درخت نشسته و بهش تكيه داده وقتی بهش نزدیک شدم سرشو بالا آورد و با دیدن من سر جاش ایستاد و عصبی گفت
تو اینجا چی کار می کنی با این پات؟ اگه بیفتی چی؟ راه افتادی وسط باغ برای چی؟
سر جای اون کناره درخت نشستم و گفتم
اومدم حرف بزنیم بشینی همین جا حرف بزنیم
باید حرف می زدیم باید همه چیز رو بهش می گفتم که خیالش راحت بشه که بفهمه من دروغ و دغل توی کارم نیست
نفسش را بیرون داد دستی به موهای به هم ریخته اش کشید و با فاصله از من کنار درخت دیگه ای نشست
از این که از من فاصله می گرفت ناخداگاه دلخور می شدم اما به روی خودم نیاوردم باید شروع می کردم به حرف زدن اما نمی دونستم دقیقا باید از کجا شروع کنم
بالاخره به حرف اومدم گفتم
وقتی 15 سالم بود درست همان زمانی که تو میگی اومده بودی يزد دنبال مادرت
من اصلا اون روزا انگار یادم نیست همون روزا بود که معراج برای من خیلی پررنگ شده بود
بچه بودم احساس می کردم کسی خوش تیپ تر و مهربون تر از معراج وجود نداره
انقدر بچه بودم که برم سراغش بهش بگم دوست دارم و اون با خنده منو رد كنه
خداروشکر میکنم که ردم کرده چون الانی که توی این سن و سالم خوب فهمیدم که اون بزرگترین اشتباه زندگیم بود
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_115
#همخونهی_استاد
منو رد کرد و رفت خارج از کشور وقتی که رفت زندگی برام رنگ و بوی دیگه ای گرفت
فهمیدم تنها آدمی که میتونه خوشتیپ مهربون باشه معراج نیست خیلی ها هستند که از معراج بهترن ...
من اون موقع بچه بودم اشتباه کردم اما انگار معراج هوایی شده بود اشتباه من یادش مونده که الان اومده برای خواستگاری من...
وقتی اسم خواستگاری آوردم رگهای گردنش بیرون زد دستهاش مشت شد و اخم چاشنی صورت مهربونش دیده شد
خودمو کمی به سمتش کشیدم و گفتم بهش گفتم نه
نمیخوامش خواستگاری کرده منم نه گفتم
حافظ اما ناراحت و دلگیر از من رو گرفت و گفت
- این جور که معلومه پدر و مادرت خیلی دوسش دارن تو خودت کل بچگی و نوجوانی تو عاشق این آدم بودی الان چرا بهش نه گفتی یعنی الان معراجو نمیخوای؟
عصبی شدم بیشتر و بیشتر بهش نزدیک شدم درست جلوی روش نشستم و گفتم
منو ببین من اونو دوست ندارم اگه توی بچگی یه اشتباهی کردم دلیل نمیشه که الان به پای اون اشتباهم بسوزم و پاسوز اشتباهم بشم
من اون موقع بچه بودم میفهمی اشتباهی کردم اما الان اون بچه کم عقل نیستم عاقل شدم فهمیده شدم نگاهش رو به چشمام داد و گفت
موقعی که ۱۰ سالت بود من دل به تو دادم موهاتو دیدم دلم رفت شیطنت هاتو دیدم دلم رفت و درست همون موقع تو عاشق یه نفر دیگه بودی من گفتم بچه است حرفی نزدم
حتی به مادرم نگفتم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_116
#همخونهی_استاد
گفتم اون فقط یه بچه اس بذار بزرگ بشه اون موقع است که معلوم میشه که میشه چیزی بینتون باشه یا نه
و تو اون موقع رفتی و به یکی اعتراف کردی که دوسش داری
دلگیری و ناراحتی از چشماش میبارید عصبی بود ناراحت و من اینو نمیخواستم با تردير دستم و جلو بردم رو صورتش گذاشتم
اون موقع بچه بودم حافظ نمی فهمیدم چی به چیه داری منو به خاطر اشتباه بچگیمو اخذه می کنی؟
چشماشو بست و صورتش روی دستم جابجا کرد و گفت:
من تورا اخذ نميكنم فقط دلم برای خودم میسوزه
ترمه میدونی چند سال منتظرت بودم میدونی چقدر به خودم گفتم فراموشش کن بگذر ازش اون مال تو نمیشه یه بچه است
من خجالت می کشیدم حتی به مادرم بگم من الان تازه میفهمم زمانی که من این طور دلبسته تو شده بودم تو دلت پیشه یکی دیگه بوده
نمیدونم چی شد نمیدونم چرا اینکارو کردم شاید به خاطر این بود که این غم و ناراحتی رو از صورت و دلش بشورم و بره
شاید به خاطر این بود که بهش بفهمونم الان هیچ حسی به معراج ندارم
هر چیزی که بود توی وجودم شعله کشید و کاری کرد بهش نزدیک و نزدیک تر بشم و ببوسمش اولین بوسه عمرم
تنم میلرزید تا الان هیچ مردی رو بوس نکرده بودم حافظ چشماش باز شده بود و متحیر به من نگاه کرد اما چیزی بهم نگفت کنار نکشید دیدم که حافظ هم خیلی منو میخواد
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_117
#همخونهی_استاد
و دوستم داره با خودم فکر کرده بودم که الان حافظ دعوام کنه حافظ هم منو بوسید و بهم گفت
- تو زن منی تو مال منی مگه نه؟
این سوال و چندین بار پرسیده
بودم زنشم بودم اما این صيغه که برای همیشه نبود فقط به محرمیت پنهانی که هیچکس ازش باخبر نبود...
برای این که آرومش کنم برای این که از این حال بد بیاد بیرون آهسته جوابشو دادم
تو درست میگی هر چی که تو بگی ما صیغه خوندیم ما محرم همیم الان شوهر منی این حرف و زدم منو محکم بغلم کرد سرم را روی سینه اش گذاشتم
قلبش داشت از جا کنده می شد به شدت داشت می کوبید و این قلب حرف های زیادی برای گفتن داشت از این که این طور به من اعتراف کرده بود که دوستم داشته که توی همون 15 سالگی عاشقم شده هنوزم توی شوک بود اما به روی خودم نمی آوردم
فقط می خواستم حالش خوب بشه من که حال بدشو نمی خواستم نمیدونم برای چی بود اما از چیزی مطمئن بودم من عاشق این آدما نبودم اما دوستش داشتم نمیخواستم دلگیری ناراحتیشو ببینم کمی که گذشت با استرس رو بهش گفتم
نمی خوای ولم کنی یکی میاد میبینه بد میشه باید برگردم خونه الان بابا و مامان نگرانم شدن
انگار تازه به خودش اومد تازه به همون حافظی که همیشه هست برگشت
خجالت زده دستاشو سریع از دورم برداشت و گفت معذرت می خوام
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_118
#همخونهی_استاد
آهسته خندیدم گفتم حافظ معذرت خواهی برای چیه آخه ؟ دست و پاشو گم کرده بود از جاش بلند شد و دستی به لباسش کشید و برگ های خشک شده چسبیده به لباسشو روی زمین انداخت دست منو گرفت کمکم کرد بلند بشم عصام و از روی زمین برداشت و گفت:
- مادرت اینا کی میرن؟ مخصوصا پسر عموت
دوست ندارم عصا دستت باشه تا وقتی من هستم چه نیازی به این عصاس؟
آروم روی شونه اش زدم و گفتم بد اودمدنتم دیدیم من و وسط اتاق ول کردی و رفتی انگار نه انگار که من چلاق شدم و یه پا ندارم
شرمنده سرشو پایین انداخت و گفت
معذرت می خوام ببخشی اشتباه کردم خیلی عصبی بودم حضور پسر عموت اینجا برای من کم از عذاب جهنم نداره
وقتی به خونه برگشتیم خداروشکر خبری از معراج و پدرم نبود انگار برای خواب رفته بودن بالا و مادرم داخل آشپزخونه داشت ظرف هارو آب میکشید اصلا متوجه نشد که من با حافظ به خونه برگشتیم
به آشپزخونه رفتم و به مادرم گفتم من خستم میرم بخوابم مادرم با همون دستای کفی نزدیکم آمد و صورتمو بوسید و گفت خوب بخوابی عزیزم
منم این ظرفا رو تموم کنم میرم بخوابم مادرم اینجا انقدر احساس آرامش و راحتی می کرد واقعا برام عجیب بود چه طور می تونست توی خونه عمه ای که هر چند سال یکبار میدیدمش انقدر راحت باشه ؟
فردا باید راجع به این موضوع هم باهاش حرف میزدم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_119
#همخونهی_استاد
به سمت اتاقم که رفتم حافظ و کنار در دیدم با تعجب رو بهش گفتم اینجا چی کار می کنی؟ خجالت زده دستی به موهاش کشید و گفت خودمم نمیدونم چرا اینجام..
فقط خواستم قبل خواب ببینمت. نگاهی به اطراف انداختم و گفتم
ما که الان پیش هم بودیم کسی شک کنه بیچاره میشیما!
در اتاق و برام باز کرد و گفت
باشه سعی میکنم از این کارا نکنم حالا برو تو
اتاقت.
باز دلگیر شده بود معلوم بود. نزدیکش شدم و گفتم خواهش میکنم ناراحت نشو من فقط نمیخوام پدر و مادرم
در مورد من فکرای دیگه کنن و نمیخوام فکر کنند از اعتمادشون سو استفاده کردم.
لبخندی زد و گفت
حق با توعه شبت بخیر باشه..
