سردش رو لمس کردم و رفتم.
از اینکه دیده بودمش حس خوبی داشتم اما از طرفی هم آزارم میداد، دیدنش تو این حال.
سریع با ماشین رفتم خونه زندایی و چند ساعتی پیش دخترم موندم. یکم استراحت کردم و باز راه افتادم سمت بیمارستان.
کم کم تو خیابونا داشتن پارچه سیاه میکشیدن؛ میگفتن محرمه.
من که سر در نمیاوردم اما شنیده بودم عزاداری یکی از اماماشونه برای همین همه شهر رو سیاه پوش میکنن به احترامش.
خیلی برام عجیب بود که امامی انقدر پیش مردم عزت و احترام داشته باشه که شهر براش سیاه پوش بشه.
مگه چیکار کرده؟ مردم چرا انقدر دوسش دارن؟
هرجا میرفتی یک یا حسین زده بودن به دیوار.
زهرا یک هفته دیگه هم موند تو بیمارستان. دکترش می گفت حالش اصلا خوب نیست. می گفت فقط دعا کنین همین و بس. می گفت احتمال یک سکته دیگه هم هست.
ته دلم با تمام حرفاش خالی میشد. حس بدی بود عشقتو از دست بدی. شریک زندگیتو برای دومین بار از دست بدی.
زندایی راه افتاد تو روضه ها و جلسه ها بخاطر دعا و نذر برای خوب شدن دخترش.
وضعیت قلب زهرا روز به روز بدتر میشد و من نگران تر.
می گفتم میبرمش خارج اما دکترا میگفتن کاری از دست اونا برنمیاد.
فقط خدا الان میتونه همسرتون رو شفا بده همین و بس.
یک شب راه افتادم تو خیابونا. حجله های سیاه و سینه زنا و زنجیر زنا تو خیابون راه افتاده بودن.
برام عجیب بود اما حال اون شبم یک چیز دیگه بود. حال یک مردی که همه چیش رو از دست داده و نمیخواد آخرین امید زندگیشو از دست بده.
من دیگه اون کارن مغرور نبودم فقط دلم میخواست زهرام شفا پیدا کنه. بازم برگرده سر خونه و زندگیم اونوقت من دیگه غلط بکنم اذیتش کنم.
فقط برگرده..
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـشـتـاد و ســوم
یک حسینیه اون نزدیکا بود که از داخلش صدای مداحی و روضه میومد.
نمیدونم چرا اما کشیده شدم تو حسینیه. انگار یک دستی منو هل داد تو. رفتم بین جمعیتی که زار میزدن و با دست میزدن تو سراشون.
بین جمعیت گم شدم. صدای مداح بلند بود و راحت به گوشم میرسید.
دلمو آتیش میداد این نوحه. خیلی سوزناک بود و صدای مداح هم دامن میزد به این سوزناکی. ناخود آگاه اشک از چشمم سرازیر شد.
تا مشکتو تو آب زدی موجای دریا شد آروم
تا رو به ساحل اومدی بغضی نشست توی گلوم
همون دم بود غربت دنیا شد نصیبم
رو لب گل کرد نالههای امّن یجیبم
بلند شو بنگر که شمشیرا رو کشیدند
آخه میدونند بدون تو من غریبم
اباالفضل
دشمن با داغ اکبرم آتیش زده بر جگرم
حالا شکسته با غمت مثل سر تو کمرم
روی قلبم دیگه این زخم غم میمونه
کمرم دیگه مثل مادر خم میمونه
میدونی چه فکری میسوزونه دلم رو
تو این فکرم خواهرم بی محرم میم
ونه
پاشو ببین توی حرم عزاخونه به پا شده
تا آرزوی کوفیان با کشتنت روا شده
بدون تو توی هر خیمه پا میذارن
رد پاهاشونو تو آتیش جا میذارن
دیگه زینب دستاشو روی سر میگیره
پیش چشماش داغمو رو دلها میذارن
دیگه حرفامم دست خودم نبود. باکلی اشک رو گونه هام داد زدم:یا اباالفضل من زهرامو ازتو میخوام. زهرا باید خوب بشه اگه نشه منم مسلمون نمیشم.
باز زدم زیر گریه و افتادم رو زمین. خیلی حالم خراب بود برای همین یکی منو برد بیرون ودیگه نفهمیدم چیشد.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـشـتـاد و چـهـارم
وقتی به هوش اومدم چند نفر بالای سرم بودن و منم نمیدونم کجا بودم.
سرم به شدت درد میکرد. سرمی که به دستم وصل بود بهم فهموند اوردنم بیمارستان.
_چه اتفاقی..برام افتاده؟
یک مرد ریشوی مذهبی گفت:غش کردی داداش آوردیمت بیمارستان. خوبی؟
_سرم...درد میکنه.
پرستاری اومد تو اتاق و بهم گفت:ان شالله بهتر میشین. فشارتون خیلی پایین بوده.
همون مرد ریشوئه گفت:میشه بگی بچه کجایی؟چیشد که اومدی تو اون حسینیه؟معلومه ایرانی نیستی.
_آره ایرانی نیستم..من..خانومم بیمارستانه..باید برم پیشش.
_کجا داداشم؟ باید باشی هنوز حالت خوب نیست.
سرمو گرفتم و گفتم:کی میتونم برم؟ خانمم منتظرمه. نباید تنهاش بزارم.
یک پسر نسبتا جوونی که لباس سیاه پوشیده بود،گفت:بزار خوب بشی بعد برو.
کمی که گذشت و مردا خواستن برن که دست همون مرد اولی رو گرفتم و گفتم:میشه بمونی؟کارت دارم.
بقیه رفتن و اون موند.
_اسمت چیه؟
_ابالفضل
با شنیدن این اسم تنم لرزید، دلم ریخت یهو.
اباالفضل، چه اسم آشنایی!چه اسم قشنگی!چقدر این اسم به گوشم، به قلبم، به وجودم آشنا بود.
_معنی اسمت یعنی چی؟
با بهت و حیرت گفت:یعنی..پدر فضل، خداوند و صاحب هنر. چطور؟
_حضرت اباالفضل کیه؟
از سوالام گیج شده بود. گفت:برادر امام حسین بود که بهش میگفتن سقای کربلا. تو حادثه ای که میرفت آب بیاره برای بچه های علقمه، شهید شد.
_شهید شد؟یعنی مرد؟
_نه داداش به قتل رسید اونم با مظلومیت. امامای ما همه شهید شدن نه اینکه مرده باشن.
_چه فرقی میکنه؟
_کسی که شهید میشه یعنی با مظلومیت کشته شده.
بازم نفهمیدم اما دیگه چیزی نپرسیدم. فقط اشکام جاری شدند و دست خودم نبود.
موقع رفتنشون دست گذاشت رو شونه ام و گفت:داداش ،حضرت اباالفضل باب الحوائجه هر چی بخوای ازش دست رد به سینه ات نمیزنه.
اینو گفت و رفت.
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـشـتـاد و پـنـجــم
حالم که بهتر شد از بیمارستان رفتم بیرون و یک راست رفتم پیش زهرا. انقدر دلم براش تنگ شده بود که خدا میدونه. رفتم پشت شیشه و باهاش حرف زدم.
_سلام خانمم. خوبی عزیزم؟ دلم برات یه ذره شده. بهتری امروز؟ نذر کردم برات خانمی. نذر مسلمون شدنم رو کردم برای خوب شدنت عزیزم. آره بهت دروغ گفتم..من مسلمون نشدم اما الان رو تصمیمم مصمم. فقط تو خوب شو. من میشم بهترین مردی که تاحالا دیدی. میشم یک شوهر خوب و مهربون.
