eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍀♥️ 💫 💕اصلا هیچ زنی نمیتونه توی جنگ با خانواده شوهر از راه پشت سرشون حرف زدن یا توقع از شوهر که اونو به خانوادش ترجیح بده راه به جایی ببره ❌پس چیکار کنیم ؟ در زمان مناسب یعنی زمانی که توش تنش نیست( توی رختخواب نه لطفا ) بهش تاکید میکنم من خواهرتو (مثال ) دوس دارم مث خواهر خودمه میبخشمش اما اگه خواهر خودم هم بود جوری رفتار میکردم که دیگه احتراممو نگه داره 💕عزیزم من نمیخوام بهش بی احترامی کنم اما .. به نظرت جوابشو یه جوری بدم که حرفی نمونه؟؟؟؟؟ 💕 با همین مقدمه جدی با شوهرت صحبت کن و بگو با همه احترامی که برای خانوادش قایلی حتی اگه مامان خودت هم باشه حاظر نیستی با خانواده ات یا خانواده اون یه جا زندگی کنی 💕خانم ها آروم آروم یهو نمیتونین انتظار داشته باشید وابستگی همسرتون به خانواده اش کم بشه😉 ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/KMKFXJroSblJjp9sdnlUlT
💑 خانم‌ها حتما بخونن! 📜 احادیثی پیرامون ارزش خانه داری زنان: 🌺 هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه، چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد، خداوند به او نظر رحمت می‌کند. (پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله) 🌼 در هربار شیر خوردن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن می‌دهد. (پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله) 🌺 جهاد زن خوب شوهرداری کردن است.(امام علی علیه السلام) 🌼 بهترین زنان زنی است که برای شوهرش خوشبو باشد. (امام صادق علیه السلام) 🌺 چند گروه از زنان با حضرت زهرا در قیامت محشور می‌شوند. یکی از انان زنانی هستند که بر بداخلاقی شوهر خود صبر می‌کنند. (امام صادق علیه السلام) 🌼 هیچ چیز برای زن در شب اول قبر بهتر از رضایت شوهرش نیست. (امام محمد باقر علیه السلام) 🌺 یک لیوان آب دست شوهر دادن بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است. (پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله) 🌼 چون زنی به شوهر خود آب گوارایی دهد، خداوند 60 گناه او را می‌بخشد. (پیامر اکرم صلےالله علیه وآله) 🌺 هیچ زنی نیست که دیگ غذایش را بشوید ، مگر آنکه خدواند او را از گناهان وخطاها می‌شوید. (فاطمه سلام الله علیها) 🌼 هیچ زنی نیست که هنگام نان پختن عرق کند، مگر آنکه خداوند بین او و جهنم هفت خندق قرار دهد. (فاطمه سلام الله علیها) 🌺 هیچ زنی نیست که لباس ببافد (بدوزد) مگر آنکه خداوند برای هر نخی صد حسنه می‌نویسد وصد گناه محو می‌کند. (فاطمه سلام الله علیها) 🌼 هیچ زنی نیست موی فرزندان خود شانه بزند و لباس آنان را بشوی ، مگر آنکه خداوند برای هر مویی حسنه‌ای بنویسد و برای هر موی گناهی را پاک کند واو را در چشم مردم زینت دهد.(فاطمه سلام الله علیها) 🌺 بهتر و برتر از همه اینها رضای خدا و رضای مرد از همسرش است. رضای همسر رضای خدا و غضب همسر غضب خدا است. (فاطمه سلام الله علیها) 🌼 هیچ زنی نیست که با اطاعت همسرش بمیرد مگر آنکه بهشت بر او واجب می‌شود. (فاطمه سلام الله علیها) کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند🌷 https://chat.whatsapp.com/L5WCZXJtMnTCbFSgqNkO9X
♥️🍀 🔹زنان باید بدانند که هر وقت مردی کم حرف و به لاک خود فرو می رود زیر فشار روحی است. و مساله ای دارد بادر خود فرو رفتن دنبال راه حل است 🔹هرگز در این حالت به درون لاک ذهنی مرد سرک نکشد و سکوت او را بر هم نزند. زن نباید با آن روشی که خودش آرام می شود در صدد آرامش مرد برآید مرد هم همینطور این اشتباه بزرگی است 🔹مرد سکوت می خواهد پس سکوت را به او هدیه دهید 🔹زن دلجویی،توجه و صحبت کردن می خواهد .پس کنارش باشید و توجه را به او هدیه دهید زن و مرد باید بدانند با روش های متفاوتی از یکدیگر دلجویی کرده و از هم حمایت و پشتیبانی کنند. تغییرات مــــردها همیشه از درونشون شروع می شه اما تغییرات زن ها همیشه از بیرونشونه 🔹اولین کاری که یک زن در زمان غصّه خوردن انجام ميده،عوض کردن ظاهرشه. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/BLZ1b5vaFRbASz1Vd2VKII