وارد اتاق شدم و اون در و بست و من صدای قدمهاش و شنیدم که دور میشد. روی تخت دراز کشیدم هر چی سعی و تلاش بود کردم تا خوابم ببره اما نمیشد. یه چیزی کم بود که باعث میشد نتونم بخوابم. کلافه نگاهی به ساعت انداخت ساعت 2 نصفه شب بود. نمیخواستم اعتراف کنم که به حضور حافظ عادت کردم. با باز شدن در اتاق ترسیده به در خیره شدم و با پیچیدن عطری که متعلق به حافظ بود شکم به يقين تبدیل شد که کسی جز اون نیست نزديكم آمد و روی تخت کنارم نشست سعی کردم بلند بشم اما مانع شد
و گفت
خوابم نبرد هر کاری که کردم نشد گفتم بیام پیش تو شاید اینجا خوابم ببره
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_120
#همخونهی_استاد
کمی عصبی گفتم
حافظ من با تو حرف زدم گفتم پدر و مادرم اینجان بفهمن تو اینجایی میدونی چی میشه؟
خواهش می کنم برو بیشتر برای خودش جا باز کرد و گفت
میرم یکم اینجا بمونم میرم
سکوت کردم و اون انگشتاش لابلای موهام چرخید ومن فکر می کردم عشقی که ازش دم میزنه فقط و فقط به خاطر این موهاست
به این فکر می کردم که موهام از ته بزنم و بدون مو باشم اون موقع هم حرف از عشق و عاشقی میزنه این آدم؟
نفسای داغش که کنار گوشم پخش شد
از فکر بیرون اومدم و بهش نگاه کردم آهسته کنار گوشم زمزمه کرد
- از وقتی که توی باغ اون حرفا رو بهت زدم احساس می کنم یه جوری شدی دلخور شدی انتظار نداشتی اون حرفارو از من بشنوی؟
آب دهنم و پایین فرستادم لبمو با زبونم ترک کردم و گفتم
من الان به عاشقی فکر نمیکنم حرفای تو حرفای معراج منو سر در گم کرده
جواب من که به معراج نه هست اما نمیدونم با حرفایی که تو زدی چی کار باید بکنم..
به سقف
خیره شد و سکوت کرد منم مثل اون
سکوت کردم
چی باید میگفتم من حرفی نداشتم من گیر کرده بودم بین احساس این مرد و خواستگاری معراجی که دیگه برام هیچ ارزشی نداشت کمی که گذشت به سمت من چرخید و گفت
می خوام یه چیزی بهت بگم خواهش می کنم برداشت بد نکن اما...
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_121
#همخونهی_استاد
وقتی من به تو اعتراف می کنم که خیلی ساله این حس توی وجودم جوونه زده و الان یه درخت ریشه دار شده
اگر ازت بخوام این صیغه ای که خونیم این محرمیتی که بینمون هست و علنی کنیم
یعنی من خواستگاریت کنم هم از خودت هم از پدرت تا اجازه بده برای همیشه محرم من بمونی..
چی بهم میگی؟
اصلا انتظار این حرفو نداشتم ماتم برده بود توی اون تاریکی با نور مهتاب که از پنجره توی اتاق می تابید فقط کمی از صورتش می تونستم ببینم زمزمه کردم
چی داری میگی حافظ؟
اون دستمو توی دستش گرفت و گفت
خواهش می کنم من می خوام این محرمیت برای همیشه بین ما بمونه اما منظورم این نیست که مجبورت کنم
فکر کن ترمه
ببین منم مثل معراج دارم ازت خواستگاری می کنم یا بهم بله میگی یا نه هیچ اجباری در کار نیست حق انتخاب با خودته!
الان باید بهش چی میگفتم من نمی خواستم ازدواج کنم من نمی خواستم از الان زندگیم و آزادی مو از دست بدم
ازدواج برای من مثل اسير شدن یا زندانی شدن میموند چون باید برای هر کاری با یه نفر دیگه مشورت می کردم و رضایت اونم میگرفتم
حافظ مرد خوبی بود دوسش داشتم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_122
#همخونهی_استاد
اما واقعا الان نمی خواستم ازدواج کنم و این و چه طور باید بهش میگفتم؟ چه طور میگفتم تا دلخور و دلگیر نشه کمی مردد گفتم
خواهش می کنم الان وقتش نیست نمیخوام و دلخوری پیش بیاد
روی تخت نشست و گفت
هیچ دلگیری و دلخوری پیش نمیاد تو فقط به من یه جواب میدی
اون طوری که مصمم حرف می زد بهم امید می داد که بهش نه بگم ناراحت نمیشه پس رو بهش گفتم
الان نمی خوام ازدواج کنم یعنی برنامه هایی که برای خودم دارم توش ازدواج نیست
من فعلا قصد شو ندارم خواهش می کنم حافظ
دیدم که کلافه شد دیدم که رنگ نگاهش عوض شد اما من مجبور بودم واقعیت رو بهش بگم یا نه؟
دستی به صورتش کشید دوباره دراز کشید و گفت - باشه جوابمو گرفتم می فهممت!
کمی خودمو بالاتر کشیدم و به صورتش نگاه کردم و گفتم
از من ناراحت نشو من نمیگم تو آدم بدی هستی اتفاقا خیلی خیلی مرد عالی هستی و من تورو دوست دارم اما ازدواج برای من هنوز خیلی زوده تا بحال به ازدواج فکر نکردم
همین که حرفامو بهت زدم و تو میدونی توی دل من چی میگذره برای من کافیه اگه این همه نزدیکی من به تو اذیتت میکنه
میتونم ازت دور بشم باور کن هیچ مشکلی برات پیش نمیاد !
كلافه گفتم این چه حرفی که میزنی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_123
#همخونهی_استاد
نزدیک شدن تو به من مشکلی برای من نداره اما اگه برای خودت مشكله میتونی نزدیک نشی
از همدیگه دلخور بودیم اون از من به خاطر اینکه نه گفته بودم نمی خواستم ازدواج کنم و من از اون برای این که میخواستی از من فاصله بگیره
تکلیفم با خودم مشخص نبود
نمی دونستم چی می خوام چی نمیخوام گفت که ازدواج گفتم نه میگفت فاصله بگیرم دلگیرم میشدم ...
فکر کنم این روزا عقلم پاره سنگ برداشته بود کنار هم دراز کشیده بودیم و توی سکوت فقط به در و دیوار نگاه می کردیم که حافظ از جاش بلند شد و به سمت در رفت و گفت
بهتر دیگه من برم اسمشو که صدا کردم دستش روی دستگیره ی در خشک شد و به سمتم چرخید توی اون تاریکی صورتش کامل مشخص نبود
بیا دوست بمونیم مثل دیروز و پریروز مثل تمام این مدت خواهش می کنم نمیخوام بین من و تو دلخوری بمونه ...
احساس میکردم از تو این تاریکی هم پوزخندی که روی صورتشه رو می تونم ببینم چند قدم به من نزدیک تر شد و گفت
دوست بمونیم؟
چطور باید دوست بمونیم وقتی تو احساسی که من به تو دارم میدونی من وقتی کنار توام کنترل خودم از دست میدم و دیگه حافظ همیشگی نیستم
کمی سکوت کردم و گفتم اما اون حافظی که من میشناسم خوب از پسش بر میاد میدونی من و تو این چند وقتی که با هم اینجا بودیم خوب فهمیدیم که کنار هم حالمون خوبه
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_124
#همخونهی_استاد
پس بیا به همین ادامه بدیم حداقل تا وقتی که مدت صیغه تموم بشه و من یه راهی پیدا کنم برای قانع کردن خانواده ام و رفتن به خوابگاه ...
درو باز کرد و از اتاق بیرون رفت
چرا رفت
جاش همینجا بود روی بالشت درست کنار من حس بدی داشتم از این که رفته بود ناراحت بود خودمم نمیدونستم چی می خوام..
صبح وقتی مادرم در اتاق باز کرد و منو بیدار روی تخت نشسته ديد کنارم نشست و گفت
چرا اینقدر زود بیدار شدی تو همیشه تا لنگ ظهر می خوابیدی؟
خودمو جمع و جور کردم و گفتم دیگه خونه جدید و عادت های جدید اینجا زیاد نمیتونم بخوابم زود بیدار میشم
پس کمکت کنم بریم داشتم صبحانه آماده می کردم گفتم یه سری هم به تو بزنم ببینم نکنه بیدار باشی.. .
امروز قرار بود مادرم و پدرم از اینجا برن ب
رای همین باید حالم و خوبه خوب نشون میدادم که بدون دغدغه و نگرانی از اینجا دور بشن برن..