میشم یک مرد باغیرت و مذهبی. خواهش میکنم خوب شو تا منم بشم اونی که تو میخوای. تو که خوب بشی من دیگه هیچی از خدا نمیخوام.
الان این تویی که فقط برام مهمی. فقط تو..
با لمس شدن برگشتم.
_سلام آقای دکتر. حال شما چطوره؟
_سلام. چطوری کارن جان؟
_خوبم اگه همسرمم خوب بشه.
_خانومتون سطح هوشیاریش اومده بالاتر و خداروشکر کمی بهترن. ان شالله بهترم میشن.
دکتر که رفت باز برگشتم سمت شیشه. تو.. تو چیکار کردی یا ابالفضل؟تو داری حاجتمو میدی. تو داری زهرامو برمیگردونی. تو باب الحوائجی. من چقدر احمق بودم که تو این مدت با این نادونی و جهالت زندگی میکردم.
تو رو نشناختم و فکر کردم دارم زندگی میکنم. خیلی حالم خوب بود باید زهرا هم خوب میشد.
زهرا تو باید خوب خوب شی.
برای اولین بار رفتم تو نمازخونه بیمارستان و نشستم سر سجاده. چیزایی که دیده بودم از نماز خوندن فقط سجده رو یاد داشتم.
سرمو گذاشتم به سجده و بازم دعا کردم. انقدر دعا کردم و اشک ریختم که خدا میدونه. فقط هم اسم اباالفضل رو صدا میزدم و ازش کمک میخواستم. میدونستم جوابمو میده برای همین صداش زدم.
ازش خواستم زهرا رو بهم برگردونه تا براش بهترین همسر دنیا بشم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
..
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـشـتـاد و شــشــم
روزهای سختی میگذشت. تقریبا دو ماه بود که زهرا تو بیمارستان بود و فقط به من چهار پنج روز وقت ملاقات داده بودن. اونم ده دقیقه.
دلم برای جمع سه نفرمون تنگ شده بود.
هر شب محرم میرفتم همون حسینیه ای که زهرا رو نذر حضرت اباالفضل کردم و کلی دعا میکردم. کلی گریه میکردم تا زهرا رو بهم برگردونه.
تو این مدت یک بار دیگه هم سکته کرده بود که اوضاعشو وخیم تر کرده بود.
دکتر میگفت فقط دعا. زندایی که همش بچه داری میکرد و دایی هم که سرکار بود. مامانم فقط دو بار اومده بود دیدنش اما مادرجون و بابابزرگ دو روز یک بار میومدن از پشت شیشه میدیدنش و میرفتن.
از دست مامانم خیلی دلخور بودم. مثل همیشه هیچ اهمیتی به پسرش نمیداد.
از دایی و خانوادشم که خبری نبود. مثلا خیر سرشون فامیل بودن هه.
دوست زهرا هم هفته ای یک بار میومد و من تازه اون موقع فهمیدم چه تهمت بدی به عشقم زدم.
اون پسری که زهرا رو باهاش میدیدم شوهر همین دوستش بوده.
آتنا خیلی نگرانش بود و مواقعی هم که وقت نمیکرد بیاد، زنگ میزد بهم و احوالشو میپرسید. از خودم و رفتارم خیلی شرمنده بودم و شرمندگی هم فایده نداشت.
زهرا بدنش دیگه آب شده بود. لاغر و نحیف افتاده بود رو تخت و خیلی کم از طریق سرم بهش غذا میدادن.
درباره محرم و صفر خیلی تحقیق کرده بودم. بالاخره قرار بود منم به لطف خدا مسلمون بشم. باید خیلی چیزا رو میدونستم تا وارد دینشون بشم.
و مهمترینش هم محرم و صفر بود که از یکی شنیده بودن که رهبر ایران که الان فوت کرده، گفته:«این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است.»
تحقیقاتم از هیئت و حسینیه شروع شد و به اینترنت و فیلم و عکس هم کشیده شد.
حالا میفهمم چه جهالتی میکردم که اسلام رو نمیشناختم.
قرآن رو هر روز برمیداشتم و هم برای یادگیری و آشنایی و هم برای شفای همسرم حداکثر دو آیه غلط و غلوط میخوندم.
خیلی بهم آرامش میداد. از همون اول قرآن شروع کردم. از بسم الله الرحمن الرحیم که همه جا نوشته بود معانی زیادی در این آیه نهفته است.
برای منی که مبتدی بودم خوندن قرآن هم کافی بود.
خیلی سعی میکردم اشتباه نخونم اما نمیشد. کلمات عربی برام نامفهوم بود و اگر ترجمه اش رو نمیخوندم هیچی متوجه نمیشدم.
روزی که رسیدم به آیه«الا بذکر الله تطمئن القلوب»فهمیدم که اون ذکری که هر شب تکرارش میکردم برای آرامش روحم یکی از آیه های قرآن بوده.
روز به روز به قرآن و دین مبین اسلام بیشتر علاقه مند میشدم و به خدا هم نزدیک تر.
شناختم تو واقعه عاشورا و محرم صفر به طرز باور نکردنی بالا رفت.
مخصوصا حضرت اباالفضل رو خیلی خوب شناختم. عباس هم بهشون میگفتن و قلب من چقدر با آوردن این نام آروم میشد.
هنوز امام ها رو خوب نمیشناختم اما میتونستم تشخیص بدم که اما چندم هستن. خلاصه که شناخت من به دین اسلام و مذهب شیعه باعث سرگرم شدنم و آرامش گرفتن قلبم شد.
یک روز از دکتر اجازه گرفتم و به ملاقاتش رفتم.
_سلام خانمی.حالت چطوره؟خوبی؟دلم برات تنگ شده بابا نمیخوای بیای پیش ما؟ اگه محدثه رو ببینی. خانمی شده برای خودش مثل مامان گلش. به فکر من اگه نیستی به فکر دخترمون باش. اون مادر میخواد نه مادربزرگ.
زهراخانمی من تو این روزا درگیر خدای تو و دین و مذهب تو بودم و چقدر درگیری شیرینی بود. آشنا شدن با تاریخ اسلام و نزدیک شدن به خدایی که تو رو اینهمه خوب و با حیا آفریده خیلی قشنگ بود. تو که خوب شدی با هم میریم مشهد و من اونجا مسلمون میشم بهت قول میدم.
فقط تو برگرد پیشم من قسم میخورم راه کج نرم. اصلا از گل نازک تر بهت نگم. وقتی تو زندگیم بودی نمیفهمیدم چه فرشته ای دارم اما الان که نیستی باورم شده چه حماقتی کردم و از دستت دادم. قربون قلب مهربونت برم بیدار شو و به زندگیم رنگ و بوی تازه بده.
تا عمر دارم نوکیتو میکنم به اباالفضل.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـشـتـاد و هـفـتــم
وقت ملاقات تموم شد و من رفتم بیرون. ترجیح دادم شب برم خونه دایی و پیش دخترم بمونم. حالا دیگه به زندایی عادت کرده بود.
ماشینو جلو خونشون پارک کردم و پیاده شدم.
یکهو یاد شبایی افتادم که میومدن دنبال لیدا و هرشب زهرا پشت پنجره نگاهمون میکرد. صدای ماشینمو میشناخت و میومد پشت پنجره.
دیدن سایه اش چقدر برام شیرین بود.
شبا و روزایی که ازش بی خبر بودم و از من خودشو مخفی میکرد...کاش میدونستم اونم منو عاشقانه دوست داره تا همه جونمو به پاش میدادم.