🍀♥️ 💕ھﻤﺴﺮاﻧﯽﮐﻪ ﯾﮑﯽ از آﻧﮫﺎ ﺑﺮوﻧﮕﺮا و دﯾﮕری دروﻧﮕراست چهار مشکل ارتباطی ﺧﻮاھﻨﺪ داﺷﺖ : 1 - ﺗﻔﺎوت در ﺗﻔﺮﯾﺢھﺎ : ﯾﮑﯽ از طﺮﻓﯿﻦ ﺑﻪ ﻣﮫﻤﺎﻧﯽھﺎی ﺷﻠﻮغ ﻋﻼﻗﻪ دارد وﻟﯽ دﯾﮕﺮی ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ است در یک محیط آرام و با یک دوست صمیمی خوش گذرانی کند. ﻣﮑﺎن‌ھﺎی ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﻣﻮرد ﻋﻼﻗﻪ اﯾﻦ دو ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺘﻔﺎوت اﺳﺖ. 2- ﺷﯿﻮه ﺑﯿﺎن اﺣﺴﺎﺳﺎت : دروﻧﮕﺮا ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﮐﻤﯽ در ﺑﯿﺎن اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺶ ﻣﺸﮑﻞ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ در ﺣﺎﻟﯽﮐﻪ ﯾﮏ ﻓﺮد ﺑﺮوﻧﮕﺮا درﺑﺎره ھﻤﻪ ﭼﯿﺰ راﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ. 3- ﺷﯿﻮه ارﺗﺒﺎطﯽ : فرد برونگرا ﺗﻤﺎم اﺗﻔﺎق‌ھﺎﯾﯽ ﮐﻪ در طﻮل روز اﻓﺘﺎده را ﺑﺮای همسرش تعریف میﮐﻨﺪ، ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﮔﻮش می‌دھﺪ ﯾﺎ ﺻﺪای ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن را ﺑﺎﻻ می‌برد ولی یک دروﻧﮕﺮا ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽدھﺪ ﺑﺎ ورود ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﺑﭙﺮدازد، ﮐﻤﺘﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ و ھﺮ وﻗﺖ ﻣﯿﻠﺶ ﮐﺸﯿﺪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ. 4- ﺷﯿﻮه ﺣﻞ ﻣﺴﺎﺋﻞ : ﯾﮏ ﻓﺮد ﺑﺮوﻧﮕﺮا دوﺳﺖ دارد وﻗﺘﯽ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮوز ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ وارد ﻋﻤﻞ ﺷﻮد و ﻣﻮﺿﻮع را ﻓﯿﺼﻠﻪ دھﺪ در ﺻﻮرﺗﯽ ﮐﻪ ﻓﺮد دروﻧﮕﺮا ﺑﻪ آراﻣﺶ ﻧﯿﺎز دارد و از درﮔﯿﺮی اﺟﺘﻨﺎب ﻣﯽﮐﻨﺪ. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/BLZ1b5vaFRbASz1Vd2VKII
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند. از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد. امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته. قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنید ، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید ، به کسی فکر کنید که مجبور است همان را پیاده طی کند. و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و از آن شکایت کنید ، به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید. زندگی،یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید عشق بورزید لبخند بزنید محبت کنید دنیا جای بهتری برای زندگی خواهد شد .‌‌. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 . https://chat.whatsapp.com/BLZ1b5vaFRbASz1Vd2VKII
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ تا بحال فکر کرده اید سال ها بعد دیگران ما را چگونه به یاد می آورند فکر کرده اید در ذهن دیگران چه چیزی را از خودمان به یادگار خواهیم گذاشت؟‎گاهی پیش می آید تا اسم یک نفر را می شنویم یک کلمه، یک جمله ،یک حس به سراغمان می آید ‎یک نفر که حتی شاید او را ندیده ایم ‎از مهربانی و معرفت گرفته تا خشم و نفرت‎ از موفقیت و تلاش گرفته تا تاسف و دلسوزی‎حس هایی که گاهی از زمین تا آسمان با هم فرق دارند‎اما عده ی زیادی هستند که از خودشان هیچ چیزی به یادگار نمی گذارند‎به دنیا می آیند زندگی می کنند. می میرند‎ و خیلی زود فراموش می شوند ‎سال هاست فکر می کنم هر انسانی برای یک هدف به دنیا آمده است ،هدفی که اگر به آن برسد و بی نقص آن را انجام دهد برای همیشه در ذهن انسان ها زنده می ماند ‎چه لذتی بالاتر از این که در حتی برای یک نفر کاری را انجام دهید که حتی بعد از مرگ در ذهن او زنده بمانند ‎خیلی ها سال هاست از دنیا رفته اند ولی درذهن انسان ها هنوز زنده اند. ‎ همانطور که خیلی ها زنده اند ولی ‎باور کنید هیچکس بی دلیل به این دنیا نیامده است ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://chat.whatsapp.com/BLZ1b5vaFRbASz1Vd2VKII