با کمک مادرم رفتیم به سمت اشپزخونه برا صبحانه
تو آشپز خونه که رسیدم معراج داشت با گوشی توی پذیرایی حرف می زد با دیدن من تماسشو قطع کرد و به سمتم اومد و گفت
- من کمکش کنم زن عمو باهاش یه کمم حرف دارم
اما من باهاش حرفی نداشتم سعی کردم ازش فاصله بگیرم
دیشب گفتم باهات حرفی ندارم
معراج آهسته و با کمی صبر گفت
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_125
#همخونهی_استاد
تو که بچه نیستی ترمه حرف میزنیم قرار نیست به کاری مجبورت کنم
اگه امروزم به خیر و خوشی میگذشت من یه نذری چیزی حتما می دادم
نگاهم به اطراف بود نگران بودم که حافظ از راه برسه و باز فکرهای ناجوری بکنه
با استرس همراه معراج به سمت بیرون و ایوان خونه رفتیم
اونجا روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا معراج حرفشو بزنه کمی به حیاط و درختا خیره شد و بالاخره به حرف اومد و گفت
من هر کاری می کنم نمیتونم این جواب رد تو رو قبول کنم
مطمئنا یه دلیلی این وسط هست که تو به من نه میگی دوست دارم اون دلیل و بدونم
دست به سینه نشستم و گفتم هیچ دلیلی جز این که من تو رو دوست ندارم و نمی خوام باهات ازدواج کنم وجود نداره دنبال چی میگردی؟
بهم نزدیکتر شد روی صندلی که روش نشسته بودم خم شد و درست توی چند سانتی صورتم ایستاد و گفت
- واقعیت می خوام این که ترمه چطور میتونه به منی که تمام نوجوانیش عاشقم بوده نه بگه ! دليل شو می خوام؟
با پوزخند گفتم
اشتباهی که توی بچگی کردم به الان مربوط نمیشه نمیخوام پاسوزو اون اشتباهی که کردم بشم میفهمی پس از من دور شو برو اون سردنیا زندگیتو بكن به من کاری نداشته باش..
به کمک دیوار ایستادم و تا خواستم ازش دور بشم بازومو گرفت از پشت خودشو بهم نزدیک کرد سرشو کنار گوشم آورد و گفت:
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_126
#همخونهی_استاد
اما من خوب تورو میشناسم تمام مدتی که فکر میکردی من توجهی به تو نمی کنم همه توجه من پیش تو بود
اما آدمه تودار و گوشه گیری بودم می ترسیدم از این که کسی رو به تنهاییم راه بدم
میترسیدم که دوباره عزیزانم رو از دست بدم برای همین ازت دور شدم و فرار کردم
اما الان دیگه اون آدم منزوی و گوشه گیر نیستم الان به تو احتیاج دارم که کنارم باشی
خواهش می کنم به من نه نگو تنها امید من برای این که بتونم یه زندگی شادو دوباره تجربه کنم داشتن تو حضور توعه
نا امیدم نکن...
با این حرفا من و تو شک می برد معراج چی داشت می گفت این که از همون اول منو دوست داشته اما به خاطر ترس از دست دادن از من دوری میکرده من واقعأ طاقت شنیدن این حرفا رو دیگه نداشتم
این همه حرف این همه ابراز عشق اونم توی یه مدت کوتاه برای من کمی غیر قابل هضم بود بازوم از دستش بیرون کشیدم و بدون این که نگاه کنم لنگ لنگان به سمت داخل خونه رفتم کم آورده بودم قلبم داشت خود زنی میکرد
من باید چیکار میکردم با شنیدن این حرف احساس می کردم اون حسی که تو گذشته به معراج داشتم داره دوباره قوت میگیره اما من اینو نمیخواستم نمیخواستم انقدر زود کوتاه بیام
من از معراج گذشته بودم اون انتخاب غلط بود و بس نه هیچ چیز دیگه ای
شنیدن این حرفا برای من سنگین بود فهمیدن احساس واقعیه معراج برام شوک بزرگی بود طوری که ماتم ببره و حتی نتونم حرفی بزنم فقط بازومو از دستش بیرون کشیدم و به سمت داخل خونه رفتم
انگار رنگم پریده بود که مادرم با دیدن من نگران به سمتم اومد و گفت
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_127
#همخونهی_استاد
حالت خوبه عزيزم اتفاقی افتاده رنگ به روت نمونده!
به زحمت یه لبخند زدم و گفتم حالم خوبه راه رفتن کمی برام سخت شده برای همین اذیت میشم دروغ گفتم دروغی به این بزرگی و با شاخ و دم ممکن نبود صورت من داشت فریاد می زد که یک اتفاقی افتاده اما مادر بیچاره ام حرفمو باور کرد چاره ای جز باور کردن نداشت منو به آشپزخانه برد پشت میز که نشستم پدرم داخل اومد صورتمو بوسید و کنارم نشست و گفت
- دختر من حالش چه طوره بهتری؟ دوباره با همون بی حالی اما با یه لبخند مصنوعی روی صورتم جوابش دادم نگاهی به در ورودی آشپزخانه کرد و گفت
- چی شد فکراتو کردی ترمه؟
به من به معراج به مادرت به خانوادمون فکر کردی؟
جوابت چیه بالاخره؟
حتی نمیتونستم به صورت پدرم نگاه کنم
دیگه واقعا الان جوابی برای این سوال نداشم معراج با حرفی که زده بود تمام معادلات و تصمیماتی که گرفته بودم و به هم زد
نمیدونستم چی می خوام الان که فهمیده بودم معراج توی اون برهه ی زمان که من دوسش داشتم به من بی میل نبوده و فقط به خاطر افسردگی و نگرانی از آینده از من فاصله گرفته و کمی دو دل و مردد شده بودم
گیر افتاده بودم در یک کلام خلاصه می خواستم بگم گیر افتادم
بین تصمیماتی که برای آینده ام داشتم و معراج
و حافظ این دو نفری که با حرفاشون منو بدجوری شوکه کرده بودند...
خبر از این نداشتم که حافظ جلوی ورودی آشپزخانه ایستاده بود و حرفهای ما گوش میده بی خبر از حضورش رو به پدرم گفتم
زمان میخوام باید بیشتر فکر کنم الان نمیتونم چیزی بگم
پدرم که با شنیدن این حرف من خیلی خوشحال شده بود از جاش بلند شد
سر منو به سینش فشرد و روی موهامو بوسید و گفت
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_128
#همخونهی_استاد
_ هر چقدر که بخوای میتونی فکر کنی به حرف های معراج توجه نکن که میگه میخوام برم زودتر
جواب میخوام هر چه قدر دیر جواب بدی اونم
همون قدر اینجا موندگار تر میشه
خوب فکراتو بکن فقط و فقط به خودت فکر نکن تو تنها بچه ی منی آینده تو با ما گره خورده هر تصمیمی که بگیری ما هم درگیر همون تصمیم تو میشیم پس عاقلانه فکر کن...
تا خواستم چشم بگم نگاهم به حافظ افتاد که در کنار ورودی آشپزخانه به دیوار تکیه داده بود و بهم نگاه میکرد
دست و پامو گم کردم شنیده بود که می خوام بیشتر فکر کنم الان دلش بیشتر از هر زمان دیگه ای از من شکسته بود
سرمو پایین انداختم استكان چای روی میز جابجا کردم حافظ با آرامش ذاتی که توی وجودش بود وارد آشپزخونه شد و گفت
- من كلاس دارم و باید برم فکر کنم موقع رفتنتون اینجا نباشم واقعا معذرت می خوام
پدر و مادرم گرم و صمیمی باهاش حرف زدن و خداحافظی کردن و حافظ بدون اینکه حتی به من نگاه کنه از آشپزخونه بیرون رفت
میدونستم کلاسی نداره الان فقط برای اینکه چشمش به من نیفته از اینجا فرار کرد باید چیکار میکردم انتخاب درست چی بود؟
آدمی که بچگی و نوجوانی مو فکر میکردم عاشقشم وقتی از ایران رفت بهم ریختم و داغون شدم و مدتها افسرده گوشه خونه افتادم
حافظی که از همون سال دلش پیش من بوده و عاشقم شده بوده بی خبر و توی خف
اق شدم وقتی درو قفل کردم کنار دیوار روی زمین نشستم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
ا با خودش می جنگیده تا یه موقع این عشق بیرون نریزه و کسی از حال دلش باخبرم نشه
من انتخاب سومی هم داشتم آینده ی بدون هیچ کدوم از این مردا آینده ای که همیشه برای خودم تصور میکردم که شغلم بازیگریه بدون هیچ مردی که توی زندگیم باشه
نمیدونستم باید چیکار کنم کاملا گیج و سردرگم بودم حتی چای از گلوم پایین نرفت به زور خودم و شاد و خوشحال نشون میدادم تا پدر و مادرم نگران از اینجا نرن و بالاخره وقت رفتنشون که رسید معراج بهم نزدیک شد و کنارم نشست و گفت:
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_129
#همخونهی_استاد
جواب درست حسابی ندادی و منو حالا حالاها اینجا موندگار کردی ولی ترمه اگر میخوای روی جواب نه که داری پافشاری کنی اگر می خوای منو یه مدت اینجا سرگردون کنی و بعد بگی نه همون بهتر که الان جوابمو بدی میفهمی که چی میگم؟
لبامو با زبونم ترک کردم و گفتم
کمی فکر کنم جوابمو بهت میدم زیاد طول نمیکشه تو هم سرگردون نمیشی خیالت راحت
پدرم موقع رفتن منو محکم بغل کرد و کنار گوشم حرفا و نصیحت های پدرانه زد
مادر موقع رفتن با چشمای خیسش و گفت
نگرانه از بابت من الان پام شکسته و تنها می خوام اینجا چیکار کنم نگرانی هاشو دوست داشتم مادرانه هاشو پدرانه های پدرم و دوست داشتم
اما الان واقعا به تنهایی احتیاج داشتم تا بیشتر فکر کنم و بفهمم از زندگیم چی می خوام...
بالاخره دل کندنو رفتن و من موندم این خونه بدون حضور حافظ!
این خونه فقط و فقط با حضور حافظ برای من قابل تحمل می شد
این حس عادت یا وابستگی که به حافظ توی این مدت پیدا کرده بودم برای خودم عجيب بود
حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم
ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود و هور خبری از حافظ نبود توی پذیرایی کنار پنجره نشسته بودم و نگاهم به در بزرگ حیاط بود اما حافظ قصد داشت که نیاد انگار و منو اینجا منتظر بذاره..
