•『🌿』•
#تلنگرانــہ ⚠️
خدامیگہجلوچشممیبندهمن!
حواسمبھتهسٺ..
چہحسقشنگیہ(:
بودنخداییکہهمیشهمراقبمونہ
آخدا!
ممنونکہهستیوهوایماروداری
شکرکہکنارمونیومراقبمونی...♥️(:
•🌿💚•
#تلنگرانــہ ⚠️
وقتےخدا با اون همہ عظمتش میبخشھ♥️
و محبت میکنھ...بندھ کۍ باشھ کھ نبخشھ و تلافے کنھ؟!
#تلنگـرانہ⚠️
میگفت↓ میدونیڪِی
ازچشمِخدامیوفتی؟! 💔
زمانیڪهآقاامامزمان سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشه
ولی تـوانگار نـه انگار..!
رفیــق
نزارڪارت بـه اونجاها برسـه!!🚶🏻♀💔
#تلنگرانــہ ⚠️
ترڪ گناھـ..🌱
دلآقاروشادمیڪنھ"♥️
بیا؛نامردےنڪنیم!
بہنیتتعجیلدرظھورش🌙
بہرسمرفاقتگنـاهنڪنیـم.
شرمندگـےبسنیس؟!🙃
#تلنگرانه⚠️
چراوقتےحالمونبدهشروعمیڪنیم
بهگذاشتنپروفایلواستورۍهاۍدِپ؟!🙄
بیایموقتےکهحالمونخوبنبودباخدامونحرف
بزنیم ...دورکعتنمازبخونیم 🚶🏻♀
حتےشدهیكصفحهقرآن"!(:♥
بخداآروممیشیم((:🌱
•
.
همیشھ تو قنوت نمازش بلند میخوند؛
اَللّٰھم احْفِظْ قٰائِدنَا الْخٰامِنِھاۍٖ😌♥️
#شھید_صیاد_شیرازۍ🌿
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#پارت_دهم #من_میترا_نیستم یک شب سر نماز، سجدهاش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم «
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#پارت_سیزدهم #من_میترا_نیستم خلاصه ای از زندگينامه و خاطرات: رزمنده (مهری کمایی): من و (مهری کمای
#پارت_چهاردهم
#من_میترا_نیستم
پدرم بیشتر سر کار بود و چندان در خانه نبود. به همین دلیل، وقتی مهران بزرگتر شد. برای ما حکم پدر را پیدا کرد.مهران با وجود مهربانی زیاد، خیلی متعصب بود. ما هرگز، مانند دختران مدرسهای دیگر، لباس نمیپوشیدیم. مانتوهای ما فوقالعاده گشاد و ماکسی بود. علاوه بر سختگیریهای مهران، مادر ما را طوری تربیت کرده بود که خودمان همه مسائل را رعایت میکردیم. با مردها، خصوصاً غیرمحارم خیلی کم حرف میزدم.
من و مینا و میترا درس احکام و قرآن را از دختر همسایهمان اقدس کریمی یاد گرفتیم. به همراه مینا و میترا و برادران در راهپیمایی شرکت میکردیم. بعد از پیروزی انقلاب، جوّ آبادان به خاطر خلق عرب متشنج شده بود. طرفداران خلق عرب میخواستند خرمشهر را بگیرند و خلیج عربی درست کنند.مجاهدین در مدارس و خانهها اعلامیه میریختند. یک بار با بچههای محل جمع شدیم و نزدیک خانه تیمی مجاهدین رفتیم، مجاهدین به طرف ما کوکتل مولوتف ریختند. ما هم به ساختمان آنها حمله کردیم و همه چیز را به هم ریختیم. بعد از تشکیل انجمن اسلامی برای بالا بردن معلومات عقیدتی و مذهبی در کلاسهای انجمن شرکت میکردیم، همچنین در دوره امدادگری مسجد محل شرکت میکردیم. با بچههای جهاد برای کمک به روستائیان به روستاها میرفتیم. در روستا زمینها را شخم میزدیم. تابستان سال 59 سپاه برایمان کلاس نظامی (آموزش اسلحه و میدان تیر و ...) گذاشت. در 31 شهریور 59 با مهری در حال رفتن به جلسه کانون فتح (زیر نظر آموزش و پرورش) بودیم که ناگهان آژیر خطر کشیدند. حمله هوایی شد. خانه ما نزدیک پالایشگاه بود. مرتب پالایشگاه را میزدند
#پارت_پانزدهم
#من_میترا_نیستم🥀
فردای آن روز، مردم با هر وسیلهای که گیرشان آمد، از شهر بیرون میرفتند. چند روز بعد با خواهرم مینا برای کمک به بیمارستان هلال احمر رفتیم. هنوز امدادگری و پرستاری از مجروحان را خوب بلد نبودیم. روز بعد به مسجد پیروز در ایستگاه 7 منطقه پیروزآباد که برای رزمندگان غذا درست میکردند و نیرو کم داشتند، رفتیم. خانوادهمان تصمیم گرفتند که با دختران(من ـ مینا ـ شهلا ـ میترا) و برادر کوچکتر (شهرام)) از آبادان خارج شویم. بعد از مدتی با لنج دوباره به آبادان برگشتیم. من و مینا در بیمارستان شرکت نفت امام خمینی آبادان پذیرش گرفتیم و همراه دیگر دوستان شبها در خوابگاه آنجا میخوابیدیم، چون خانوادهام به اصفهان رفته بودند. در بیمارستان علاوه بر آموزش امدادگری، کارهای فرهنگی هم میکردیم. در خردادماه 60 بسیج خواهران آبادان تأسیس شد و ما هم علاوه بر امدادگری در بیمارستان، در بسیج هم فعالیت میکردیم.
#ادامه_دآرد....
#تلنگرانہ⚠️
حیا ازموقعیکمرنگشد🙄
کهفکرکردیم
خلوتبانامحرمفقطدرجاییگناهمحسوبمیشه
کهسقفداشتهباشه:)!🚶🏻♀💔
#تلنگرانه⚠️
آدم ها دو دسته اند:
1⃣یا با توبه می میرند
2⃣یا با گناه دفن میشن
دوست عزیزی که گناه شده برات نقل و نبات🍭
مرگ خبر نمیکنه🚶🏻♀💔
📵شاید فردا نباشی
#تلنگرانه⚠️
گاهـےنصفغصہهامونبخاطراینہڪهباور
نداریماگہخدابخوادیہچیزیبشہعالممنخوان
میشہ،واگہخدانخوادمحالہبشہ..!😉
+غصہچیومیخوریم..؟!🚶♀🌸