eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
دواج کنه شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و که دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم .بعد از یه مدت یه چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم فکرشو نمیکردم به اینجا برسه ( نشستم و شروع کردم به گریه کردن ،یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم نگاه کنم ،یاد مادرم افتادم ،گریه هام بلند شد ) امیر: سارا جان من معذرت میخوام ( نگاهش کردم): یعنی فقط مشکلت همینه امیر: این مشکل کوچیکی نیست سارا - دوستم داری؟ ( چیزی نگفت ، صدامو بلند کردم و دوباره پرسیدم): دوستم داری؟ من همون روز تو ترکیه دیدمت ... امیر : سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدن صبحت میکنیم (امیرو رسوندم دم در خونش خودمم رفتم خونه ، درباز کردم مریم با دیدن قیافه ام اومد جلو) مریم: سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟ - نه فقط یه کم حالم بده رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم روی تخت با دیدن عکس مامان گریه ام گرفت اینقدر صدای گریه هام بلند بود که مریم اومد تو اتاق مریم: سارا جون به لب شدم بگو چی شده ( مریم و بغل کردم و گریه میکردم ،هق هق زنان همه ماجرا رو بهش گفتم) مریم : عزیزززم اروم باش ، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه ،به نظرم با پدرت صحبت کن کمکت میکنه ( میترسیدم به بابا رضا بگم اونم اول سرزنشم کنه به خاطر دروغی که گفتم،بعد به خاطر شرایط امیر مخالفت کنه ) شب بابا اومد خونه حالم خوب نبود به مریم گفتم که شام نمیخورم صدای در اتاق بابا رو شنیدم حتمن بابا رفت تو اتاقش دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو اتاقش - بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم ( بابا رضا با دیدن قیافه ام اومد سمتم) چی شده سارا اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن و نداشتم نشتم روی زمین شروع کردم به حرف زدن بابا رضا هم بین حرفام هیچی نگفت وقتی حرفام تمام شد شروع کردم به گریه کردن بابا رضا اومد جلو و بغلم کرد : بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی،واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه... - نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست... بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی - قلبش بابا اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم بابا رضا: دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری ( بابا با حرفاش آرومم کرد ) - بابا جون از دستم ناراحت نیستین... بابا رضا: چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت... ( بابا رضا رو بغل کردم و بوسیدمش) تو بهترین بابای دنیایی... رفتم تو اتاقمو تا صبح نخوابیدمو داشتم فکر میکردم صبح که آفتاب دراومد لباسمو پوشیدمو رفتم پایین ... مریم: سارا جان کجا میری؟ - سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا مریم: صبحانه نمیخوری؟ - نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم مریم با لبخند: برو عزیزم توی راه رفتم گل فروشی و یه شاخه گل مریم گرفتم رفتم خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید جون درو باز کرد - سلام ناهید جون.... ناهید: سلام مادر اتفاقی افتاده؟ - نه با امیر کارداشتم خونه است؟ ناهید:اره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید( الهی بمیرم براش ) در اتاقشو باز شد اومد بیرون... گل و گرفتم جلوم : تقدیم باعشق امیر لبخندی زد:سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ - خوب اینجا خونمه... امیر : چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا ادامه دارد... 💗نگاه خدا💗 قسمت48 - اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم . از اون روز دیگه زندگیمون عوض شد... بدون امیر نمیتونستم زندگی کنم از بابا خواستم که عقد و عروسیمونو باهم بگیره که هرچه زودتر بریم زیر یه سقف کلاسارو یه خط درمیون میرفتم ،روزا با مریم جون میرفتم خرید جهیزیه... بابای امیر یه آپارتمان ۱۰۰ متری نزدیک خونشون برامون خرید خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون وسیله هامو بچینم امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود واسه همین چون طلبه هم بود دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که اون شب کنار همه راحت باشم واسه همین خیلی گشتیم تا یه لباس باحجاب پیدا کردیم رفتم داخل از فروشنده خواستم لباس و بده تا پرو کنم دلم میخواست اولین نفری که منو با این لباس میبینه امیر باشه امیرو صدا زدم درو باز کردم... امیر: خیلی قشنگ شدی بانوی من ( منم ذوق مرگ شدم با این حرفش) قرار شده بود عقدمونو تو گلزار شهدا بگیریم بعدش همه شام بریم تالار ،بدون هیچ اهنگ و بزن و برقصی(خیلی ساده و معنوی) البته خانواده من مذهبی بودن و با خوشحالی قبول کردن ولی خانواده امیر خیلی سخت راضی شدن مخصوص مادر امیر. دو روز مونده بود به عروسیمون که جهیزیه مونو بردیم چیدیم .همه چیزی اون طوری که دلم میخواست اتفاق افتاد شب قبل عروسی تو اتاقم دراز کشیده بودم که مریم اومد داخل مریم : میتونم بیام داخل... - بله بفرمایین مریم اومد جلوم نشست و اشک تو چشمام حلقه زده بود مریم : ای کاش مادرت اینجا بود... - مریم جون مادرم همیشه بامنه هر کجا ،هر لحظه ،شما هم کمتر از مادر نبودین برام (