اصلا نمیدونستم چرا منتظرشم وقتی که میومد دلخور و عصبی بود از حرفی که شنیده بود بهش حق میدادم
من گفته بودم باید فکر کنم میدونستم وقتی بیاد با من سرسنگینه و شاید حتی باهام حرف نزنه اما بازم منتظرش بودم...
به چشمم به بیرون بود و یه چشمم به ساعت نزدیک شب بود و هنوز حافظ نیومده بود
حال و روزم جالب نبود احساس دلتنگی می کردم اصلا نمی تونستم تمرکز کنم و فکر کنم و تصمیم رو بگیرم
انگار باید حافظ تو این خونه می بود تا نگرانی هام از بین بره و بتونم با خیال آسوده تصمیم درست و حسابی بگیرم
بالاخره ساعت که نه شب شد توی اون تاریکی در حیاط باز شد ماشین و داخل آورد وقتی یه زن از صندلی جلو از ماشین پیاده شد و من همون جا پشت پنجره مات موندم
کی بود که حافظ ساعت ۹ شب آورده بودش توی خونه !
عجیب بود خیلی عجیب بود یه حس بدی داشتم به حس مثل حسادت...
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_130
#همخونهی_استاد
میخواستم برم بپرسم این کیه؟
اما حقشو نداشتم خونه خودش بود می تونست هر کسی رو بیاره و مهمون دعوت کنه
از صبح با خودم هزار بار گفته بودم
حافظ که میاد سریع میرم و بهش توضیح میدم یه چیزی سر هم می کنم و میگم تا از من دلخور نباشه اما با دیدن
اون دختر چادری همه چیز یادم رفت
وقتی وارد خونه شدن اون دختر با دیدن من با این سرو وضع همونجا کنار سالن خشکش زد و بهم خیره موند معلوم بود از اون آدماییه که خودشونو زیر چادر مخفی می کنن اگه یه ذره از تنشون دیده بشه دیگه گناه عالم رو به جون خریدن و باید هزاران بار استغفار کنن تا درای توبه خدا به روشون باز بشه...
حافظ وقتی پشت سرش وارد شد با دیدن من اهسته سلام گفت و خریدهایی که توی دستش بود و به سمت اشپزخونه رفت و گفت
- زهره جان میای اینجا ؟
زهره جانش بود چرا منو هیچ وقت ترمه جان صدا نکرده بود این دختر جونش بود؟
همین طوری تو یه روز جان شده بود چطور ممکن بود
دختر کمی بهم نزدیک شد
- سلام فکر کنم شما ترمه باشی؟
ترمه بودم اما اون کی بود دستشو به سمتم دراز کرده بود که به اجبار باهاش دست دادم و گفتم ببخشید شما ؟ با یه لبخندی که مثلا من خیلی مهربونم روی صورتش گفت
خیلی سال هست که نشون کرده همیم امشب یه کاری با امیر حافظ داشتم ازم خواست که بیام این جا مشکلمو بگم و حرف بزنیم.
نشون کرده امیر حافظ بود ؟
امیر حافظ به من نگفته بود نشون کرده داره
احساس میکردم راه نفسم بسته شد نمیتونستم نفس بکشم هرکاری کردم هیچ حرفی نتونستم بزنم فقط همین از کنارش گذشتم
فکرم درگیر بود انقدر درگیر که نتونم با عصا درست حسابی راه برم و با خودم هماهنگ کنم با سر روی زمین خوردم
با صدای زمین خوردنم به قول زهره خانوم امیرحافظ از آشپزخانه بیرون زد تا خواست به سمتم بیاد زهره خودشو بهم رسوند و کمکم کرد بلند بشم
دلم نمی خواست این ادم بهم دست بزنه ازش بدم میومد...
زیر لب تشکری کردم و دوباره به سمت اتاق خودم رفتم
وقتی وارد ات
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_130
#همخونهی_استاد
میخواستم برم بپرسم این کیه؟
اما حقشو نداشتم خونه خودش بود می تونست هر کسی رو بیاره و مهمون دعوت کنه
از صبح با خودم هزار بار گفته بودم
حافظ که میاد سریع میرم و بهش توضیح میدم یه چیزی سر هم می کنم و میگم تا از من دلخور نباشه اما با دیدن
اون دختر چادری همه چیز یادم رفت
وقتی وارد خونه شدن اون دختر با دیدن من با این سرو وضع همونجا کنار سالن خشکش زد و بهم خیره موند معلوم بود از اون آدماییه که خودشونو زیر چادر مخفی می کنن اگه یه ذره از تنشون دیده بشه دیگه گناه عالم رو به جون خریدن و باید هزاران بار استغفار کنن تا درای توبه خدا به روشون باز بشه...
حافظ وقتی پشت سرش وارد شد با دیدن من اهسته سلام گفت و خریدهایی که توی دستش بود و به سمت اشپزخونه رفت و گفت
- زهره جان میای اینجا ؟
زهره جانش بود چرا منو هیچ وقت ترمه جان صدا نکرده بود این دختر جونش بود؟
همین طوری تو یه روز جان شده بود چطور ممکن بود
دختر کمی بهم نزدیک شد
- سلام فکر کنم شما ترمه باشی؟
ترمه بودم اما اون کی بود دستشو به سمتم دراز کرده بود که به اجبار باهاش دست دادم و گفتم ببخشید شما ؟ با یه لبخندی که مثلا من خیلی مهربونم روی صورتش گفت
خیلی سال هست که نشون کرده همیم امشب یه کاری با امیر حافظ داشتم ازم خواست که بیام این جا مشکلمو بگم و حرف بزنیم.
نشون کرده امیر حافظ بود ؟
امیر حافظ به من نگفته بود نشون کرده داره
احساس میکردم راه نفسم بسته شد نمیتونستم نفس بکشم هرکاری کردم هیچ حرفی نتونستم بزنم فقط همین از کنارش گذشتم
فکرم درگیر بود انقدر درگیر که نتونم با عصا درست حسابی راه برم و با خودم هماهنگ کنم با سر روی زمین خوردم
با صدای زمین خوردنم به قول زهره خانوم امیرحافظ از آشپزخانه بیرون زد تا خواست به سمتم بیاد زهره خودشو بهم رسوند و کمکم کرد بلند بشم
دلم نمی خواست این ادم بهم دست بزنه ازش بدم میومد...
زیر لب تشکری کردم و دوباره به سمت اتاق خودم رفتم
وقتی وارد اتاق شدم وقتی درو قفل کردم کنار دیوار روی زمین نشستم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_131
#همخونهی_استاد
حافظي که هر شب کنار من میخوابید توی خواب و بیدار از عشق به من میگفت دیشب از من خواستگاری کرد نشون کرده داره !
چندین و چند بار این کلمه رو زیر لب زمزمه کردم نشون کرده داشت
بهم نزدیک شد نامزد داشت و بغلم کرد نامزد داشت من بوسیدمش این همه حماقت ممکن نیست...
حتما اون دختر دروغ گفت چرا باید دروغ بگه
لبامو به دندون گرفته بودم که صدام در نیاد که یه موقع حافظ نشنوه
گریه می کنم که دارم خودخوری می کنم تلافی می کردم بدون شک تلافی می کردم
کاری میکردم از این کارش پشیمون بشه این حق و نداشت حق نداشت
این طوری با من بازی کنه
خوش حال بودم که دیشب برای جواب خواستگاری جز نه چیزی بهش نگفتم وگرنه الان دیگه باید میمردم از این همه حقارت...
حافظ به این خوبی حافظ به این مهربونی
حافظی که این همه معتقده خدا رو میشناسه مگه میتونه این طور با یه دختر بازی کنه؟
آروم ضربه ای به در خورد نفس عمیقی کشیدم و
گفتم
بله صدای زهره دوباره بلند شد
- امیر حافظ میگه که شام نمی خورید؟
شام کوفت بخوردم دیگه شام میخواستم چیکار؟
سعی کردم عصبانیتم از صدام مشخص نباشه و گفتم من شام خوردم نوش جونتون شما بخورید
وقتی که اون دختر دوباره رفت از جام بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم و به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت
به حافظ اعتماد نکنم و همین فردا این صيغه لعنتی رو باطل کنم
دوتا مسکن برداشتمو بدون آب خالی خالی خوردم
و رفتم روی تخت دراز کشیدم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_132
#همخونهی_استاد
مسکن کاری می کرد که زودتر خوابم ببره همین طور هم شد داخل فکر بودم که نفهمیدم چند دقیقه طول کشید که به خواب رفتم
صبح با صدای پرنده ای که کنار پنجره اتاقم نشسته بود و آهسته داشت به شیشه نوک میزد و اواز زیبایی میخوند بیدار شدم
زندگی دوباره جریان داشت و من نباید خودمون یه بازنده نشون میدادم نباید حافظ و نامزدش می فهمیدند چه قدر دیشب عذاب کشیدم و ناراحت شدم و شام نخوردم رفتم خوابیدم ...