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 زود تند سریع بگو جریان چی بود که من کشته موضعات عشقیم از حرفم خندید و شروع کرد به تعریف: -محمد همسایه رو به روی ماست ، از وقتی دبیرستانی بودم عاشقش شدم ولی می ترسیدم بهش بگم ، کلا کارم فقط دعا کردن بود تا خدا دعا هام رو شنید و بعد مدت ی اومدن خواستگاری بعد از عقد برام تعریف کرد که اونم از همون سالها عاشق من بوده ولی چون سنم کم بوده پا جلو نذاشته -ای بابا همین ؟ اینقد ر کوتاه یه کمی لاو می ترکوندید یه نامه ای ، پیامی ، زنگی چیزی -وا خدا مرگم بده محمد اهل این کارا نبود - آها یعنی تو می خواستی اون اهلش نبود دوباره بلند خندید: -خدا نکشتت نه بابا من اصلا... -آره جون خودت تو گفتی منم باور کردم حالا بگو بینم الان این آقا محمد این همه مذهبیه تریپ لاو هم بلده ؟ دستی به صورتش زد: - هییییی ، وای چی میگی تو ؟ از شرم قرمز شده بود به صورت گل انداختش خندیدم گفتم: -خوب حالا نمیخواد قرمز بشی خودم فهمیدم بلده پیازی سمتم پرت کردو گفت: -دخترم اینقدر منحرف ؟ -ما اینیم دیگه -حالا خانم این شما چی نامزدی چیزی نداری؟ -بی ادب چرا به همسر آینده من میگی چیز؟ -وای یعنی توهم نامزد داری؟ -نه بابا شوهر کجا بود مگه گیر میاد؟ خنده ای کرد و گفت: -والا به این همه زیبای نمیاد که کشته مرده نداشته باشه تو همین چند شب دل بعضیا رو بردی -اوه جریان جنای شد دل از کی بردم که خودم خبر ندارم ؟ -حالا به وقتش میفهمی -وا پس دردت چی بود گفتی من رو کنجکاو کنی زود بگو بینم؟ -حالا بعدا بهت میگم بی خیال خیلی ناشیانه سعی کرد بحث رو عوض کنه: -راستی میدونستی از امشب هییت تو خیابون سینه زنی دارن -اه واقعا ؟ -آره تازه علم هم می گردونن -وای چه خوب خیلی علم گردونی رو دوس دارم حالا کی می گردونه نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 محمد گفت امشب آقا امیر میخوان بگردونن هری قلبم ریخت : -یعنی همین آقا امیر علی خودمون -آره دیگه مگه چندتا آقا امیر داریم؟ -سنگین نیست اذیت نشه ؟ اوه سوتی دادم این چه حرفی بود گفتم ،سحر مشکوک نگاهی بهم کرد و گفت: -نه هرسال این کار رو میکنن - آها خوبه -تو هم میای بریم ؟ -اگه عزیز حرفی نداشته باشه میام -خدا کنه راضی باشه دوس دارم تو هم بیای لبخندی به روش زدم و دوباره مشغول کار شدم ذهنم مشغول علم گردونی امیر علی بود خودمم دوس دارم ببینم ، باید حتما عزیز رو راضی کنم اینبار بی بی برای کشیدن غذا من رو صدا نزد و این حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ، اصلا از مزه غذا چیزی نفهمیدم همش به اینکه کی جای من به امیر علی کمک میکنه فکر می کردم - پووووف خدا کنه حداقل دختر نباشه از زبان امیر علی وقتی به همراه محمد برای کشیدن غذا وارد حیاط پشتی شدم با دیدن علی یاد دیشب و نگاهای خیره ای که به مجد داشت ا فتادم ابروهام خود به خود توی هم کشیده شد ،دیشب هم حسابی عصبی شدم و با هزار بدبختی تونستم خودم رو کنترل کنم اما امشب دیگه هیچ تضمینی نیست اگه بازم اون نگاهای عاشقانه به مجد رو ببینم نزنم فکش رو بیارم پایین با این فکر چنگنی به موهام زدم از کی تا حالا من به خاطر کسی فک میارم پایین و خودم خبر ندارم نمیدونم چه مرگم شده نگاهی دوباره به علی کردم که چیزی رو آروم در گوش مادرش می گفت دوباره همون حس که بی شباهت به غیرت و حسادت نبود توی دلم زنده شد با خودم زمزمه کردم: نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 با خودم زمزمه کردم: -اه لعنتی چیزی نیست من از اولم غیرتی بودم چیزه تازه ای نیست آره همینه ندای از درونم شنیدم: ولی قبلا که غیرتی میشدی تذکر میدادی دوس نداشتی فک بیاری پایین -خوب الانم که نیاوردم فقط حسش رو داشتم بله پس این حس حسادت چی میگه این وسط؟ -اصلا هرچی آره تو راس میگی الان حسادت میکنم و دلم میخواد بزنم دندونای این پسر رو خورد کنم حالا تو میگی چکار کنم برو بگو بی بی امشب صداش نکنه برای کمک اینطور چشم علی هم بهش نمی افته لبخندی به بحث کردن با خودم زدم و سراغ بی بی رفتم با تته پته گفتم: -بی بی میشه امشب خانم مجد رو برای کمک صدا نزنی؟ با تعجب پرسید : -چرا مادر چیزی شده؟ -نه چیزی نیست گفتم مادر بزرگش همراهشه یه وقت تنها نباشه خدایا منو به خاطر این دروغ ببخش -ولی خودش خواست کمک کنه -حالا امشب رو بچه ها هستن تا شبای دیگه -باشه مادر نمیگم نفس آسوده ای کشیدم و سمت بچه ها رفتم البته بماند چقد از چشمهای منتظر علی که به در دوخته شده بود عصبی شدم ** از زبان دریا بعد از خوردن شام سراغ عزیز رفتم و ازش اجازه خواستم تا همراه سحر برای دیدن علم گردونی بیرون برم : -عزیز من با سحر برم بیرون ؟ -بیرون چرا - قراره علم بگردونن باشه بریم منم میام همراه عزیز و سحر گوشه ای مونده بودم و با نگاهم دنبال امیر علی می گشتم که بین جمعیت پیداش کردم ، کنار علم بزرگی که چ
هلتا چراغ داشت مونده بود و در گوش محمد چیزی می گفت علی هم داشت کمربندی رو به کمرش می بست نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 عزیز آروم طوری که سحر متوجه نشه تو گوشم گفت: -انگار آقا امیر علی میخواد علم بگردونه همینطور که میخکوب نگاهش می کردم سرم رو به علامت تایید تکون دادم نگاهم رو از روی امیرعلی به سمت جمعیت چرخید همه جا دود اسفند بود ،دسته دو طرفه منظمی از مردهای پیر و جون تشکیل شده بود جلوی دسته چند پسر نوجون و کودک به طبلها و سنج ها ظربه های محکم میزدند ، مداح جوان نوحه پر سوز و گدازی رو میخوند ، نا خواگاه اشک به چشمام راه پیدا کرد جگرم از غم امام سوخت این که حال من بود باید گفت واقعا امان از دل زینب با صدای صلوات بلندی نگاهم دوباره سمت جای که امیر علی بود چرخید امیر علی مونده بود و چند نفر علم رو بلند کرده بودن تا روی همون کمربندی که علی به کمرش بسته بود تنظیم کنن همه با یا حسین علم رو روی کمر بند گذاشتن امیر علی شروع کرد به چرخیدن با هر یا حسینی بلندی که می گفت لرزه ای به دل من می نشست اشکهام پشت سر هم و بدونه وقفه از چشمام جاری بود توی دلم هم نوا با امیر علی یا حسین می گفتم یک لحظه کنترل علم از دست امیر علی خارج شد شکه شده داد زدم : - امیر علی سحر بدون اینکه چیزی بگه نگاه مشکوکی بهم انداخت ولی الان اصلا اینکه سحر از دل من با خبر بشه برام مهم نبود برای من مهم فقط سلامتی امیر علی بود عزیز دست سردم رو بین دستاش گرفت: 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آروم باش دخترم اونای که کنارش وایسادن وقتی علم بخواد بیوفته کمک می کنن دست دیگم رو بین دندونام فشردم و دوباره نگاهم رو به امیر علی دوختم عزیز درست می گفت علم رو گرفته بودن ،نفس راحتی کشیدم و شکری گفتم دوباره صدای عزیز توی گوشم نشست: -دوباره از خدا بخواه که بهت ببخشدش مبهوت چشمام رو بهش دوختم: -ولی عزیز شما خودت گفتی از خدا بخواه فراموشش کنی -ولی الان میگم این پسر ارزشش رو داره بارها بار از خدا بخوایش - به نظرت میشه عزیز؟ -چرا نشه هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نشو تو بخواه اگه نداد هم بدون به صلاحت نبوده سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و نگاهم رو به آسمان دوختم با غم و درمانگی گفتم: -خدایا....خدایا....تورو خدا بغضم شکست و هق هقم بلند شد به حدی درمانده شده بودم که خدا رو به خودش قسم میدادم: -خدایا ترو عظمتت مهرم رو به دلش بنداز از این غم نجاتم بده نگاهم رو بین جمعیت گردوندم خبری از امیر علی نبود حالا شخص دیگه ای علم رو می چرخوند خوب که نگاه کردم محمد بود با دیدن محمد یاد سحر افتادم لبم رو به دندون گرفتم وای متوجه نشده باشه سرم رو به سمت جای که بود چرخوندم ولی خبری ازش نبود: عزیز:نگران نباش زود رفت چیزی نشنید لبخندی به عزیز زدم و دستش رو بوسیدم همرا با کشیدن خمیازه ای گفت : -بهتره بریم منکه حسابی خوابم میاد -چشم عزیز بریم نویسنده : آذر_دالوند