بغلش کردم ) مریم جون خیلی دوستتون دارم صبح شد و امیر اومد خونمون در حالی که من هنوز خواب بودم امیر : سارای من،سارا جان بیدار نمیشی؟ - نمیشه یه کم دیگه بخوابم ،دیشب تا صبح نخوابیدم... امیر: یعنی من تا حالا عروسی ندیدم که روز عروسیش تا لنگ ظهر خوابیده باشه.. -(چشمامو نیمه باز کردمو نگاهش کردم) مگه شما جز اسفالت و تسبیح چیزه دیگه ای هم میبینین برادر... امیر : بله که میبینیم شما کجاشو خبر داری - عع یه نمونه اشو بگین ماهم فیض ببریم برادر امیر: هووووممم بزار فکر کنم - اوووو پس نمونه خیلی داری ،از قدیم میگفتن از نترس که هایو هو دارد ،از آن بترس که سر به تو دارد ،داره به تو میگه هااا... امیر: استغفرلله ،پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم ،من میرم پایین تو هم زود بیا - اررررره جون خودت ،تو گفتی و من باور کردم،باشه 💗نگاه خدا💗 قسمت49 دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پایین که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عاطی عاطی: سارا اصلا حالم خوب نیست؟ - چرا ؟ عاطی: این چه کاریه که میخوای انجام بدی!چرا میخوای آینده تو خراب کنی - واااااییی عاطی یادم رفت بهت بگم عاطی: چیو - اینکه من دیگه نمیخوام برم ،میخوام با امیر زندگی کنم عاطی: برو بابا دروغ میگی که ارومم کنی - به جون آقا سیدت راست میگم عاطی: جونه شوهرمو الکی قسم نخور - به خاک مامان فاطمه ،عاشقش شدم ( صدایی جیغش،گوشمو کر کرده بود) هوووو چته تو گوشی دم گوشمه هاااا عاطی: سارا میکشمت ،پوستتو میکنم الان به من میگی،میدونی چه حالی داشتم این مدت - جبران میکنم فعلن من برم شاه دوماد پایین منتظرمه عاطی: باشه .... واااییی چی بپوشم من بای بای - دیووونه از پله ها رفتم پایین مریم جون لقمه به دست دم در منتظر من بود.... - الهی فداتون بشم چقدر ماهین شما مریم: خوبه حالا لوس نشو برو که زیر پای امیر اقا علف سبز شد .... - واییی اره اره بیچاره فعلن مریم: در امان خدا رفتم دم در دیدم امیر نیست به گوشیش زنگ زدم - الو امیر کجایی؟ امیر : شرمنده بانو جان دیر کردی پشیمون شدم رفتم - عع لوووس نشو دیگه بیا امیر : شرمنده خواهر دیگه خودتون باید بیاین دنبالم تماس و قطع کرد - واااا پسره لوووس رفتم سمت ماشین که خودم برم ارایشگاه دیدم داخل ماشین نشسته - خیلی بیمزه بود امیر : ها ها.... سوار ماشین شدم و رفتیم سمت ارایشگاه ساعت دو بود که اماده شده بودم شماره امیرو گرفتم - سلام برادر امیر : سلام خواهر - برادر من آماده ام منتظر شمام امیر : ببخشید خواهر من که ماشین ندارم شما بیاین دنبال من - وااا امییر امیر: جاااانه امیر - بیا دیگه دیر میشه هاات امیر : میترسم بیام بیرون دخترا بدزدنم... - نترس بابا تو تا آخر عمر بیخ ریشه خودمی زود بیا منتظرم امیر: بیا بیرون دم درم - واااییی شوخی نکن الان میام رفتم بیرون امیر اومد جلو با یه دسته گل ،گل مریم امیر: تقدیم به همسر عزیزم - واییی امیر چه خوشگل شدی امیر : ععع اختیار دارین شما هم خوشگل شدی یه چادر از پشتش دراورد امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون ؟،دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه ( یه نگاه به چشمای عسلیش کردم ) - چرا که نمیشه... چادرمو گذاشتم سرم،امیر جلوی چادرمو کشید پایین هیچ جایی رو نمیدیدم - امیر آقا الان دارم درکتون میکنم که به جز آسفالت چیزیو نمیبینی سویچ و دادم دستش : ببخشید دیگه زحمت رانندگی و خودتون باید بکشین امیر : نمیشه با آژانس بریم - نخیر دلم میخواد باهم دوتایی بریم ( امیر تو بچگی یه تصادف خطرناکی داشته با خانواده اش ،که خدا رو شکر خطر جانی نداشت ولی از اون به بعد ترس از رانندگی داشت ) - امیر جان نرسیدیم ؟ امیر : نه عزیزم ( چادرمو یه کم زدم بالا ): وااا امیر لاکپشت از تو سریع تر میره اینجوری تا شبم نمیرسیم امیر : سارا جان دیگه بیشتر از این نمیتونم گاز بدم -یادم باشه بعد عروسی ،چند جلسه برات کلاس رانندگی بزارم بعد دوساعت رسیدیم بهشت زهرا همه اومده بودن.پیاده شدم ،امیر دستمو گرفت که زمین نخورم رسیدیم گلزار شهدا عاقد هم شروع کرد به خوندن عقد و بار سوم من بله رو گفتم بعدش عاقد از امیر پرسید اونم گفت بله بعدش همه اومدن کنارمون بهمون تبریک میگفتن اصلا کسی و نمیدیدم فقط صداشونو میشنیدم چقدر سخته، ای کاش چادر نمیزاشتم ... 💗نگاه خدا💗 قسمت50 رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم : بابا جون عاشقتم بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین - چشم خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون خونه منو امیر.. تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه.... یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش امیرم قبول کرد یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مش
کی میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن بعضی ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن ..دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم - طاهره خانم طا هره خانم: جانم - سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر ، چه خونهایی که ریخته نشد،این چادر ارثیه حضرت زهراست باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی (حرفاش خیلی قشنگ بود ،خیلی ذهنمو مشغول کرده بود من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم ) سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق چادر نشده بودم شبی که امیر میخواست برم هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو امیر که رفت ،رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم ، یاد حرف طاهره خانم افتادم ، چه خون ها که ریخته نشد بابت این چادر اماده شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت ،ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه. من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و امد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید گوشیمو دراوردم و بهش زنگ‌زدم اخرای بوق بود که جواب داد امیر: جانم سارا جان - امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی ( امیر روشو سمت من کرد) امیر : وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبر کن الان میام پیشت گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر - یا حسین نفمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر ،همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس ،صورت امیر پر خون بود جیغ میزدمو تکونش میدادم - امییییر بیدار شو امیر چشماتو باز کن منو ببین واییی خدااایاااا ساحره منو بغل کرد و میگفت اروم باش امبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و میبوسیدم امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو امییییر ? رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه میکردم بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم اومدن ،ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و میگفت واااییی پسرم مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا ،چه اتفاقی افتاده ؟ (نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود ) مریم و بغل کردم گریه میکردم : همش تقصیر من بودای کاش نمیرفتم هیئت ای کاش صداش نمی کردم 💗نگاه خدا💗 قسمت51 بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون رفتم سمتش اقای دکتر چی شده ؟ حالش خوبه؟ دکتر: ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما - یا فاطمه زهرا... پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو ،اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل بلاخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم ،یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم .. رفتم بالا سر امیر صداش کردم.امیر نمیخوای چشماتو باز کنی ؟ پاشو ببین چادرمو ،تو که خوب منو ندیدی باچادر ،پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده ،مگه منتظر محرم نبودی؟ فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچه ها کمکشون کنیم،امیر جان سارا چشماتو باز کن ،خدایا به من رحم کن،خدایا به دل پر دردم رحم کن ،امیرو برگردون ( پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد) حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه اولین بار بود میخواستم نماز بخونم ،یادم میاومد بچه بودم همش کنار بابا نماز میخوندم نمیدونم از کی دیگه نخوندم و از خدا دور شدم. نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم « معبود من ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن» فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر میتونه بمونه منم گفتم که خودم میمونم دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنن از تو بیمارستان صدای دسته ها و زنجیر زدناشونو میشنیدم ،شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن مریم : سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن - نه مریم جون هستم خودم بابا رضا: سارا
بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت با اصرار بابا قبول کردم به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون رسیدیم خونه بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت - چشم بابا جون در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد ( هر موقع امیر میخواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو دوشش) رفتم عبا رو برداشتم وگذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن ، ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان ،نمیتونستم به بابا زنگ بزنم میدونستم نمیاد چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم خیابونا شلوغ بود ،دسته پشت دسته رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد رفتم داخل هیئت ،ساحره منو دید اومد سمتم(بغلم کرد) ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟ ( نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر میشد) انشاءالله که خوب میشه ساحره منو برد سمت زنونه همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن صدای گریه همه بلند شده بود انگار همه ی این آدمها خواسته ای دارن از صاحب امشب منم شروع کردم به زمزمه کردن« یا حضرت عباس ، امشب شب توعه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا،تو از رقیه و علی اصغر شرمنده شدی ،تو از رباب شرمنده شدی ،تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن،تو رو به مادرت زهرا قسم نا امیدم‌نکن... ادامه دارد... 💗نگاه خدا💗 قسمت52 قسمت آخر از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم ... ساحره: کجا میخوای بری سارا؟ - میخوام برم بیمارستان محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچه های پرورشگاه شما هم همراه ما بیاین میرسونیمتون ساحره: آره راست میگه، اول میریم پرورشگاه، بعد میریم بیمارستان منم قبول کردم و همراهشون رفتم به پرورشگاه رسیدیم ساحره: سارا جان، تو توی ماشین بشین، ما میریم غذا رو میدیم و میایم - باشه صدای بچه ها رو از پشت در میشنیدم، صدای خنده ها و جیغ هاشون از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه حیاط پر بود از بچه های قد و نیم قد رفتم داخل سالن، وای خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن! یه کم که جلوتر رفتم، دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست، رفتم داخل کنار تختشون وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد، این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندی قبول کنیم. دیدم ساحره اومد داخل ساحره: تو اینجایی؟! کل کوچه و ساختمون رو گشتم، بیا بریم، توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم "یا حسین" و "یا ابوالفضل" بود. چشمم به پرچم ها دوخته شده بود که گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود، - جانم بابا بابا رضا : کجایی سارا جان، هر چی زنگ در رو میزنم جواب نمیدی! - خونه نیستم بابا، یه سر رفته بودم هیئت، الان هم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان چیزی شده؟ بابا رضا: امیر به هوش اومده، اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی (زبونم بند اومده بود، چی شنیده بودم، یا ابوالفضل) ساحره: چی شده سارا؟ اتفاقی افتاده؟ با تو ام دختر! - امیییر ساحره : امیر چی؟ - به هوش اومده ساحره: واااای خدایا شکرت محسنم از خوشحالی از چشماش اشک می‌اومد و با آستین پیراهنش اشک‌هاش رو پاک میکرد. رسیدیم بیمارستان، تند تند از پله‌ها رفتیم بالا، مریم جون تا من رو دید اومد سمتم و بغلم کرد: وای سارا امیر به هوش اومده... رفتم از پشت شیشه نگاه کردم، دیدم دکتر و پرستار ها دورش رو گرفتن. فقط هی میگفتم "یا ابوالفضل" و راه میرفتم. دکتر اومد بیرون - چی شده آقای دکتر؟ دکتر: خدا رو شکر هوشیاری‌شون بر گشته، فردا انتقالشون میدیم بخش. از خوشحالی فقط گریه میکردم. وضو گرفتم رفتم سمت نمازخونه دو رکعت نماز و سجده شکر به جا آوردم و تشکر میکردم از خدایی که امیر رو برگردوند... بعد چند روز امیر رو مرخص کردن و رفتیم خونه. ناهید جون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیر رو ببریم خونه‌شون، ولی من دوست داشتم بریم خونه‌ی خودمون. یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو آماده کردم - برادر کاظمی، بیدار شین دیر میشه‌هااا امیر : خواهر سارا، نمیشه یه کم دیرتر بریم؟ - نه خیر، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم امیر: چشم خواهر، الان میام صبحانه‌مون رو خوردیم، آماده شدیم، منم چادرم رو سرم کردم - بریم من آماده‌ام سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه وارد پرورشگاه شدیم، امیر چشماش میدرخشید. با دیدن بچه‌ها، خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون، با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون، رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک، دو
و سه ماهه بودن، از خوشحالی دست امیر رو فشار میدادم، خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت. ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو امیر: انتخاب چه سخته - آره واقعا، یه دفعه صدای گریه‌ی یه بچه بلند شد، رفتم سمتش و بغلش کردم، باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه! امیر: سارا همین رو ببریم... منم قبول کردم آخر بعد از یک ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی. خانم معصومی خندید و گفت: سارا جان آخر کاره خودت رو کردی؟ (من هفت خان رستم رو رد کردم تا بتونم اجازه‌ی گرفتن بچه رو بگیرم... من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن، بعد اینکه باید حتما ۵ سال از ازدواجمون میگذشت، بالاخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسه‌ی ما بود تونستیم مجوزش رو بگیریم). رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم. چون هنوز چیزی برای بچه نخریده بودیم و تا لحظه‌ی آخر هم نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر! بچه شروع کرد به گریه کردن. من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود وای قیافه‌اش دیدنی بود! اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره. اولین کاری که کردیم رفتیم از داروخانه براش شیرخشک خریدیم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد. کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون. اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمون رو ابوالفضل بذاریم... وای که چقدر نازه ابوالفضل، زندگیمون سرشار از شادی بود ولی با پا گذاشتن این هدیه‌ی خدا به زندگی ما، شادیمون رو بیشتر از قبل کرد... وضو گرفتیم و نماز شکر خوندیم: ❤خدایا شکرت ❤ "پایان" ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚🖇⇦و پایانی که سرانجام تلخ یا شیرینش مهم نیست مهم این است که ما از این پایان ها درس بگیریم و سعی کنیم پایان زندگیمان را انقدر خوب بساریم که حال دلمان خوب شود. آرزو میکنم پایان زندگیتان سرشار از خوبی و خوشی باشد. رمانی دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ حرفی داشتید با گوش جان میشنویم. منتظر رمان زیبای بعدی باشید❤️ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
🔴 💠 حرفها و رفتارها و رایحه دارند و تا مدتها روی جان و تن می‌نشینند. 💠 زن و شوهرها مواظب باشید با کسانی معاشرت کنید که عطر رفتار و حرفهایشان، روحتان را بدبو نکند. کسانی که به همسر خود احترام نمی‌گذارند، همیشه می‌زنند و یا همسر می‌کنند و سیستم آنها فاز دادن است از این قبیل هستند‌. 💠 در مواجهه با این افراد، فضا را با حرفهایی که دعوت به صبوری، خوش‌بینی، سازگاری و دارد‌ پر کنید. 💠 حتماً پس از جدا شدن از چنین انسانهایی، نقاط همسر و زندگیتان را در ذهن خود پرورش دهید و روحیه را در خود تقویت کنید تا رایحه متعفّنِ حرفهایی که شنیدید شما را ندهد. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/HFUgnlOHIBmAhIRbByG14p
❤🍀 💫 در ما همیشه منتظر چیزی هستیم، منتظر آرزویی که اتفاق بیفتد، منتظر ملاقات شخص مورد نظرمان، منتظر اینکه مشکلات حل شوند. هنگامیکه به آن سرعتی که ما انتظارش را داریم اتفاق نمی افتد نا امید شدن بسیار آسان است ،اما شما باید متوجه باشید لحظه ایکه شما دعا کرده اید خداوند زمانی را برای تحقق آرزوهای شما تنظیم می کند. زمان مشخص برای شفای شما وجود دارد ،برای ارتقا ٕ یافتن ،برای پیشرفت . . . ممکن است. فردا،یک هفته دیگر ویا پنج سال دیگر از تاریخ امروز باشد .اما هنگامیکه درک نمایید زمان آن از قبل تعیین شده است تمام فشارها از شما برداشته می شود ،آرام خواهید بود و مضطرب و نگران زندگی نخواهید کرد. متعجب نخواهید بود « آیا اتفاق خواهد افتاد ؟؟!!» آرام خواهید بود و از زندگی لذت خواهید برد و آگاه از اینکه تمام وعده ها توسط « خالق هستی » از قبل برنامه ریزی شده است .در حقیقت شما با تکیه بر « ایمان » و « صبر» به آرزوها و خواسته هایتان می رسید ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/HFUgnlOHIBmAhIRbByG14p
🍀♥️ "ویژگی‌هایی از زنان، که هر مردی باید بداند!" لحظاتی که مرد، دستهای همسرش را در دست می‌گیرد و او را لمس می‌کند، لحظاتی هستند که زن به آنها عشق می‌ورزد. هدف یک زن در برقراری رابطه جسمانی، شور شهوانی نیست. بلکه مقصود او لذت بردن از صمیمیت، عشق و ملاطفت در کنار شور جسمانی است. هنگامی‌که زنی بداند فقط اوست که راه به قلب شریک زندگیش دارد، در عرش سیر خواهد کرد. یک زن هرگز مشکلاتش را دسته‌بندی نمی‌کند، در صورتی که زمانی که غمگین و ناراحت باشد، تمامی‌مشکلاتش از کوچک و بزرگ به دلش هجوم می‌آورند. یک زن هنگامی‌سکوت می‌کند که دردهای نهفته در دلش بسیار عمیق است و یا اینکه به مرد مقابلش آنقدر اعتماد ندارد که سخن دل با او بگوید. وقتی مردی با دلسوزی و توجه به مشکلات زن گوش می‌سپارد و از ارائه راه حل می‌پرهیزد، احساس عشق و بلوغ را در او دو چندان می‌کند. مردان و زنان در برابر فشارهای عصبی واکنش های متفاوتی از خود نشان می‌دهند. دراینگونه مواقع زن نیازمند نزدیکی و درک طرف مقابلش می‌باشد‌، در صورتی که مرد به تنهایی احتیاج دارد. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/HFUgnlOHIBmAhIRbByG14p
