eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| امانِ اهلِ زمین | اینکه قرن‌هاست نمی‌بینم تو را، دلیل نمی‌شود که نداشته باشیمَت! ما تکیه داده‌ایم به تو، که تا امروز نلرزیده‌ایم! 🤝ویژه !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
حوادث آخرالزمان.mp3
7.58M
| ✘ حوادث و فتنه‌های آخرالزمان بسمت یک گزینش جدی در حرکت است! • گزینش آنان که اهلِ امام هستند، و آنان که اهل امام نیستند! √ نقش من در شدائد آخرالزمان چیست؟ √ باید چگونه نگاه کنم ؟ √ چگونه بایستم ؟ √ چگونه بجنگم ؟  که اهل امام باشم ؟ 🤝ویژه رسانه رسمی استاد محمد شجاعی !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
انسان شناسی ۳۱۶.mp3
11.02M
۳۱۶ | • دخترم رفت دانشگاه، کلّاً حجابش رو برداشت! • پسرم تا رفت سرکار دیگه کم کم نمازش رو هم رها کرد! • خودم تا وارد اداره جدید شدم، آروم آروم نگرشم به دنیا عوض شد و اعتقاداتم رنگ باخت. √ آخه چرا اینطوری میشه؟ !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️ زارع مدال طلای جهان را به امام رضا‌(ع)تقدیم کرد 🔺 امیرحسین زارع،سنگین وزن کشتی آزاد ایران پس از کسب مدال طلای جهان : تمام زندگیم را از امام رضا‌(علیه السلام) دارم و این طلا به همراه طلای بازی‌های آسیایی را می‌خواهم به آستان قدس رضوی و خدمت امام رضا‌(علیه السلام)تقدیم کنم. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 چرا ضریح امام رضا(علیه السلام) وسط روضه منوره نیست؟ اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ مُوسَىٰ الرِّضَا الْمُرْتَضَىٰ الْإِمامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَحُجَّتِكَ عَلَىٰ مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرَىٰ الصِّدِيقِ الشَّهِيدِ صَلاةً كَثِيرَةً تامَّةً زاكِيَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ های امام رضایی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لب خوانی امیر حسین زارع بعد از قهرمانی امیرحسین زارع: قهرمانیمون رو از آقا گرفتم! پژمان درستکار: یا امام رضا امیرحسین زارع: یا علی بن موسی الرضا https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🛑🎥 چرا ضریح امام رضا(علیه السلام) وسط روضه منوره نیست؟ اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى
یک‌عارف‌بزرگواری‌میفرمود: وقتی‌دلتان‌گرفت‌وگرفتار‌شدید؛ ذکر‌‌'یـــــارئــــوف'را زیادبگویید و با این ذکر به امام رضا علیهم السلام، متوسل شوید. گویا‌خداوقتی‌بخواهد برای‌این‌ذکر‌شما‌اثری‌بگذارد، کارتان‌رابه‌امام‌رضا‌میسپارد((:🌱 رضا های امام رضایی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
📸 یگان‌های نیروهای سپاه و ارتش ایران در منطقه مرزی شمال، در حالت جنگی قرار گرفته‌اند. 📌 گفتنی است برخلاف سیاسیون و نظامی‌های سیاسی شده، برای نیروهای مسلح مسجل شده‌ بود که امکان دارد عناصر علیف جنگ را در شمال ارس شروع کنند. ☑️مقامات ارمنستان در قره باغ از غیرنظامیان می خواهند که در پناهگاه ها بمانند. ☑️ حمله پهپادی و توپخانه‌ای باکو بر علیه مواضع ارمنستان در خانکندی. ☑️باکو برخلاف قوانین و مقررات جنگی، مناطق مسکونی غیرنظامی استپانکرت را گلوله باران کرد. 📌منابع خبری غیر رسمی : لشکر 31 عاشورا سپاه آماده‌باش شده است. 