زنگ آیفن رو زدم و زندایی در رو باز کرد. رفتم تو و در رو بستم.
صدای محدثه منو کشوند تو خونه.
رو پتو کوچیکی دراز کشیده بود و با دست و پاهاش بازی میکرد و از خودش صدا در میاورد.
طاقت نیاوردم رفتم جلو محکم بغلش کردم. چسبوندمش به سینه ام و گفتم:قندعسل بابا الهی فداتشم. دلم برات یک ذره شده بود. منو ببخش اگه زیاد نمیام پیشت.مامانت حالش خوب نیست باید اونجا باشم.
_حال زهرا خوبه؟
ب
ا دیدن زندایی به خودم اومدم و گفتم:سلام زندایی خوبین؟آره بهتره الحمدالله.
از به زبون آوردن این کلمه هم من تعجب کردم هم زندایی. ناخودآگاه به زبونم اومده بود.
زندایی با سینی چای نشست کنارم و گفت:از وقتی محدثه رفت با خودم گفتم خداروشکر یک دختر دیگه دارم که همدمم باشه اما...
بغضش گرفت و گفت:اما همش میترسم خدا اونم ازم بگیره.
بعدم زد زیر گریه.
محدثه رو خوابوندم رو پام و دستمو گذاشتم رو پای زندایی.
_وای زندایی جون تروخدا گریه نکنین زهرا حالش خوب میشه من مطمئنم.
_از کجا میدونی پسرم؟دخترم دو ماهه تو اون خراب شده است.تاز کجا میدونی خوب میشه؟!
با اطمینان گفتم:از اونجایی که بیمه اباالفضلش کردم. از اونجایی که خدا باهاشه و تنهاش نمیزاره. از اونجایی که زهرا انقدر خوبه که اصلا نیاز به دعا نداره. از اونجایی که ارثیه حضرت فاطمه از رو سرش تکون نخورده. از اونجایی که تو پاکی و نجابت زده رو دست همه. حالا فهمیدین از کجا مطمئنم!؟
این حال بدشم یک آزمایشه برای منه احمق شما نگران نباشین خوب میشه.
بعد هم بدون توجه به عکس العمل زندایی با محدثه بازی کردم و کلی انرژی گرفتم.
دایی که اومد بعد احوال پرسی و اینا، گفت:دایی جان فردا شب، شب اربعینه میخوایم بریم مسجد محل تو هم بیا.
_ممنون دایی جان من و محدثه میریم یک هیئت دیگه.
بعد به زندایی گفتم:لطفا فرداشب، ساعت۸ این لباسایی که بهتون میدم رو تن محدثه کنین که من میام دنبالش. ممنون بابت زحمتایی که این مدت براش کشیدین امیدوارم بتونم جبران کنم.
خلاصه شب اونجا موندم و محدثه رو بغل خودم خوابوندم. وقتی زهرا نبود، محدثه تنها دلخوشی زندگیم بود.
صبح تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا و با لیدا خلوت کنم.
سه تا شاخه گل رز آبی گرفتم و راه افتادم سمت بهشت زهرا.
چون پنجشنبه بود حسابی شلوغ بود. سنگ قبرش رو پیدا کردم و نشستم کنارش. اول با گلاب خوب سنگ رو شستم و بعدم یک فاتحه خوندم اونم غلط و غلوط و پر از اشتباه.
_سلام لیدا. خوبی؟ گفتم بیام باهات حرف بزنم یکم سبک شم. میدونم تو اونور همه چیو میدونی و از اتفاقا با خبری اما میخوام بگم که زهرا سکته کرده هنوزم برنگشته پیشمون. دلمون براش حسابی تنگ شده..یعنی من و محدثه.
دخترت حسابی با زهرا جور شده بود که اون اتفاق براش افتاد. حسابی من داغون شدم چون مقصرش من بودم. حالا اومدم اینجا که اولا حلالیت بطلبم ازت هم اینکه ازت بخوام دعا کنی زهرا زودتز خوب بشه و برگرده پیشم.
بعد تو زهرا شد همسرم و الانم خیلی دوسش دارم. نمیخوام از دستش بدم لیدا. نمیخوام دخترم بدون مادر بزرگ شه.
تروخدا دعا کن دعای تو میگیره.
ازت معذرت میخوام که در حقت بدی کردم و تو زندگی عذابت دادم. من مستحق بدترین هام اما الان دارم ادم میشم. میخوام وقتی زهرا خوب شد مسلمون شم.
گل ها رو پر پر کردم رو سنگ قبرش و با یک خداحافظی ازش دور شدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـشـتـاد و هـشـتــم
تا عصر سرکار بودم و شب هم سر ساعت۸ رفتم دنبال محدثه.
با اون لباسایی که براش خریده بودم فوق العاده قشنگ شده بود. عین علی اصغر۶ ماهه امام حسین تو لباس سبز و سفید و سربند یا ابالفضلش تکون تکون میخورد.
بغلش کردم و از زندایی تشکر کردم.
تو ماشین که گذاشتمش خوابید. منم با خیال راحت تا حسینیه رانندگی کردم.
غوغا بود تو خیابونا مخصوصا جلو مسجدا و حسینیه ها. بالاخره رسیدیم منم با شوق دخترمو بغل کردم و با هم رفتیم تو.
هرکی من و دخترمو می دید با شوق نگاهمون میکرد و زیر لب چیزی میگفت.
_سلام داداش. خوبی؟
به اباالفضل نگاه کردم که حالا مثل برادرم شده بود.
_سلام خوبم شماچطوری؟
_عالیم با دیدن تو و سوگلیت. ببینمش این بانو رو.
گرفت بغلش و کلی بوسش کرد.
_اسم این بانو چیه؟
_محدثه.
_ای جانم خوش نام باشه عزیزدلمون.
بعد بقیه رو صدا زد.
_بچه ها بیاین این فرشته کوچولو رو ببینین. مهمون امشبمونه. دخترگل آقا کارنه.
همه با به به و چه چه بغلش کردن و هر کی یک بوسه گذاشت رو گونه دخترم.
_خدا نگهش داره داداش.
_ماشالله چه نازه خدا حفظش کنه.
_علی یارش باشه.
_خوش نام باشه مثل مادرمون حضرت زهرا.
_ابالفضل نگه دارش باشه ماشالله خیلی خوشگله.
دخترم که اومد تو بغلم لب برچیده بود و منتظر یک عکس العمل بود تا گریه کنه.
فوری دم گوشش ذکر آرام بخش رو خوندم و آروم شد.
اباالفضل گفت:چی خوندی دم گوشش که آروم شد؟
_" الا بذکر الله تطمئن القلوب"
لبخند رضایت بخشی اومد رو لبش و با دست زد به شونه ام.
_ان شالله امشب حاجتتو بگیری داداش.
کم کم روحانی اومد و بعد سخنرانی طولانی و پر محتوایی که کرد ، مداح اومد و شروع کرد به خوندن نوحه و روضه.
با هر جمله اشک میریختم و محدثه رو بیشتر رو دستم بالا میبردم.
روضه کشیده شد به شش ماهه امام حسین که نوحه خون، محدثه رو خواست.
بچمو دادم بغلش و خودم کناری ایستادم.
محدثه گریه میکرد و مداح، با صدای سوزناکش روضه میخوند و مردم به سر و سینه میزدند
.
یک لحظه اون صحنه ای که امام حسین پسر شیش ماهش رو گرفته بود رو دستش و رو به لشکر کفار میگفت:اگه به من رحم نمیکنین به این طفل کوچک رحم کنین، جلوی چشمم تداعی شد.