حتما با نامزدش تا صبح خوش گذرونده بود و الان با هم داشتن داخل اشپزخانه روی میز غذا خوری یه صبحانه رمانتیک می خوردن و پر حرفی میکردند
از روی تختم بلند شدم و رفتم جلوی آینه نشستم نگاهی به صورتم انداختم موهام رو شونه کردم و لباسامو عوض کردم و مرتب از اتاق بیرون رفتم به سمت آشپزخونه تا آبی به صورتم بزنم ولی خبری از کسی نبود خونه توی سکوت فرو رفته بود ن حافظ بود ن نامزدش
به صورتم آب زدم و دوباره به اتاقم برگشتم مثل قبلا تا دلم میخواست آرایش کردم و به خودم رسیدم و بعد دوباره از اتاق بیرون رفتم
به سمت آشپزخونه رفتم اح
ساس می کردم از گرسنگی داره سرم گیج میره ضعف کرده بودم
چون دیروز نه صبحانه خورده بودم نه نهار و نه شام البته شام به لطف حافظ کوفت و زهر مار نوش جان کرده بودم رفتم
پنیر و نون و عسل از یخچال برداشتمو بی سرصدا پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن صبحانه وقتی حافظ وارد آشپزخونه شد منو مشغوله صبحانه دید نگاهم به پشت سرش خشک شد
منتظر بودم سروکله اون دختره پیدا بشه اما انگار خبری از اون نبود شونه ای بالا انداختم حتما داخل اتاق خواب بود و این آقا اصلا دلش نیومده نامزدش رو بیدار کنه
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_133
#همخونهی_استاد
الان نامزدش نبود فرصت خوبی بود می تونستم تمام حرفامو بهش بزنم دلم نمیخواست دیگه صداش کنم
منتظر بودم به سمت من بچرخه تا حرفمو بزنم دیگه نمیخواستم اسمش رو به زبون من بیاد هر چی منتظر شدم که بچرخه سمتم ولی نچرخید
انگار قرار نبود به من نگاه کنه
بالاخره از عصبانیت زیاد با مشت روی میز کوبیم نگاهی به من انداخت و گفتم
حرف دارم باهات بشین
پشت میز نشست و برای خودش چایی ریخت و منتظر بهم خیره شد منم مثل خودش بهش خیره موندم و بعد از کمی مکث گفتم
هر چه زودتر باید این صیغه ای که خوندیم رو باطل کنیم دیگه از تو خوشم نمیاد
ماتش زد
خیلی بهم نگاه میکرد ولی هیچ حرفی نمیزد
اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم
دیگه نمیخواستم با حافظ هیچ رابطه شرعی چه سوری بین منو این ادم باشه
چون من هیچ کاری و خطایی نکرده بودم
این که بخوام برای جواب دادن به خواستگارم فکر کنم
اصلا کار خطایی نبود اما این ادم این مردی که جا نماز آب میکشی و خدا و پیغمبر ورد زبونش بود با من بازی و خیانت کرده بود
و این کلمه در مورد نامزادی شو با دختر عموش به من چیزی نگفته بود و از من پنهان کرده بود منو خیلی بدجور درگیر خودش کرده بود
ولی سکوت کردم حافظ میخواست حرفی بزنه
ولی یه هویی خودم به حرف اومدم و گفتم
شنیدی که چی گفتم من میخوام این صیغه ای که بین منو تو هست هر چه زودتر باطل بشه کم کم پوزخنده روی لبش جون گرفت چشماشو ریز کرد و گفت
فکر نمیکردم اینقدر سریع بخوای این صیغه رو باطل کنی!
انگار خیلی عجله داری برای رفتن به اونور آب...
انگار عجله داری برای رسیدن به پسر عموت...
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#خانومااا
مامان بازی زن برای شوهرش!
به وسیله به عهده گرفتن همه مسئولیت ها
خانومها فکر میکنند اقایون فراموش کار اند.
به همین دلیل مسئولیتها را خودشان به عهده میگیرند.
و نمیگذارند اقایون کار کنند.
دقیقا مثل بچه ها و دائما به مرد گوش زد میکند.
چون فکر میکنه او سر به هواست.
مثلا زنگ میزنه به شوهرش به او میگوید دخترمان را لب استخر نکاری ها.
یا خانوم رفته مسافرت زنگ میزنه به مرد میگه 9 شب یادت نره اشغال را دم در بزاری ها.
یا به او میگوید یادت باشه بری حموم یا یادت باشه فلان کار را بکنی و....دقیقا مثل بچه ها
#خانوم محترم مامان شوهرت نباش!
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/GiG8qcW34mmJMUgK8Iufyp
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
چگونه یک همسر تمام عیار داشته باشیم؟
گفت و گویی لذت بخش
مهارت های ارتباطی قوی، یکی از بهترین ویژگی های یک زن و شوهر است.
#اگر هریک از شما به خوبی با یکدیگر برخورد کنید و از داشته های کلامی و غیر کلامی خود در ارتباطات به خوبی استفاده کنید مطمئنا در زندگی به مشکل حاد برنمی خورید چرا که می توانید با گفت وگوهای سازنده مسائل را حل کنید.
اگر شما اهل گفت و گو باشید،برای تک تک مسائل زندگی راه حل مشترک پیدا خواهید کرد.برای گفتگو با همسرتان زمان اختصاص دهید وببینید با هم صحبتی وهمفکری با همسرتون چقدر مسائل ومشکلات اسانتر بنظر میرسند.
#این_نکته را باید مدنظر داشته باشید که هیچ کس و هیچ چیز واقعا بی عیب و نقص نیست و شما می توانید با رفتار درست و احترام متقابل پله های یک شراکت خوب را طی کنید.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/GiG8qcW34mmJMUgK8Iufyp
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
درک متقابل همسران موفق:
از مهمترین پایه های زندگی مشترک ، درک متقابل است ؛ یعنی هم مرد و هم زن ، هر دو دوست دارند که همسرشان آنها را درک کند.
#درک کردن به چه معناست؟
درک کردن یعنی
🔖به همسر خود بفهمانیم که قدر و منزلت کارهای او را دانسته و به آن احترام میگذاریم.
🔖روحیّات و حساسیّتهای او را شناخته و آن را در نظر می گیریم.
🏷به شرایط و موقعیت های خاص او توجّه کرده و خواسته های خود را متناسب با آن تنظیم می کنیم.
ایده ها و اهدافش را در نظر گرفته و در مسیر آن حرکت می کنیم.
#علایق و سلایق ونیازهای او را شناخته و در رفتار و گفتارمان به آن توجّه می کنیم
راه های تفهیم درک متقابل:
1⃣سپاس گزاری از همسر
2⃣تعریف کردن از کار همسر
3⃣پوزش وعذر اوردن به جهت ناتوانی
4⃣گفتگوی آرام و منطقی با همسر
5⃣تعدیل توقعات متناسب با شرایط و واقعیت ها
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/GiG8qcW34mmJMUgK8Iufyp
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_134
#همخونهی_استاد
داشت کنایه میزد داشت توپ و به سمت زمین من پرتاب می کرد یعنی من عجله داشتم برای رسیدن به معراج و میخواستم ازش جدا بشم
چه بهتر نمی خواستم بفهمه که من به خاطر حضور اون دختر توی این خونه به خاطر نامزدی که بینشون هست و به خاطر دروغی که به من گفته می خواستم هر چه سریع تر این صيغه رو باطل کنم
نمیخواستم از خودم ضعف نشون بدم من ترمه بودم هرگز توی هیچ جایی توی هیچ کاری پیش هیچ کسی کم نمی آوردم
یه لقمه کوچیک نون پنیر توی دهنم گذاشتم کامل جلوی جوییدمش و قورتش دادم و گفتم
دقیقا همین طوره می خوام زودتر به پسرعموم برسم اگه مشکلی نداشته باشی..