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ بگذارید رک و راست بگوییم. اعتیاد، اخلاق بد، انحراف اخلاقی، عصبانی بودن، بیماری های روانی، هیچ کدام با ازدواج درمان نمی شوند. ازدواج درمانگاه نیست و هیچ پزشکی نمی تواند چاره بیماری ها و اختلالات یک فرد را در ازدواج کردن او ببیند. ازدواج نیاز به بلوغ و آمادگی روانی و شخصیت سالم دارد. آرامش حاصل از ازدواج بتواند تاثیرات مثبتی روی روحیات فرد بگذارد اما کسی را تغییر نخواهد داد و اگر تغییری هم دیده شود موقتی و سطحی است. ازدواج از یک فرد سالم مرد و زنی قوی تر می سازد اما هرگز یک فرد بیمار و مشکل دار را سالم نخواهد ساخت. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://chat.whatsapp.com/HFUgnlOHIBmAhIRbByG14p
✅ سر باز زدن چندباره‌ی مادر از پدر، کافی است تا به فرزند بیاموزد که می‌توان در مقابل مدیر خانه ایستاد. 👈 اگر مادر به وسیله سر باز زدن از مدیریت پدر به خواسته خویش رسید، فرزند می‌آموزد که باید برای رسیدن به خواسته‌ها، مانند مادر عمل کرد. 🔹از همین رو، سرپیچی از دستور پدر را یک کار لازم و ضروری به حساب می‌آورد، نه کار زشت و ناپسند. https://chat.whatsapp.com/HFUgnlOHIBmAhIRbByG14p
⁉️ برخی از والدین محبت را یک نیاز جانبی می‌دانند که اگر پاسخ داده شود بد نیست؛ اما اگر به آن بی‌توجه باشیم اتفاق خاصی رخ نمی‌دهد. 👈 این دسته از والدین ، نیازهای ظاهری مثل غذا، پوشاک، مسکن و ... را اصلی‌ترین نیازها می‌دانند که اگر تأمین شد، زندگی فرزندشان تأمین شده و اگر هم تأمین نشد، زندگی فرزندشان پا در هوا است. 📣 نباید فراموش کرد که بسیاری از ناهنجاری‌های تربیتی ریشه در احساس نیاز شدید فرزندان به محبت دارد. ◀️ برای اثبات این مدعا کافی است سری به کانون‌های اصلاح و تربیت بزنیم و ببینیم چه تعداد از کودکان و نوجوانانی که مرتکب جرم و جنایت شده و به این کانون‌ها آمده‌اند، نیازشان به محبت از سوی خانواده تأمین شده است؟! 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 https://chat.whatsapp.com/HFUgnlOHIBmAhIRbByG14p
«تربیت اولاد را پیش شما کوچک کردند. تربیت اولاد بالاترین چیزی است که در همه‌‌ی جوامع از همه‌ی شغل‌ها بالاتر است. هیچ شغلی به شرافت مادری نیست و این‌ها منحط (پست) کردند این را. این خیانت بزرگی است که به ما کردند و به ملت ما کردند. مادرها را منصرف کردند از بچه‌داری... بچه‌داری را یک چیز منحطی حساب کردند؛ در صورتی که از دامن همین مادرها مالک اشتر پیدا می‌شود، از دامن همین مادرها حسین بن علی پیدا می‌شود...» 📖 صحیفه امام خمینی؛ ج۷، ص۴۴۷ 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 https://chat.whatsapp.com/HFUgnlOHIBmAhIRbByG14p
🌱 •مهم ترین موارد زمینه ساز طلاق و جدایی _دخالت والدین _وابستگی شدید به خانواده ها(قطع نشدن بند عاطفی) _نداشتن تماس فیزیکی و رابطه جنسی، جدا کردن بسترها بمدت طولانی _ نداشتن رابطه صمیمی و گفتگو _ بیان نکردن احساسات بیکدیگر _نداشتن تفریحات مشترک _نداشتن فعالیت های مشترک (مانند خرید/امور منزل و..) _مشکلات مالی و ورشکستگی /بیکاری همسر _تفاوت در سطح نیاز به پیشرفت (یکی از دونفر نیاز به پیشرفت دارد و دیگری به شرایط موجود قانع است) _تفاوت در سطح مالی و شغلی _تحصیلی همسر (خصوصا خانم ها اگر بالاتر از آقایون باشد) مشاوره قبل و بعد ازدواج و آموزش های قبل ازدواج نقش مهمی در آماده سازی برای ورود به زندگی مشترک و در نتیجه کاهش طلاق دارد.. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❌ *مراقب گداهای باشید❌ 👈-دخترم بیماراست حتی برای شما عکس کارت بهزیستی میفرستد فرزندش عقب مانده شدید ذهنی است و روزانه با یک کارت میلیونها تومن درآمد دارد - پول *شیرخشک* بچمو ندارم، داره میمیره از گرسنگی... - دخترم فوت شده ، هزینه *سنگ قبرش* رو ندارم... - شوهرم زن دوم گرفته و الان با دوتا بچه‌ هام در به در و آواره ایم 👈🏻 این ها یک نمونه کوچیک از *گدایی اینترنتی ست* اینجورپیامها هر روزداره ارسال میشه ودرتمام گروه های مذهبی هم عضومیشن واگرکانال باشه واردپی وی افرادمیشن والتماس میکنند ✅ *وکاری کردن که نیازمندان واقعی که بامرگ دربیماری دستوپنجه نرم میکنند وفقیرهایی که واقعا نانی برای خوردن ندارن ومادرانی که واقعا بچه های آنها گرسنه هستند وهیچ پولی دارند که حتی چیزی بگیرند که هم خودشان بخوردند وهم فرزندانشان راسیرکنند وحتی این فقیرهای واقعی وآبرومند خجالت میکشند که ازکسی کمک درخواست کنند مخصوصا زنهای مسلمان ، وبه هیچ عنوان حاضرنیستندازغریبه ایی درخواست کمک کنند چون زمانه آخرالزمانی رامیشناسند ومیدانند که ازهیچ غریبه ایی نباید کمک درخواست کنند ؛ چون میدانند اولین کسی که وارد عمل میشه شیطان است ومردهای سودجو وسواستفاده گر وموقعیت طلب* ❌پس کسانی که *درخواست علنی ومستقیم میکنند برای خودشون چرکه میندازند* وحساب کتاب میکنند وازاولین دریافتی ازیک شخص عادت میکنند وبهترین وراحت ترین شیوه میبینند برای پول مفت ونمیدانند که شخصی که کمک کرده شاید به نان شب خودش محتاجه ودلش سوخته وبه درراه خدای خودش اومده پولشو به حساب این واریز کرده وشایدهم قرض کرده ❌ ⭕این افراد با *قسم* و *آیه* وارد صفحه شخصی شما میشن و یک داستان *غم انگیز* تعریف میکنن و با استفاده از *اعتقادات مذهبی* و بازی با *وجدان* شما ازتون کمک میخوان! 👈🏻 این نوع گدایی مدت زمان زیادی است که رایج شده و نوعی *گدایی مدرن* به حساب میاد‼️ *⛔ لطفا گول همچنين پیام هایی رو نخوریدشخص پیام دهنده را مسدود کرده* 👈این افراد بادیدن این پیام درگروه سریعا جمع روترک میکنند ویابادیدن همین حرف آخرمیزارند تابعد جمع روترک کنند تاکسی شمارشونو ذخیره نکنه که درگروه های دیگه شناسایی بشه پس به هرکس که شک کردین ویاهمچین پیامهایی درپی وی شما ارسال کرده سریعا شمارشو ذخیره کنید تا بدونید درچه گروه هایی هست ووارد میشه تا شناسایش کنید کسانی هم که واقعا نیازهست کمک بهشون بشه تحقیق کنید وتماس بگیرید مستند بخوایید *🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات🌹* *🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌹* https://chat.whatsapp.com/Fmfevxw02RgBjMfka5nQTB