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اول بریم از بی بی خانم خداحافظی کنیم بی بی نتونسته بود بیاد و توی خونه مونده بود: -بریم از زبان امیر علی مشغول گردوندن علم بودم که تعادلش از دستم خارج شد ، بچه ها کمک کردن تا دوباره علم رو بلند کنم همینکه دستم رو کمی جابه جا کردم شی تیزی توی دستم فرو رفت و دادم رو در آورد محمد که متوجه شد سریع سمتم اومد و کمک کرد تا علم رو زمین بزارم خون به شدت از دستم خارج میشد علم رو به محمد سپردم و بی توجه به اینکه می گفت بزار ببرمت درمانگاه شاید بخیه بخواد راهی خونه شدم توی آشپزخونه دنبال جعبه کمک های اولیه بودم که مجد وارد شد با دیدن دستم هین بلندی کشید و گفت: -وای خدای من چی شده ؟ چرا دستتون داره خون میاد ؟ با د یدن نگرانیش برای خودم دوباره دلم لرزید: -چیزی نیست ... یه کم زخم شده نزیکتر اومد و با نگاه به دستم گفت: -ولی خونریزیش خیلی شدیده شاید بخیه بخواد -نه فکر نکنم خودم یه نگاه بهش انداختم زیاد عمیق نیست چند دونه دستمال کاغذی از روی میز دستم داد و گفت : -اینا رو بگیرید کمی خونریزی رو کنترل کنید همه حرکاتش شتاب زده بود ، با هر حرکتش نسیم خنکی از قلبم عبور می کرد : -آقای فراهانی با صداش از فکر بیرون اومدم : -بله چیزی گفتید؟ نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آره گفتم جعبه کمک های اولیه هست؟ با احساس کمی ضعف رو صندلی کنارم نشستم و گفتم: -آره باید توی اون کابینت باشه میشه شما زحمتش رو بکشید؟ دوباره نگران شد : -چیزی شد؟ -نه فقط یه کم ضعف دارم فکر کنم چون شام نخوردم فشارم پایین باشه چیزی نیست لبش رو به دندون گرفت و با عجله سمت کابینتی که گفتم رفت بازم همون سوال که خوره مغزم بود رو از خودم پرسیدم : -یعنی هنوزم دوس تم داره ؟ با گرم شدن دستم به خودم اومدم دستم توی دستش بود تند دستم رو کشیدم و کلافه گفتم: - چ..چکار می کنید...خانم برای خودم جالب بود که نه تنها عصبی نشدم بلکه دلم هم از این گرما می لرزید : - لطفا اجازه بدید دستتون رو ببندم خونریزیش زیاده -ولی این درست نیست ،... خودم می بندم ممنون - خودتونم می دونید که نمی تونید ببندید لطفا اجازه بدید ، من الان فقط یه پزشکم نه یه نامحرم همه اینها رو در حالی گفت که بازم مثل این چند وقت نگاهش به جای غیر از چشمهام دوخته شده بود ، چرا دوست داشتم نگاهش رو ببینم ؟یعنی این نگرانیش این هول شدنش فقط حس مسعولیت کاریه ؟ ، دلخور از این فکر دستم رو سمتش گرفتم با اینکه سخت بود ولی تمام مدت تلاش کردم که به صورتش زل نزنم و منم فقط به چشم یک پزشک بهش نگاه کنم خدا من رو ببخشه که خودم هم میدونستم حسم تنها این نیست بعد از بستن دستم گفت: -حق با شما بود بخیه لازم نداره 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بعد با شرم گفت: -بیشتر مواظب باشید دوباره همون حس شیرین: - چ..شم با گفتن شب بخیر آرومی خونه رو ترک کرد با رفتنش انگار قلبم از سینه جدا شد به اتاقم پناه بردم باید تکلیف این حس رو روشن م ی کردم باید می فهمیدم چه مرگمه تا صبح کلافه توی اتاقم راه می رفتم و با خودم حرف میزدم به شدت تلاش می کردم تا اون چیزی که توی ذهنم میگذره رو ردش کنم ولی موفق نبودم با صدای اذان به خودم اومدم اذان صبح بود و من همچنان آشفته بودم برای گرفتن وضوع به حیاط رفتم همین که میخواستم دستم رو توی آب حوض بزنم با دیدن باند دور دستم یادم اومد که نمیتونم وضو بگیرم پوفی کشیدم و به باند دستم خیره شدم دوباره ذهنم پرکشید سمت مجدو حس تازه ای که داشتم دستم رو نزدیک لبم بردم وبوسه ای روی باند نشوندم با خودم گفتم: -اصلا چرا باید این حس شیرین رو رد کنم چرا نباید به خودم اعتراف کنم که دلم رو باختم ؟ با این فکر انگار آرامشی تمام وجودم رو پر کرد: - باید به خودم اعتراف کنم که عاشق شدم د وباره آشفتگی جای آرامشم رو گرفت تمام صحنه های اعتراف دریا به علاقش یادم اومد - گندت بزنن پسر با این کاری که چند سال پش کردی الان با چه روی دل باختی از زبان دریا بعد از شب ششم محرم و نذری خونه بی بی چند شب بعد رو هم رفتم ولی دیگه از صدا زدنای بی بی برای کشیدن شام خبری نشد و من فقط تونستم از دور اونم توی هیئت امیرعلی رو ببینم حالا دهه محرم تموم شده و همه چی به روال قبل برگشته دیگه تنها جای که میتونم امیر علی رو ببینم فقط بیمارستانه و این حسابی من رو کلافه کرده -دلم بد عادت شده به بیشتر دیدنش کاش می شد همیشه و هر لحظه کنارش بود 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 با صدای رحیمی سر پراستار بخش به خودم اومدم: -خانم دکتر -جانم -آقای دکتر فراهانی برای ترخیص بیمار اتاق سیصد و سیزده اومدن گفتن شما هم تشریف ببرید -باشه الان میام اوه چه حلال زاده است ،دو روزی می شد که ندیده بودمش خودم رو سریع به اتاق بیمار رسوندم با دیدنش کنار تخت بیمار ضربان قلبم اوج گرفت حواسش به من نبود. از فرصت
استفاده کردم برای دید زدنش ولی با سلام دادن پرستار کنار دستش نگاهم رو ازش گرفتم: -سلام خانم دکتر خروس بی محل نذاشت یه کم ببینمش سلامی دادم و داخل اتاق رفتم متوجه مکث نگاه امیر علی به روی خودم شدم ، بعد از چند ثانیه صداش رو شنیدم: -س...سلام احساس کردم صداش می لرزه نگاه کوتاهی به صورت کلافش انداختم: -وا چرا اینقدر کلافه است ؟ انگار حالش خوب نیست و واقعا هم انگار چیزیش بود تمام مدت کلافه به نظر می رسید ،این رو از چند بار اشتباه کردن توی نوشتن و خط کشیدنای زیاد روی برگه ی ترخیص بیمار بیچاره فهمیدم صدای پرستار بازم روی افکارم خط کشید: -آقای دکتر برگه زیاد خط خوردگی داره فکر نکنم پذیرش قبول کنه پوف کلافه ای کشید گفت: -بله حواسم نبود اگه میشه یه برگه جدید برام بیارید لطفا نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بعد از رفتن پرستارم فاصلم رو باهاش کمتر کردم و پرسیدم: -چیزی شده دکتر کلافه به نظر می رسید ؟ نگاه بیقرارش رو خیلی کوتاه به صورتم دوخت و جواب داد : - نه..چیزی نیست یه کم ذهنم مشغوله - میخواید من برگه رو می نویسم شما برید میارم تا امضا کنید -نه ...نه خودم می نویسم -باشه هر طور راحت هستید بعد از اینکه برگه ترخیص رو نوشت و هردو امضا کردیم با گفتن یه خسته نباشید اتاق رو ترک کرد . با رفتنش شونه ای بالا انداختم -ولی یه چیزیش بود **** -از زبان امیر علی کلافه اتاقم رو بالاپایین می کردم و با خودم حرف میزدم: -چقدر تابلو بودی پسر یعنی نمی تونستی یه کم خودار باشی اینقدر ضایع بازی در آوردی که اونم کلافه بودنت رو فهمید اگه اینطور پیش بری که رسوای عالم شدی تو میگی چکار کنم ؟ دیگه کنترل دل و نگاهم دست خودم نیست دوباره اتفاقات چند دقیقه پیشش توی ذهنم جون گرفت چقدر دلم برای دیدنش پر می کشید ، باید اعتراف کنم اصلا حضورش تو اتاق بیمار لازم نبود و من فقط برای دیدنش خواستم که بیاد خدا من رو ببخشه بار این گناها داره روی دوشم سنگین تر میشه اون از دروغای شبهای محرمی که به بی بی گفتم برای پنهان کردن دریا از چشم علی اینم از نگاه کردنای بی پروام به یه نامحرم ولی چکار کنم خدایا توکه میدونی دست خودم نیست پس خواهش میکنم من من رو ببخش کاش می تونستم همین امروز برم ازش خواستگاری کنم ولی وقتی یاد چند سال پیش می افتم که چطور از خودم روندمش شرمم میشه حتی به داشتنش فکر کنم چه رسد به خواستگاری -آخه این چه گندی بود من زدم خیر سرم همیشه هم تلاش می کنم کسی ازم نرنجه خوب با دلیل و منطق ردش می کردی اون داد و بیداد مزخرفت چی بود دیگه که الان ندونی چه خاکی به سرت بریزی نویسنده : آذر_دالوند