اون لحظه به صبر و استقامت امام حسین پی بردم و از خودم متنفر شدم. خیلی بد کردم به زهرا.
خدایا منو ببخش. استغفار کردم و قسم خوردم اگه عشقم خوب بشه دیگه آدم بشم.
کم کم نوحه تموم شد و سینه زنی کوتاهی کردن و آخرشم قیمه اباعبدالله رو خوردیم و رفتیم خونه.
هیچوقت فکر نمیکردم قیمه اینهمه خوشمزه باشه و بهم بچسبه.
وقتی رسیدیم خونه، محدثه از خستگی بیهوش شد و منم کنارش رو تخت خوابم برد.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـشـتـاد و نـهـم
صبح روز بعد با محدثه رفتم بیمارستان.
دکتر گفت دیشب زهرا به هوش اومده و اسم شما رو صدا زده.
از خوشحالی اشکام جاری شدند. خدایا ممنونتم که زهرامو برگردوندی. با اباالفضل نوکرتم بخدا. خیلی آقایی که رومو زمین ننداختی خیلی خوشحالم کردی.
اجازه دادن برم ببینمش.
قبلش محدثه رو سپردم دست پرستار و رفتم تو.
معصومانه خوابیده بود رو تختش. آروم جلو رفتم و خیره شدم تو صورت نحیفش.
_سلام خانمم. خوبی؟بهتری؟میگن بیدار شدی منو صدا زدی. آخه چرا منه بی لیاقتو یاد کردی؟ منی که تو رو به این روز انداختم؟ انقدر دلم برات تنگ شده که خدا میدونه. برای لبخندات، چشمات، صدات..
بیدار شو گلم میخوام ببینمت.
محدثه رو هم آوردم مامان جونشو ببینه.
بخاطر من بی وجدان نه، بخاطر دخترت بیدار شو خانمی.
پلکاش که تکون خورد، دست و پامو گم کردم.
_ز..زهرا.. بیدار شدی؟ تروخدا یک چیزی بگو عزیزم لباش تکون خورد و من ذوق کردم از این نعمت بزرگی که خدا تو همون لحظه بهم داد.
نعمتی به اسم نفس کشیدن عشق.
_زهرا جان؟ خانم جان پاشو دیگه قربونت بشم. پاشو دلم از جا کنده شد.
لباش بازم تکون خورد و پلکاش تا نیمه باز شد.
سرمو بردم جلو تا صداش رو بشنوم.
_کارن؟
با لبخند عمیقی گفتم:جان دلم خانمم؟ فدات بشم بالاخره شنیدم صداتو بعد دو ماه.
_کارن..من..
_تو همه دنیای منی عزیزدلم.
دستشو گرفتم و با اشکایی که میریخت رو صورتم دست سردشو بوسیدم.
چشماش کامل باز شده بود و من بعد دو ماه داشتم صورت ماهشو میدیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. چقدر من نامرد بودم که همچین فرشته ای رو اذیت کردم.
_خدایا ممنونتم..یا ابالفضل ممنونتم آقا جان. حاجتمو دادی منم قولمو به جا میارم.
با همون صدای ضعیفش گفت:کدوم...قول؟
_شما استراحت کن عزیزدلم. خوب شدی برات میگم.
بعد آروم خم شدم و پیشونیشو بوسیدم.
آرامش به تک تک سلول هام منتقل شد و بعد مدتها واقعی لبخند زدم.
از پیشش که رفتم سریع رفتم تو اتاق دکترش و گفتم که بیدار شده.
_خیلی خب کارن جان..خیلی خب اروم باش.
_نمیتونم آقای دکتر واقعا ذوق و شوق دارم. کی میتونم ببرمش؟
_حالش که خوبه ان شالله تا آخر هفته مرخص میشن.
_دیره.
_باید چند روزی تحت نظر باشن.
بعد لبخندی زد و گفت:دیدی گفتم به خدا توکل کن جواب میده؟
لبخند مطمئنی زد و منم از اتاقش بیرون رفتم.
همونجا به همه خبر بهبودی زهرا رو دادم. اولین نفر آتنا خودش رو رسوند بیمارستان و از خوشحالی به گریه افتاد.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت نــودم
"زهرا"
از وقتی چشمام رو باز کرده بودم همه چی عوض شده بود.
زندگی، کارن، محدثه، حتی خودم..
خیلی خوشحال بودم که کارن اینهمه تغییر کرده و دیگه مثل قبل نیست.
وقتی همه میومدن ملاقاتم مثل پروانه دورم میچرخید و قربون صدقه ام میرفت.
عمه هنوز هم کینه ای نگاهم میکرد، آناهید هم که اصلا نیومده بود.
مهم نبودن هیچکدومشون. مهم شوهرم بود که هوامو داشت. محدثه رو هم ندیده بودن اجازه نمیدادن بیارنش تو.
آتنا طفلی همش میگفت و میخندید میخواست خوشحالم کنه اما نمیدونست از اون لحظه ای که چشمام رو باز کردم و کارن رو دیدم خوشحالم.
نه دردی داشتم نه ضعفی.
جواب آزمایشام که اومد مرخص شدم و برگشتم به خونه ام.
اولین کاری که کردم خلوت کردن با دختر نازم بود. بزرگ و خواستنی شده بود و من چقدر خوشحال بودم که بعد دوماه میبینمش.
درسته یکم غریبی میکرد اما برام فرقی نداشت بازم عادت میکنه بهم.
اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود کنار همسرم و دخترم.
خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکردم که از زندگیم راضیم و دیگه چیزی کم ندارم.
چند روزی گذشت و کم کم محدثه به من عادت کرد.یک شب که یک لباس قشنگ پوشیده بودم و با دخترم ست کرده بودم، کارن اومد خونه با دست پر.
_بیا خانم برات سورپرایز دارم.
با ذوق رفتم سمتش و گفتم:چی؟چی؟
_اول چایی..
با ناز، محدثه رو دادم بغلش و گفتم:چشم آقا.
رفتم دو تا فنجون چای ریختم با بیسکوییت و آب نبات گل محمدی بردم برای آقامون.
_بفرمایین همسری.
نشستم کنارش که دستش دور کمرم حلقه شد.
_ممنون خانمم. خب خدمتت عرض شود که چمدون ببند میخوایم بریم مسافرت.
با ذوق از جا پریدم و گفتم:وای آخ جون کجاااا؟
لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:زیارت آقا. میریم مشهد من قول دادم اگه خوب شب نذرمو ادا کنم خانمی.
شوکه شده بودم. من همیشه آرزوی دیدن صحن و سرای حرم آقا رو داشتم حالا قراره با همسرم و دخترم عازم مشهد بشیم.
_وای ممنون آقایی. خیلی خوشحالم کردی نمیدونم چجوری تشکر کنم.
_لازم به تشکر نیست عزیزم همینکه تو زندگیمی کافیه. بودنت برام یه دنیا ارزش داره.
خیلی خوشحال بودم. زندگیم طبق روالم بود و این خوشحالم میکرد.
محدثه رو بغل کردم و با خوشحالی چرخوندمش دور خودم.
_عاشقتونم عشقای من.
کارن هم گفت:ما هم عاشقتیم خانومی.
شب خیلی خوبی بود. با خوشحالی و خنده و شوخی گذشت و صبح روز بعدش، بعد از رفتن کارن شروع کردم به جمع کردن چمدون.
پروازمون فردا صبح ساعت۸بود.