♥️🍀 🔖یه سیاست زنانه برای ایجاد احترام متقابل در زندگی اینه که اگر کسی جایی دعوتتون کرد تنهایی تصمیم گیری نکنین حتی اگر جواب همسرتون رو میدونین ،حتی اگه اون همیشه بدون نظر شما تصمیم میگیره! 👈مثلا به همسرتون بگین : "مامانم برای شب جمعه شام دعوتمون کرد، منم قول ندادم گفتم بذارین اول نظر آقامون رو بپرسم ببینم برنامه ای نداره، بعد خبرش رو میدم." 🔖اینطوری ❌ اولا همسرتون احساس مهم بودن و مرد خانواده بودن میکنه و احساس خیلی خوبی بهش دست میده و امکان جواب مثبت دادنش هم بیشتر میشه و ❌دوما اینکه اگر یه موقع جایی خواستین نرین (مثلا یکی از فامیل های همسرتون دعوتتون کرده) راحت تر میتونین بگین که : "با شوهرم مشورت کردم امشب خیلی خسته است، گفته ایشالله باشه برای هفته های بعد ..." ❌سوما با اینکار اینجوری کم کم همسرتون هم یاد میگیره که با شما در این موارد مشورت کنه و احترامتون توی خانواده همسرتون میره بالا 🔖فرض کنین که مادر شوهرتون زنگ میزنه به همسرتون و شام دعوتتون میکنه . 🔖جوابی که شوهرتون میده اینه : " بذارین به خانمم بگم ببینم برنامه ای نداره، بعد بهتون خبر میدم" اینجوری وقتی که همسرتون جلو خانواده اش به شما احترام بذاره اونها هم به شما احترام بیشتری میذارن ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍀 "صـفاتی کـه خانـم‌ها از آنهـا بیزارنـد...!" بدترین صفاتی که یک مرد می‌تواند داشته باشد و بیشتر خانم‌ها از آن بیزارند، عبارت است از نجیب نبودن و لاف زنی.... همه خانم‌ها از مرد دروغگو و لاف زن متنفرند. بیکاری، بی‌ارادگی و دمدمی مزاجی جزو بدترین صفات یک مرد است. همچنین خانم‌ها از مرد خسیس، گوشه‌گیر و منزوی، رنجور، بدبین، شکاک و وسواسی خوششان نمی‌آید. مردی که همواره خود را به مریضی بزند و همسر و فرزندان را در مشکلات تنها بگذارد ایده آل هیچ زنی نیست. زورگویی و سلطه جویی نیز جزو صفات ناپسند برخی آقایان است که خانم‌ها از آن بیزارند. بسیاری از خانم‌ها هم از وابستگی همسرشان به خانواده، برادر، مادر، دوست یا یک آشنا در زندگی مشترک رنج می‌کشند و از این که همسرشان اعتماد به نفس کافی ندارد، دلخور هستند. به این ترتیب بدیهی است که خانم ها همسر وابسته و بدون اعتماد به نفس را نمی‌پسندند. فـــــوروارد یـــــادت نره😍❤️ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍀 🔖یه سیاست زنانه برای ایجاد احترام متقابل در زندگی اینه که اگر کسی جایی دعوتتون کرد تنهایی تصمیم گیری نکنین حتی اگر جواب همسرتون رو میدونین ،حتی اگه اون همیشه بدون نظر شما تصمیم میگیره! 👈مثلا به همسرتون بگین : "مامانم برای شب جمعه شام دعوتمون کرد، منم قول ندادم گفتم بذارین اول نظر آقامون رو بپرسم ببینم برنامه ای نداره، بعد خبرش رو میدم." 🔖اینطوری ❌ اولا همسرتون احساس مهم بودن و مرد خانواده بودن میکنه و احساس خیلی خوبی بهش دست میده و امکان جواب مثبت دادنش هم بیشتر میشه و ❌دوما اینکه اگر یه موقع جایی خواستین نرین (مثلا یکی از فامیل های همسرتون دعوتتون کرده) راحت تر میتونین بگین که : "با شوهرم مشورت کردم امشب خیلی خسته است، گفته ایشالله باشه برای هفته های بعد ..." ❌سوما با اینکار اینجوری کم کم همسرتون هم یاد میگیره که با شما در این موارد مشورت کنه و احترامتون توی خانواده همسرتون میره بالا 🔖فرض کنین که مادر شوهرتون زنگ میزنه به همسرتون و شام دعوتتون میکنه . 🔖جوابی که شوهرتون میده اینه : " بذارین به خانمم بگم ببینم برنامه ای نداره، بعد بهتون خبر میدم" اینجوری وقتی که همسرتون جلو خانواده اش به شما احترام بذاره اونها هم به شما احترام بیشتری میذارن ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 🔹 خاطرات تلخ گذشته را مرور نکنید اکثر ما هنوز درگیر خاطرات گذشتمون هستیم و هر روز خاطرات تلخ گذشته را برای خودمون مرور می کنیم در حالی که می دونیم گذشته ها ، گذشته است. افکارتون رو مدیریت کنید و عادت فکر کردن به گذشته رو ترک کنید . شما باید هنگام فکر کردن به گذشته افکارتون رو به زمان حال بازگردونید . به گذشت زمان اعتماد کنید برای فراموش کردن گذشته شما بیشتر از هر چیز به گذشت زمان نیاز دارید . زمان حلّال مشکلات شماست و به تدریج با گذشت زمان زخم های گذشته خوب میشن و رد کم رنگی از اونها باقی می مونه. بین مکالماتتون به دنبال تعادل باشید: برای فراموش کردن گذشته زمانی که با دوستاتون صحبت می کنید فقط از مشکلات گذشتتون حرف نزنید و اجازه بدید اون هم برای شما از زندگیش صحبت کنه. کارهای جدید انجام بدید مثلا شروع به یادگیری یه هنر جدید کنید و یا یک سرگرمی جدید برای خودتون ایجاد کنید. 💍❣💍❣💍❣💍❣ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/FHeugbalc0F5qRw4tX8FnZ
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ قبول کنیم که اگر کمی تفکرمان را تغییر دهیم، زندگی مان نیز تغییر میکند حالا دیگر به خودت بستگی دارد میخواهی چه تغییری کنی که زندگی ات بهتر شود. رها کرد تمام انرژی و حس های منفی را، باید مدام با خود تکرار کنیم در دنیا هیچ کسی بد نیست، هیچ مشکلی آنقدر سخت نیست مگر آنکه خودمان سختش میکنیم، گاهی باید نشانه ها و اتفاق های خیلی کوچک زندگی را با عینک خوش بینی ببینی و لذت ببری، هر کداممان باید بپذیریم که ما ارزشمند ترین و توانمند ترین موجودات در این کره خاکی هستیم ، قادریم با سخنان و رفتار و اثبات انسانیتمان دنیا را برای خود و‌دیگران زیبا کنیم آنقدر زیبا که از یادمان برود چه کسی مخالف حرف هایمان است چه کسی ما را جدی نمیگیرد و چه کسی در قبال خوبی هایمان ، کاری نمیکند. از جنس خدا بودن برای تو که با ارزش ترین آفریده خدا هستی سخت نیست از جنس خدا باش.. با هر نژادی در هر جایی کمی مهربانی چاشنی کارهایت بکن ، کمی هم لبخند کمی بخشش وکمی. نمیدانم فقط میتوانم بگوییم ویژگی های خدا را در زندگی ات پررنگ کن، پررنگ تر از هر روز.. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://chat.whatsapp.com/FHeugbalc0F5qRw4tX8FnZ