دیدم که فکش قفل شد و رگای گردنش بیرون زد و دستش زیر میز پنهان کرد تا مشت شدنشو
نبینم اما برام مهم نبود اصلا مهم نبود از پشت میز بلند شد و به سمت بیرون رفت
نمیتونستم دنبالش برم جلوش رو بگیرم با این پایه ی شکسته ام پس با صدای بلند گفتم
جواب منو بده یادت رفت
نشنیدم کی بریم برای تمام کردن این مسخره بازی؟
به سمتم چرخید عصبی بهم نگاه کرد و گفت
مسخره بازی ؟
تو اون محرمیت و صیغه بینمونو مسخره بازی میدونی؟
دست به سینه شدم و گفتم
دقیقا همینه میدونم یه مسخره بازیه و دوست دارم زودتر از شرش خلاص بشم کمی مکث کرد و گفت
- آخر همین هفته تمومش میکنیم
آخر همین هفته میشد یه روز دیگه چرا این قدر لفتش میداد؟
چرا طولش میداد؟
چرخیدم و رو به خودش گفتم آخر هفته خیلی دیره چرا باید این همه صبر کنیم بهتر نیست زودتر تمومش کنیم به سمت بیرون رفت و گفت
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_135
#همخونهی_استاد
اونجایی که محرم شدیم قرار داد نوشتیم تا آخر هفته بسته اس مجبوریم که صبر کنیم
اینو گفت از آشپزخونه بیرون رفت
عصبي ليوان جلومو روی زمین انداختم و هزار تیکه شد
نمی خواستم طول بکشه نمیخواستم باز صبر کنم می خواستم زودتر خلاص بشم میخواستم از اینجا برم
بهتر بود به معراج جواب بله می دادم و باهاش از این خراب شده میرفتم
چرا باید اینجا باشم؟
عصبی از جام بلند شدم پشت سرش راه افتادم و گفتم
اما من می خوام هر چه زودتر به معراج بله بدم تو که مشکلی نداری؟
صیغه ای که خوندیم سوریه و الكي بهش بله میگم
آخر هفت باطلش میکنیم عصبی شده با صدای خش دارش که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت
بفهم چی میگی ترمه شاید برای تو بازی باشه مسخره باشه اما تو محرم منی
نمیتونی وقتی که با من محرمی به کسی دیگه جواب بله بدی
نگران نباش یه هفته خیلی زود میگذره میتونی بعدش به چیزی که میخوای برسی
وقتی ام باطلش کردیم به مدت چند ماه نمیتونی با کسی باشی
چون این قانونه باید چند ماه صبر کنی نباید بری با کسی دیگه
كلافه خندیدم و گفتم منو مسخره خودت کردی این مزخرفاتی که داری میگی چیه
دستی به موهاش کشید و گفت
- این اصلا به من ربطی نداره که باید برای همه هست برای تو هم هست و من توش هیچ کارم
به سمت پله ها رفت منو اونجا تنها گذاشت عصبانی دیوونه كلافه بی حوصله شده بودم کم مونده بود به خودزنی برسم بشینم خودمو کتک بزنم
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_136
#همخونهی_استاد
به اتاقم رفتم
شماره توسکا رو گرفتم وقتی جواب داد با همون عصبانیت و کلافگی گفتم میای اینجا حالم بده خیلی تنهام نگران گفت
الان میام عزیزم نگران نباش تا یه ساعت دیگه اونجام
یک ساعت نمیدونم چطور گذروندم اما بالاخره صدای زنگ خونه به صدا در اومد
توسکا وارد اتاق شد ازش خواستم در رو ببنده نزدیکم شد و روی تخت نشست
به خوبی ترمه اتفاقی افتاده؟ دلم انقدر از دست حافظ پر بود که دیوونه شده بودم رو به توسکا گفتم حوصلم سر رفته نظرت چیه بریم بیرون گشتی بزنیم؟
اشاره ای به پای من کرد و گفت
- اما تو با این پات کجا میخوای بیای؟
کلافه نفسمو بیرون دادم و گفتم اگه پام سالم بود مطمئن باش بهت زنگ نمی زدم که ازت کمک بخوام برای همین صدات کردم که بیای کمکم کنی
حالا بگو به نظرت چی کار کنیم؟
کمی فکر کرد و گفت - یه دوست پسر جدید پیدا کردم خیلی آدم پايه ايه زنگ بزنم بیاد دنبالمون ؟
اگر در حالت عادی بودم و اعصابم آروم بود اگر حالم خوب بود اینقدر عصبانی نبودم هرگز این پیشنهاد شو قبول نمی کردم
هیچ وقت با هیچ دوستم همراه دوست پسرش بیرون نرفته بودم از این کار متنفر بودم دلیلی براش نمی دیدم اما الان برای اینکه از اینجا برم بیرون برای اینکه به حافظ بفهمونم من عروسک خیمه شب بازی اون نیستم قبول کردم.
سریع به دوست پسرش زنگ زد و اون گفت تا یک ساعت دیگه خودشو به اینجا میرسونه و میاد دنبالمون
حالا وقتش بود که به خودم برسم و برای این گشت و گذار آماده بشم
جلوی آیینه نشستم نگاهی به صورتم کردم آرایشی که صبح کرده بودم هنوز سر جاش بود کمی تجدیدش کردم
رژم و پررنگ تر کردن
خط چشم پر رنگ تر کردم دوباره ریمل زدم و موهام باز گذاشتم...
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_137
#همخونهی_استاد
توسکا که روی تخت دراز کشیده بود و مخصوصا مشغول چت کردن با دوست پسرش بود
چند باری بهش گفتم بذار بیاد باهاش حرف میزنی این جوری که تو داری بهش پیام میدم تا فردا صبح هم اینجا نمی رسه
توسکا با خنده میگفت
- اون دست فرمونش حرف نداره هم حرف میزنه هم رانندگی میکنه خیالت راحت ..
وقتی بالاخره چت کردنش تموم شد نگاهی به من انداخت و سوتی کشید و گفت
چه خبر دختر چقدر خوشگل شدی میخوای قاپ دوست پسر منو بدزدی؟
اخمی کردم و گفتم میزنمتا من به دوست پسر تو چی کار دارم این همه آرایش کردم به خودم رسیدم که وقتی دارم میرم بیرون حافظ ببينه
کنارم نشست و گفت - چرا نمیگی چی شده؟
اتفاقی افتاده ؟
خجالت میکشیدم بگم این آدمی که کم کم داشت توی دلم برای خودش جایی دست و پا میکرد بهم دروغ گفته
خجالت میکشیدم بگم نامزد داره! بدون شک بهم میگفت خنگی چون که متوجه نشده بودم بهم می خندید اما چاره ای جز گفتن نداشتم
اگر به توسكا حرفی نمیزدم قطعأ منفجر میشدم نگاه ازش گرفتم آهسته زمزمه کردم
چیزی که می خوام بگم باور کن نمیتونی هضمش کنی منم هنوز هضمش نکردم توسکا کنجکاو سرمو به سمت خودش چرخوند و
گفت
حرف بزن ترمه بگو چی شده خب چرا ادمو میترسونی؟
كلافه گفتم این آقای استادی که تو همش ازش تعریف می کنی صبح تا شب اسمش ورد زبونته و بهم میگی قدرشو نمیدونم و فلانه... زن داره ! یعنی زن که نه نامزد داره و بهم دروغ گفته از من پنهانش کرده و من الان با یه ادمی صیغه خوندم که نامزد داره...
توسکا ناباور با چشمای گرد شده بهم خیره شده بود همان طوری که فکر میکردم اونم مثل من ناجور شوکه شده بود از جاش بلند شد و گفت
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_138
#همخونهی_استاد
- من چشمایه این حافظ از جاش در میارم چطور تونست از تو مخفی کنه؟ اونم چیزی به این بزرگی رو!
باید باهاش حرف بزنیم ...
دستشو کشیدم و گفتم بیخیال توسكا من نمی خوام فکر کنه برای من اهمیتی داره
باهاش حرف زدم زودتر می خوام این صيغه باطل بشه چون می خوام با پسر عموم ازدواج کنم
این بار متحير تر بهم خیره شد و گفت
چی داری میگی ترمه بخاطر این استاد زندگیتو خراب میکنی؟
میخوای ازدواج کنی بخاطره استاد؟
دوباره کنار خودم نشوندمش و گفتم به خاطر دروغ استاد نیست پسر عموم خواستگارمه
همه بچگیم عاشقش بودم و الان عشقه اون موقع هام شده خواستگار پروپاقرص م ا بهتره که بهش جواب بله بدم و از استاد دور بشم...
حافظ تمام ذهنیت منو نسبت به خودش خراب کرد من اونو به ادم خیلی خوب به آدم درست و صادق میدیدم
اما الان دیگه برام هیچ اهمیتی نداره دیگه دوسش ندارم
یعنی من که احساس میکردم کم کم میخواستم دوسش داشته باشم دیگه همچین حسی بهش ندارم بدم اومد دیگه از حافظ...
کلافه تو اتاق چرخی زد و گفت اگه برات اهمیتی نداره این همه آرایش می کنی به خودت میرسی که وقتی داری میری بیرون تو رو ببینه و حرص بخوره ؟
عزیز دلم به خودت چرا داری دروغ میگی
تو دوسش داری تو خیلی دوسش داری برای همینه که حالت خوب نیست به خاطر این که چون دروغ بزرگی بهت گفته میخوای ازدواج کنی؟
اما خواهش می کنم از سر عصبانیت تصمیم نگیر زندگیتو به خاطر استاد خراب نکن
ترمه کاری نکن که بعدا پشیمون بشی...
خوب میدونستم حق با توسکاس اما الان عصبی بودم و فقط و فقط میخواستم که کاری کنم حافظ هم مثل من عصبانی بشه
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_138
#همخونهی_استاد
- من چشمایه این حافظ از جاش در میارم چطور تونست از تو مخفی کنه؟ اونم چیزی به این بزرگی رو!
باید باهاش حرف بزنیم ...
دستشو کشیدم و گفتم بیخیال توسكا من نمی خوام فکر کنه برای من اهمیتی داره
باهاش حرف زدم زودتر می خوام این صيغه باطل بشه چون می خوام با پسر عموم ازدواج کنم
این بار متحير تر بهم خیره شد و گفت
چی داری میگی ترمه بخاطر این استاد زندگیتو خراب میکنی؟
میخوای ازدواج کنی بخاطره استاد؟
دوباره کنار خودم نشوندمش و گفتم به خاطر دروغ استاد نیست پسر عموم خواستگارمه
همه بچگیم عاشقش بودم و الان عشقه اون موقع هام شده خواستگار پروپاقرص م ا بهتره که بهش جواب بله بدم و از استاد دور بشم...
حافظ تمام ذهنیت منو نسبت به خودش خراب کرد من اونو به ادم خیلی خوب به آدم درست و صادق میدیدم
اما الان دیگه برام هیچ اهمیتی نداره دیگه دوسش ندارم
یعنی من که احساس میکردم کم کم میخواستم دوسش داشته باشم دیگه همچین حسی بهش ندارم بدم اومد دیگه از حافظ...
کلافه تو اتاق چرخی زد و گفت اگه برات اهمیتی نداره این همه آرایش می کنی به خودت میرسی که وقتی داری میری بیرون تو رو ببینه و حرص بخوره ؟
عزیز دلم به خودت چرا داری دروغ میگی
تو دوسش داری تو خیلی دوسش داری برای همینه که حالت خوب نیست به خاطر این که چون دروغ بزرگی بهت گفته میخوای ازدواج کنی؟
اما خواهش می کنم از سر عصبانیت تصمیم نگیر زندگیتو به خاطر استاد خراب نکن
ترمه کاری نکن که بعدا پشیمون بشی...