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آشفته تر از قبل جلوی پنجره ایستادم و چشم به آسمون دوختم: -خدایا نوکرتم یه راهی جلوی پام بزار دلم برای داشتنش به فغان اومده احساس میکنم مدت زیادیه دوسش داشتم و خود داغونم نفهمیدم یه کاری کن نزار بار گناهام بیشتر بشه یه راهی بزار جلوی پام تا بتونم دوباره دلش رو به دست بیارم میدونم این آشفتگی و بیقراری مجازات شکستن دلشه میدونم اشتباه کردم ولی تو ببخش و کمکم کن روزها پشت سر هم می گذشت و من عاشق تر می شدم ولی این دختر دیگه قصد نگاه کردن به من رو نداشت . همیشه مثل یه همکار با من رفتار می کرد انگار که نه انگار روزی عاشقم بوده داشتم جون میداد م تا بازم دوستم داشته باشه هر بار به بهانه های مختلف سر راهش قرار می گرفتم تا شاید با همیشه دیدنم آتش عشق گذشته تو ی دلش روشن بشه ولی با هر قدم نزدیک شدن من دریا چند قدم خودش رو دور تر می کرد حالا با بیچارگی دارم حال اون روزای دریا رو درک میکنم ، یعنی اون همه قرار گرفتانی دریا در گذشته سر راهم مثل الان من برای دیده شدن بود همون قرار گرفتنای که من نادیده می گرفتم -نکنه به حسم پی برده و داره تلافی اون روزا رو سرم در میاره - خدایا به والله اگه یک قدم به سمتم برداره حاضرم هزاران قدم به سمتش بردارم حاضرم همه اون تلخی ها رو با ریختن عشقم به پاش از دلش پاک کنم خدایا خودت کمک کن امروز وقتی خسته از یه روز کاری بدون دیدن دریا به خونه رسیدم بی بی گفت که مادر بزرگ دریا برای شام دعوتمون کرده مثل همیشه با شنیدن اسم دریا ریختن دلم رو حس کردم و شوق دیدنش دلم رو به وجد آورد انگار خستگی کار از سرم پرید ولی با این فکر که نکنه دریا نیاد دوباره دلم گرفت نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خدایا نوکرتم خودت جورش کن دلم برای دیدنش بی تابه دستی به موهام کشیدم چقدر وقیح شدم دارم از خدا می خوام زمینه گناه کردنم رو فراهم کنه تا برم بشینم دختر مردم رو دید بزنم -چقدر بی عرضه ام من که نمی تونم دل یه دختر رو به دست بیارم و باید مدام گناه کنم گرفته تر از همیشه بدون خوردن چای که عزیز ریخته بود به اتاقم رفتم . عقل و دلم بین رفتن و نرفتن درگیر بود عقلم به شدت از گناه کرد نهیم می کرد ولی دلم آخ که دلم پدرم رو درآورده آخرم دلم کار خودش رو کرد و غروب اولین نفر برای رفتن از خونه خارج شدم خونه مادر بزرگ دریا لواسون بود به همین خاطر زودتر از حد معمول از خونه خار ج شدیم وقتی به آدرس رسیدم با دیدن عمارت رو به روم با خودم گفتم : -ای بابا چقد این عمارت به اون عزیز خانم با لباسای ساده نمیاد !!!! بعد از گذ شتن از راه شنی که دوطرفش رو دختهای قدیمی پوشونده بود به ورودی عمارت رسیدیم عمارت دو طبقه ی نسبتا بزرگ با نمای سفید که توی دل باغ بزرگی قرار داشت و می شد گفت نمای بسیار زیبای داره بیشتر از همه هوای پاکش بود که آدم رو به وجد می آورد جلوی ورودی خونه عزیز خانم به همراه دریا و دو خانم دیگه منتظر مونده بودن با دیدن دریا دلم دوب اره که چه عرض کنم چند باره لرزید بیقرار نگاهم رو به صورت زیباش دوختم آرایش ملایمی روی صورتش بود که کلی صورت همیشه ساده سر کارش رو تغییر داده بود: -خدای من این دختر من رو می کشه با صدای عزیز به خودم اومدم ونگاهم رو از دریا گرفتم: نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 سلام خیلی خیلی خوش اومدید قدم به چشم من گذاشتید بعد از استقبال گرم خانواده دریا و آشنا شدن با خاله و مادر دریا وارد خونه شدیم ،داخل خونه به زیبای بیرونش بود سالن بزرگی که با مبلهای سلطنتی به رنگ زرشکی طلای و فرشهای دستباف زیبای دکور شده بود ،قسمتی زیادی از سالن پنجره های بزرگی بود که با پرده های به رنگ مبلها پوشیده شده بود و در قسمت وسطی سالن پله های پیچ در پیچی که تا طبقه دوم ادامه داشت ، سمت راست پله ها چند تا در به چشم میخورد ودر قسمت دیگه آشپزخونه لوکسی قرار داشت جو صمیمی بود ولی نبود هیچ مردی توی جم کمی معذبم کرده بود دریا هم که دور ترین نقطه از من رو برای نشستن انتخاب کرده بود -دختر بی رحم انگار عمدا میخواد من رو بکشه دوباره صدای عزیز بود که من رو از افکارم جدا کرد: -ببخشید آقا امیر علی که تنها هستید چند دقیقه دیگه دامادم آوش خان میان خواهش میکنمی گفت م و دباره نگاهم رو به زمین دوختم اما باید بگم کار بسیار سخیه نگاه به زمین دوختن وقتی کسی که عاشقشی توی همون اتاقی که تو نفس می کشی نفس می کشه چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد گیتی خانم: فکر کنم آوش جان باشه با این حرف خودش برا ی استقبال جلوی در رفت آوش مردی چهل و خوده ای ساله به نظر می رسید که بسیار هم خونگرم و مهمان نواز بود توی همون برخورد اول حسابی گرم گرفتیم و صحبتمون گل انداخت .خوبیش این بود که آوشم پزشک بود و حرف مشترک زیاد داشتیم -خدا رو شکر که اومد دیگه از خجالت داشتم بین جمع