❤️رمان جدید❤️ 💜نام رمان؛ «خــنــ☺️ـده هـاے ݐــدربــ👴ـزرگ» 💚نویسنده: ✍سجاد مہدوے 💙تعداد قسمت: ٢۶ باما همراه باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://chat.whatsapp.com/BQ6LPJEaBlAF5f6dVvuuET 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت من ارشیا هستم... پسر دوم خانواده "مفتخری". نازنین 22 ساله و سوگل 15 ساله خواهرهای من👭 هستند. نمیخوام از خودم تعریف کنم.. ولی بهترین شاگرد مدرسه بودم و همیشه تو آزمون های کشوری حرف اول رو میزدم.☺️ الان 20 ساله هستم ولی سال اولی هست که وارد دانشگاه شدم... شاید بپرسید که چرا منی که همیشه شاگرد اول بودم 👈یک سال هم پشت کنکور گیر کردم. خب باید اینطوری شروع کنم که همه چیزم در ✨18 سالگی✨ تغییر کرد... تا قبل از 18 سالگی... هم قیافه خیلی خوبی داشتم هم درسم خیلی خوب بود (از گفته دوستام میگم... هم پسرها و هم دختر ها) ... پدرم هم رئیس یک شرکت بزرگ ساختمان سازیه🏘 برای همین هم از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتیم .😊 زندگیمون نسبتا آروم بود... اصلا آدم سیاسی نبودم اصلا هم از رجال سیاسی کشور خوشم نمیومد همه چی بر وفق مراد بود تا یکی از روز های زمستان❄️..... صبح☀️ یکی از روزهای نزدیک به عید بود که توی خیابون نزدیک خونمون نازنین و یکی از دوستاش رو با 👥سه تا پسر غریبه👤 دیدم. 👫👬👭 قیافشون خیلی عجیب بود😐 سر تاس، و انگشترهای اسکلتیشون👽 من رو یاد فیلم های افسانه ای می انداخت. این اتفاق ها زیاد توی خانواده ما می افتاد... نه اینکه بگم بی غیرت بودیم، نه، ولی توی این مسائل خیلی دید بازی👉 داشتیم، اما... ✋ چیزی که اونروز من رو داد بیشتر از همیشه خواهرم به این 👤پسرها👥 بود. از این و بدنم مور مور شد. جلو تر رفتم.... و کنار یکی از درخت 🌳های اطراف خیابون به حرف هاشون گوش دادم. ... یکی از پسرها سیگار 🚬نصفه کشیده اش رو از دهنش در آورد.... سیگار رو نزدیک صورت خواهرم گرفت و با یک صدای خشن و زمخت گفت: "بکش برای نابودی این رژیم آخوندی." بعد هم همه با هم خندیدند و خواهرم سیگار رو کشید...🚬 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت دیگه حالم داشت بهم میخورد... خواستم جلو برم که سرفه های خواهرم😯 مانع از حرکتم شد... همون پسری که سیگار🚬 رو تعارف کرده بود دستش رو روی شونه خواهرم گذاشت.👉😳 طاقتم تاب شده بود پریدم جلو و داد زدم: _آهاااای!تو داری چه غلطی میکنی.😡🗣 همه صورتشون رو به سمت من برگردوندند و چند لحظه ای فقط نگاهم کردند.👀👀👀 خواهرم که صورتش گر گرفته بود با عصبانیت به سمت من نگاه کرد _چی شده ارشیا خان! آخوند منکراتی شدی؟😠 اون پسر روش رو به طرف خواهرم کرد و گفت: _کیه نازنین! طرف از این بسیجی هاست؟😏 و روش رو به من کرد و با خنده گفت: _پس چرا ریش نداری؟"😂😏 خواهرم هم همانطور که میخندید گفت: _نه 🔥کامبیز🔥 جون... هنوز در این حد نیست."😂 کامبیز بلند بلند خندید و با دست به کمر خواهرم زد...😡 ... تمام بدنم داغ شده بود با سرعت به سمتش حمله کردم😡🏃 و هلش دادم. _اُوی جوجه تیغی! حدِّ خودتو نگه دار😡✋ کامبیز که جا خورده بود... با قیافه مغرور و حق بجانب درحالی که با دستاش موهاش رو برنداز میکرد با کمی ترس تو صداش گفت: _چه....چه غلطای اضافه...بچه ها... این فسقلی رو باید ادب کنیم.😡🏃🏃 خواهرم که فهمیده بود قضیه از حد شوخی گذشته جلوی کامبیز رو گرفت... -ارشیا... دیوونه....چیکار میکنی....😨به تو مربوط نیست...برو خونه....خواهش میکنم برو خونه...😱 اما کامبیز با وقاحت تمام😡 خواهرم رو به کناری هل داد و کاری کرد که زمین بخوره. -کامبیز لعنتی.... گم شو...چِت شده دیوونه😰😲 من که دیگه قاطی کرده بودم بی معطلی یک مشت محکم😡👊 به چونه اش زدم...... همه چیز سریع اتفاق افتاد،... کامبیز یه کم عقب رفت و من فکر کردم میخواد فرار کنه اما یه دفعه دستش رو تو جیبش کرد، یک نارنجک سیاه که ظاهرا برای چهارشنبه سوری بود رو در آورد و با قدرت به سمت پرت کرد. تا اومدم جاخالی بدم نارنجک به کتفم خورد... صدای انفجارش 💥بسیار زیاد بود.... ... از اون لحظه فقط دود🌫 و آتش🔥 و جیغ های پشت سرهم یادم میاد...😱😵و ... و گُر گرفتنِ بدنم... صورتم میسوخت...😖 چشم هایم را باز کردم ولی چیزی نمیدیدم. 😨 وحشت وجودم رو فراگرفت...😰 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آن
یــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت به صورتم دست کشیدم،... تمام صورتم رو پوشانده بودند حتی چشم هام هم پوشیده شده بود.😣😖 تازه داشتم همه چیز رو به خاطر می آوردم، صدای انفجار💥 و جیغ، 😵دود 🌫و ... حواسم در حال برگشت بود،... درد به شکل صعودی در بدنم افزایش پیدا میکرد و به تدریج به تمام تنم سرایت میکرد😖 تا اون لحظه از زندگیم تا این حد درد نکشیده بودم.فکر میکردم صورتم روی شعله باشه.😣😖 از تمام وجود داد زدم،...😖🗣 صدای پرستارها رو شنیدم که به سرعت به اطرافم اومدند و بهم آرام بخش💉 تزریق کردند. دارو به سرعت اثر کرد، احساس کرختی میکردم با تمام وجودم میخواستم از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم اما توانم لحظه به لحظه داشت کم میشد تا اینکه از حال رفتم....🛌😖 🕊🕊🕊🕊 با صدای گریه های مادرم بیدار شدم. بریده بریده صداش زدم _ما..مان....ماما..ن صدای گریه هاش بیشتر شد 😭و دستش رو روی سرم گذاشت. آرامش بخش ترین لحظه بعد از اون انفجار حس کردن گرمی دست های مادرم🌸 بود. من هم به گریه افتادم....😖😭 مادرم سرش رو روی سرم گذاشت و دلداریم داد. میدونستم که وضعم خیلی وخیمه اما با اینکه این موضوع رو میدونستم حرف های مادرم آرومم میکرد. -عزیز دلم ...همه چی درست میشه... 😢خدا خیلی بهت رحم کرده... 😒انشاءالله زودی میریم خونه خودم اونقدر پرستاریت میکنم تا خوب بشی.