به مامان و مادرجون زنگ زدم خبر دادم. کلی خوشحال شدن. اما عمه مثل همیشه خودشو پنهون کرد و باهام حرف نزد.
منم با خودم گفتم عیب نداره شب میریم دیدنشون.
شب کارن اومد و راهیش کردم بریم به مامانش سر بزنیم. خودش اصلا دوست نداشت اما راضیش کردم بالاخره.
عمه برخورد خوبی باهامون نداشت اما اومد پیشمون نشست و از اول تا آخر جز چند تا کلمه معمولی حرفی نزد.
آخرم موقع رفتن فقط گفت سفرتون بی خطر.
ما هم تشکر کردیم و رفتیم.
شب زود خوابیدیم تا صبح موقع رفتن کسل نباشیم.
میدونستم کارن هنوز مسلمون نشده برای همین واسه نماز بیدارش نکردم و خودم به تنهایی نماز خوندم.
تو نماز کلی از خدا تشکر کردم بخاطر اینکه سلامتیم رو دوباره به دست آوردم و دعا کردم تا کارن هم به زودی زود به راه راست برگرده.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت نــود و یکم
ساعت۶ونیم صبح بود که اول محدثه رو حاضر کردم و بعدش کارن رو بیدار کردم.
_کارن جان؟ عزیزم بیدار شو ساعت یک ربع هفته.
آروم چشماشو باز کرد و لبخند زد.
_خوشا آن صبحی که چشمم در چشمانت باز شود.
با ناز خندیدم و گفتم:سر صبحی شاعرم شدیا. پاشو دیر شد آقا.
دستشو گذاشت رو چشمش و گفت:چشم بانو.
رفتم مسواک و خمیر دندون و شامپو هم برداشتم و گذاشتم تو چمدونا.
همه وسایلمون شد دو تا چمدون و یک ساک دستی کوچیک.
حاضر که شدیم چراغای خونه رو خاموش کردم و همراه کارن و دخترم از خونه رفتیم بیرون.
تا فرودگاه با ماشین رفتیم و ماشین رو تو پارکینگش پارک کردیم.
پروازمون بدون تاخیر پرید و منم با ذوق فقط لحظه شماری میکردم برای رسیدن به مشهد.
دل تو دلم نبود که حرم آقا رو ببینم. خیلی خیلی خوشحال بودم و این حال خوبم رو مدیون کارن بودم.
وقتی هواپیما نشست اولین نفرایی بودیم که پیاده شدیم و با تاکسی خودمون رو به هتل رسوندیم.
_کارن بریم حرم.
_بزار خستگیمونو در کنیم خانمی. شب میریم کار دارم.
رو حرفش حرف نزدم و تا شب با دل بی قرارم سر کردم.
ساعت۸بود که سه نفری پای پیاده راه افتادیم سمت حرم.
گنبد آقا که به چشمم خورد اشک تو چشمام جمع شد و بغض گلومو گرفت.
وارد حرم که شدیم اشکهام بی هوا جاری شد رو گونه هام.
دستمو به نشونه ادب رو سینه ام گذاشتم و با چشمای تر زل زدم به ضریح طلایی آقا.
زیر لب زمزمه کردم:السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا و الفقرا.. یا امام رضا قربونت برم که طلبیدی بیایم حرمت. از ته ته قلبم خوشحالم. ممنونم که منو برگردوندی به زندگی و یک عمر دوباره بهم دادی. پیش تو و خدا حسابی شرمنده و خجالت زده ام.
سلام که دادم برگشتم سمت کارن دیدم صورت اونم خیسه.
رفتیم جلوتر و تو صحن جمهوری وقتی نشستیم، کارن رفت یک روحانی آورد و نشستن کنارمون.
_سلام خواهر.
_سلام حاج آقا. خوب هستین؟
_ممنونم شکر خدا.
محدثه رو پام خوابش برده بود. با تعجب کارن رو نگاه کردم و گفتم:برای چی ایشون رو آوردی؟
دستشو گذاشت رو بینیش گفت:هیس الان میفهمی.
_حاج آقا شروع کنین.
_آقا کارن مطمئنی؟
_بله.
_تحقیقاتو کردی؟
_بله حاج آقا یک ذره هم شک ندارم.
حاج آقا دو زانو نشست و گفت:بسیار خب. اعوذ باالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. هرچی که من میگم تکرار کنین لطفا.
مات و مبهوت نگاهشون میکردم. صحنه قشنگی بود. کارن دوزانو نشسته بود رو به ضریح و دست گذاشته بود رو سینه اش.
_الله اکبر
اشهد ان لا الٰه الا الله
اشهد ان محمدً رسول الله
اشهد ان علیاً ولی الله
اشهد ان علیاً حجة الله
کارن دستشو بالا برد و تکرار کرد همشو.
حاج آقا لبخندی زد و گفت:مبارکه کارن جان. مسلمون شدنت مبارک
بعد بهم دست دادن. حاج آقا که رفت، برگشت طرفم و با چشمای خیس از اشکش گفت:تبریک نمیگی خانمی؟
دستشو گرفتم و با خوشحالی و اشک گفتم:مبارکه عزیزم.. تولد دوباره ات مبارک
عشقم تو شب تولدش مسلمون شده بود.
شبی که انگار تازه متولد شده بود و من چقدر از این بابت راضی و خوشحال بودم.
خدایا شکرت...
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت نــود و دوم
مسلمون شدن کارن خیلی خوب و خوشحال کننده بود برام. خیلی خوشحال
بودم که خدا دعوتش کرده و به جمع ما پیوسته.
خیلی خوشحال بودم که مرد زندگیم، واقعا مرده و دوسم داره.
با هم یک زیارت درست حسابی کردیم و رفتیم هتل.
خیلی اصرار داشت بریم رستوران شام بخوریم اما گفتم میخوام به مناسبت تولدت شام درست کنم.
یک کیک کوچیک گرفتم و رفتیم خونه یک جشن دونفره گرفتیم.
کلی دور هم خوش گذروندیم و شام هم قرمه سبزی درست کردم که خوردیم.
شب هر سه نفر پیش هم خوابیدیم .
صبح موقع نماز هر دو با هم قامت بستیم و من برای اولین بار کنار مرد زندگیم نماز خوندم.
صبح هم با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.
_بله؟
_کوفت و بله. کدوم گوری تو؟
_سلام علیکم آتنا خانم عصبانی. چطوری؟
_سلامت بخوره تو سرت. بدون حبر پاشدی رفتی مشهد. ایشالله که کوفتت بشه.
بلند بلند خندیدم که یکهو کارن بیدار شد.
_چه خبره زهرا جان اول صبحی؟
خندیدم و گفتم:هیچی عزیزم بخواب تو. آتنا دیوونه است.
رفتم بیرون تا باهاش راحت حرف بزنم.
_چته تو شوهرمو بیدار کردی؟!
_به من چه تو خندتو کنترل کن.
_چشم خانم. حالا خوب هستین؟
_نخیر دلم میخواد خفه ات کنم چرا نگفتی من و علیرضا هم بیایم باهاتون؟
_چون این اولین سفر متاهلیمونه و خیلی خاصه.
_ایش دختره لوس. خیلی خب خسیس مزاحم نمیشم.
_مراحمی عشقم. دیگه چه خبر؟
_به من نگو عشقم. عشقت کارن جونته.
_آتنا کارن مسلمون شد..دیشب تو حرم.
لحظه ای سکوت کرد.