خوب میدونستم حق با توسکاس اما الان عصبی بودم و فقط و فقط میخواستم که کاری کنم حافظ هم مثل من عصبانی بشه
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_139
#همخونهی_استاد
با صدای زنگ گوشیه توسكا حرفامون نیمه تموم شد دوست پسرش جلوی در بود و منتظر ما هر دو از جا بلند شدیم وعصامو برداشتم و همراهش از اتاق بیرون رفتیم حافظ توی باغ نشسته بود و کتاب میخوند
با دیدن ما نگاهی به من و سر و وضعم کرد و از جاش بلند شد و به سمتم اومد
میدیدم که اخم کرده ابروهاشو به هم گره زده بود ولی برام اهمیتی نداشت نزدیکمون که شد گفت
- کجا به سلامتی ؟
و اشاره ای به سر و وضع من کرد به قدم جلوتر رفتم و گفتم داریم میریم بیرون هوایی بخوریم
بازومو از پشت کشید و مجبورم کرد بایستم و گفت
- کجا داری میری ترمه یه دور زدن این هم آرایش
میخواد؟
بازوم از دستش بیرون کشیدم و گفتم به تو هیچ ربطی نداره دوست داشتم این همه آرایش کنم !
توسکای بیچاره که دید اوضاع قمر در عقربه از ما فاصله گرفت و به سمت بیرون رفت
من موندم و حافظی که هر دو عصبی بودیم
روبروم ایستاد و گفت:
- با این پای گچ گرفته میخوای کجا بری اونم با این آرایشی که روی صورته ؟
مگه من بهت نگفتم نیاز به آرایش کردن نداری؟
پوزخندی زدم و گفتم آخه به تو چه ربطی داره؟ من دوست دارم این مدلی برم بیرون تو چیکاره ی منی؟
بادی به غبغب انداخت و سینه سپر کرد و گفت شوهرتم انگار یادت رفته!
بلند خندیدم بعد از اینکه خنده ام تموم شد گفتم تو اون صیغه صوری رو واقعی میدونی اون صیغه نامه برای من هیچ اهمیتی نداره انقدر از کلمه شوهر استفاده نکن و از این فازها بیا بیرون خواهش می کنم حالم بد میشه ...
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_140
#همخونهی_استاد
ازش فاصله گرفتم دوباره با قدم های بلند خودشو بهم رسوند و گفت
- منم باهات میام...
با چشمای گرد شده رو بهش گفتم کجا به سلامتی من و توسکا با دوست پسرش میریم بیرون جایی برای تو نیست اصلا شمارو نمیبریم
وقتی حرفمو شنید بیشتر عصبی شد و رگای گردنش بیرون زد به سمت در رفت و از باغ خارج سریع شد
با این عصا آهسته دنبالش می رفتم وقتی به بیرون رسیدم دیدم داره با توپ پر با توسكا حرف میزنه
خودمو بين حرفشون انداختم و گفتم این جا چه خبره چون من این جا زندگی می کنم تو حق نداری هیچ وقت برای رفت و آمد من تصمیم بگیری اصلا به تو ربطی نداره من دوست دارم الان با دوستام برم بیرون و چرخ بزنم و تو هیچ حقى نداری الان مخالفت کنی.
حافظ دوباره منو کنار زد و رو به دوست پسر توسكا که یه پسر قد بلند و چهارشونه با صورتی بامزه و خیلی شیرین بود گفت
ممنونم که میخواستین همسر منو ببرین گردش اما تا وقتی که خودم هستم نیازی به این کار نیست که با شما بیاد
توسکا بهم خیره مونده بود نمیدونست چی کار کنه نمی خواستم بیشتر از این آبروش جلوی دوست پسر جدیدش که تازه پیدا کرده بره
رو بهش گفتم شما برید بعدا من خودم بهت زنگ میزنم
دختر بیچاره سریع سوار ماشین شد دوست پسرش اما به سمت امیرحافظ اومد و گفت
- اگه مشکلی نباشه میتونیم چهارتایی با هم بریم شمام میتونی همراه ما بیای...
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part
_141
#همخونهی_استاد
از این پیشنهاد عصبی شدم اما خوب میدونستم که حافظ قبول نمی کند
حافظ باهاش دست داد و تازه انگار ازش خوشش اومده بود که با خونسردی گفت
انشاالله یه وقت دیگه حتما با هم میریم اما امروز نه بعد از خداحافظی اونا رفتن و من عصبانی به در تكيه دادم نمی خواستم برم داخل دیگه نمیخواستم تو این خونه بمونم
حافظ درو باز کرد و کنارش ایستاد و چند باری اسممو صدا کرد اما توجهی نکردم و دوباره بازوی بیچاره ی من اسير دستش شد من و داخل با خودش کشید عصبانی گفتم
دست به من نزن نمیخوام دستت بهم بخوره و چه طوری باید بهت بفهمونم؟
اما حافظ بی اعتنا به حرف من دستشو زیر پام انداخت و منو به سمت ساختمون برد
توی پذیرایی روی مبل نشوند و گفت
میرم آماده بشم اگه دلت میخواد بری و چرخ بزنی و بگردی باید به خود من بگی نه غریبه ها
عصبانی گفتم من چرا نمیتونم حرفامو بهت بفهمونم؟
خواهش می کنم تمومش کن چیزی بین من و تو نیست
تو برای من به غریبه ای هیچ فرقی با دوست پسر توسکا نداری
چرا باید با اون نرم و با تو برم اینو برام بازش کن استاددددد....
استاد و کشیده گفته بودم به سمتم چرخید و گفت
فکر نمی کردم اومدن پسرم عموت اينطور تورو تغییر بده اما شاید حق داشته باشی عشق اوله
آدم هر حماقتی میکنه برا عشق اول درست مثل من.. بهش نزدیک شدم و گفتم
خواهش می کنم زودتر اونو باطل کن می خوام تموم بشه می خوام خلاص بشم
تو هم خلاص میشی...
از این جا رفتنم به نفع توام میشه تو هم راحت میشی
میتونی به زندگیت برسی با خیال راحت ...
به سمت اتاقم رفتم حالم اصلا خوب نبود
چرا تو هرکاری دخالت می کرد چرا همیشه این طور بود چرا همیشه طلبکار بود
یه نگاه به خودش نمینداخت
نمی گفت وقتی من با نامزدم اومدم اینجا ترمه ی بدبخت چیکار باید بکنه؟ اون حتی از من خر خواستگاری هم کرده بود!
به اتاق که رسیدم لباسام و از تنم جدا کردم. چند باری موهامو چنگ زدم و صدای فریادم و توی گلوم خفه کردم عادت داشتم وقتی عصبانی بودم داد و بیداد میکردم
اینجا خونه خودمون نبود که من داد و بیداد کنم و مادر پدرم نازم و بخرن و آرومم کنن..
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_142
#همخونهی_استاد
اینجا کسی رو نداشتم پشیمون بودم کاش با مادرم پدرم می رفتم
اگه از اینجا می رفتم آروم تر بودم نبودم؟
اما چیزی توی قلبم داشت داد میزد که میرفتی دلت برای این آدم تنگ میشد دلت خیلی برای این آدم تنگ میشد..
شاید دوش گرفتن حالمو بهتر می کرد
حولمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم با کمک دیوار راه می رفتم
این گچ پام آنقدر سنگین بود که اصلا نمی تونستم باهاش راحت راه برم
وقتی نزدیک حمام رسیدم حافظ جلوی راهم سبر شد نگاهی به من و حوله ی توی دستم انداخت و گفت
- داری میری حمام؟
این آدم از رو نمیرفت نه ؟
سکوت کردم و دستم و روی دستگیره در گذاشتم جلوی راهم سر شد و گفت
الان عصبی هستی با این پاتم راحت نمیتونی حمام کنی!
اول باید گچ پا تو را به چیزی بپوشونی بعد این طوری که نمیشه !
کلافه راهمو کج کردم به سمت آشپزخونه تا بتونم یک کیسه فریزری چیزی پیدا کنم برای پوشوندن پام.
دنبالم راه افتاده بود
تنهام نمیذاشت انگار عهد بسته بود که یک لحظه منو آروم نذاره...
قبل از من به سمت یکی از کشوهای کابینت رفت و یک کیسه فریزر خیلی بزرگ بیرون کشید
پایین پام نشست و شروع کرد به پوشوندن گچ پام
خودم نمی تونستم انجام بدم و مجبور بودم که ساکت بشینم تا اون برام این کارو بکنه
کارش که تموم شد ایستاد و گفت
- حالا میتونی بری حمام.
بهش پشت کردم دوباره به سمت حمام رفتم پشت سرم داشت میومد ایستادم و گفتم چیه مثل سایه پشت سرم راه افتادی؟
چی از جونم میخوای؟
اما اون خودشو بهم رسوند از من جلوتر زد در حمام برام باز کرد و گفت
- برو تو همین جا پشت درم کاری داشتی چیزی خواستی صدام کن.
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_143
#همخونهی_استاد
لبمو با زبونم تر کردم و به دندون گرفتم
نمی خواستم حرف بزنم از کنارش گذشتم وارد حمام شدم و در به هم کوبیدم
بهش تکیه کردم چند باری موهامو چنگ زدم تا داد و بیداد نکنم شير آب و باز کردم و لباسامو در آوردم نگاهی توی آینه قدى حمام به خودم انداختم.
چند وقتی می شد که به بازوهای مردونه این آدم عادت کرده بود
شبا توی بغلش می خوابیدم و اون کنار گوشم شعر می گفت و من از شعر خوشم نمیومد
مخصوصأ از شعر کسایی مثل حافظ مولانا و فلان من شعر کم می خوندم اما اگر میخوندم شعرهای نو رو بیشتر دوست داشتم
اما از وقتی پامو تو این خونه گذاشته بودم حتی به شعر علاقه مند شده بودم حافظ توی تار و پود وجودم تاثیر گذاشته بود و اینو نمی تونستم کتمان کنم .