🔸 طبق اخباری که توسط منابع غیررسمی در فضای مجازی منتشر می‌شود، لشکر 31 عاشورا نیروی زمینی سپاه مستقر در تبریز به علت آغاز درگیری‌ها در قره‌باغ آماده‌باش شده است. 🚨 همچنین گزارش‌های تأیید نشده‌ای از پرواز پهپاد بایراکتار TB-2 باکو نزدیک به مرز کشورمان جهت رصد تحرکات نیروهای مسلح ایران منتشر شده است. 📣 شارل میشل، رئیس شورای اتحادیه اروپا، از آذربایجان خواست «فورا» به عملیات خود در قره باغ کوهستانی پایان دهد. 🚨 تانک های آذربایجانی در تلاش برای پیشروی به سمت شهر اسکران در آرتساخ هستند. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزمون‌های بیعت با امامِ آخر برخلاف یازده امام دیگه، قبل از ظهور گرفته میشه ..! ✘ حتی از شمـــا ویژه !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
  |  ✘ من نمی‌خوام ازدواج کنم، حوصله خرده فرمایش یه آدم دیگه رو ندارم! ✘ من نمی‌خوام بچه‌دار شم، اعصابم کشش نداره! ❌ از همین وضعیتم راضی‌ام، چه ایرادی داره که نخوام مثل بقیه زندگی کنم؟ منبع: کارگاه تمارین صبر(حلم) رسانه رسمی استاد محمد شجاعی !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 امام زمان تنها برآورنده حاجاتِ همه خلایق 🔵 آیت‌الله سید حسین حسینی(ره): 🟢 تنها امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است که می تواند حاجاتِ تمام خلایق را برآورده کند. حاجات تمام پیامبران و امامان هم از ابتدای خلقت تا به حال این بوده که زمین را دگرگون کنند و آن را آماده برای تکامل بشر سازند ولی نتوانسته اند خدا میخواهد این کار به دست مبارک آقا امام زمان (عجل الله فرجه) انجام بشود. 🔹 وقتی آمد تکیه به دیوار کعبه میدهد و فریاد «أنا بقيّة الله...» سر می دهد صدایش بی آن که نیاز به دم و دستگاه باشد به تمام عالم می رسد حتی به نوزادان درون رحم! 🔹 هر کس از قبل در رکاب بقیة الله بوده آن وقت هم در رکاب اوست. یک وقت چشم باز می کنی می بینی در مدینه و مکه هستی کنار خود حضرت شمشیر در دست داری و آماده به خدمت. 📚 دالان بهشت ج ۱ ص ۱۵۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️_ میخواین بالا برین؟ سه جا خودتونو زمین بزنین حجت‌الاسلام‌مؤمنی پیشنهاد دانلود @ashgjanam_amamzamanam 💠💌💠💌💠💌💠💌💠💌💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
••|🌼💛|•• #برگرد_نگاه_کن قسمت 6 خودم را به پشت پیشخوان رساندم و تنم را روی صندلی رها کردم. من با ای
••|🌼💛|•• قسمت 7 شاید هر کس دیگر بود از دریافت این پول خوشحال میشد ولی من نشدم. همانطور ماتم زده به پول روی میز زل زده بودم که سعید کنارم ایستاد و همانطور که میز را جمع میکرد پول را روی دفترچه‌ی سفارشم گذااشت. . –دیدم به تو اشاره کرد. این مال توئه، سعید همه‌ی وسایل را روی میز چرخدار گذاشت. بعد گفت: –بیا بریم دیگه، چرا خشکت زده، تا حالا کسی بهت انعام نداده بود؟ تکرار کردم. –انعام؟ احساس بدی پیدا کردم. حس کردم به خاطر این که آن اتفاق افتاده این آقا با خودش گفته چقدر دست و پا چلفتی است. حالا یه پولی بدهم که کمکش کنم. به آقای جوان نگاه کردم. پای تخته سیاه، گچ به دست کمی ایستاد و فکری کرد و نوشت. "با حوصله" بعد نگاه گذرایی به من انداخت. آقای غلامی کنار در کافی شاپ تخته سیاه پایه داری گذاشته بود که اگر مشتریها دلشان خواست نظرات یا حرفهایی که دوست دارند را رویش بنویسند. سعید می‌گفت کمتر کسی چیزی مینویسد، برای همین تخته بیشتر به صورت تابلو اعلانات درآمده و گاهی بچه ها منو روز را رویش می‌نویسند. آقای غلامی با لبخند مرد جوان را بدرقه میکرد. –خوش آمدید آقای امیر زاده. به طرف پیشخوان رفتم و رو به خانم نقره پرسیدم: –نکنه من رفتم کنار میزش و ازش پرسیدم چیزی لازم نداره فکر کرده من دارم خوش خدمتی میکنم و این پول رو به من داده؟ خانم نقره شانه ایی بالا انداخت. –خب حالا اگر اینجورم فکر کنه مگه اشکالی داره؟ این آقا زیاد میاد اینجا. –ولی من فقط وظیفم رو انجام دادم. –خب اونم وظیفش رو انجام داده... سعید کنار خانم نقره ایستاد و اعتراض کرد. –این چرا اینجوریه؟ از هر چی بقیه خوشحال میشن این ناراحت میشه. خانم نقره لبش را گاز گرفت. –تو چیکار به این کارا داری؟ سعید راهش را به طرف آشپزخانه کشید و شروع به غرغر کردن کرد. انگار پشت من حرفهایی میزد. از خانم نقره پرسیدم: –خب اگه زیاد میاد اینجا، قبلنم به کسی پول داده؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –نمیدونم، اگر بده که کسی اینجا به کسی چیزی نمیگه. تو خیلی تایلو بازی درمیاری. بزار جیبت بره دیگه. –آقا سعید چرا ناراحت شد؟ –ولش کن، انتظار داشته پول رو با اون نصف کنی، بخصوص الان که اینجوری گفتی احتمالا با خودش میگه خب نمیخواد بده به من. نگاهی به اسکناس انداختم. –ولی من میخوام بهش برگردونم. چشم‌های خانم نقره گشاد شد. تا خواست حرفی بزنم راهم را به طرف آشپزخانه کج کردم. روی یکی از صندلیها کنار خانم تفرشی نشستم. خانم تفرشی رو به سعید با لحن اعتراض آمیزی گفت: –اینایی که چهارتا کلاس درس خوندن همینجورین دیگه، فکر میکنن حالا آسمون باز شده اینا افتادن پایین. باید برن پشت میز بشینن فقط دستور بدن، بقیه هم جلوشون خم و راست بشن، اینا ننه باباشون نزاشتن آب تو دلشون تکون بخوره که درس بخونن، همچین هنری نکردن، صبح تاشب کارشون یه درس خوندنه اونم که نمیخونن از صد نفر یه نفرشون درس میخونن، بچه های لوسه این دوره‌اند دیگه، خودشون که از بالا به همه نگاه میکنن هیچی نمیزارن به دیگران حداقل یه خیری برسه. آقا ماهان نوچی کرد. –ای بابا، این حرفها چیه، خانم تفرشی، همین درس خوندن سخترین کار دنیاست، کار هر کسی نیست. می‌دانستم منظور تفرشی من هستم و از این که از پول دادن آن آقا ناراحت شدم بدش آمده. نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• قسمت 8 از جایم بلند شدم و رو به خانم تفرشی گفتم: –من منظورم این نبود که چون من درس میخونم کسی هستم، منظورم اینه من اینجا حقوق میگیرم نیازی به این پولا نیست، اینجوری آدم تو معذوریت میفته، دفعه ی دیگه روم نمیشه برم سر میزها و بپرسم کسی چیزی لازم داره یا نه. کلا آدم کارش رو خوب نمیتونه انجام بده. ماهان که روی کاغذی چیزی می‌نوشت سرش را بلند کرد و گفت: –اصلا چه کاریه شما برید از مشتریها بپرسید، هر کس هر چی بخواد صداتون میکنه دیگه. خانم نقره گفت: –چرا لازمه اگه بره بپرسه بهتره. ماهان نگاهش را برای چند ثانیه به چشمهای خانم نقره دوخت و بعد به کارش ادامه داد. صدای دخترها را شنیدم. –خانم، خانم... دستپاچه به طرف سالن دویدم. آقای غلامی انگشت سبابه‌اش را به طرفین تکان داد و لب زد. –ندو، راه برو. آرام قدم برداشتم. دخترها دوباره قهوه می‌خواستند. سفارششان را روی میز گذاشتم. هنوز آن خانم و آقا با هم درگیر بودند و انگار قصد رفتن هم نداشتند. برای این که از دستشان حرص نخورم پشت پیش خوان ایستادم و خودم را مشغول نشان