_الو آتی؟
_مسلمون شد؟ مگه نبود موقعی که باهات ازدواج کرد؟مگه شرط نذاشتی؟
_نه نشده بود. موقعی که من تو بیمارستان بودم نذر کرده بود اگر خوب بشم مسلمون و شیعه بشه که شد.
_وای چه عالی بهش تبریک بگو عزیزم.
_حتما آتی جون. شما هم سلام به اقاتون و خانوادت برسون.
_چشم حتما بزرگیتو میرسونم گلی. برو بهت خوش بگذره التماس دعای مخصوص. محدثه رو ببوس از طرفم عزیزم
_حتما چشم. فعلا خداحافظ.
_خدانگهدار دوست جونم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت نــود و ســوم
تلفن رو که قطع کردم دیدم کارن اومده بیرون و محدثه هم گیج تو بغلشه.
خنده ام گرفت هر دوتاشون خنده دار و بامزه شده بودن.
_چرا گیج میزنین جفتتون؟
کارن سرشو خاروند و گفت:هـــوم؟
بازم خندیدم که گفت:از دست شما خانم پر سر و صدا. کله صبحی ما رو بیدار کردی. دخملمم بیدار شد.
_برین دست و صورتتون رو بشورین بیاین صبحانه.
_چشم خانوم گلم
کارن که رفت منم رفتم نشستم سره میز
_خب خانوم خودم چطوره؟؟
_من عالیم تاوقتی همسره عزیزم خوب باشه
سریع صبحانمو خوردم تا محدثه رو از کارن بگیرم که راحت صبحونه بخوره
داشتم با دخترم بازی میکردم که کارن گفت:
_زهرا جان
_جانه دلم
_امروز میای بریم ثبت احوال؟
_برای چی؟
_میخوام اسممو به اباالفصل تغییر بدم
_واقعا اره چرا که نیام حتما میام
_خب پس برو اماده شو منم محدثه رو اماده میکنم
رفتیم ثبت احوال و اسمه کارن رو تغییر دادیم ازش پرسیدم دلیل اینکه اباالفضل گذاشته چیه اونم اتفاقاتی که براش افتاده بودو برام تعریف کرد
لحظه به لحظه ای که با اباالفضل برام میگذره لذت بخشه دوست نداشتم این لحظات هیچ وقت تموم شه تو این پنج روزی که مشهد بودیم هروز با اباالفضل میرفتیم حرم خیلی خوشحال بودم که همسرم دقیقا همون همسر ایده ال منه پیش امام رضا یه عالمه دعا کردم این زندگی خوبمون همیشگی باشه
روز اخری بود که مشهد بودیم با محدثه تو صحن رضوی نشسته بودیم من داشتم زیارت عاشورا میخوندم محدثه ام با خودش بازی میکرد هر کلمه از زیارت عاشورا رو که میخوندم اشکام سرازیر میشد اصلا دوست نداشتم اینجا رو ترک کنم دل کندن از امام رضا برام خیلی سخت بود زیارت عاشورام تموم شد که از دور دیدم اباالفضل داره میاد پیش ما از چشم های اباالفضل معلوم بود کلی گریه کرده
_قبول باشه اقا
_قبول حق خانمی
_بریم زهراجان؟
_باشه بریم
قبل از بیرون رفتن برگشتم و به حرم نگاه کردم تمام دعاهامو دوباره مرور کردم و از اقا امام رضا خداحافظی کردم اباالفضل دستمو گرفت و با هم از حرم خارج شدیم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت نــود و چـهـارم
"اباالفضل"
برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا.
خیلی خیلی دلتنگ صحن و سرای آقا بودم و همش تو فکر این بودم که بریم مشهد زندگی کنیم.
اما کار و زندگیم اینجا بود. کاش میشد...
خلاصه شروع کردم به کار و خیلی مصرانه و هدف دار کار میکردم تا زندگی خوبی رو برای همسر و دخترم درست کنم.
نمیخواستم کمبودی رو حس کنن از زندگی با من.
از هر لحاظی کمبوداشون رو برطرف میکردم.
هم مالی هم عاطفی..
اسم تازه و زندگی تازه داشتم و خوشحال هم بودم.
خداروشکر میکردم اینهمه دوسم داشته و بهم نگاه کرده که شدم یک بنده مسلمون و شیعه خودش.
زهرا هم روز به روز خانم تر و مهربون تر میشد.
محدثه یک سالش شده بود و فرداشب تولدش بود.
زهرا گفت همه رو دعوت کنم میخواد جشن بگیره منم اطاعت کردم.
رفتیم کیک و بادکنک و تم صورتی خرید
یم براش با کلاه رنگی.
برای هدیه جشن تولدش هم پلاک ون یکاد قشنگی گرفتیم و رفتیم خونه.
مهمون هامون رو دعوت کردیم و صبح زود زهرا شروع کرد به تزئینات خونه.
منم تا عصر رفتم سرکار و با عصر با خریدایی که خانمم سفارش داده بود برگشتم خونه.
مهمونا کم کم اومدن و زهرا چون به همه محرم بود دیگه چادر نپوشید و به جاش لباس صورتی خیلی قشنگی تنش کرد که مثل فرشته ها کرده بودش.
تن محدثه هم مثل لباس خودش کرده بود و شدن نقل مجلس.
مامانم هنوز با محدثه سرسنگین بود و من خیلی از این بابت ناراحت بودم.
همه مهمونا که اومدن جشن رو شروع کردیم.
محدثه کلی ذوق میکرد و دستاش رو بهم میزد. زهرا بعد از فوت کردن شمع ها ایستاد و گفت: این جشن هم یک دورهمی ساده است هم تولد محدثه جان هم اگه خدا بخواد آشتی کنونه.
بعد رفت سمت مامانم و گفت:عمه جون من نمیدونم شما چرا با من سرسنگینین و محل نمیدین. من بدی به شما نکردم اگرم کردم عذر میخوام ازتون.
من و اباالفضل میخوایم یک عمر با هم زندگی کنیم پس میخوام با من خوب باشین و مثل دختر خودتون بدونین منو.
نشست کنارش و دستشو گرفت بوسید.
مامانم تعجب کرد و من از ته دلم به همسرم افتخار کردم.
_شما هم مثل مامان خودم. هیچ فرقی ندارین برام.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت نــود و پنـجــم(قسمت آخر)
_مامان؟نمیخواین چیزی بگین؟
مامانم سکوت کرده بود و از خجالت سرش رو پایین انداخته بود.
_مامان جون من شما رو مثل مامان خودم دوست دارم باور کنین.
بعد لبخندی بهش زد که خودم کیف کردم.
خوشحال بودم که همچین همسر خانوم و مهربونی دارم. به وجودش افتخار میکردم و بهش می بالیدم.
_من..من شرمندتم عروس گلم. خیلی حرفا پشت سرت زدم و مطمئنا خیلی چیزا شنیدی برای همین..پشیمونم.
زهرا دست مامان رو فشار داد و گفت:دشمنتون شرمنده مامان جون. من از شما کینه ای به دل ندارم فقط دلم میخواست تو این شب قشنگ هیچکس با کسی دعوا و خصومت نداشته باشه.
خلاصه روبوسی کردن و آشتی کردن.
همه با خوشحالی رفتن سراغ کادو ها و زهرا هم اعلام کرد کادوها رو.
بعد باز کردن تموم کادو ها، زهرا گفت:اولا ممنونم از همه شما که قدم رنجه کردین و اومدین تو جشنمون شریک باشین.
دوما خواستم بگم که من از زندگیم خیلی راضیم و افتخار میکنم به داشتن همچین خانواده خوب و صمیمی.. فقط الان، اینجا جای خواهرم..محدثه جون خالیه.