زنانه ذوب می شدم آوش با یه ببخشید از جاش بلند شد و برا خوندن نماز به یکی از اتاقها رفت دوباره تنها شدم و اینبار برخلاف قبل نگاهم برای دیدن دریا به حرکت در اومد روی مبل دونفره کنار گیتی خانم نشس ته بود درحالی که خالش چیزی توی گ وشش می گفت نرم می خندید با دیدن خندش ضربان قلبم بالا رفت و برای لحضه ای نگاهش توی نگاهم نشت با زیرو رو شدن دلم . نگاه ازش گرفتم 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 از زبان دریا ظهر وقتی بی بی تماس گرفت و گفت خانواده امیر علی رو دعوت کردم حسابی متعجب شدم و پرسیدم: -امیر علی اینا رو دعوت کردی؟ به چه مناسبت ؟ - به این مناسبت که اول اونا من رو دعوت کردن و مناسبت بعدیشم اینه که حسابی با بی بی خانم جور شدیم دوس دارم باهاش ارتباط داشته باشم -اوه پس رفیق شدین و ما بی خبریم ؟ -آره چه جورم الانم زیاد حرف نزن خودت رو زود برسون گیتی دیر میاد باید کمکم کنی برا پذیرای -اه عزیز مگه نرکس جون نیست -نه رفته خونه پسرش امروز نمیاد - عزیز من خسته ام -حرف نباشه زود بیا بعدم بدون اینکه اجازه بده چیزی بگم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد - اه،اه ببین تورو خدا اصلا نذاشت حرف بزنم ... چه کنم عزیز دیگه وسایلم رو برداشتم و بعد خبر دادن به مامانم راهی خونه عزیز شدم تصمیم گرفته بود چند نوع غذا درست کنه که با توجه به شناختی که از امیر علی و بی بی داشتم بزور راضیش کردم همون دوغذا کافیه کلی ازم کار کشید و مجبورم کرد تا اون عمارت برزگ رو تنهای تمیز کنم خسته روی مبل نشستم و گفتم: -عزیز دیگه چیزی نمونده اجازه می فرمائید برم یه کم استراحت کنم که شب غش نکنم -نگاه تورو خدا شما هم جونید من همس ن تو بودم سه برابر تو کار می کرد م پاشو پاشو برو تنبل -وا عزیز کم کار کردم منکه عین کوز ت از وقتی اومدم دارم می شورم و می سابم -خوبه خوبه حالا انگار چکار کرده دوتا تیر و تخته رو دستمال کشید ی نگاه ماتم رو بهش دوختم که با خنده گفت: نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 شوخی کردم بابا حالا دهنت رو ببند چیزی توش نره برو بخواب سری تکون دادم و به اتاقم رفتم بعد از یه چرت یکساعته حسابی سرحال شدم ، کمدم رو باز کزدم برای انتخاب لباس : - پووف حالا چی بپوشم بعد کلی بالا پایین کردن لباسام تونیک فیروزه ای با شلوار سفید و شال سفیدی رو جدا کردم بعد پوشیدن لباس تسبیح امیر علی رو دور گردنم انداختم و تصمیم گرفتم کمی آرایش کنم تا صورتم از بی رنگی در بیاد آرایش ملایمی که زیاد هم به چشم نیاد روی صورتم نشوندم و بعد از مرتب کردن شالم از اتاق بیرون رفتم مامان و گیتی بادیدنم کلی از زیبایم تعریف کردن و کلی قربون صدقم رفتن چند دقیقه بعد با رسیدن امیرعلی و خانوادش برای استقبال به حیاط رفتیم لحظه ورودم توجه نگاه امیر علی به خودم شدم و از شوق دلم به وجد اومد اولین بار بود که مکثش اینقدر طولانی می شد بعد از پذیرای کردن کنار گیتی نشستم،از حالتها امیرعل ی مشخص بود که حسابی کلافه است و البته فکر کنم به خاطر تنها بودنش توی جمع بود چون وقتی آوش خان اومد دیگه از اون کلافگی خبری نبود صدای آروم گتی توی گوشم نشست: -میگم کلک عاشق خوب تیکه ای شدی لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: -وا گیتی تیکه چیه آخه به شخصی مثل امیر میگن تیکه ؟ -پس چی میگن ؟ حاج آقا ؟ بی خیال بابا نگاه به چشم برادی چه هلویه -نخیر بهش میگن آقا امیر علی بعدشم هلو یا هرچی مبارک صاحبش -یعنی میخوای بگی خودت رو نمی کشی که صاحبش باشی با خنده گفتم: -کشتم نشد جون تو این اصلا دل نداره ببینش -برو بابا پس اون نگاه مات شده دم درش چی بود نویسنده : آذر_دالوند