دادم. یک ساعتی گذشت خبری از مشتری نبود. بالاخره یک خانم تنها سر رسید و با عجله یک چای خواست. همان لحظه که چای را که روی میز گذاشتم آن خانم و آقا رضایت دادند وبلند شدند تا بروند. خانم از کنارم که رد می شد با غیض رو به آقا بلند گفت: –واسه ما که خوش خدمتی نکرده بهش انعام بدیم. بی تفاوت به سعید اشاره کردم که میزشان را جمع کند. صدای زنگ گوشی‌ام نگذاشت که حرص بخورم و بار حرفشان را به دوش بکشم. رستا خواهرم بود. از کارم برایش گفتم و از مردمی که شأن شخصیت دیگران را در کاری که انجام می‌دهند می‌دانند. –ولشون کن خواهر من، آدمای لا شعور و نو کیسه همه جا پیدا میشن، تو هر جای این کره ی خاکی هم کار کنی از دست اینجور آدمها در امان نیستی. حالا یه مدت کار کنی دستت میاد کلا بی خیالشون میشی. –نمیتونم رستا، خیلی رو اعصابم هستن، جوابشونم بخوام بدما فکر کنم از همین روز اول باید با همه دعوا کنم. رستا نفسش را داخل گوشی فوت کرد. –آره میدونم سخته، ولی وقتی آدم بزرگ باشه چاله های زندگی براش چیزی نیست راحت از روش رد میشه مثل یه کامیون که راحت از روی جوبها و گودالهای کوچیک رد میشه چرا؟ چون خیلی چرخهای بزرگی داره ولی همون چاله رو چرخ یه ماشین سواری میوفته توش گیر میکنه و باید کلی آدم بیان کمکش تا درش بیارن. همانطور که حرف میزدم قدم زنان به طرف پشت پیش‌خوان حرکت می‌کردم. ماهان را دیدم که از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من به طرفم آمد. مقابلم ایستاد. زود تلفنم را تمام کردم و سوالی نگاهش کردم. –می‌دونستید جلوی مشتری حرف زدن با تلفن ممنوعه. نگاهی به اطراف انداختم. –واقعا؟ نمی‌دونستم. پس سعی می‌کنم دیگه این کار رو نکنم. رضایتمندانه نگاهم کرد. –گفتم زودتر بگم که غلامی بهتون تذکر نده. از حرفهای تفرشی هم ناراحت نشید، کلا با همه همینجوریه، بی اعصابه. –ممنون. بله متوجه شدم. نویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• قسمت 9 ساعت سه شیفتم را با آقایی که بقیه ی ساعت را جای من در کافی شاپ کار می‌کرد عوض کردم و از بقیه خدا حافظی کردم. از کافی شاپ بیرون زدم. به طرف ایستگاه مترو که به اندازه ی یک ایستگاه از آنجا فاصله داشت راه افتادم. پیاده روی را خیلی دوست داشتم. بخصوص در این هوای مهر ماهی. همانطور که در پیاده رو قدم میزدم و یکی یکی مغازه ها را از نظر می‌گذراندم ناگهان چشمم به همان آقای جوانی که صبح برای خوردن صبحانه به کافی شاپ آمده بود افتاد. فکر کنم آقای غلامی با اسم امیر زاده صدایش زده بود. بیرون یک مغازه‌ی لوازم تحریر فروشی در صحبت کردن با یک خانم سن وسال دار بود. خانم چادری که رویش را هم گرفته بود. آقای امیر زاده سر به زیر حرفهایش را گوش میکرد و گاهی سرش را برای تایید حرفهایش تکان میداد. در آخر هم دستش را روی سینه اش گذاشت و سرش را به علامت هر چی شما بگید کج کرد. بعد از رفتن خانم شروع به جابه جا کردن کارتن بزرگی شد که جلوی مغازه روی زمین بود. از تعجب قدم هایم کندتر و کندتر شدند. او اینجا چه کار می‌کرد؟ دستم را داخل جیب مانتوام چرخاندم و اسکناسی که صبح داده بود را لمس کردم. تقریبا نزدیکش شده بودم، همانجا ایستادم. خم شده بود تا کارتن را باز کند. وجود مرا حس کرد. سرش را بالا آورد، تا چشمش به من افتاد با تردید مکثی کرد. او هم ایستاد. ماسکم را پایین کشیدم و سلام کردم. ماسک نداشت لبخند زد. –سلام. ببخشید اولش نشناختم. حالتون خوبه؟ –بله ممنون. تعجب را از چشمهایم خواند. –نمیدونستید همسایه هستیم؟ –شما اینجا کار می‌‌کنید؟ اشاره ایی به مغازه کرد و باعث شد نگاهم به طرفش کشیده شود. –اینجا مغازمه. مغازه پر بود از لوازم تحریرهای مختلف و قسمتی از ویترین هم چند اسباب بازی چیده شده بود. –خیلی قشنگه. بعد نگاهی به کارتن که حالا دیگر بازش کرده بود انداختم. –اینم اسباب بازیه؟ لبخند زد. –برای ما بزرگا اسباب بازیه ولی واسه بچه های دوسه ساله میز کاره. –چقدر بامزس. چقدرم کوچولوئه، آخه بچه های سه ساله مگه چی مینویسن. –خب نقاشی و خمیر بازی و حتی غذاشون رو میتونن روش بخورن. مرموزانه پرسید : –می‌خواهید امتحانش کنید؟ خجالت زده سرم را پایین انداختم. –کار خوبی دارید، کار برای بچه ها خیلی لذت داره. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. نــویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• -نگاه_کن قسمت 10 –کارتون تموم شده؟ –بله، داشتم میرفتم خونه. –خسته نباشید، واقعا کار سختی دارید، خدا صبرتون بده. –خودمم نمی‌دونستم اینقدر کار سختیه، البته همه میگن اولش اینجوریه، کم کم درست میشه. –بله، کم کم اونقدر با آدمهای عجیب و غریب روبرو میشد که خودتون یه پا آدم شناس میشید. ولی خب سرو کله زدن با همین آدمها یه صبری می‌خواد که انگار شما خیلی خوب می‌تونید از پسش بربیایید. ماسکم را بالا کشیدم. –نه، منم آنچنان صبور نیستم، یه جورایی اجبار دیگه. سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد. –همین اجبار گاهی آدم رو میسازه. اون کلمه‌ایی که روی تابلو نوشتم در مورد شما بود. من بودم یه مشت میزدم تو چونه‌ی اون آقا، که عرضه نداشت... بعد پوفی کرد و سرش را تکان داد. لبخند زدم. –امروز شما ساکت ترین و بی دردسرترین مشتری ما بودید. اون که چیزی نبود، تا الان کلی ماجرا داشتیم. –خدا به دادتون برسه، اعصاب میخوادا، البته من زیاد میام اونجا، صبحانه هاش رو دوست دارم. سرم را پایین انداختم و کمی این پا و اون پا کردم. سوالی نگاهم کرد. بالاخره گفتم: –نمیدونستم با ما همسایه هستید. برای همین امانتیتون رو پیشم نگه داشتم که دفعه ی دیگه که امدید کافی شاپ پستون بدم. ولی حالا که دیدمتون با اجازتون بهتون میدم. اسکناس را از جیبم در آوردم و دو دستی مقابلش گرفتم. –بفرمایید. مات و مبهوت نگاهش را بین من و اسکناس چرخاند. –این چیه؟ –همون پولی که صبح روی میز گذاشتین. من اونجا حقوق میگیرم نیازی به این کارا نیست. هنوز هم در همان حال تحیر مانده بود و نگاهم می‌کرد. با تردید گفت: –منم میدونم حقوق میگیرید. خودم خواستم که... –بله، شما لطف دارید اما من نمی‌تونم قبول کنم. من اونجا وظایفم رو انجام میدم کار اضافه ایی انجام نمی‌دم که پول اضافه ایی بگیرم. شانه ایی بالا انداخت و با دلخوری گفت: –خب اگه نمی‌خواهید، اون خانم رو میبینید داره میره، (به خانم چادری که چند دقیقه پیش با هم صحبت میکردند اشاره کرد) واسه مسجد سر خیابون کمک جمع میکنه، منم هر روز تو مسجد میبینه و خوب میشناسه، ببریدش بدید به ایشون بگید امیر زاده داده. اگرم بهش نرسیدید تو همون مسجد کنار مترو همیشه هست بعدا ببرید مسجد بهش بدید. با چشمهای از حدقه در آمده نگاهش کردم. –یعنی چی؟ مگه شما به من صدقه دادین که... انگار تازه متوجه شده بود چه حرفی زده. فوری حرفم را برید. –نه، نه، من اصلا منظورم این نبود که... نگاهم را با ناراحتی روی صورتش کشیدم و پول را روی جعبه ایی که جلوی پایش بود گذاشتم و به راهم ادامه دادم. نــویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قــسمت 11 صدای پایش را می‌شنیدم که دنبالم می‌آمد. چند بار صدایم کرد ولی من جوابی ندادم. –خانم، خانم، شما اشتباه برداشت کردین، نمیدانم من خیلی تند می‌رفتم یا او دیگر نیامد. به خانه که رسیدم هنوز هم از دستش عصبانی بودم. برادرم با دیدنم خندید و گفت: –به‌به گارسون جدید کافی شاپ، به خونه خوش امدی. اخمی کردم و گفتم: –باز تو اون زبون زهر ماریت رو کار انداختی؟ مادر از آشپزخانه گفت: –محمد امین بیا برو واسه شام چندتا نون بگیر. بادی به غبغب انداختم. –بدو گارسون جان. خوبه من گارسونم و حقوق میگیرم تو که بی جیره و مواجبی... بد جور کیش و مات شده بود. –حالا کی زبونش زهریه من یا تو؟ – زدی ضربتی، ضربتی نوش کن. محمد امین به اتاق رفت. سرکی به آشپزخانه کشیدم. –سلام مامانم، مادر به طرفم برگشت. –سلام. از راه برس بعد کل کلاتون رو شروع کنید. –تقصیر خودشه مامان، من که کاریش ندارم. –اون بچس، حالا یه چیزی هم گفت تو نشنیده بگیر، آخه تو برمیگردی بهش میگی نوکر بی جیره و مواجب نمیگی مَرده به غرورش برمیخوره. –مامان بالاخره بچس یا مَرده. بعدشم من نگفتم نوکر... مادر پچ پچ کنان گفت: –وقتی بابات نیست واقعا مرد خونس، عصای دستمه، اگه راه به راه غرورش بشکنه که دیگه احساس مسئولیت نمیکنه و حرف گوش نمیده. –میگم مامان، اینقدر که شما نگران غرور این بچه هستید نگران درسش بودید الان نخبه ایی چیزی... –هیس، مگه درسش چشه؟ حالا حتما باید در حد تو درس بخونه؟ برو لباسات رو عوض کن بیا به من کمک کن. –وای مامان از صبح سرپا بودم اصلا نا ندارم. باید حداقل یه نیم ساعت دراز بکشم تا شارژ بشم. خب به نادیا بگو کمکت کنه. اون که صبح تا شب تو خونه بیکاره. مادر سرش را تکان داد. –مگه این تبلت میزاره اون تکون بخوره، خدا این کرونا رو لعنت کنه که باعث شد ما این تبلت رو واسه این بخریم، به نظر من که درس نمیخوند بیسواد می‌موند خیلی بهتر بود. – الان من بهش میگم بیاد، فقط شما منو بی‌خیال شو که ته شارژمه. مادر چشمی بٌراق کرد. –پس یعنی فقط واسه کل کل کردن شارژ داری؟ خندیدم. –آخ گفتی، اون که خودش شارژم میکنه. به طرف اتاق پا کج کردم. مادر خیلی به مردهای خانه اهمیت میداد. پدر و برادرم انگار خدای خانه بودند. گاهی حتی مادر از محمد امین که شانزده سال بیشتر نداشت در کارها مشورت می‌گرفت و جوری با او رفتار میکرد که انگار یک مرد کامل است. نــویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت 12 تقه ایی به در اتاق زدم. –چیکار میکنی؟ بیام تو؟ محمد امین همانطور که دگمه‌ی لباسش را می‌بست از اتاق بیرون آمد و گفت: –داشتم لباس می‌پوشیدم، میخوام برم نون بگیرم. برای به دست آوردن دلش گفتم: –قربون داداشم برم. نون خریدی منو بیدار می‌کنی یه چیزی بخورم، هنوز ناهار نخوردما. محمد امین همانجا ایستاد. –عه، چرا؟ پس اول بیا برو یه چیزی بخور بعد. –نه خیلی خسته‌ام. یه چرت بزنم بعد. –آخه تو که جون کار کردن نداری مجبوری؟ بعد فوری به طرف آشپزخانه رفت و اجازه نداد جوابش را بدهم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود برگشت و گفت: –تلما مامان میگه چیزی از ناهار برات نمونده، یه حلورده بخرم با نون تازه بخوری؟ از محبتش لبخند بر لبم آمد. مادر چقدر پسرش را خوب می‌شناخت. –پس صبر کن پولش رو بهت بدم. دستش را در هوا تکان داد. –نمیخواد، خودم دارم میگیرم. بعد هم فوری رفت. سرکی به اتاق دیگر کشیدم، نادیا تبلت به دست مات صفحه‌اش شده بود. –تو که باز کلت اون توئه، دوباره این دختره چیکار کرده؟ نادیا سرش را بلند کرد. –عه، تو کی امدی؟ لبهایم را روی هم فشار دادم. –همون موقع که جنابعالی غرق بودی. نادیا با ناراحتی صفحه‌ی تبلتش را نشانم داد. عکس خواننده ی مورد علاقه‌اش بود. –فهمیدی چه بلایی سر ساچی امده؟ –نه، چه بلایی؟ –بیچاره کرونا گرفته بوده، حالشم خیلی بد بوده، دوماه مریض بوده. چشم‌هایم را چرخاندم. –خب، حالا چرا ناراحتی؟ مگه نمیگی خوب شده؟ –آخه میگه عوارضشو هنوز دارم. به نظرت عوارضش چی بوده؟ –حالا تو نگران اون نباش، حتی عوارض هم داشته باشه این بیماری به مرور خوب میشه. – خب چقدر طول میکشه؟ کلافه گفتم: –چه میدونم، مگه من دکترم. فوقش یک سال. اون دختره رو ول کن، مگه فقط اون کرونا گرفته، این همه آدم کرونا گرفتن. –خدارو شکر که نمرده، میگفت اگه واکسن نزده بودم میمردم. –نترس خواهر من، اون تا عقل و هوش همه‌ی جوونهای دنیا رو نگیره نمیمیره، اصلا انگار رسالتش همینه. اخم کرد. –نگو اینجوری، خدا نکنه بمیره. خندیدم و جلوتر رفتم، دستش را گرفتم و از روی زمین بلندش کردم. –اون اونقدر پول خرج خودش میکنه که هیچیش نمیشه، بدبخت این بدبخت بیچاره ها و بی پولا میمیرن. نادیا گفت: –مگه مامان همیشه نمیگه مرگ دست خداست. –چرا، ولی خب علت و معلول هم وجود داره. –حالا خدا رو شکر که علتی برای مردنش نبوده. –اگه اون دختره می‌فهمید تو ایران اینقدر هواخواه داره ها... فوری حرفم را برید. –میدونه دیگه، چون چهار میلیون طرفدار ایرانی داره. چشم‌هایم گرد شدند. –جدی میگی؟ باورم نمیشه. –باور کن، میخوای نشون بدم. –الان نمیخواد، فعلا برو به مامان کمک کن. من خیلی خسته‌ام. از خواب بلند شدم می‌بینم. بعد از عوض کردن لباسهایم پتو و بالشتی از کمد برداشتم و روی زمین پهن کردم. آنقدر خسته بودم که خواب را بلعیدم. با سرو صدای بقیه چشم‌هایم را باز کردم. –آخه خونه شصت متری چقدره که کوله پشتی به اون گندگی گم بشه پیدا نشه، صبر کن برم داخل کمد رو نگاه کنم. محمد امین گفت: –نگاه کردم مادر من، نبود. با آمدن مادر داخل اتاق از جایم بلند شدم و نشستم. –چقدر سرو صدا می‌کنید. مادر رو به من گفت: –کیف محمد امین رو ندیدی مادر؟ شانه ایی بالا انداختم. –من که تا از راه رسیدم اینجا خوابیدم. –چه خبرته مادر، پاشو دیگه، دو ساعته خوابی. بعد ناگهان هینی کشید و ادامه داد: –اون اونجا چی کار میکنه؟ نکنه جای بالشت گذاشتی زیر سرت؟ محمد امین بیا پیدا شد. برگشتم و نگاهی به بالشت زیر سرم انداختم. مگه میشه؟ یعنی از خستگی به جای بالشت کوله پشتی محمد امین رو گذاشتم زیر سرم؟ محمد امین وارد اتاق شد و فوری کوله پشتی‌اش را برداشت و بازش کرد و همانطور که گوشی‌اش را برمیداشت گفت: –مامان دیگه نزارید این بره سرکار فردا پس فردا آدرس خونه هم یادش میره ها... بعد رو به من گفت: –حلوردت رو گذاشتم تو یخچال، از گشنگی توهم زدی، تا من بیام مامانو اشتباهی نخوریا، نون و حلورده بخور، بعد هم به سرعت از اتاق بیرون رفت. ولی من هنوز با خودم فکر میکردم چطور ممکن است. کوله به این سفتی را زیر سرم بگذارم و متوجه نشوم. نـویسنده لیلا‌فتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2