دلم خیلی براش تنگ شده و دوست داشتم اونم پیش ما بود.
یک قولیم که پیش خودم به خدا دادم این بود که از دخترش به نحو احسن مراقبت کنم و نزارم آب تو دلش تکون بخوره.
همه شروع کردند به دست زدن و من و زهرا رفتیم تو آشپزخونه برای تقسیم کیک ها.
_زهرا؟
برگشت سمتم و گفت:جانم؟
نگاهش رو به جون میخریدم. محو صورت و نگاهش بودم که گفت:جان؟؟؟
_زهرا من.. به داشتنت افتخار میکنم.
لبخندی به روم پاشید و گفت:حالا یه سوپرایزم دارم برات که بیشتر افتخار کنی بهم.
با ذوق گفتم:چی؟چی؟
سرشو پایین انداخت و گفت:تو به زودی پدر میشی..
هنگ کردم.. باورش برام سخت بود که زهرا باردار باشه.
از خوشحالی زبونم بند اومده بود و قادر به حرف زدن نبودم.
_چی؟؟ زهرا؟؟تو؟؟
_نه عزیزم ما.. ما داریم بچه دار میشیم.
از ذوق چشمام پر اشک شد و ته دلم خدا رو شکر کردم.
دستش رو گرفتم و فشار دادم.
_حالا فهمیدم دلیل اون تکرار خوابی که میدیدم چیه؟
_کدوم خواب؟
_من خواب میدیدم که تو یک باغ بزرگیم و یک خانم نورانی نوزاد کوچیکی رو بهم میده و از اون طرف مردی سوار بر اسب میاد جلوم و منم از خواب میپرم.
_خب؟
_اون خانمه حضرت زهراست و اون بچه محدثه من..اون مرد اسب سوار هم حضرت اباالفضل.
محدثه رو حضرت فاطمه بهم دادن منم اسم این بچه ای که تو راهه رو میزارم فاطمه.
حضرت اباالفضل هم که زندگیمو نجات داد از بلایی که ممکن بود سرم بیاد.
دلم آروم گرفت وقتی زهرا آروم سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت:خیلی خوشحالم از اینکه دارمت اباالفضل.
منم بالبخند روی موهاشو بوسیدم و گفتم:منم بهت افتخار میکنم خانوم خونه ام. دوست دارم عزیزم...
دوستـت دارم را بایــد هر از گاهـــی
آرام گفـــت
تاصدای عشق شنیده شود.
💥پـایـان
#نویسنده_زهرا_بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
کانال زوجخوشبخت وتربیت فرزند
❤️رمان جدید 💝
🧡نام رمان : نگاه خدا
💜تعداد قسمتها:52
با ما همراه باشید😇
https://chat.whatsapp.com/ERgRHVzYSBv86u6QA6Tmr0
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
<قسمت ۱>
دلشوره ی عجیبی داشتم، از جام بلند میشدم میرفتم کنار شیشه نگاه میکردم باز برمیگشتم سر جام مادر جون اون کنار داشت تسبیح میزد، خاله زهرا هم داشت قرآن میخوند، بابا رضا هم سرش رو گذاشته بود به دیوار و زیر لب ذکر میگفت. نمیدونستم چیکار کنم که آروم شم...
بابا رضا: سارا جان، بابا من دارم میرم نمازخونه پیش آقاجون، اگه کاری داشتی من اونجام.
-باشه بابا جون. اینقدر حالم بد بود که از بیمارستان زدم بیرون رفتم سمت خونه.
به خونه که رسیدم میخواستم برم بالا تو اتاقم که چشمم به سجاده ی مامان فاطمه افتاد.
(مامان فاطمه دو هفته اس که تو بخش سی سی یو بستری بود به خاطر مشکل قلبی که داشت، دکترا هم گفتن کاری از دستشون بر نمیاد)
سرمو گذاشتم روی مهر، خدایا خودت به مادرم کمک کن، خدایا من قول میدم دختر خوبی بشم، قول میدم چادر بزارم...
خدایا قول میدم اونی بشم که تو میخوای، مادرمو بهم برگردون...
تسبیح آبی سجاده مادرم تو دستم بود و گریه میکردم که خوابم برد، با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. همه جا تاریک بود شب شده بود به صفحه گوشی نگاه کردم ....
خاله زهرا بود
- جانم خاله
خاله زهرا: معلوم هست کجایی،؟ کل بیمارستان و گشتیم، چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- چیزی شده خاله جون؟!
خاله زهرا: بیا بیمارستان مامان بهوش اومده
-وایییی خدای من، الان میام...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان💗نگاه خدا💗
قسمت دوم
زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسیدم بیمارستان...
بابا رضا: کجایی دختر ؟
چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- شرمنده بابا جون متوجه نشدم
خاله زهرا: الان ول کنین ،سارا جان برون که مامان کارت داره،منو...
خاله زهرا: اره از وقتی به بهوش اومده میگه میخوام با سارا حرف بزنم
تن تن رفتم داخل یه لباس ابی دادن گفتن حتمن باید بپوشم ،لباسو پوشیدم ،رسیدم کنار تخت
به مادرم نگاه میکردم ،آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده دستاشو نگاه کردم که چقدر کبود شده از بس سوزن زدن بهش...
دستاشو بوسیدم که چشماشو باز کرد.
مامان فاطمه: سارا جان ،اومدی ؟
چقدر دلم برات تنگ شده بود.
(از گوشه چشماش اشک میاومد )
- منم دلم براتون تنگ شده،مامان فاطمه زودتر خوب شین بریم خونه ...
مامان فاطمه: سارا جان به حرفام گوش کن تا حرفم تموم نشد هیچی نگو...
- چشم
مامان فاطمه:تو دختره خیلی خوبی هستی ،میدونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمیدی، سارا جان یه موقع اگه من نبودم مواظب خودن باش ،مواظب بابا رضا باش،نزار بابا رضا تنها باشه (شروع کردم به گریه کردن)
قربون اون چشمای قشنگت برم ،قول بده خانم مهندس بشیااا ( خودمو انداختم تو بغلش)
مامان فاطمه اینا چیه دارین میگین ،شما باید زودتر خوب شین بریم خونه ،یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد ،من از خدا شمارو خواستم...
مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین...
سرمو بالا اوردم دیدم مامانم چشماش بسته اس ،روی دستگاه هم یه خط صاف و نشون میداد
-مامان فاطمه ترو خدا چشماتو باز کن...
مامان فاطمه سارا بدون تو میمیره...
مامان فاطمه پاشو عشقت دارن اون بیرون پر پر میشه پرستارا با صدای جیغ و داد من اومدن داخل ،دکترم اومد...
- آقای دکتر به پاتون میافتم مادرمو نجات بدین.
دکتر : لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون
به زور منو بردن بیرون
خاله زهرا اومد منو گرفت تو بغلش اینقدر جیغ کشیدمو گریه کردم که از هوش رفتم...
چشمامو که باز کردم صبح شده بود
تو بیمارستان بودم به دستم سرم زده بودن
بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند(واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون که پرکشید و رفت)
با بیدار شدنم اومد کنارم( از چشمای قرمز و پف کرده اش مشخص بود خیلی گریه کرده)
بابا رضا: خوبی بابا جان...
هیچ حرفی نمیزدم،فقط از چشمام اشک میاومد.
#ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت سوم
سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن
مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم...
(مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقتی چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من گوشام نمیشنید)
یه دفعه دستی اومد روی شونه ام نگاه کردم دایی حسینمه بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت...