زیر دوش ایستادم
باید از فکرش بیرون میومدم باید به معراج فکر میکردم باید به عشقی که توی بچگی تجربه کرده بو
دم فکر
میکردم
نه به این آدمی که یه دروغگو بود و بس..
نمیدونم حمام کردنم چقدر طول کشید که ضربه ای به در حمام خورد زیر اب صدای حافظ و شنیدم
- نمیخوای بیای بیرون حالت خوبه؟
محکم به در زدم و گفتم از اینجا برو اونجا واینسا چرا تنهام نمیذاری بذار راحت باشم برو...
نمیدونم رفت یا نه اما سکوت کرد
دوباره شير آب و باز کردم گریه ام می آمد دلم می خواست گریه کنم اما نمی خواستم خودمو بشکنم میخواستم خودمو قوی نشون بدم نمیخواستم ضعیف باشم.
بعد از حمام طولانی حوله ام و تنم کردم و پامو از در که بیرون گذاشتم حافظ و کنار دیوار روی زمین نشسته دیدم.
از جاش بلند شد و گفت
- می خوای کمکت کنم ؟
از کنارش رد شدم دوباره جلوی راهمو گرفت کنار پام نشست و اون کیسه ای که روی پام کشیده بود و باز کرد
چرا اینکارو میکرد دوست داشت آزارم بده؟
دوست داشت این چیز رو همیشه به یاد بیارم و عصبی بشم چرا دست از سرم بر نمی داشت؟
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_144
#همخونهی_استاد
ازش فاصله گرفتم به کمک دیوار به سمت اتاقم رفتم بازم میدونستم داره پشت سرم میاد
قرار نبود از من دور بشه وارد اتاقم شدم دیگه نذاشتم داخل بیاد در قفل کردم و عصبی به درد تکیه دادم
کاش زودتر آخر هفته می شد تا من از اینجا برم می خواستم همین الان به مادرم زنگ بزنم و بهش بگم که جواب من به معراج بله اس...
گوشی رو برداشتم چند باری اسم مادرم لمس کردم اما در آخر پشیمان شدم
بهتر بود وقتی کارو یک سره و تموم می شد بهشون خبر میدادم این طوری خیلی بهتر بود...
خودم میدونستم اینا بهانه اس چون یه دل نبودم برای بله دادن به معراج خودمم نمیدونستم چی می خوام چی نمیخوام!
شب که شد ضربه ای به در اتاق خورد سکوت کردم
باز صدای حافظ بلند شد
بیا تا شام بخوریم نمیخوای از اتاق بیای بیرون؟
نه نمیخواستم شام بخورم نمی خواستم از اون اتاق بیام بیرون دلم می خواست خودم اونجا حبس کنم پس حرفی نزدم دوباره صداش بلند شد
- ترمه بیداری حالت خوبه یه چیزی بگو دختر نگرانتم
به سمت در رفتم و بازش کردم توی چارچوب در ایستادم و گفتم
من حالم خوبه اشتها ندارم چیزی نمی خوام بخورم
فقط می خوام بخوابم البته اگه تو اجازه بدی.
وارد اتاق شد روی تخت نشست و گفت
این کارا چیه که می کنی
من که بهت گفتم آخر هفته باطلش میکنیم
قرار نیست که یک هفته تمام با جنگ و دعوا بگذرونیم
من و تو همخونه ایم حتی اگه به قول تو دروغی باشه و سوری اما مجبوریم با هم زندگی کنیم.
خندیدم و گفتم هیچ اجباری در کار نیست من آخر هفته که این مسخره بازی تموم بشه و همه چیز باطل بشه
برمیگردم یزد دیگه اینجا نمیمونم .
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_145
#همخونهی_استاد
چون بهم دروغ گفتی فقط منتظرم صیغه باطل بشه میرم تا با نامزادت راحت باشید و خوش بگذره بهتون
دیدم یه هویی رنگ از روش رفت یه جوری شد
خوب دیدم چشماش رنگ دیگه گرفت از جاش بلند شد و سریع اومد نزدیکم ایستاد و گفت
- ولی اینجا تو داری داخل دانشگاه درس میخونی نمیتونی بزاری بری پوزخندی زدم و گفتم فقط میخوام برم
دیگه دانشگاه هم نمیخوام میزارم کنار اصلا برم شاید رفتم خارج از کشور کانادا یا یه جای دیگه درس خوندم وقتی با معراج از اینجا بریم اون ور آب دانشگاه به چه دردم میخوره
یه هویی بازوم توی دستش گرفت و فشار داد و گفت:
_ تو این همه زحمت نکشیدی که به خاطر این پسر عموت همه چیز رو بزاری کنار و بری حق نداری همچین کاری کنی و بری باید همین جا بمونی و درستو ادامه بدی
زود دستمو بیرون کشیدم از دستش و گفتم به تو هیچ ربطی نداره من هرکاری دلم بخواد و دوست داشتم انجام میدم آینده خودم به خودم مربوطه
اگه نرم اگه بخوام ادامه تحصيلم بدم و همین جا درس بخونم
دیگه تو این خونه و پیش تو نمیمونم زندگی کنم با اون نامزادت
کلافه دستی به صورتش کشید چنگی به موهاش زد و اعصابی گفت
من با تو چه کنم ترمه!
_ چت شده ؟
_ اتفاقی افتاده؟
تو چرا این طوری شدی اون حرفات این کارات چه معنی میده چرا به طور کلی عوض شدی ترمه دیروز و پریروز نیستی!
خیلی خیلی عوض شدی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
من زندگی کردن را یاد گرفته ام.
برای یک #زندگیِ خوب
نباید به هیچ چیز و هیچ کس وابسته شد ...
وابستگی فقط درد دارد !
آدمِ وابسته ،
جایگاه و ارزش و شخصیتش یادش میرود ...
آدمِ وابسته ، با دستانِ خودش تحقیر میشود.
#وابسته که باشی ؛
محدود میشوی ،
از قطارِ موفقیت جا میمانی.
#زندگی یعنی بپذیری بعضیها شعار نمیدهند
و واقعا بخاطرِ خودت میروند.
#بپذیری بعضی از دست دادن ها به نفعِ توست ...
در این دایرهٔ سرگردان ،
"عشق" به کارِ آدم نمی آید.
دنبالِ واقعیتها باش ...
گامهایِ موفقیتت را محکمتر بردار ...
حس میکنم از دور بهتر میشود
هوایِ کسی را داشت !
حس میکنم ، بعضی نداشتنها ؛
با ارزشترین داشتههایِ آدم است ... !
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#خانوماااا
⛔️ هشدار ⛔️
✅ گله گذاری و انتقاد رو با این جملات
همراه نکنید:
🔅 دیگه صبرم تموم شد
🔅 اصلا دارم دیونه میشم
🔅میخوام سر به بیابان بزارم
خانومها زیاد از این جمله ها میگویند
و در این صورت اقایان واقعا فکر میکنن شما دارین فرو میریزید
.واقعا همه چیز تموم شده.
چون شماها همه چیزو در اون لحظه بزرگ می کنید
و اصولا مردها واقعی تر حرف
می زنن برای همین فکر می کنن این جملات واقعیه!
‼️اقایان میخوان باهاشون اینطوری
حرف نزنین تا به حرفتون درست گوش بدن...
"دکترشاهین فرهنگ"
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
🔰 *تمرین تحمل سختیها در کودکان خردسال*
🔻 لازمه کودک رو از دوره خردسالی با این مسئله آشنا کنیم که نمیتونه به هر چیزی که دوست داره، برسه. اما نه با تذکر و دعوا کردن بلکه با مهربونی و صبوری. مثلا در مقابل پسربچهای که به سوییچ ماشین علاقه داره و سوییچ همه رو با گریه ازشون میگیره یا کودکی که دوست داره دائم چراغهای خونه رو خاموش و روشن کنه، دعواش نمیکنیم که به سوییچ بابا دست نزن! یا چراغُ خاموش و روشن نکن! البته همراهیش هم نمیکنیم تا هر کاری دوست داره انجام بده؛ بلکه با مهربونی حواسش رو از اون موضوع پرت میکنیم. مثلا میگیم برو توپت رو بیار با هم بازی کنیم، یا بریم کتابات رو بیاریم و با هم بخونیم یا بریم تو آشپزخونه ببینیم چیکار داریم یا ... . چون باهاش دعوا نکردیم، شخصیتش حفظ شده، چون با مهربونی برخورد کردیم، امیر بودنش در این سن حفظ شده و و چون خواستهاش رو تأمین نکردیم، در ضمیرش نقش بسته که به هرچیزی که میخواسته نرسیده.
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
https://chat.whatsapp.com/CQzHEGjqPHcEuN4MENei58
*👩👧👦مادر نصف تن روانی کودک و 👨👦👦پدر نصف دیگر تن روانی کودک است.*
❌هرگاه به هر دلیلی همسرتان را در حضور فرزندتان تخریب می کنید و...
⚠️نیمی از تنه روانی فرزندتان را از بین میبرید و آسیب مستقیم و غیر قابل ترمیم به فرزندتان میزنید.
✔️مشکلاتتان را با همسرتان بدون توهین و تحقیر حل کنید مخصوصا مقابل فرزندانتان...
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
https://chat.whatsapp.com/CQzHEGjqPHcEuN4MENei58