😊😭 و دوباره گریه کرد 😭طوری که قلبم فرو ریخت اعتقاداتش خوب بود دائم برام دعا میکرد منم با بدون اینکه بتونم ازش ایراد بگیرم آروم ِ آروم میشدم💖 بعد از اینکه مرخص شدم فهمیدم که زنده موندنم یک معجزه بوده،... ظاهرا خیلی شانس آورده بودم که انفجار به شاهرگم😨 آسیبی نرسونده بود. وقتی به خونه برگشتم نازنین بیشتر از همه ازم پرستاری میکرد😔 و کمک مادرم میکرد. میدونستم که خودش رو خیلی مقصر میدونه. شاید هم حق داشت 🌟ولی من دوست نداشتم که تا این حد زجر بکشه.🌟 داستان اون روز رو برای کسی تعریف نکردم😞 خیلی سعی داشتم که این موضوع مخفی بمونه. خواهرم هم به کسی نگفته بود. تمام خانواده از اینکه به سلامت (به خیال خودشان!) از بیمارستان مرخص شده بودم خوشحال بودند... 😊 و انتظار روزی رو میکشیدند که باندهایی که تمام صورتم رو پوشونده بود باز بشه. ....و آن روز هم به سرعت فرا رسید... دکتر اول از همه پوشش هایی که روی چشمم بود رو برداشت😥 .. قلبم تند تند میزد.😦💗 خیلی سعی کرده بودم با کنار بیام اما حتی فکر اینکه برای همیشه چیزی نبینم آزارم میداد...😣 چشمم رو به آرومی باز کردم،... هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره خوشحالی تمام وجودم رو گرفت، به خانوادم نگاه کردم و با خنده گفتم: _دیدید که دیدم!!!😃 خواهرهام از خوشحالی فریاد زدند😲😁👏 و مادر و پدرم هم با خنده گریه میکردند. 😄😢😄 دکتر رو به اونها کرد و با تشر😠☝️ ازشون خواست که ساکت بشن. دیگه خیالم کاملا راحت شده بود... احساس میکردم که روی ابرها سیر میکنم خنده از روی لب هام کنار نرفت😄.... تا لحظه ای که باند رو از روی صورتم برداشتند.. ادامه دارد........... 🍂 ادامه رمان با عضویت در یکی از کانالهای زوج خوشبخت وتربیت فرزند دنبال نمائید.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت شادی از به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد.😠😣 چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم. .😳😱😰 چشم های بدون مژه و ابرو😰😳چونه ورم کرده و آویزون،.... موهام هم تا وسط سرم ریخته بود😖😨 یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود.... 😰😳 😭 بی اختیار به گریه افتادم. 😭 همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد. صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم. چهره شون همراه با ترس شد.😧😧 سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت.😣😣 چشم های مادرم پر اشک😢 شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت.😞 صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید 😒و روی صندلیش نشست. دستم رو به صورتم کشیدم... و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم... 🕊🕊🕊🕊 تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام....فقط دعا میکردم که بمیرم.😣 آخه میدونید! خیلی به وابسته بودم،😞 کی میتونست باور کنه ارشیا... ارشیای و خوش چهره به این راحتی تبدیل به شده باشه😭 هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید! 😖تمام فکر و ذکرم قیافم بود.😣 شاید و دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من وجود . باورش برام خیلی سخت و سنگین بود ...برای همین هم 👈یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه. بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم.😕 یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن: _اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه با این افکار راهی 👈مدرسه و درس👉 شدم. نمیتونستم هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم.😕 البته نمیخواستم خبری داشته باشم اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم. اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون.... پاهام یاری نمیکرد😞😣 کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم، ...نتونستم ازش قایم بشم آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود😔 اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی... البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد اصلا همینش برای من جالب بود، من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد. بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. برگشت.... و یک آن شوکه شد. 😮😧 به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت: _دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم. بعد خودش رو کمی عقب کشید - ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،بهت نمیخوره گدا باشی....اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب زبونم قفل شده بود.😞🤐 باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه، خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه... _اش..اشکان منم... ارشیا... ارشیا..مفتخری😞 اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم. به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده😄 بلند گفت: - چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده ... از ناراحتی شدید داشتم بر میگشتم خونه😞 صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم.😖 خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....😣 🍂 اثــرے از؛✍ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود...😕 از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیمی📓... و شروع کردم ورق زدن... آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن... با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم... یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد😇 اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک....🎒 تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست.... اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد. یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم😣 الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده. وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...  🕊🕊🕊🕊 بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و