(دایی حسین بهتری دوست و رفیقم تو زندگی بود،تو سپاه کار میکرد،عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه)
دایی حسین: سارای عزی
( دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم )
بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعن قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد
یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش برنمیداشت...
#ادامهدارد....
ادامه رمان در یکی از کانالهای زوج خوشبخت وتربیت فرزند دنبال کنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی...
دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت...
دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش مراسم تمام شد
(وایی که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای اخرین بار مادرمو ندیدم )
نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد
مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه...
بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد.
(رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه)
مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت سارا جان مواظب خودت باش...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت چهارم
توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم...چشمم به سجاده مامان افتاد
که اون شب جمع نکرده بودم
رفتم نشستم کناره سجاده...
قفل زبونم باز شد :
یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟
به حال روزم نگاه نکردی؟
من که از تو چیز زیادی نخواستم!
من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم
هر چی گفتی انجام بدم...
کجاست اون بخشندگی اید هان...
چرا صدامو نشنیدی...
دیگه نمیخوامت ...
دیگه نیازی به تو ندارم...
تما زندگی من الان زیر خاکه ،دیگه هیچ نمیخوام ازت...
شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کردم مهره خورد شد از شدت پرتاب من... اونطرف تر،تسبیح مادرمو گرفتم پاره کردم...
بابا شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه
اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان اروم باش بابا
- چه جوری اروم باشم بابا ....
مامان دیگه نیست پیش ما ..
بابا عشقت الان زیر خاکه ...
بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت :
اینقدر تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم ....
نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن
نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟
- بابام کجاست؟
نرگس جون:رفته مراسم،میخواست بونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه ...
یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه، واقعا خیلی بد حالم،پدرم حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم....
در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک...
(من چقدر خوشحال بودم که بلاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه)
سریع اماده شدم و رفتیم
رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر
سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم
ببخش که دیر اومدم پیشت...
چقدر دلم برات تنگ شده بود...
چقدر زود از پیش ما رفتی....
بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم...
#ادامه_دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت پنجم
رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم
بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل تو دستش یه نایلکس بود نشست کنار تختم ...
بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای...
چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد بغلش کردمو فقط گریه کردم
حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی باهم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد...
(بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳ تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به اونا هدیه میده)
صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم
اخر زیر تخت پیداش کردم
عاطفه بود
-سلام عاطی خوبی؟
(صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود)
چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی
عاطی: وااییی سارا قبول شدی...
-خوب الان کجاش خوشحالی دارن....
عاطی: دختره بی ذوق،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم...
(تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم)
عاطی: الو سارا غش کردی؟
من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی بوس بای...
#همسرداری
#خانوما
نکته کاربردی برای جذب شوهر
قدردان تلاش های او باشیم
بگوییم خیلی عالی بودی
جلوی جمع از او تعریف کنید
علاقه و اشتیاق جنسی به او نشان دهید
بگویید عامل خوشبختی شماست
https://chat.whatsapp.com/JNckxZRxLdO58xlSnefYVO
#تلنگر
مهم نیست ظاهرت چه جوریه
مهربونی تو رو قشنگترین آدم دنیا میکنه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷😅
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت ششم
رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم:
هووووییی آدم خل و دیونه ،آیفون سوخت...
خونه خودتون بود اینجور میزنی...
یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر:
دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس..
- واییی خدا مرگم بده شمایین(گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود)
- سلام
دایی حسین : علیک سلام
نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی
- مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس
دایی حسین ( اومد جلو و دماغمو کشید):
اره منم باور کردم
نرگس جون: ععع حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت...
- چرا نمیاین داخل ؟
دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم
نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما
- خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست
دایی حسین (بغلم کرد) :قربون اون دلت برم من،هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت...
- باشه چشم ...
نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد ،و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی
از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳ سال بچه دار شده...
- الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه
سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا
دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم
دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه
درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس رفتم بیرون و نگاهش کردم
- عاطی تویی؟
عاطی: نه عممه
- ماشینو از کی گرفتی؟
عاطی: از شاهزاده رویاهام
- عع چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس...
عاطی:نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت
- بی مزه ،بگو از کی گرفتی
عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد
بپر بالا بریم...
- صبر کن برم کیفمو بردارم میام...
#ادامهدارد...
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت هفتم
حرکت کردیم رفتیم پاتوق همیشه گیمون ،سعی میکردیم همیشه جاهایی بریم که خلوت باشه ،
- خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی؟
عاطی: معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا
- خیلی خوشحالم که تو هم قبول شدی
عاطی: اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم
- مگه میخوای بری بمیری اونجا...
عاطی: لووووس
پاشو ،پاشو بریم بهشت زهرا
- هیچی باز این خانم دلش گرفت ( عاطفه هر موقع حالش خوب نبود میرفت بهشت زهرا ،گلزار شهدا ،با یه شهید دردو دل میکرد)
راه افتادم سمت بهشت زهرا ،
اول رفتیم سر خاک مامان فاطمه ،عاطفه فاتحه خوند و گفت میره گلزار شهدا
منم پیش مامان بودم
سلام مامان جونم،حتمان میدونی که قبول شدم ،ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو نگاه میکردم ،حرفام که تمام شد رفتم دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاد...
یه ربع بعد عاطفه اومد با چشمای پف کرده و قرمز
- حاج خانم زیر پامون علف سبز شد،بیچاره اون شهید از دستت خسته شده ...
عاطی: ببخشید بریم...
عاطفه منو رسوند خونه و رفت
منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم رفتم تو اشپز خونه که یه چیزی واسه شان درست کنم
که گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام سارا جان خوبی؟
- خیلی ممنون
بابا رضا: خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه
- چشم بابا جون
بابا رضا : تا ده دقیقه دیگه خونم - باشه ،خدا حافظ
( اخ جون ،غذا درست نمیکنم ).
گفتم تا بابا بیاد میزو بچینم که اومد زود شام بخوریم
ده دقیقه بعد بابا در و باز کرد
تو یه دستش دوتا پیتزا بود ،یه دستشم یه دسته گل مریم،من عاااشق گل مریم بودم
- وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه
بابا رضا: تو این خونه کی عاشق گل مریمه
- من من
( داخل یه گلدون آب ریختم ،گل و گذاشتم داخلش،که بعد شام دارم میرم اتاقم ببرم همرام)
بابا رضا: سارا جان تبریک میگم که قبول شدی - شما از کجا متوجه شدین؟
بابا رضا: حاج احمد زنگ زد گفت
- بابا جون من خودمم امروز فهمیدم ،اینقدر عاطفه هولم کرده بود یادم رفت بهتون خبر بدم ببخشید
بابا رضا:اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم...
رمان 💗 نگاه خدا💗
قسمت هشتم
شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گلو گذاشتم روزی کنار عکس مامان
رو تختم دراز کشیدم
گوشیم زنگ خورد شماره خونه مادر جون بود
- سلام مادر جون خوبین؟
مادر جون: سلام عزیز دل مادر تو خوبی؟
- خیلی ممنون آقاجون خوبه؟
مادر جون: خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟
- الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتمن میام
مادر جون: الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم ...
اینقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون رفتم تو کما صبح نزدیکای ساعت ۱۰ بیدار شدم رفتم دوش گرفتم ...
لباسامو پوشیدم رفتم سمت خونه ما